آغوشت را باز کن،
ای خاک ِ پُرگوهر،
تا چکههای ِ جاری از ِ جوانههایت،
در بهاری دیگر،
گل رَز بار آورد،
و خوشههای شیرین فردایت را،
باغبان ِ پیر،
در شاخههای بازمانده،
از سرمای زمستان،
آویخته از دیوارهای شکستهی آزادی ببیند.
آغوشت را باز کن،
ای قلههای آرام در فرای ِ تپههای پرگل،
تا خوبرویان ِ میهن،
در روانههای جانت،
در خاطرهی روزگارانت،
پیام مهر و انسانیت را،
زیباترین بیان طبیعت را،
در پهنای زمان ِ ناپایان،
در ژرفای ِ ناشناختهی سپهر،
در آتش ِ نهفته، در جان ِ ستارگان،
با نسل ِ سرشار از امید،
به اشتراک بگذارند.
آغوشت را باز کن،
ای سحرگاهان ِ شب های وحشت،
تا رازهای نهفته در خیزش ِ آفتاب را،
نوازندهای دیگر،
در سمفونی نهصد و نود و نه ِ انسانیت،
به ضریب ِ تداخل ِ امواج،
نه در فلق،
بل،
در نهایت ِ چرخهی خالی ِ کهکشانها،
برای سلامت روان ِ بازیگران ِ تراژدی ِ زمین،
هزار بار،
در گوش ِ دوردست ترین بینهایتها بنوازد.
آغوشت را باز کن،
ای شکوهمند،
دماوند،
تا زمین ِ یخزده ِ میهن،
از گرمای تو جان بگیرد،
و جهانیان بدانند،
تو نابترین نیروی نایافتهی جهان را،
در اعماق سینهات،
در سخت ترین سخرههای سرکشات،
و در تک تک ِ شیبهای هر پیچهات،
در فراز ِ قلهها،
و در نشیب ِ درهها،
در کنار جویبارهای پُر گُلت،
برای بازگشت ِ سوران ِ رفته از میهن،
پاسداری میکنی.
آغوشت را باز کن،
ای کرانه های خزر،
تا لب هایت را،
در عاشقانهترین ادراک ِ ممکن ِ عشق ببوسم،
که هوای تو،
در پندار،
مرا به کوچه باغهای “باورد”#(۱) روانه می کند،
آنجا که دیگر تک سواری در “اتک”# (۲) ندارد،
تا بر سیاهی ایام بتازد،
و سخن آزادی را در دشت مغان،
از دفتر استقلال بخواند.
آغوشت را باز کن،
شهر ِ شعر و شراب،
که در رویای هستیام،
در هوشیاری،
در مستیام،
خرامان خرامان،
نسترن، در جام لاجوردی،
قدحی سرخ در دست،
بلبل خوش آواز شیراز را،
در خراباتی دیگری،
به شب نشینی،
خوشترین رامشگر ِ “سخن عشق”
روانه کند.
آغوشت را باز کن،
ای آبهای گرم جنوب،
ای دیار عیلام،
سوخته در نفت و جنون،
مانده در فقر و خون،
تا بادی دیگری،
و اینبار،
از بلندای «دنا»# (۳) برخیزد،
و “پرتغالیهای” قرن بیست و یکم را،
به خلیج فارس ریزد،
شاخاب پارس# را،
از غارتگران دریایی پالایش دهد،
تا قایقران ِکرامت،
آوازخوانان،
سرافراز و شادمان از ایرانیت،
ماهی سیاه صمد# را،
قصهی خیزش های نفتگران#آبادان را،
غصهی رستاخیز هفت تپه# را،
به کودکان،
به پیران ِ گرسنه و بیکاران ِ “خوزی#”،
چون،
نان در سفره مهر،
چون،
آب در کوزه عشق،
ارزانی کند،
و بگوید جاده ابریشم را،
” تهمتن#” نگهبان است.
آغوشت را باز کن،
ای خرمن فرهیختهی خیال،
که از این هوا،
از آن داس خونین شیخ بیزارم،
گندم زار،
غلطک چوبی دِرو را،
و عطر تابستان ِ “گلریز#” (۴) را،
همراه با گفتگوی باد و نهر ِآب،
و سترون گاو ِنر،
در تو،
تنها در تو می یابم،
توئی که جانم را،
در سرایت میگنجانی،
توئی که روحم را،
در نگاهت آرام میکنی،
و آواز “گل مریم#” را،
در میدانهای پر از خالی،
در گوش ِ رزمندگان ِ سالخورده،
زمزمه میکنی.
آغوشت را باز کن،
ای پیکارگر آزادی،
برخیز،
برگیر،
خم راه را،
تا همراه و هم نفس شویم،
نغمهی عاشقانه ِ جیرجیرک را،
خش خش ِ سپیدار را،
همساز کنیم،
بیا،
خرامیدن ارس را،
استواری گربه را،
زیبائی شاخهی هستی را،
در سنگر های استقامت پاس داریم. .
فرهنگ قاسمی، دیماه ۱۳۹۹
۱- باورد# یا ابیورد# و درگز# کنونی است در شمال خراسان خاستگاه اشکانیان#
۲- اتک#: دامنه کوه و تپه.
۳- قله دنا# در بویراحمد# سردسیر و شهرک سی سخت.
۴- گلریز# یکی از دهات خوش آب و هوای نزدیک درگز است
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید