شهر در کتابهای پاسکال مرسیه نقشی اساسی دارد. شهر به مثابه نقشهی راه برای رسیدن به قهرمان داستان. مرسیه، سایمون لیلاند قهرمان داستانش را ایستگاه به ایستگاه در متروی قدیمی لندن یا همانطور که اهالی شهر آن را با غرور و مهربانی توبه مینامند، دنبال میکند و ما را کم کم به دنیای او میبرد. نوجوانی که اکسفورد و زندگی راحت و مرفه آنجا را ترک کرد و به لندن آمد تا به جای نشستن سر کلاسهای درس و گوش دادن به حرفهای استاد در مورد شعرا و نویسندگانی که نام یکیشان بر دبیرستان معروفی بود که خود در آن درس میخواند، دنیایی را که ترسیم کرده بودند، تجربه کند. نگهبان شب هتلی که هم نام ایستگاه متروی محل بود بشود و به طور اتفاقی چند صفحه از کتاب کودکان را به سفارش یکی از مشتریان همان هتل از زبان آلمانی ترجمه کند و به این ترتیب راه زندگیش مشخص شود؛ ترجمه و آموختن زبان.
مرسیه زبان خاصی برای این رمان انتخاب میکند. راوی خطوط اصلی داستان را تعریف میکند و پس از آن ما با خواندن نامههایی که سایمون به همسرش که سالها پیش از دنیا رفته یک بار دیگر ماجراها را از دیدگاه او دوره میکنیم و با زوایای آن آشنا میشویم. این شیوهی نوشتن که شاید در آغاز داستان به نظر تکرار داستان بیاید به زودی چنان تبدیل به ضرورت میشود که مخاطب همزمان با خواندن روایت راوی منتظر خواندن نامههاست تا ببیند خود قهرمان داستان چه میگوید.
در «وزن واژه» البته با یک قهرمان اصلی روبه رو نیستیم. چهرههای پرشماری میآیند، ناپدید میشوند و باز هم یک جای دیگر به آنها برمیخوریم و به نظرمان میآید که با آشنایی قدیمی برخورد کردهایم. چهرههایی در لندن و تریسته؛ دو شهری که سایمون لیلاند در آن زیسته. در متروی لندن جان لاک خوانده و در اسکلهی تریسته پا را در آب تکان داده تا کشتی لنگر بیاندازد،موج به پایش بخورد، کفش و شلوارش را خیس کند و او هر بار از این تجربه غرق لذت شود.
ایکاش میشد متروی لندن و اسکلهی تریسته، نور روی خلیج و شبهای مه گرفته را با هم داشت. ولی رفتن یعنی گذشتن از یک سری چیزها و به دست آوردن چیزهای دیگر و چون زندگی در اصل معامله ی پایاپای نیست، هیچ وقت نخواهیم دانست که ارزش آنها که از دست دادهایم با آنچه به دست آوردهایم برابر است یا نه. ولی سایمون در سفرش از آکسفورد به لندن، از لندن به تریسته و بازگشت دوبارهاش به لندن به ما نشان میدهد که هر شهری مهر و نشانش را بر آنکه در او زندگی کرده خواهد زد. زمانی که میگذرد از ما انسانی دیگر میسازد، با نیازها و آرزوهای متفاوت. هیچ وقت نمیتوانیم به جایی که ترکش کردیم برگردیم و همان باشیم که در زمان رفتن بودیم. ولی آشناییمان با آن محل از میان نمیرود. ما و هر آنچه اندوختهایم در دنیای آشنایمان فرو میرویم و اگر انتظارتمان زیاد نباشد، یک روز دوباره جزئی از آن خواهیم شد و در همان حال دلمان پیش دنیای آن شهر دیگر که سالها در آن کار و زندگی کردیم میماند، همانطور که دل سایمون لیلاند پیش آن عمارت قدیمی انتشارات، کافهی روبه رویش و خلیج و خانهای بر کانال در تریسته ماند.
وزن واژه کتابی نیست که بشود یک نفس خواند و تمام کرد. میشود خواندنش را مدتها طول داد و هر بار که دوباره به سراغش بروی ،احساس میکنی چند دقیقه پیش کنارش گذاشته بودی. کتابی راجع به زندگی با تمام زیروبم هایش ؛ شعر که با حضورش گذر زمان را کند میکند، دوستی، شجاعت، ادبیات، انتحاب آزاد شیوه ی زندگی و مرگ و البته واژه که بدون آن، این همه امکان نداشت.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید