رفتن به محتوای اصلی

من نیزبربالهای خیال می نشینم از کوه ها ودره ها عبور می کنم
18.04.2021 - 11:12
به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببین در آینه ی جویبار گریه ی بید
نسیم به آرامی شاخه های نرم بید مجنون خم شده بربرکه زیبای پارک "پیل دامن" رادر هوا می رقصاند.اندکی دورترچنارهای کهنسال به تنبلی خمیازه می کشند.دو سنجاب کوچک بابازی گوشی تمام از شاخه ای به شاخه می پرند ودر چشم زدنی داخل سوراخی کوچک از نظرم پنهان می شوند.مرغان دریائی با سر وصدای عجیبی بالای برکه در پروازند،دسته ای مرغابی از هوا فرود می آیند. سینه برسطح آب می کشند با سر وصدا بر روی آن می نشینند.در گوشه ای دیگر دو قوی سفیدمانندتوده ابری بر سطح آب به آرامی در حرکتند.
نسیم بهاری با حرکتی مواج از یقه پیراهنم بدرون می خزد. بسان کودکی با دندان های شیری تازه در آمده بر پوست سینه ام دندان می زند.گزشی لذت بخش مخلوط شده باگرمای پیراهن ضخیم زمستانی که هنوز از تن نکشیده ام در سر تا سر بدنم می پیچد.
این جا"مالمو" در سوئد جنوبی ترین شهر این سرزمین زیباست. بهارنخست قدم در این شهر می گذارد .بر شیپور خود می دمد ،زمین را بیدار می سازد تا لحاف سفید وبرفی زمستان را از روی خود برگیرد وچادر سبز زمرد گون راکه با هزاران مروارید، فیروزه ولاجورد دانه دوزی شده بر سرکشد.پس آن گاه دامن کشان به شمالگان می رود تا از طول شب های بلند زمستانی بکاهدوبر روشنای روز بیفزاید .
من نیزبربالهای خیال می نشینم از کوه ها ودره ها عبور می کنم و سرانجام در باریکه یک مسیر کوهستانی بین خلخال و "درام" طارم زنجان فرود می آیم.
هر بهار که فرا می رسد من در چنین روز هائی مانند یک زائرعاشق هوای زیارت می کنم .هوای غوطه ور شدن دراین مسیر کوهستانی که گوشه ای ازفردوس زمینی است.این جا در طارم بهار بسیار زود تر از دیگر شهر ها وروستا های محال خمسه از راه می رسد .هنوز برف از کوچه های باریک زنجان رخت برنبسته که بوته های خیار طارم جوانه می زنند.
کوچه باغ های "درام" ،"شیرمشه" و"بنا رود" غرق در عطر شکوفه های درختان بادام و گیلاس که با زیبائی دختران سیاه چشم ،با گونه های گل انداخته مخلوط شده است می گردند.نسیم بهاری گیسوی درختان رامی گشاید بر روی دیوارهای گلی باغ ها پهن می کند.شب هنگام بردامن زهره می آویزد تا فرود آید بر ایوان های سنگی مشرف برقزل اوزن که مانند رشته ای از نقره در طول دشت ودره های عمیق می پیچد بنشیند و زخمه برچنگ خود زند.موسیقی غریبی که شب در کوهستان ها می پیچد.
هفت نفرند درپشت سر هفتمین نفرفرود می آیم .دانشجویان دانشگاه تبریزند در یک بر نامه منطقه نوردی نوروزی.طبیعت در اوج شکوه بهاری است ،در اعتدالی که آرامشت می بخشد.صدای سم کل های وحشی که شاخ بر شاخ هم می کوبند همراه ریزش سنگ ریزه ها ازصخره هائی که درزیرنخستین تشعشع نیزه های طلائی پرتاب شده ازخورشید صبحگاهی مانند دیک های مسی بازارمسکران زنجان که چکش بر آن ها می خورد برق می زدند، مدهوشم می سازند.
کجاست عاشقی چون مولانا که دستار از سر بگشاید و سماعی مستانه آغاز کند.
قرقاول های وحشی بر بالای سرمان در پروازند .طبیعت طبله عطاری لبریز از هدایای بهار را در جلو خان چشم گسترده وموسیقی آبشارهای کوچک که از صخره ها جاری اند روح را نوازش می دهند.
در دور دست رود عظیم "قزل اوزن" که در این فصل بالا آمده، ماننداژدهای طلائی افسانه های چینی سر بر اطراف می کوبد پیش می رود، بر می گرددو نگاه می کند، .هر از گاهی پشت فلس دار خود را که هزاران فلس از نقره وطلا آن را پوشانده اند از درون آب بالا می آورد ،می درخشد وبا پیچی تند از نظر پنهان می گردد.
می دانم خرس هائی که تازه از خواب رمستانی بر خاسته اند، با دقت و تعجب از پشت تنه درختان از پشت صخره ها بما می نگرند و با احتیاط تعقیبمان میکنند.
گروه سرود خوان در راه است . ساعاتی بعد در کنار رود قزل اوزن که حال تمامی بستر عظیم آن را سیلابهای بهاری پر ساخته است ایستاده ایم تا بر آنسوی رود برویم . قایقی بزرگ متصل برطنابی قطور که در دو سوی رود محکم گردیده توسط دو قایق ران با هیجانی لذت بخش ما را از میان امواج و درختان شناور در آب که سیل جای کنشان کرده عبور می دهند.
بارانی نسبتا تند برسر ورویمان می زند. می خواهیم در نزدیک ترین روستا اطراق کنیم.روستای "جیا "رودخانه کوچک "لووان"بر سر راهمان قرار دارد .رودی کوچک اما کف بر دهان آورده که مشت برکناره های بستر خود می کوبد وبالا می آید.
برای گذارمان روستائیان ازآن سوی رود طنابی که یک سر آن را بر دست دارند برایمان می اندازند.به تنه درختی محکم می کنیم.دست بر طناب به آرامی در عرض رود کوچک اما بالا آمده از باران حرکت می نمائیم. سنگی بزرگ به سختی بر پایم می خورد. درد در تمام بدنم می پیچد.بی اختیار طناب را رها می کنم ودر آب می غلطم توان بر خاستنم نیست .در چشم بر هم زدنی تمامی گروه طناب را رها می کنند خود را بر رویم می افکنند.کوهی از اراده و عضلات پیچیده در هم که رود قادر به حرکت دادنشان نیست روستائیان بکمک مان می شتابند .ساعتی دیگر در اطاقی نسبتا بزرک در کنار یک بخاری هیزمی آرام گرفته ایم.
من قادر به حرکت نیستم بر بستری در کناربخاری دراز کشیده ام .روستائیان دورمان حلقه زده اند .سرشار از محبت وتحسین .تحسین جوانانی که همه برای نجات رفیقشان تن به سیلاب سپردند. گروه صبحدم حرکت می کند و من که بخاطر درد کمر قادر بحرکت نیستم می مانم . روزهائی غرق در مهر ،غرق درسادگی ورویا.اطاق هرگز خالی از مردان روستائی نیست از طلوع صبح پیر مردان ده با چپق های خود از در وارد می شوند گوش تا گوش اطاق می نشینند و صحبت می کنند .
جوان تر ها در کارند. صبح با ورزو ها راهی دشت می شوند زمین شخم می زنند ودانه می افشانند.عصر هنگام با چهره های خسته از کار بر می گردند اما فرصت جمع شدن دور یک دانشجوی رها شده از مرگ را که خوب سخن می گوید و همپای آن ها از تاریخ طارم سخن بمیان می آورد را از دست نمی دهند.
یکی نانی بر دست ، دیگری چند تخم مرغ ،گاه کاسه برنجی و روغنی، چند اناری مانده از محصول سال قبل با خود می آوردند. روز هائی که نور نوشیدم وعشق ورزیدم. عشق به انسان هائی که هیچ تمنائی جز مصاحبت و یاری من نداشتند.خاکسترگرم هیزم های سوخته رادر دستمالی می پیچیدندو بر مهره های دردناک کمرم می نهادند .عسل می می مالیدند.من سر شار از لذت تعلق به این سر زمین به این مردم تن بخواب می سپردم. گوش به افسانه های پیران می دادم از پنجره اطاق به کوه مقابل خیره می شدم به آتشکده های پراکنده در این سرزمین باستانی می اندیشیدم. بر"پندار نیک ،گفتار نیک و کردار نیک" که هنوز می شد در این روستا های خفته در اعصار آن ها را یافت.
کودکان در حیاط بازی می کردند و می خواندند "گلان یوله سر بسر ایچنده آهو گزر "راه های "کلان" سر بر سر هم نهاده اند، راه هائی که آهوان در آنها می گردند
حال سال ها از آن سفر رویائی می گذرد. هر بهار قلبم فشرده می شود. تصاویر آن سفر را از صندوچه لبریز از خاطراتم بیرون می کشم و بر آن ها خیره می گردم .بر چهره رفبقانی که دیگر نیستند! از آن جمع هشت نفره چهار تن توسط حسین موسوی تبریزی اصلاح طلب امروزی اعدام گریدند.رضا یمینی ،کریم جاویدی ، قهرمان ابرومند آذرو باقر زرنگار. تقی عباسی که در کردستان کشته شد.
باز قزل اوزن طغیان کرده است. اما نه در بستر خود!بل دررگ های من که به قلبی دردمند منتهی می گردند.به قلب مردی که هربهار بر قایق خیال می نشیند در امتداد رود جاری زمان پیش می رود اشگ می ریزد . از خود می پرسد !براستی برای کدامین گناه کشته شدند؟ قاتلانشان امروز چه می کنند؟ ابوالفضل محققی
 
 
 
 
 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
ایرانگلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.