رفتن به محتوای اصلی

پالتوی پوست
21.04.2021 - 19:17

 

آن چه برای ما اتفاق می افتد، بستگی به شخصیت و اخلاق خودمان دارد. این جمله ی "اطلس" بود که از پشت تلفن به گوش می رسید. با مسافت کمی که بین مان بود، یکدیگر را در خانه های کوچکی که مخصوص آدم های تنهاست،می دیدیم. در خانه هایی که سابق بر این سعادت و ثروتش را مردان فراهم می آوردند و تکیه گاه محکم و خوبی نیز قلمداد می شدند، و ما با خوش سلیقه گی و انضباط همه چیز را مرتب نگه می داشتیم و بدین ترتیب خود را کامل تر می یافتیم. اما حالا وضع کمی فرق کرده است. حالا اگر قرار باشد با پولی که از دست ـ رنج خودمان نیست زندگی کنیم و پُزش را بدهیم، کمی غیرعادی جلوه میکند،هر چند اگر باز هم در چشم مردم عادی جلوه نماید.

شب خاکستری بود و خانه ها از غوغای روز خالی شده و ظاهر فقیرشان را نشان می دادند. من در کوچهی تنگ و باریکی زندگی می کنم که اگر چه حاشیه ی درختکاری دارد و عصرها بوی عطر اقاقیای بنفشش غوغا بر پا می کند. با این حال عبور از آن همیشه مرا می گریاند.انگار این کوچه را فقط برای اشک ریختن ساخته اند.

"اطلس" که ملتفت شده بود حالم خوب نیست، گفت:

ـ زودی بیا این جا.

من هم از خدا خواسته، کفش و کلاه کردم و پیشش رفتم و بدون این که سلام کنم وارد آپارتمانش شدم و دستکش های چرمی سیاهم را در آوردم و پرتش کردم آن وَر مبل. بعد دلم خواست سیگار بکشم. مثل این بود که مکالمه تلفنی امان به اتاق پُر دود و گرد و غبار او ادامه پیدا کرده بود. با خونسردی گفت:

ـ پس بالاخره رفت!

بغض گلویم را گرفته بود. اما لب گزیدم و جوابش ندادم. صدایش مثل اذان صبح در گوش هایم پیچید:

ـ باید راضی باشی. شغلت رو داری. زندگی مستقل داری، علاوه بر این زیبا و جوونی...

"اطلس" بهترین دوستم بود. اما گاهی اوقات از این که برخلاف میلم حرفی می گفت و یا دقیقاً همانی می گفت که من فکرش را میکردم، از دستش عصبانی می شدم:

ـ این ها چه ربطی به هم داره. من دارم همون احساسی رو می کنم که قبل از آشنایی با اون داشتم.

او بی توجه به حرفم ادامه داد:

ـ این نشد ـ دیگری، چاقی نشد ـ لاغری!

بعد دیکسیونر و کتابی را که مشغول ترجمه اش بود به کناری گذاشت و مستقیم به صورتم نگاه کرد:

ـ فکر می کنی اگر با اون می موندی خوشبخت بودی؟ می تونستی خودت رو واسش لوس کنی تا یه پالتوی گرون قیمت خَز برات بخره؟ یه سینه ریز؟ یه چیزی که دلت آرزوش می کرد؟ حاضر بودی بهش سیخ بزنی و بگی که فلان خانوم پالتوی تازه خریده و بازم یکی دیگه سفارش داده و تو هم دلت این جوری می خواد؟ حاضر بودی لیست صورت ـ حسابات رو جلوش بزاری؟ نه نمی تونستی. تو به خاطر خودت امکان مبارزه رو خیلی وقت بود که از اون گرفته بودی. تو وادارش نکردی تا مثل مردای دیگه به خاطرت مسابقه قدرت بده.

شا نه هایم را بالا انداختم:

ـ این ها همه اش مزخرفه. خودم از پس همه اش بر میام.

با کنایه گفت:

ـ همینه دیگه! اصلاً یه ذره از رفتارت زنانه نیس.

"اطلس" وقتی می خندید زیباتر می شد. درخشش دندان های سفیدش با وجود آن همه سیگاری که می کشید، رو به زردی نرفته بود. بعد بی آن که به نرمه ـ ریز اشک هایم توجه کند ادامه داد:

ـ واستا برات یه خاطره تعریف کنم.

بعد بی حواس به من خاطره اش را تعریف کرد:

ـ توی دوران جنگ بود. اون موقع توی بیمارستان، بخش خدمه کار می کردم. دکتر خوش تیپ و بلند بالایی تازه اومده بود به بخش ما. زیر چشمی نگاهی هم به من داشت و هر جا که پیش می اومد یه توک زبونی سر حرف رو باهام باز می کرد. از جذابی کم نمی آورد. فقط حیف که سرش طاس بود. یه شب آژیر هوایی بلند شد و ما زدیم. رفتیم به پناهگاه. صدای منفجر شدن از دور به گوش می رسید. وقتی از پله ها بالا می رفتیم وحشت تموم تنم رو گرفته بود. اونم پشت سرم می اومد. می لرزیدم از ترس. صدای گریه و شیون بالا گرفته بود. بعد که حمله هوایی تموم شد و می خواستیم به خونه هامون بریم از من تقاضا کرد که منو برسونه. بعدم اضافه کرد؛ شهر خلوته. چراغ ها هم خاموش. درست نیس این وقت تنها برم. منم قبول کردم. توی ماشینش صد جور حرف رو چرخوند و چرخوند تا رسید سر اصل مطلب. بهم گفت؛ عروسک قشنگیم. و بعد سعی کرد باهام وَر بره و یه جورای لب بگیره. من ازش فاصله گرفتم و دست رّد به سینه اش زدم. گُر گرفته بودم. با عصبانیت از ماشینش پیدا شدم. اون پشت سرم گفت: اُمل. بعد در ماشین رو دوباره محکم به هم زد و گاز گرفت. حالا هر وقت یکی بهم میگه خوشگلم و من نمیخوام بهش بدم، یاد حرف اون می افتم.

سیگارم را خاموش کردم و بی حوصله پرسیدم:

ـ اینا چه ربطی به من داره؟

ـ ربطش به همین سادگیه! اون روزا دلم می خواست خوشگل نبودم. ترجیح می دادم زشت باشم. اما حق فکر کردن رو داشته باشم. حق انتخاب داشته باشم. اون روزا از این که زیبا بودم، ترس بَرَم می داشت. خجالت می کشیدم. بعدها فهمیدم هر قدرهم با شعور و فهم باشم. درس خونده باشم. بهتره جلوی مردا خودم رو بزنم به حماقت. احمق باشم.

بعد سرش را جنباند و بی وقفه گفت:

ـ پاشو.پاشو بزنیم بیرون.

و بی آن که منتظر جوابم باشد،جلوی آینه رفت و گیسوان خُرمایی اش را پشت سرش تاب داد و سنجاق را بر آن فرو برد و پالتویش را تن کرد. از آپارتمانش بیرون شدیم. صدای پاشنه کفش هایمان در سرسرا خالی پیچیده شد. به خیابان که رسیدیم باران نرم و ریز شروع به باریدن کرد. عابرین، یکی با چتر، یکی بی چتر، تند و سریع از ما عبور می کردند. در راه به آن چه او می گفت فکر کردم. شاید حق با او بود و من باید یاد می گرفتم به خاطر هر چیز کوچک و بزرگی احساس شادی کنم و از مردان زندگیم جای عشق، در آرزوی پالتوی پوست باشم. شاید حرف اول و آخر آدم ها همین بود؛ سکس و پول.

"اطلس" به رو به رویش نگاه می کرد. چراغ ها تا انتهای خیابان در یک خط مستقیم صف کشیده بودند و من امیدوار بودم حرفم را نشنیده باشد:

ـ تا وقتی جوونیم همینه! گاهی اوقات به بعضی از زن ها غبطه می خورم. به همونایی که با خرید یه چیزی، یه ذره پول، پرداخت یه صورت حساب، از ته دل می خندن. قند تو دلشون آب میشه و هیچ چیز نمی تونه اونا رو این قده یه پالتو پوست خوشحال کنه.

سرم درد می کرد و کشیدن سیگار به شدت آن افزوده بود. نفس بلندی کشیدم:

ـ شادی مهمه. اما من راهش رو بلد نیستم.

ـ پس از قرار معلوم ما خیلی چیزا رو از دست دادیم و خودمون نمی دونستیم!

ـ آره. ما زندگی رو با دستای خودمون خراب کردیم. هر روز چش وا می کنیم و سنگینی این زندگی رو روی دوشامون میزاریم و باز جلو میریم و باز میریم و میریم. اما کاش زودتر پیر می شدیم.

او چنان روی جمله ی آخرش تاکید کرد که انگار اتفاق بزرگی قرار است با پیر شدنمان بیفتد. زیر بازویش را گرفتم و خودم را به او چسابندم و یک دفعه تصور کردم هر دو یمان پیر شده ایم. پیر و ضعیف و شکننده.

به وسط میدان رسیده بودیم. ماشین ها بی صبرانه از کنارمان با سرعت می گذشتند و شاید مردها در ذهن شان بدن های ما را زیر پالتو های باران خورده ای که بر تن داشتیم وَرنداز می کردند. با صدای درخود فرو رفته گفتم:

ـ امید اینم نیست که به این زودی ها پیر بشیم.

از هوای تازه و سرد شبانگاه حالم کمی بهتر شده بود و خودم را به او بیشتر چسابندم. او با کنایه گفت:

ـ ما خیلی اشتباه کردیم!

و لب پایینش را گزید.

پوزخند زدم:

ـ نه. فکر نمی کنم این طور باشه، ولی شاید یه چیز رو از دست داده باشیم.

او خندید و به مرد راننده ای چشم دوخت که چراغ ماشینش را رو به ما خاموش و روشن می کرد:

ـ مثلاً؟

با تمسخر گفتم:

ـ پالتوی پوست رو.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
iranglobal

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.