گردن آویز
وقتی که درْ را زیر نور لامپ گشود، زنی از تاریکی بیرون پا به روشنایی گذاشت و پرسید :«میتوانم با شما حرف بزنم؟»
زن را نمیشناخت . غروب بود و او خسته بود. تمام روز را در مطب کار کرده بود. مطبی که چند سال پیش فروخته بود ولی همچنان بیماران قدیمی خود را ویزیت میکرد ، گاهی هم مراجعین جدید میخواستند که او معالجه شان را به عهده بگیرد. اما تا حال پیش نیامده بود که کسی در خانه سراغش را بگیرد.
:«فردا از ساعت ده دوباره در مطب هستم.»
:«نمیشود...موضوع مربوط به همسرتان است.»
سرش را تکان داد:«همسرم؟»نوزده سال از تاریخ جداییاش می گذشت و در این فاصله گاهی رابطهای با این یا آن مرد داشت و حالا هم مردی در زندگیاش بود، اما نه کسی گه بشود حتی در ذهن هم نام همسر را بر او گذاشت .
:«منظورم میشائیل همسر قبلیتان است. من باید پیغامی از طرف او...»
:«نمیخواهم در مورد همسر قبلیام حرف بزنم.» به سرعت در را بست و به دیوار راهرو تکیه داد. شاید یک خبرنگار که میخواهد راجع به میشائیل بنویسد؟ همیشه در مورد او مینویسند و در موردش با زن حرف میزنند. وقتی هنوز زن و شوهر بودند، مرد یکی از اعضای مهم شورای شهر بود و پس از جدایی شهرداری محبوب شد. کمی پیش از این در میان حیرت افکار عمومی از نامزدی مجدد در انتخابات صرف نظر کرد و خود را از فعالیتهای اجتماعی کنار کشید. خبرنگار میخواست در مورد انگیزههای این کار سؤال کند؟ زن خبر نداشت. نمیخواست با میشائیل سروکار داشته باشد و سروکاری هم با او نداشت. هر دو در شهری بزرگ زندگی میکردند و زن میتوانست از دیدار با او اجتناب کند، از صحبت دربارهاش هم اجتناب میکرد. نه اینکه دلش نخواهد در مورد او بد بگوید، فقط آنقدر مغرور بود که به این خواست تن ندهد.
هنوز هم دردناک بود. در تمام این سالها دردش، دردی خاموش، قابل تحمل و پایدار را احساس کرده بود. با وجود این میتوانست خوشبخت باشد، هر چند نمیتوانست خوشبخت باقی بماند. به خوشبختی اعتماد نداشت. یک بار اعتماد کرده و فریب خورده بود. مرد او را با پرستار بچه ترک کرده بود. یک کلیشه که میتوانست به آن با دوستانش بخندد و امیدوار باشد که خندهاش نه تلخ بلکه پیروزمند است.
دوباره کسی آهسته به در کوفت و وقتی زن واکنشی نشان نداد، صدای زنگ بلند شد. صدایی مردد، تازه میخواست توجهی به آن نشان دهد که قطع شد. اما به نظر زن خیلی بلند رسید و وقتی دوباره صدای زنگ را شنید در را گشود و سر زن داد کشید :« دست از سرم بردارید!»
زن با سر و شانه هایی افتاده ایستاده بود. سر برداشت و چهرهی اشک آلودش نمایان شد. گریه چهرهاش را تغییر داده بود و حالا بچگانه به نظر میرسید.
:«میلنا؟»
زن سر تکان داد:«معذرت میخواهم. او گفت از شما بپرسم که میتوانید بیایید.»
زن نگاهی از بالا تا پایین به پرستار سابق انداخت . میلنا قبلاً زیبا بود؛ بلوند، چشم آبی، خوش اندام و آمادهی نبرد با رقیب. حالا هم اگر به خودش میرسید هنوز زن خوش قیافهای بود ولی حالا در چهرهی خسته، گریه آلود و ترسانش چشمانی ریز و لبهایی باریک به چشم میخورد، پوستش خسته و چین های دور لب و بینی عمیق بودند. میلنا چاق نشده بود ولی از میان بارانی باز زنی بدون فرورفتگی کمر دیده میشد.
:« شما گفتن لازم نیست. ما قبلاً به هم تو میگفتیم. اگر فراموش کردهای بگویم که سابینه هستم. » با احساس تسلطی که بر زن میکرد میتوانست سخاوتمندانه عمل کند. گفت :« بیا تو.»
۲
سابینه برق را روشن کرد و میلنا را به سالن بزرگی برد که مجموعهای از اتاق نشیمن، آشپزخانه و اتاق غذاخوری بود. زن پس از جدایی همکف خانه را اینطور ساخته بود، خانهای در مجموعهای از خانههای هم شکل پشت سر هم. گذاشت تا میلنا بارانیاش را در آورد و پشت میز بزرگ غذاخوری بنشیند.
:«چای؟ شراب ؟یا شاید کمی ویسکی بخواهی؟»
:«به چیزی احتیاج ندارم. نمیخواهم مزاحم تان بشوم. موضوع از این قرار است که میشائیل ...»
:«حالا بگذار برسی. من یک شراب قرمز باز میکنم.»
در همان حال که سابینه شیشه ی شراب را از قفسه میآورد، چوب پنبه را از شیشه بیرون میکشید و دو گیلاس روی میز را پر میکرد، میلنا با احتیاط دور و بر را برانداز کرد. بیست سال پیش همین جا کارش را به عنوان پرستار شروع کرده بود. از لهستان میآمد و خوشحال بود که در خانهای کار پیدا کرده که مرد آن سیاستمدار و زنش پزشک است. دو بچه ی سیزده و پانزده ساله که امیدوار بود با آنها دوست شود و به کمکشان آلمانی یاد بگیرد. آن وقتها هنوز اتاق نشیمن، غذاخوری و آشپزخانه از هم جدا بودند. زن و مرد و بچهها اتاق شان را در طبقه ی اول داشتند و او اتاقی در زیرزمین . حالا اتاق او به چه شکلی در آمده بود؟ اگر همانطور که قصد داشت بعد از یک سال به کار پرستاری خاتمه میداد، وکالت میخواند و به عنوان یک وکیل آلمانی ـ لهستانی کار میکرد، زندگیاش به چه شکلی در میآمد؟ اگر با میشائیل لاس نمیزد و اگر او همین لاس زدنها را جدی نمیگرفت؟ اگر مرد در اتاقش را نمیزد واگر او در را نمی گشود؟ او با همه ی مردها لاس میزد و لاس زدن با میشائیل برایش اصلاً جدی نبود. تصورش را هم نمیکرد که مرد وقتی زنش در مسافرت است در اتاق او را بزند و به همین دلیل نه با انتظاری توأم با شادی بلکه با ترس و سرگشتگی در را گشود و فقط پس از گذشت سالهای پرماجرای روابط پنهانی، جدایی ، ازدواج و تولد پسرش بود که عاشقش شد. وقتی دید او چه همسر و پدر مهربان ، مراقب و همراهی است.
:«مشکل میشائیل چیست؟»
:«سرطان غدد لنفاوی دارد. مدتها نشانههایش را جدی نگرفت. اینکه وزن کم کرده بود ومرتب احساس خستگی میکرد و نمیتوانست مثل گذشته کار کند و اغلب تب سبکی داشت و شبها عرق میکرد. فکر میکرد کار خستهاش کرده و احتیاج به تعطیلات دارد ولی وقتی بعد از تعطیلات هم حالش بهتر نشد، ناچار دست از کار کشید. بالاخره توانستم او را راضی کنم که برود دکتر و بعد از اینکه او را نزد چندین پزشک فرستادند، پیشنهاد دادند که شیمی تراپی را شروع کند تا شاید کمی بیشتر زنده بماند. اما راضی به این کار نشد. شبیه سگی شده که در دوران کودکی داشتم و پیر شده و در حال مرگ بود. از خواب برمیخیزد، با پاهای لرزان به سمت کاناپه و یا در روزهایی که هوا خوب است به تراس میرود. آنجا مینشیند، یا دراز میکشد و از جایش تکان نمیخورد. خیلی کم غذا میخورد ، چیزی نمیخواند و تقریباً حرف نمیزند. هنوز به مرفین نیاز ندارد، اما حالش طوری است که انگار استفاده کرده.
:«بچه دارید؟»
:«در خانه زندگی نمیکنند. پسر بزرگ در انگلستان تحصیل میکند و دو دختر در شبانه روزی هستند. میشائیل وقتی به دیدار ما میآیند خوشحال میشود. حرف زیادی نمیزند، اما آنها برایش کتاب میخوانند؛ همانهایی که در کودکی دوست داشتند برایشان بخواند. من هم برایش کتاب میخوانم. حالا از شما میخواهد که به ملاقاتش بروید. یا با هم دیدار داشته باشید. اگر نخواهید در خانه به دیدنش بروید درک میکند. محل ملاقات میتوند کافه یا حتی نیمکت پارک باشد.»
:«از من چه میخواهد؟»
اینجا دیگر میلنا جام شرابش را که وقتی سابینه مال خودش را نوشیده بود، دست به آن نزده بود، برداشت ولی دوباره بدون آنکه بنوشد سر جای خودش گذاشت:«من از کجا بدانم؟»لحنش تغییر کرده و لجباز و سرد شده بود:«شاید در نامهاش باشد. به من گفت که برای شما نوشته و شما جوابی ندادهاید. به همین دلیل من اینجا هستم تا بدانید که او میل دارد شما را ببیند.» یادداشتی از جیب بارانی که روی زانویش گذاشته بود، در آورد :«این شماره اش است. همیشه تلفنش را با خود دارد. زنگ که بزنید او برمیدارد و نه من.» از جا برخاست.
سابینه هم برخاست، اما هیچ کدام به سمت در نرفتند. سابینه فهمید که چقدر باید برای میلنا آمدن به اینجا دشوار بوده باشد و بر آن احساس تسلط پیشین کمی رضایت بدخواهانه و کمی دلسوزی اضافه شد:«حتما برایت اینجا آمدن آسان نبود.» دید که ملینا حیرت زده است و نمیداند که زن اول قصد تسلی یا تحقیر او را دارد. سابینه ادامه داد:«من به کارت احترام میگذارم.»
میلنا شانه بالا انداخت و به سمت در رفت. سابینه دنبالش به راه افتاد:«به او بگو که در موردش فکر میکنم .» میلنا سرتکان داد ،آهسته خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت.
۳
چقدر ملاقات با میلنا رابطهی سابینه با میشائیل را عوض کرد! میشائیل دیگر یک خاطره یا تصور نبود ، بلکه دوباره تبدیل به واقعیت شده بود، هر چند سابینه با این واقعیت فقط از لابه لای حرفهای میلنا روبه رو شده باشد. همین هم کافی بود تا آن درد خاموش را که فقط نشانهی کمبود چیزی در زندگی ، دنیا و عشقش بود تبدیل به امواج خروشان احساسات کند. بیماری را سزاوار مرد میدانست، یکجور پیروزی که بالاخره در برابر او نصیبش شده بود. زن هم حقش بود که دیگر زیبا نباشد، که با تقاضای دیدار با مرد در مقابلش تحقیر شود و بعد انتقامش را از مرد بگیرد. سابینه پیروز شده بود، چون مرد میخواست او را ببیند ، به او نیاز داشت و بدون اطمینان از بخشش او نمیتوانست بمیرد. از یک سو دلش برای مرد می سوحت که قوی و سرسخت بود؛مثل درخت استوار و حالا داشت از ریشه میپوسید و از سوی دیگر بیماری و مرگ زودرس را مجازاتی در خور برای او میدید که چون میخواست دوباره جوان شود، سراغ میلنا رفته بود. میخواست جزئی از جوانیای باشد که برایش پیر بود و حالا سهمش پیریای شد که برایش جوان بود. میشود گفت که نه آن وقتها پخته بود و نه امروز. آن وقتها میخواست که سابینه او را درک کند و دلداریش دهد مثل مادری پسربچه اش را که بدون آنکه قصد بدی داشته باشد، خرابکاری به بار آورده است. چه تحقیری که به جای دیدن زن در او میخواست از سابینه مادر بسازد! نه با او دیدار نمیکرد.
چرا به دیدنش میرفت و تحقیرش میکرد، همانطور که مرد، او، میلنا و معلوم نیست چند زن دیگر را تحقیر کرده بود.
سابینه پشت میز نشست و شیشه ی شراب را خالی کرد و رفت سراغ یکی دیگر. یا شاید خودش نقش مامان را بازی میکرد و با مرد رفتاری مثل یک پسربچه داشت؟ میدانست که میتواند محکم سرجای خود بایستد وحرفش را به کرسی بنشاند. سالها مطب ومدتی هم انجمن پزشکانی را که با بیمه کار میکردند، همینطور اداره کرد. بچه هایش را در مسیر درست انداخت؛ پسری که قدرت تصمیم گیری نداشت و دختری که با داشتن استعداد زیاد از اعتماد به نفس کمی بهرهمند بود. این اواخر رابطهی بچهها و میشائیل چطور بود؟ آرزوی دیدن پدر را بعد از جدایی فراموش کرده بودند یا شاید طوری آن را برآورده کرده بودند؟ در هر صورت تا زمانی که با او زندگی میکردند او را ندیدند و پس از آن وقتی تمایلشان را برای ایجاد ارتباط با پدر نشان دادند، به آنها گفت هر کاری دلشان میخواهد بکنند. ولی او نمیخواهد چیزی در این مورد بدانند.
ساعت نه و نیم بود و هنوز میشد به بچهها زنگ زد . برترام را در خانه پیدا کرد:«این اواخر پدرت را دیدی؟»
صدای صحبت ، خنده و موزیک میآمد :«نمی توانی صبر کنی؟ مهمان دارم.»
:«پس برو یک اتاق دیگر. فقط میخواهم بدانم...»
:«الان نمیشود. فردا خودم زنگ میزنم.» و گوشی را گذاشت.
آپارتمانی را که حالا با دوستانش در آن جشن گرفته بود، سابینه برایش خریده بود. یک مقرری ماهانه هم اضافه بر درآمد ناچیزش به عنوان عکاس به او میداد که بدون آن امکان مهمانی دادن نمیداشت. اگر او را مجبور به ادامه ی تحصیل و گرفتن مدرک نمیکرد، عکاس نمیشد و چنین دوستانی پیدا نمیکرد تا با آنها جشن بگیرد. سابینه نفس عمیقی کشید. جلوی خود را گرفت که یک بار دیگر به پسرش زنگ بزند. شماره ی دخترش را گرفت.
:«این اواخر پدرت را دیدهای؟»
:«چرا میخواهی بدانی؟»
:«دیدهای؟»
دختر نفس بلندی کشید و سابینه نمیدانست که میخواهد با این کار خشماش را از مادر کنجکاو و لجوج نشان دهد یا در حال آماده کردن خود برای دادن اطلاعاتی که از او خواسته شده، است.
:«پدرت زنش را نزد من فرستاد.»
:«ما هیچ وقت در مورد پدر حرف نزدیم. شاید بهتر بود می زدیم. اما من این وقت شب و پای تلفن شروع نخواهم کرد.»
:«شب؟ هنوز ساعت ده نشده.»
:«میلنا نگفت که حال و روزش چطور است؟»
:«چرا گفت. اما او با شما در مورد من حرف نزد؟ میدانی چرا میخواهد مرا ببیند؟»
:«نه، نمیدانستم که میخواهد تو را ببیند. کمکی از دستم بر نمیآید.»
سابینه منتظر شد تا شاید دختر چیزی به حرفهایش اضافه کند، هر چند میدانست که انتظار بیهودهای است:«خوب بخوابی!»
:«تو هم همین طور.»
سابینه گوشی را گذاشت . میلنا به نامهای که میشائیل نوشته بود اشاره کرد ولی سابینه نامهای دریافت نکرده بود. نباید از میشائیل میخواست هر کاری دارد کتبی به اطلاعش برساند؟ نه، نمیشد. فقط میتوانست جواب مثبت یا منفی بدهد.
میخواست او را ببیند؟ از دیدن ناتوانیاش لذت ببرد؟ از دیدن بدبختیاش، از اینکه احساس گناه میکند و نیاز به بخشش دارد؟ میخواست او را ببخشد؟ میتوانست؟
۴
نتوانست در آن هفته و همچنین هفتههای آینده تصمیم بگیرد. زمستان روبه اتمام بود، روزها طولانیتر میشدند. حالا وقتی شب به خانه باز میگشت دیگر اطراف خانه تاریک نبود و اگر میلنا در انتظار بود، میتوانست فوراً او را ببیند. اما میلنا دیگر نیامد . میشائیل هم دوباره ننوشت و او هم دیگر با بچهها در مورد پدرشان حرف نزد.
خاطرات دوباره زنده شدند. آن وقتها میشائیل فقط پسربچهای که باید مادر اشکهایش را پاک میکرد، نبود. حرف زدن در مورد سرخوردگی، خشم و زخم خوردگی مزاحمش بود، به چنین چیزهایی نیاز نداشت. با میلنا بیشتر خوش میگذشت. او بدون آنکه یک بار به طور جدی با هم حرف بزنند، گذاشت و رفت. فقط یک بار با هم دعوا کردند، درد کشیدند و اشک ریختند. سابینه هنوز هم از تصورش سرخ میشود که چطور جلوی دفتر یا جلوی خانهای که با میلنا زندگی میگرد، جلوی او را میگرفت و با خواهش و تمنا از او میخواست که با هم حرف بزنند. میشائیل با چهرهای شرمنده و رمنده از کنارش میگذشت.
این چهره را به خوبی میشناخت. وقتی کسی از او تقاضایی داشت، وقتی سابینه از او میخواست در کارهای خانه یا حیاط کمکش کند، وقتی بچهها مزاحم کارش میشدند و یا سگ که دوستش نداشت ولی او دوستش داشت میپرید به بغلش. به یاد چهرههای دیگرش هم افتاد؛ چهرهی مردانه ، کودکانه، ترسخورده، جذاب، همان چهرهای که کودک درون مرد را به نمایش میگذاشت و زنان را به طرفداران پرو پاقرص او تبدیل میکرد .چهرهی خشمگینش را نمیشناخت ،از احساسات شدید دیگران فرار میکرد و با آن در خود آشنایی نداشت. زن هم تا زمان جدایی هیچ وقت خشمش را نشان نداد؛ شاید احساس کرده بود که اگر میخواهد روابط میان شان به خوبی و خوشی پیش برود، باید احساسات شدید را سرکوب کند.
یک باروقتی آلبوم قدیمی را از کمد انباری در آورد ودر صفحات آن دید که چقدر جوان بودند، چقدر خودش در عکس و در زندگی بیدست و پا بوده، چقدر بچهها با ادب افتادهاند و چقدر کم آدمها را میشناخته، فولکر، همکار، دوست و مردی که با او میخوابید، سر رسید و پرسید :«اجازه دارم؟»کنار زن نشست و با او به عکسها نگاه کرد:«از جان گذشته چه میخواهی؟ از دو هفته پیش یک طور دیگر شده ای؛ نه حاضری و نه غایب، انگار ندانی به کجا تعلق داری.»
زن سر تکان داد:«دنبال یک کیف در کمد می گشتم و این آلبوم ها را دیدم. در آوردن و تماشا کردن شان فقط بر اساس یک میل آنی بود.» و از اینکه حرف زدن درباره ی میشائیل در حضور فولکر به نظرش نوعی خیانت میآمد، حیرت زده شد. به راستی چرا؟
در اولین روزهای گرم بهاری در کافه دیلدی روی تراس نشسته بود . میلنا از کنارش گذشت. آرایش داشت و لباس خوبی پوشیده بود و حالا دیگر خوشگل به نظر میرسید. با مردی که دست در دستش داشت میگفت و میخندید. سابینه را ندید، فقط مرد را میدید و سابینه به اینکه دنیا را از یاد برده بود، حسودیاش شد. به نظرش میشائیل باز هم کمی کوچکتر آمد.
بالاخره برای دوستی قدیمی در مورد سردرگمیاش حرف زد. دوستش یک مشت حرفهای درست تحویل داد. گفت که ما وقتی کسی را میبخشیم معمولاً به خاطر طرف مقابل است، اما در اغلب مواقع بیشتر برای خودمان است، گفت که دیدار با میشائیل به نفع سابینه است؛خوشبختی که به او خیانت نکرده بلکه فقط مردی در آن زمان پروندهی زن را بسته ولی سابینه هنوز نتوانسته پروندهی مرد را ببندد و اگر حالا موفق به انجام این کار بشود، درهای خوشبختی دوباره به رویش باز میشود و تازه رابطه با بچهها که با پدرشان ارتباط دارند ولی چون او با مرد ارتباط ندارد، حرفش را نمیزنند خودمانیتر میشود. زن همهی برگهای برنده را در دست دارد، میتواند سخاوتمندانه عمل کند و از سخاوتمندی اش لذت ببرد :«یا شاید درد و رنجت را طوری تنظیم کردی که بدون آن قادر به ادامه ی زندگی نیستی؟»
۵
نمیخواست پیش خود اعتراف کند، نمیخواست ناچار به این کار شود.
کاغذی را که میلنا به او داده بود، پیدا نمیکرد. ایمیلی به پسرش داد و از او شماره ی تلفن پدرش را خواست. فردای آن روز شماره را داشت.
کجا باید با او ملاقات میکرد. زیباترین کافهی شهر یک کافهی قدیمی و دلچسب ، کافه مایر بود که معمولاً با هم در آنجا قرار میگذاشتند. پس از جدایی مدتها پایش را هم آنجا نگذاشته بود و بعد با لجاجت آن را تبدیل به کافهی خود کرد ومرتب به آنجا میرفت . نه نمیخواست با میشائیل آنجا قرار بگذارد.
میلنا گفته بود که مرد حاضر است حتی روی یک نیمکت پارک او را ببیند و سابینه هر چه بیشتر به این دیدار فکر میکرد، نیمکت به نظرش مناسبترین محل میآمد. آنجا کنار هم مینشستند، می توانستند به همدیگر نگاه کنند ولی ناچار به این کار نبودند. اگر مکثی پیش میآمد، شانه به شانه بهتر میشد سکوت را تحمل کرد تا رو در رو. مشتریان دیگر کافه شهردار سابق را برانداز نمیکردند و هیچکس با او خوش و بش نمیکرد واگر احساساتی میشدند نه باعث مزاحمت دیگران میشد و نه تماشاگری داشتند و اگر روز دیدار بارانی باشد؟ زیر چتر مینشینند و اگر سرد باشد؟ سابینه فکر کردن در مورد همهی احتمالات را ول کرد.
به او زنگ نزد ، پیام فرستاد. زنگ زدن طوری بود که انگار زن چیزی از او میخواهد و نه برعکس. شنیدن صدایش ،پی بردن به اوضاع و احوالش از همان طریق وناخودآگاه خود را با شرایط او تطبیق دادن یا شاید بی موقع زنگ زدن؛ هنگام معاینهی دگتر و یا وقتی میلنا حمامش میکرد و در تخت میخواباند، شنیدن این جمله که بهتر است بعداً زنگ بزند. سابینه این همه را نمیخواست به خود تحمیل کند. پیامی کوتاه نوشت: هفته ی آینده. ساعت چهار بعدازظهر روی نیمکت پارک بوتانیک . کنار درختهای گیلاس ژاپنی. مرد هم کوتاه پاسخ داد: با کمال میل.
زن سعی کرد خود را برای ملاقات آماده کند. اگر از او میپرسید :«می توانی مرا ببخشی؟» پاسخش چه میتوانست باشد؟ میتوانست؟ نه به خاطر میشائیل بلکه همانطور که دوستش گفته بود به خاطر خودش. سابینه میدانست که باید به این کار رضایت دهد، اما آمادگیش را در خود نمیدید؛ در قلبش نمیدید. در معز به دوستش حق میداد؛ دیگر وقتش بود که پروندهی میشائیل را ببندد. آخرین شانس برای باز کردن درهای خوشبختی، شاید آیندهای با فولکر و حتماً رابطهاش با بچهها هم خیلی بهتر میشد. بخشش میشائیل به چه چیز دیگری جز درک این مسأله که چرا او در آن وقت دست به چنین کاری زد ، داشت؟
سابینه میفهمید ،میشائیل را میشناخت . میدانست که او نه بدذات بلکه فقط ضعیف است و قادر نیست در یک رابطه به دنبال چیز دیگر جز ارتباطی دوستانه و یکنواخت باشد. اگر او نمیرفت، زن دیر یا زود ترکش میکرد. طاقت تحمل طولانی مدت چنین رابطهی تکراری و بیمحتوایی را نداشت.
میتوانست او را ببخشد؟ بدون او نه. فقط وقتی که بالاخره می توانستند با هم در مورد همه چیز حرف بزنند؛ بیراهه رفتن زندگی زناشویی شان، قبول درد و آزاری که جدایی به سابینه تحمیل کرده بود و پذیرش آن خشونت منفعلی که میشائیل با آن خود را کنار میکشید و از ملاقات با او خودداری میکرد. اگر او میفهمید که چکار کرده و اگر صادقانه و فروتنانه از او تقاضای بخشش میکرد، سابینه او را میبخشید.
دوشنبه روزی آفتابی و گرم بود و سابینه از پیاده روی به سمت درختهای گیلاس ژاپنی در پارک بوتانیک لذت میبرد. یاس های زرد گل داده بودند و شاخه ها و بیشه پر از جوانه بود . پرندهها میخواندند و باغبانهای پارک بوتانیک سخت سرگرم کار بودند. به زودی طبیعت تمام زیباییهای خود را به نمایش می گذاشت. سابینه، میشائیل را از دور دید . صاف نشسته وعصایی را میان پاهایش نگه داشته بود. دستهایش در جیب بود و وقتی صدای قدمهایی را که به سویش میآمدند شنید، سرش را به آن سو برگرداند و از جا برخاست. زن دید که چقدر برای ایستادن چقدر انرژی صرف کرده و همان چند قدمی که برداشته تا به سمتش بیاید برایش تا چه اندازه دشوار بوده. اما خود را راست نگه داشته. در کت شلوار بژ با جلیقه، پیراهن آبی آسمانی، پاپیون آبی-قرمز و کفشهای چرم گیس بافت خوش تیپ به نظر میرسید. سرش را جلوی زن خم کرد و با او به سمت نیمکت بازگشت و فقط بعد از نشستن سابینه او هم نشست.
:«ممنون که آمدی.»
زن شانه بالا انداخت :«به زودی میمیری.» در پایان جمله صدایش را بالا برد، به شکلی که بیشتر حالت سؤالی داشته باشد و نه یک امر مسلم.
مرد آرام خندید :«من همیشه صراحتت را تحسین میکردم و از آن میترسیدم. سعی میکنم همه چیز را مثبت ببینم. اما تو حق داری. به زودی میمیرم و لزومی برای خوب نشان دادن اوضاع نیست.»
یک زن باغبان با گاری نزدیک شد، سلام کرد و زن جوابش را داد.
:«میتوانستم برایت بنویسم، اما مادر خواسته بود که خودم به تو بدهم. موضوع برایش اهمیت داشت، نمیخواست که برایت بفرستم یا به یکی از بچهها بدهم که برایت بیاورد، بلکه میخواست شخصاً به تو بدهم. خیلی دوستت داشت. فهمید که بعد از جدایی دیگر علاقهای به ارتباط با والدین و خواهر برادر من نداری. او هم میل داشت پزشکی بخواند و امکانش را در آن دوران نداشت. در تو آنچه را دوست داشت بشود، میدید و مبارزه ات برای حفظ خانه، بچهها و مطب تحت تأثیرش قرار میداد، تقریباً انگار مبارزهی خودش باشد. به راستی هیچ وقت مرا برای اینکه ترکت کردم ، نبخشید،هر چند به من و میلنا روی خوش نشان میداد و بچههای مان را دوست داشت. »
دست در جیب بغل کتش کرد، دست سابینه را گرفت و یک زنجیر طلا با نگینی از جنس آبسیدین سیاه در قابی طلایی که همیشه به گردن مادر بود در دستش گذاشت.
سابینه نمیخواست گریه کند، نه جلوی چشم میشائیل که بارها گریه کردنش را دیده و به چشم تحقیر به آن نگریسته بود.اما در حالی که به شدت برای پس زدن اشک هایش میجنگید، حرف هم نمیتوانست بزند. گردن آویز را با هر دو دست گرفت، با دست راست دریچه ی کوچک قاب را باز کرد و در سمت چپ یک عکس از مادر میشائیل و در سمت راست عکس بچه هایش را در سنین چهار و پنج سال دید.
اینجا مادر میشائیل پیرتر از آنچه سابینه در خاطر داشت، بود. موهای سپید، گونهای پر چین و چروک و در نگاهش هم دقت و تمرکز دیده میشد و هم ترس. دقت و تمرکز برایش آشنا بود ولی ترس را قبلاً ندیده بود. مادر میشائیل همیشه به او علاقه داشت و با کنجکاوی مهربانانهای میخواست بداند که زن جوان چطور به همهی کارهایش میرسد و همیشه آمادهی کمک و همدردی با او بود. فقط او نبود که به سابینه علاقه داشت، سابینه هم از او خوشش میآمد و بعد صاف و ساده او را از زندگیاش کنار گذاشت. به یاد نامهها و تلفنهای مادر میشائیل افتاد که پیشنهاد میکرد ناهاری، شامی و یا حتی بعدازظهری را با یک فنجان قهوه با هم بگذرانند. سابینه در تلفن جوابهای سربالا میداد و نامهها را بی پاسخ می گذاشت.
:«مادر در قاب، عکسی از پدر و عکسی از ما دو تا گذاشته بود . فکر کردم تو عکس او و بچهها را ترجیح میدهی. چشمهایش را ببین. مادر در پیری دچار افسردگی شده بود و با افسردگی ترس از دنیا، بیش از همه ترس از چیزهای خارج از خانه هم به سراغش آمد.اما حتی در خانه هم میتوانست هیکل درشت پدر، کمد بزرگ مان ویا پردهای که در باد تکان میخورد، برایش ترسناک باشد. با این همه تا آخرین لحظه هم میخواست بداند که در دنیا چه خبر است و از همه بیشتر اوضاع نوههایش چطور است.
سابینه میخواست چگونگی مرگ او را بپرسد ولی چیزی نگفت. فایدهای نداشت. در سکوت نشست تا اینکه دستش را بست و گردنبند را روی قلبش گذاشت:«ممنون.»
زن باغبان با گاری خالی بازگشت، لبخند زد، سابینه هم جواب لبخندش را داد و میشائیل دستش را بالا برد.
پس از مدتی میشائیل پرسید :«مطب را واگذار کردهای؟»
:«بله، اما گاهی آنجا کمکی کار میکنم.»
مرد سرتکان داد:«دلم برای اداره تنگ نشده، اما جای خالی تعلق به آنجا را احساس میکنم ،وابستگی و انجام وظیفه.» خندید:«اگر ما یک تجارت خانوادگی داشتیم، مثلا یک سوپرمارکت و حالا توماس آن را میگرداند، خوشحال میشدم اگر میتوانستم اجناس را برای مشتری بگذارم توی سبد.»
:«از مرگ می ترسی؟»
مرد سرتکان داد:«مثل مادر ترسو نخواهم شد، اما مرتب غمگینتر میشوم و خوب است که مرگ بیاید و نقطهی پایانی بر زندگی بگذارد.» به سمت زن برگشت :«متاسفم سابینه. از آنچه کردهام و از آنچه نکردهام متاسفم. اما بیش از تأسف غمگینم و این غم بر همه چیز مینشیند، مرا خسته میکند. مثل آبی سیاه، دریایی سیاه که مرا به سوی خود میکشد ودر خود غرق میکند.»
سابینه نمیدانست چه بگوید، چکار کند. به او بگوید که درکش میکند؟ دستش را روی دست او گذاشت و گفت :«میتوانم تو را به خانه برسانم.»
۷
دستش را به سمت مرد دراز کرد و هر چه بیشتر رفتند، میشائیل عصا را محکم تر بر زمین کوبید و وزنی که بر سابینه یله بود، سنگینتر شد. دل زن برایش سوخت.
با هم حرف نزدند. در ماشین حرف نزدند. وقتی که جلوی خانهاش ایستادند، دست سابینه را فشرد و گفت:«چقدر حالم را خوب کرد. ممنون.»
چند هفته بعد، پیش از آنکه بچهها خبرش کنند، در روزنامه خبر مرگش را خواند. چند روزی مطالب زیادی در مورد او و کارهایی که برای شهر کرده بود، نوشتند:شهرداری جدید،سالن اجتماعات جدید شهر و بازسازی تئاتر شهر، ساخت یک محله ی جدید سرجای ایستگاه متروک قطار باربری،کم کردن میزان قروض شهرداری.سابینه هیچ کدام شان را نخواند، اما وقتی دربارهاش حرف میزدند دیگر احساس نامطبوعی نداشت و با کمال میل تأیید میکرد که کارهای مهم و موثری انجام داده است.
دخترش پرسید فکر نمیکند دیگر وقتش شده در مورد پدر حرف بزنند و او پاسخ داد که شاید و دیگر دنباله ی موضوع را نگرفت.
آیا میشائیل صادقانه و فروتنانه تقاضای بخشش کرده بود؟ او صادق و فروتن بود اما در حقیقت تقاضای بخشش نکرد و آنها در مورد آن چیزهایی که زن میخواست با هم حرف نزدند. باید سرخورده میشد، اما اینطور نشد.
کمتر کار میکرد و کمتر هم نگران بچهها میشد. با فولکر و پیشنهادش در مورد یک تعطیلات مشترک بازتر از پیش برخورد میکرد. پس از ملاقات با میشائیل آن زنجیر طلا و سنگ سیاه داخل قاب را گذاشت توی صندوقچهی جواهراتش ولی پس از مرگ میشائیل آن را برداشت و هر روز به گردن آویخت
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید