اما
رأی "آری" ایرانیان به "جمهوری اسلامی" در فروردین 1358، در فضایی به دست آمد که باندی سیاهکار با ایدئولوژی ای واپس گرا و ضد ملی، به سرکردگی شارلاتانی به نام روح الله خمینی را در ایران به جایگاه قدرت رسانده بودند. در این اینجا به دو کامنت در فیسبوک بنام تونیا و مختار بزارش اشاره می کنم .
تونیا می نویسد : من سال آخر دبیرستان بودم و هفده ساله ؛ به پای میز صندوق رای رسیدم . دور میز شلوغ بود! مردی بدون پرسش از من کارت سبز را به طرفم دراز کرد و من بلند گفتم سبز را نمی خواهم بلکه قرمز ! با شنیدن صدای من مردان دور میز و فرد مذبور که ورقه را برایم عوض کرد بلند بلند « ناسزا آنزمان = طاغوتی ، دختر ساواکی » را نثارم کردند و من که خشمگین بودم رای را درون صندوق انداختم و شناسنامه ام را که تنها یکبار مهر این رژیم را خورد پس گرفتم . ناگفته نگذارم که خود من شاهد بودم که در آخر وقت مردان پشت صندوق کلیه ورقه های سبز را جمع کرده و جلو چشمان ما چند نفری که ایستاده بودیم به درون صندوق ریختند و الله اکبر گویان و مرگ بر طاغوتی به کارشان پایان دادند . اینگونه بود که جمهوری اسلامی ۴۲ سال پیش ۹۸ درصد رای گرفت، من جز دو درصدی بودیم.
مختار برازش
امروز روز سیاهی است. روز دوازدهم فروردین! 43 سال پیش در چنین روزی اکثریت مطلق مردم ایران بوسیله صندوق انتخابات به رژیمی «آری» گفتند که نتیجه اش را امروز می بینیم. مردمی که گویا نه دغدغه دمکراسی داشتند و نه چیزی از تاریخ می دانستند، بدون آنکه مسئولیت عواقب کار خود را حس کنند، به دنبال روحانیون راه افتادند و آنها را در مسندی قرار دادند که نه لایق آن بودند و نه توانایی آن را داشتند. روحانیونی که همه ی ما کم و بیش آنها را می شناختیم. البته بودند آن موقع افراد و گروههایی که می فهمیدند این «آری» ما را به کدام ناکجا آبادی می برد.
من آن زمان 14 سال داشتم و در کلاس نهم درس می خواندم. یادم می آید وقتی در یک گردهمایی در این باب با مدیر وقت دبیرستانمان آقای م. که مردی سخنور و اهل دانش بود گفتگو کردیم، او با لبخندی تلخ که بر لب داشت و با متانتی خاص گفت: «همیشه انتخابات نشانه ی آزادی نیست. تا زمانی که مردمی نادان و بی سواد و ناآگاه داشته باشیم، انتخابات نه تنها ما را به آزادی نمی رساند، بلکه ممکن است به قعر چاه تاریخ هم فرو ببرد.»
لازم نبود زمان زیادی بگذرد که من و امثال من متوجه ی آنچه مدیر گفته بود شویم. آقای م. خیلی زود تسویه شد و جای او را «برادر ع» مردی با ریش های زمخت و چهره ای خشن، گرفت. ایشان «کتاب دینی سروش » را هم به ما درس می داد. ما نوجوان های آن زمان با ذهنی پرسشگر دنبال پاسخ بودیم. روزی سر کلاس دینی آقای ع. که از دستم خشمگین شده بود گفت: «اگر باز هم از این سوالات نامربوط بپرسی تو رو از این پنجره پرت می کنم بیرون!»
آن موقع به عنوان یک نوجوان آرزویی در دلم نقش بست: «بالاخره ی روزی فرا می رسد که این ما باشیم تا شما را از این پنجره تاریخ و قدرت، پرت می کنیم. اکنون بعد از 43 سال از آن روزها همچنان بر آن آرزو پای می فشارم و به این کارزار پیوسته ام و فریاد می زنم:
«نه به استبداد و دیکتاتوری و پلیدی ها»، «نه به نابرابری و بی عدالتی»، «نه به دزدی و اختلاس» ، «نه به فروش ایران یه چین یا روسیه یا هر کشور دیگری» …. و خلاصه همه ی این «نه» ها یعنی: «نه به جمهوری اسلامی»!
برای پس گرفتن کشورمان به این کارزار بپیوندید
افزودن دیدگاه جدید