رفتن به محتوای اصلی

نفس شما کمونیستا رو می گیرم، جیگرتونو درمیارم، شما آدم نیستین!
18.11.2021 - 03:58

در ماه های اردیبهشت و خرداد ۱۳۶٢ موج وسیع دستگیری های عناصر و فعالان سازمان پیکار و اقلیت شروع شده بود، تعدادی از افراد دستگیر شده را پس از بازجوئی به سالن سه آورده بودند، از آن میان فردی به نام غلام حیدری از فعالان سازمان پیکار که در خردادماه دستگیر شده بود را به سلول ما آوردند، او را نیز پس از بازجوئی در ٢٠٩ به دادگاه برده و سپس به سلول ما در سالن سه آورده بودند، در دادگاه از مارکسیسم و از مواضع خویش دفاع کرده بود و می دانست که به احتمال زیاد اعدام خواهد شد، ما از طریق تماسی که با سلول های دیگر داشتیم متوجه شدیم که چند تن دیگر از فعالین این سازمان از جمله محمدرضا کریمی و محمد نورائی و احمد میراحسان را به سلول های دیگر برده بودند، با اخباری که از طریق غلام شنیده بودیم مطلع شدیم که ضربات جدیدی بر سازمان اقلیت وارد آمده و تعداد زیادی از افراد این سازمان را دستگیر کرده اند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

صبح یکی از روزهای مردادماه اسم مرا از بلندگو خواندند، نمی دانستم آیا می خواهند مرا دوباره به بازجوئی ببرند یا این که حکم دادگاه را به من ابلاغ کنند؟ بعد از خروج از سلول پاسداری مرا به همان محلی برد که دادگاه در آن قرار داشت، بلافاصله وارد اتاقی شدیم و پشت میزی قرار گرفتیم، در حالی که چشمبند به چشم داشتم برگه ای را جلویم گذاشتند و خواستند که آن را امضا کنم، وقتی دلیل این کار را پرسیدم گفتند چون به هفت سال زندان محکوم شده ام! پس از امضاء برگه دوباره مرا به سلول برگرداندند، تمام بچه ها از شنیدن حکم من خوشحال شده بودند و تبریک می گفتند! خودم هم بسیار راضی بودم، انتظار محکومیت بیشتر از اینها را هم داشتم، از طرفی گرفتن حکم به منزله پایان دوران اوین نیز بود، دست کم تا مدتی، اگر چه افرادی را که از زندان های قزلحصار یا گوهردشت برای بازجوئی دوباره به اینجا می آوردند خبرهائی از وخامت وضعیت زندان های گوهردشت و قزلحصار می دادند، در هر حال فشار و سرکوب جزء ثابت زندگی زندانی محسوب می شد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

آرام، آرام خود را برای وضعیت جدید آماده می کردم و در این میان نداشتن حق ملاقات و بی خبر ماندن از خانواده ام در تمامی این مدت روز به روز بیشتر آزارم می داد تا این که هفته بعد از دریافت حکم دادگاه یک روز صبح اسم مرا هم برای ملاقات خواندند، بسیار خوشوقت بودم زیرا هم حکم خود را دریافت کرده بودم و می دانستم که تا مدتی زنده خواهم ماند و هم خانواده ام به ملاقاتم آمده بود، پس از خروج از اتاق مرا همراه با عده ای دیگر در مینی بوس سوار کردند و به طرف سالن ملاقات در محوطه زندان حرکت کردیم، در سالن ملاقات بالاخره بعد از مدت ها مادر و پدرم را می دیدم، چهره هر دویشان شکسته و پیرتر از پیش به نظر می رسید، مدام اشک می ریختند، هر چه سعی می کردم که آنها را آرام کنم بی فایده بود، شاید خبر حکم دادگاه برایشان تسکین باشد اما وقتی شنیدند که هفت سال زندان گرفته ام چون پتک بر سرشان فرود آمد و ناراحتیشان به اوج رسید، بدین ترتیب اولین ملاقات برای من هم مثل همه زندانیان و خانواده هایشان خاطره ناخوشایندی به همراه داشت.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چند روز پس از ملاقات و پیش از انتقال من به قزلحصار در بیست و دوم مرداد حوالی ساعت یازده صبح در سلول باز شد و پاسدار سالن اسامی وحید خسروی و احمد شیرازی را خواند تا کلیه وسائلشان را جمع کنند و برای بعد از ناهار آماده باشند! مدتی که آنها در سلول ما بودند من با آنان دوست شده بودم و علاقه عمیقی پیدا کرده بودم، نام آنها را که خواندند بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد، آنها تمامی رفقای سلول را تک تک در آغوش گرفتند، همه می دانستیم که تا ساعتی دیگر هر دوی آنها را اعدام خواهند کرد ولی آخر چرا؟ چرا این دو جوان باید اعدام می شدند؟ وحید بیست و دو سال بیشتر نداشت و احمد بیست و چهار ساله بود! بعدها فهمیدم بیشتر کسانی که اعدام می شدند جوان بودند و جسور و انقلابی و همین جسارت بود که ژریم را به وحشت می انداخت! آخرین ناهار را با یکدیگر خوردیم، پیش از این که از سلول خارج شوند همگی سرود انترناسیونال خواندیم، در آخرین لحظات پیش از بسته شدن در سلول با ولعی وصف ناپذیر چشم به همدیگر دوخته بودیم، آخرین کلام آنها همچنان در گوشم می پیچد: "ما را فراموش نکنید! نام ما را زنده کنید!" تمام آن شب را گریستم، آن شب به یاد آنها شب شعری در سلول برگزار کردیم.

قزلحصار

تابستان گرم و خفه کننده آرام آرام جای خود را به پائیز می داد، در سلول های مملو از جمعیت غروب ها می توانستیم بادها و نسیم های خنک پائیزی را از کناره پنجره مسدود شده سلول و یا از میان دریچه کوچکی در میان حفاظ های پنجره احساس کنیم، از همان روزنه های کوچک می توانستیم تغییر چهره طبیعت اطراف زندان را ببینیم و حضور پائیز را حریصانه لمس کنیم، در یکی از همین روزهای پائیزی پاسداری در سلول را باز کرده از روی کاغذی که در دست داشت نام مرا خواند تا وسائل خویش را جمع کنم: "با تمام وسائل .....!" در این سلول و یا دیگر سالن ها این عبارت در مورد افرادی که به دادگاه رفته ولی هیچ حکمی دریافت نکرده بودند به معنای آماده شدن برای اعدام بود و در مورد افرادی که حکم خود را دریافت کرده بودند به معنای انتقال به قزلحصار بود، جدائی از اوین با همه نفرتی که می توانستم از آن داشته باشم برایم مشکل بود! احساس می کردم انسان هائی را که در همان جا از دست داده بودیم در همان جا باقی می گذارم، نسبت به سرنوشت دوستانی که این مدت با یکدیگر زندگی کرده بودیم نیز نگران بودم.

زندگی در سلول جمعی تجربه ای بود که با زیستن در سلول انفرادی ٢٠٩ متفاوت بود، زیستن با انسان های گوناگون، با تاریخ های متفاوتی که در زندگی فردی و اجتماعیشان وجود داشته و توجه به موقعیت کسانی که علیرغم کلیه تفاوت های فکری و سیاسی تشابه و نزدیکی های بسیاری با یکدیگر دارند و سرنوشت و رنج های مشترک دوران زندان مواد بسیاری برای اندیشیدن و دقت در خصوصیات جنبش سیاسی چپ در اختیارمان می گذاشت، در ذهن خود سلول شماره شانزده سالن سه را آئینه تمام نمای جنبشمان تصور می کردم، در این سلول از تمامی جریان های فکری - سیاسی چپ می توانستم فرد یا افرادی را بیابم، چقدر این افراد متفاوت به یکدیگر شبیه بودند، در رفتار روزمره شان، در ارزش هائی که به خاطر آن رنج زندان را تحمل می کردند، در قضاوت ها و عکس العمل هایشان، در برابر سختی ها و فشارهای زندان و ..... علیرغم تفاوت های فکری و سیاسی که با آنها داشتم با احساس نگرانی و علاقه آنها را درک می کردم زیرا آنها خود من بودند که در اوین با سرنوشت مبهم خود، با ترس لو رفتن و یا شکنجه مجدد و با سایه دائمی اعدام بر زندگیشان، با تناقضات درونی خود که من نیز داشتم همچنان به جا می ماندند و من مجبور به ترک آنها بودم.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

من همراه با عده ای دیگر از زندانیان از سالن های سه و پنج و یک و دو و چهار به قزلحصار منتقل شدیم، به محض ورود همه مان را به زیرهشت واحد یک بردند، غیر از من دو نفر دیگر نیز از سالن سه به اتهام چپ جزو گروه بودند، همه چشمبند داشتیم، پاسداری سر رسید و از تک تکمان مشخصات و اتهام سیاسیمان را پرسید، از ما چپ ها سؤالات دیگری هم کرد از جمله این که آیا نماز می خوانیم یا نه؟ و آیا حاضر به مصاحبه در جمع زندانیان هستیم یا نه؟ هر سه نفرمان به هر دو سؤال پاسخ منفی دادیم! از کسانی که متهم به وابستگی به سازمان مجاهدین بودند نیز همین سؤال ها شد، آنها اتهام سیاسی خود را وابستگی به "منافقین" می گفتند و برای انجام مصاحبه نیز اعلام آمادگی می کردند، هرچند در اوین درباره برخوردهای این دسته از زندانیان چیزهائی شنیده بودم ولی این نخستین بار بود که برخوردهای آنها را با پاسداران شاهد بودم، حوالی ساعت شش عصر ما را به بند یک بردند.

در قسمت زیرهشت بند بار دیگر مسئول بند که تواب کار کشته ای بود به نام سیامک نوری و در ضرب و شتم زندانیان گوی سبقت را از پاسداران ربوده بود همان سؤال ها را تکرار کرد و ما نیز همان پاسخ ها را دادیم، تا صبح در همان زیرهشت ماندیم، تمامی بند در سکوتی عمیق فرو رفته بود، ساعت خاموشی بند بود، حوالی ساعت دوازده شب از ردیف سلول های بند گذشتیم، به جز چند سلول اول که متعلق به توابین بودند در بقیه سلول ها بسته بود! سلول ها درهای میله ای داشتند و در دو طرف راهرو بند روبروی یکدیگر قرار گرفته بودند، همان جا متوجه شدم که سلول های ردیف سمت راست به شماره های فرد و سلول های سمت چپ به شماره های زوج هستند، در این بند بیست و چهار سلول وجود داشتند که هشت تا از آنها بزرگتر بودند و در قسمت انتهای بند قرار داشتند و شانزده سلول دیگر کوچکتر و مستطیل شکل بودند، در داخل سلول های کوچکتر سه ردیف تخت سه طبقه در طول و عرض سلول قرار داشتند و روی زمین نیز زندانیان کنار یکدیگر خوابیده بودند!

در سلول های بزرگتر که مربع شکل بودند شش تخت سه طبقه دور تا دور سلول قرار داشتند و روی زمین نیز زندانیان گوش تا گوش خوابیده بودند، دو نفر تواب نگهبان بند تا صبح در طول راهرو قدم می زدند و مراقب زندانیان بودند، آن شب فکر می کردم که نگهبانی آن دو تواب به منظور برآوردن نیازهای زندانیان در طول شب است ولی فردای آن روز فهمیدم چند روزی است که حاج داود رئیس زندان این بند را به بند تنبیهی و مجرد تبدیل کرده است و تمام روز و شب دو نفر تواب به نگهبانی و مراقبت از رفتار زندانیان مشغولند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز بعد دو نفر از ما را در یکی از سلول های بزرگ و نفر سوم را در یکی دیگر جا دادند، با ورود ما جمعیت سلول به سی و هشت نفر رسید! جمعیت سلول های بزرگ دیگر بین سی و پنج تا چهل نفر بود و جمعیت سلول های کوچکتر پانزده تا بیست نفر! همان روز با این که تازه وارد بودم و کسی را هم نمی شناختم از ماجرای تبدیل بند توسط حاج داود به بند تنبیهی و مجرد مطلع شدم، گویا چند روز پیش از ورود ما مسئول بند که یکی از تواب های سرشناس زندان قزلحصار بود یکی از زندانیان را زیرهشت می برد و زیر ضربات مشت و لگد می گیرد! سایر زندانی ها به این کار اعتراض می کنند و بیشتر زندانی ها از سلول های خود بیرون می ریزند و جلوی زیرهشت تجمع می کنند و شروع می کنند به هو کردن مسئول بند!

وی از این عمل یکپارچه و اعتراض زندانی ها به وحشت می افتد و بلافاصله پاسدارها را خبر می کند، آنها با ضرب و شتم زندانی ها را به داخل سلول برمی گردانند و در سلول ها را می بندند، از آن پس تمام بند به حالت بند مجرد درمی آید! همان روز حاج داود به داخل بند می آید و تعدادی از زندانی ها را به بیرون بند می برد، آنها را با چشمبند سه روز در زیرهشت واحد سرپا نگه می دارد و با چوب و کابل می زند و پس از سه روز به بند بازمی گرداند! داخل سلول جای کافی برای نشستن همه افراد وجود نداشت بنا بر این عده ای از زندانیان مجبور بودند تمام روز روی تخت ها بنشینند و هر از گاهی برای قدم زدن جای خود را با زندانیان دیگر عوض کنند! برای بسیاری از زندانیان این وضعیت چندان جای تعجب نبود زیرا حاج داود تا کنون چندین بار زندانی ها را تنبیه کرده و بندها را به صورت زندان مجرد درآورده بود! از نظر بسیاری از زندانی ها این وضعیت نمی توانست چندان به درازا بکشد و این بار کمتر کسی باور می کرد که مجرد کردن بند سرآغاز سیاست های سرکوبگرانه ای باشد که بیش از یک سال به درازا کشیدند!

در همان روزهای اولیه ورودم به سلول فردی را شناختم که شخصیت بارز او تا این لحظه در ذهن من به جا مانده است، نادر سرخابی خامنه از هواداران راه کارگر بود، بسیار مقاوم و پر روحیه بود و با طنزها و رفتارش محبوبیت خاصی میان زندانیان داشت، به همین خاطر حاج داود او را بارها و بارها به جرم روحیه دادن به زندانیان مورد تنبیه و ضرب و شتم قرار داده بود! چندی نگذشت که او را دوباره به اوین بردند و چون اطلاعات تازه ای از فعالیت هایش لو رفته بودند او را دوباره محاکمه و در زمستان ۱۳۶٢ اعدام کردند! به تدریج با آمدن زندانیان جدیدتر جمعیت سلول ها افزایش می یافت و دیگر برای همه ما مسلم شده بود که مجرد شدن بند فقط یک تنبیه ساده نیست، با اخباری که از دیگر بندهای واحد یک می شنیدیم بیش از پیش متوجه شدیم که یک سیاست همگانی در کار است و سایر بندهای واحد یک نیز به صورت مجرد و تنبیهی درآمده اند، رفته رفته قوانین داخلی بند شدیدتر و خشن تر شدند، محدودیت های شدیدی اعمال می شدند و کوچکترین رفتار زندانیان زیر نظر قرار گرفت!

امکانات زندگی زندانیان هر چه محدودتر شدند و تنبیه کردن آنان به بهانه های واهی و بی اساس به سیاست روزانه تبدیل گشت، هر روز عده ای از زندانیان را به بهانه های گوناگون به زیرهشت می بردند و چند روز سرپا نگه می داشتند و با کابل می زدند و مورد ضرب و شتم قرار می دادند و در این میان زورگوئی و محدوده عمل تواب ها بیشتر شده بود، طی روز هر سلول یک ربع هواخوری داشت، دیگر نه در هواخوری حق ورزش کردن داشتیم و نه در داخل سلول، هر سلول فقط حق سه نوبت وعده دستشوئی داشت که زمان آن برای سلول های بزرگ ده تا پانزده دقیقه و برای سلول های کوچک هفت تا ده دقیقه بود، با گسترش تنبیهات حاج داود نوبت دستشوئی روزانه افراد و یا تمام سلول نیز به دایره تنبیهات افزوده گشت، گاه اتفاق می افتاد که نوبت دستشوئی بعضی افراد سلول را دو یا سه روز قطع می کردند و گاه تمام افراد سلول را یک یا دو روز از نوبت دستشوئی محروم می کردند!

وضعیت غذا روز به روز بدتر می شد، جیره غذائی عبارت بود از نصف یک نان ماشینی برای هر وعده، ده تا پانزده گرم پنیر برای صبحانه، پنجاه گرم کره و مربا برای دو وعده صبحانه در هفته و دو عدد قند برای هر وعده چای! هفته ای سه یا چهار روز ناهار یا شام آبگوشت می دادند که برای هر نفر یک تکه کوچک گوشت بود همراه با استخوان، یک سیب زمینی و یک ملاقه آب آن و کمی لوبیا یا نخود، اکثر شب ها سوپ یا آش می دادند، چند روز هفته هم برنج داشتیم به اندازه ده تا پانزده قاشق برای هر نفر! اغلب افراد دچار ضعف جسمانی شده بودند و به تدریج ضعیفتر و لاغرتر می شدند، رفته رفته کارهای دستی هم ممنوع شدند و هر کس که چیزی می ساخت به این بهانه که: "خط می دهد!" مورد شدیدترین تنبیهات قرار می گرفت، گاه اتفاق می افتاد که به خاطر کاردستی زندانیان را از سه تا چهار روز در زیرهشت بند سرپا نگه می داشتند و می زدند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

حاج داود هر چندگاه همراه با پاسدارانش به درون بند می آمد و از ردیف سلول ها رد می شد و مسئول بند به او گزارش می داد و گاه افراد خاصی را به او نشان می داد، این افراد را با چشمبند از سلول بیرون می کشیدند و به زیرهشت می بردند و کتک می زدند! هر بار که وارد بند می شد سکوتی عمیق بر همه جا سایه می انداخت و سر و صدای سلول ها فروکش می کرد و تنها صدای پوتین های او و پاسداران همراهش بر کفپوش راهرو بند و باز شدن در سلول ها و بردن بچه ها به گوش می رسید! غروب یکی از روزهای پائیز سال ۱۳۶٢ بود، نزدیک وقت شام که ناگهان سر و کله حاج داود با عده ای از پاسداران پیدا شد که به سمت سلول های بزرگ می رفتند، سکوتی سنگین بر تمامی بند حاکم شد، حاجی در مقابل سلول ما ایستاد، زندانیان روی تخت ها و روی زمین گرداگرد سلول نشسته بودند، حاجی تک تک ما را از نظر گذراند، نمی دانستیم این بار نوبت چه کسی است و چه کسی را بیرون خواهد کشید؟ همه به او زل زده بودیم، سلول های دیگر نیز در سکوتی عمیق فرو رفته بودند.

ناگهان یکی از زندانیان از جا برخاست و کنار میله های سلول در جلوی حاجی ایستاد و از وضع نوبت های دستشوئی گله کرد و از او خواست اجازه دهد افرادی که دچار بیماری کلیوی و یا مثانه هستند خارج از نوبت به دستشوئی بروند، در پاسخ او حاجی با لحن لات منشانه همیشگی خود به مسئول بند دستور داد که از هر سلول چند نفر را که نیاز به دستشوئی دارند خارج از نوبت به دستشوئی ببرد، سپس به فردی که با او صحبت کرده بود گفت: "اولا از این به بعد دیگه "ما" نداریم و هر کس باید مشکل خودشو جداگانه طرح کنه! ثانیا شما کمونیست ها یه بار نشده که خواست هائی غیر از شکم و مسائل مادی داشته باشین! مرتب به دنبال خواسته های مادی هستین!" سپس با صدای بلندتر و لحن خشن تری به افراد سلول تذکر داد که: "از این به بعد نفس شما کمونیستا رو می گیرم، اگه کسی جرأت کنه خواسته های مادی طرح کنه جیگرشو درمیارم، شما آدم نیستین، همش دنبال شکم و مادیات هستین!" سپس از جلوی سلول ما گذشت و به سمت سلول های دیگر رفت.

کسی که با او صحبت کرده بود خیلی شانس آورد که او را زیرهشت نبردند، در هر حال این آخرین باری بود که زندانی ها پیرامون خواسته هایشان با حاجی صحبت می کردند، در واقع دیگر جائی برای صحبت از خواسته هایمان باقی نمانده بود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چندی بعد مسئول بند دستورالعمل های جدید حاج داود را برای ما قرائت کرد، با این قوانین جدید تمام فشارهائی که تا کنون اعمال شده بودند رسمیت می یافتند، طبق این قوانین از آن پس هر گونه خرید جمعی افراد سلول ممنوع شد، هر کس می بایست برای شخص خودش خرید کند و از وسائل خود به صورت فردی استفاده نماید، استفاده مشترک از هر چیزی غیر از تخت و فضای سلول شدیدترین تنبیه ها را به همراه داشت، هر گونه تماس با افراد سلول های دیگر هم ممنوع شد و مقررات بند همان مقررات بند انفرادی شد، طبق این دستورالعمل هر گونه ورزش در هواخوری یا سلول ها ممنوع و حق قدم زدن جمعی از میان برداشته شد، در داخل سلول ها بیش از دو نفر حق قدم زدن نداشتند و در هواخوری فقط دو نفر، دو نفر حق قدم زدن با یکدیگر داشتیم، قدم زدن به صورت صف و یا دایره وار هم ممنوع شد.

طبق این دستور در زمان پخش مصاحبه زندانیان تواب و یا دیگر زندانیان و یا زمان پخش درس های آموزش اسلام و فلسفه اسلامی از طریق بلندگوهای بند تمامی سلول ها باید سکوت می کردند و حق انجام هیچ کاری را نداشتند! از آن پس هر تواب نماینده مسئول زندان و مسئول زندان نماینده ولی فقیه در زندان محسوب می شد و هر کس به توابین توهین می کرد گوئی به ولی فقیه توهین کرده است و مستوجب شدیدترین تنبیه ها بود! تنها شرط خروج از سلول های دربسته پذیرش اسلام و خواندن نماز و مصاحبه در جمع زندانیان و تواب شدن بود! با صدور این دستورالعمل ها برای همه ما روشن شده بود که رژیم به سیاست سرکوب هر چه بیشتر زندانیان کمر بسته است، معلوم بود که می کوشند با سختگیری هر چه بیشتر و محدود کردن و گسترش سرکوب و شکنجه زندانیان مقاومت آنان را به کلی درهم بشکنند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

مدتی بعد در اوایل زمستان ۱۳۶٢ عده ای از زندانیان کرد را از زندان قم به بند ما آوردند، اتهام تمامی آنها تعلق به گروه های چپ بود، آنها تعدادی از زندانیان سنندج بودند که ابتدا به زندان قم و سپس به قزلحصار تبعید شده بودند، تعدادشان زیاد بود، به جز معدودی بقیه نماز می خواندند و گروه های سیاسی را که به آنها تعلق داشتند محکوم می کردند و در یک کلام تواب شده بودند! کسانی را از آنها که مقاومت می کردند و نماز نمی خواندند در یکی از سلول های دربسته جای دادند، در آن روزها جمعیت سلول به حدود هفتاد نفر رسیده بود و در سلول های کوچکتر سی تا سی و پنج نفر! با افزایش زندانی های تواب در هر یک از سلول های دربسته یک تواب کار نظارت بر رفتار بچه ها را به عهده داشت و می بایست مراقب رفتار تک تک زندانی ها باشد و کوچکترین رفتارها را زیر نظر بگیرد و گزارش کند، بر اساس گزارش های او مسئول بند و حاج داود افراد را تنبیه می کردند، آنها را از سلول ها بیرون می کشیدند و از طریق جدا کردن افراد به اصطلاح خط دهنده از افراد خط گیرنده به شناسائی رهبران تشکیلات زندانیان (عنوانی که حاج داود در آن روزها باب کرده بود) می پرداختند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

با ورود تواب ها به درون سلول ها وضع زندگی هر روز وخیمتر و شرایط زیستی دشوارتر می شد، هر شب عده ای از افراد سلول ها را به بهانه های واهی به زیرهشت می بردند و گاه تا صبحدم و گاه به مدت سه یا چهار روز سرپا نگه می داشتند و مرتب کتک می زدند، از سوی دیگر با ورود زندانیان کردی که نماز می خواندند و افزایش تعداد تواب ها هر روز هنگام نماز ظهر و شب در راهرو بند همه توابین نماز جماعت می خواندند، صبح ها نیز از ساعت پنج یا شش صبح از طریق بلندگوی بند برنامه رادیو قرآن را که در آن ایام تازه آغاز به کار کرده بود پخش می کردند، هیچ لحظه ای ما را به حال خود رها نمی کردند، به نظر می آمد مرگ یا دیوانگی بهترین فرجام ما خواهد بود اما آنها خیال کشتن ما را نداشتند، آنها تسلیم و خرد شدن ما را می خواستند! با گسترش چنین شرایط سختی چند تنی از افراد سلول های دربسته تسلیم شدند و به شرایط حاج داود تن دادند و به جمع تواب ها پیوستند اما روحیه عمومی زندانیان همچنان مقاوم بود و در برابر فشارهای حاج داود ایستادگی می شد!

با گسترش سیاست رعب و وحشت در داخل بندها گاه تواب ها در مقابل سلول های ما دست به تظاهرات می زدند و شعار: "مرگ بر کمونیست، مرگ بر سرموضعی" می دادند، در چنین فضای رعب و وحشت دائم و روزمره ای هر روز به شمار بیماران عصبی و روحی بند افزوده می شد، هرچند کلیه زندانی ها به نوعی دچار بیماری های عصبی و روحی بودند اما شدت و عمق آن تفاوت می کرد، در این مورد هیچ گونه رسیدگی خاصی هم به بیماران وجود نداشت و بدین ترتیب برخی از زندانیان دچار عدم تعادل روحی و روانی می شدند، هر شب چند نفری دچار کابوس بودند و در خواب فریاد می زدند و کل بند را با فریادهای خود از خواب بیدار می کردند، در آن روزها دیدن بچه هائی که چندی قبل رفتار مقاومی داشتند ولی رفته رفته با تداوم وضع خشونت بار و غیر قابل تحمل بند دچار رفتارهای نامتعادل و عصبی شده بودند غم انگیز و اندوهبار بود با این همه کمتر کسی از این افراد حاضر به همکاری با دشمن بود!

هم از اینجا بود که حاج داود مرتب می گفت: "چرا اینها که دیوانه می شوند سرموضعی تر می شوند و به جبهه ما (یعنی پذیرش اسلام و نماز) نمی پیوندند؟" و سپس نتیجه می گرفت که: "اینها سالم هستند ولی خود را به دیوانگی می زنند!" گاه نیز پاره ای از این افراد دست به خودکشی می زدند ولی دیگر زندانیان مانع از خودکشی آنها می شدند! فورا آنها را به زیرهشت می بردند و پس از انتقال به بهداری و مداوا آنها را مجددا به سلول ها برمی گرداندند، در آن اوضاع فاجعه بار به خودم دلداری می دادم که دیوانه شدن سرنوشتی به مراتب بهتر از تواب شدن و پیوستن به اردوی شکنجه گران است! شاید کسانی که دچار چنین بیماری هائی می شوند بیش از هر چیز به خاطر مقاومت شدیدشان در مقابل فشار پیوستن به اردوی رژیم باشد که منجر به درهم شکستن تعادل روحیشان می گردد، هر چه بود ما می کوشدیم از آنها مراقبت بیشتری کنیم و با محبت و مهربانی کمی از خشونت محیط بکاهیم، همین محبت ها و رسیدگی ها نیز از چشمان تواب ها دور نمی ماندند، خیلی ها را به این بهانه که بیمارها را تشویق می کنند و سرموضع نگه می دارند تنبیه می کردند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در یکی از روزهای زمستان بعد از شام که در انتظار نوبت دستشوئی شبانه خود بودیم مسئول بند جلوی سلول ما آمد و با اشاره به من مرا از داخل سلول بیرون کشید، یک نفر دیگر از سلول ما و دو نفر از بچه های سلول های دیگر را هم بیرون کشید و همه را به زیرهشت برد، در آنجا پاسداری ما را زیر سؤال گرفت که: "چرا با افراد دیوانه سلول ها صحبت می کنید و اصلا با آنها چه کار دارید؟" من سعی کردم توضیح دهم که صحبت با آنها لازم است چون هر چه منزوی تر شوند بیماریشان تشدید می شود و توجه به آنها لازم است، بچه های دیگر نیز به نوبت همین دلائل را آوردند، پس از آن هر چهار نفر ما را با چشمبند بیرون بردند و در راهرو واحد رو به دیوار نگه داشتند، چند لحظه بعد تعدادی پاسدار به سراغمان آمدند، اول شروع کردند به تمسخر ما و بعد افتادند به جانمان! بی وقفه مشت و لگد می زدند، با ضربه پوتین یکی از پاسداران نقش زمین شدم و صورتم را با دستانم محافظت می کردم، آنها پشت سر هم لگد می زدند، پس از مدتی از روی زمین بلندم کردند و رو به دیوار نگه داشتند، هر چهار نفرمان را حسابی کتک زدند و سپس ما را ایستاده نگه داشته به دنبال کار خود رفتند!

می دانستیم که دست کم سه روز مهمان آنها هستیم تازه اگر بخت یارمان باشد و قضیه به همین جا ختم شود و این ماجرا بهانه ای نباشد برای فشارهای ایدئولوژیک و این که چرا نماز نمی خوانیم و یا چرا حاضر به انجام مصاحبه نیستیم و غیره! در نیمه های شب سرما و سوز زمستانی هم ما را زیر ضرب گرفت، کم کم احساس خواب آلودگی می کردم و لحظاتی در همان حال که سرپا ایستاده بودم خوابم می برد و سرم به دیوار می خورد و از خواب می پریدم، فاصله ما از دیوار آن قدر بود که نتوانیم به آن تکیه دهیم و اگر پاسداری می دید که کسی به دیوار تکیه داده است او را با مشت و لگد از دیوار دور می کرد! ساعت از نیمه شب گذشته بود که حاجی همراه با چند پاسدار ظاهر شد، با همان لحن لات منشانه و جاهلانه اش همگی را مورد خطاب قرار داد که: "نمیدونستم که در این زندان دکتر هم داریم!" سپس در کنار من ایستاد و گفت: "مگه نمیدونی که در اینجا هر کس باید خودش به تنهائی به نتیجه برسه؟ هر کس خودش برسه فریاد خواهد زد! حالا دیگه کار به جائی رسیده که روی دیوونه ها کار میکنین و به آنها خط میدین؟"

اولین کلمه از دهانم خارج نشده بود که با پوتین لگد محکمی به کمرم زد! تعادلم را از دست دادم و با سر به دیوار روبرو خوردم، چند چک محکم هم نثار صورتم کرد و به سراغ نفر بعدی رفت، بعد از او نوبت پاسدارها بود که روی سرمان ریختند و با مشت و لگد به جانمان افتادند، مجال صحبت نبود اما فرصت مناسبی بود تا برای خستگی درکردن خودمان را روی زمین بیاندازیم، پس به حالت چمباتمه روی زمین نشستم و آنها نیز همچنان می زدند، بعد از این که هر چهار نفرمان را خوب زدند پاسداری ما را مجبور کرد رو به دیوار بایستیم، سرپا که ایستادم احساس کردم کمرم از شدت ضرب پوتین حاجی درد شدیدی دارد و قدرت روی پا ایستادن ندارم اما می دانستم که اگر بنشینم همگی دوباره به سرم خواهند ریخت، بعد از مدتی احساس کردم که دیگر نمی توانم راست بایستم و کمرم خم می شود، در همان حال خمیده ایستادم، این پا و آن پا می شدم تا از خستگی و درد کمرم بکاهم، تا ناهار روز بعد همچنان ایستاده بودیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ظهر روز بعد برایمان غذا آوردند و فرصتی یافتیم که برای خوردن غذا بنشینیم، از شدت درد کمر قدرت نشستن هم نداشتم، بعد از خوردن غذا دوباره ما را وادار کردند سرپا بایستیم، بعد از ظهر ما را به داخل اتاقی بردند که در اصطلاح زندانیان قرنطینه نامیده می شد، آنجا هم ما را کتک مفصلی زدند و دوباره به همان محل اول که ایستاده بودیم برگرداندند، از شدت خستگی و خواب هر ضربه ای که می خوردم برایم لذت بخش بود و دلم می خواست همچنان کتک بخورم تا بیدار بمانم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

شب دوم را هم به همین منوال گذراندیم، نیمه های شب سوم یکی از بچه ها شروع کرد به هذیان گفتن و راه رفتن در راهرو! سه نفر دیگر هم گیج بودیم و حالی بهتر از او نداشتیم، بلافاصله دو پاسدار به سراغش آمدند و او را کتک مفصلی زدند و سر جایش برگرداندند، این بار آرامتر شد، این وضعیت بحرانی برای بیشتر کسانی که چنین تنبیه هائی را متحمل می شدند پیش آمده بود، بیشتر افراد در روز سوم دچار هذیان گوئی می شوند، زیر فشار بی خوابی آدم به کلی دچار پریشانی احوال می شود و قادر نیست به چیز مشخصی بیاندیشد، پاهایمان باد کرده بودند، درست مثل مواقعی که با شلاق تعزیر می شدیم، کف پاهایم آن قدر درد گرفته بود که قدرت راه رفتن نداشتم، دیگر حتی کتک زدن هم آراممان نمی کرد، از شدت فشار غیر قابل تحمل به فکر خودکشی افتاده بودم و در ذهن خود راه های خودکشی را بررسی می کردم! بعدها آن راه ها به نظرم خنده آور و غیر عملی می آمدند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

شب چهارم باز سر و کله حاجی پیدا شد با چند پاسدار و همراهش، باز هم ما را کتک مفصلی زدند و به داخل بند فرستادند، پس از ورود به بند تازه متوجه شدم که چه به سرم آمده است، از شدت درد کمر دولا، دولا راه می رفتم، صورتم از شدت ضربات مشت و سیلی کج شده و پاهایم همچون یک توپ ورم کرده بودند، مسئول بند مرا که به داخل سلول می آورد نیشخندی بر لبانش بود، بچه ها تختی برایم آماده کردند و روی تخت افتادم و تا صبح روز بعد خوابیدم و تا مدت ها کمرم همچنان درد می کرد، از این گونه تنبیهات رایج و فراوان شده بودند و هر روزه اعمال می شدند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یک بار هنگامی که حاجی یکی از بچه ها را به زیرهشت برده و کتک می زده او گردن خود را با شیشه ای بریده و رگ را پاره می کند! او را به بهداری منتقل کردند و از مرگ حتمی نجات دادند اما بریدگی گردنش آن قدر شدید بود که او دیگر نمی توانست گردنش را به راحتی به اطراف بگرداند، یکی دیگر از زندانی ها از شدت ضربه های سیلی شنوائی یکی از گوش ها را به کلی از دست داد، چند نفر دیگر زیر ضربه های شدید در ناحیه کمر دچار دیسک شدند، چند نفر هم در نتیجه سرپا ایستادن و پیوسته کتک خوردن سرانجام دست به خودکشی زده بودند اما دیگران فهمیده نجاتشان داده بودند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در این میان حاج داود و لاجوردی کینه خاصی به اعضاء گروه فرقان که از سال ۱۳۵٨ در زندان بودند نشان می دادند، از سال ۱۳۶١ حاج داود بیشتر فرقانی ها را که حکمشان بیش از هشت سال بود به بند زندانیان چپ منتقل کرده بود و به بهانه های گوناگون آنها را به زیرهشت می برد و مورد تنبیه قرار می داد، حتی یک بار سر و کله خود لاجوردی هم در زیرهشت بند ما پیدا شد و مسئول بند را به سراغ یکی از فرقانی ها که حکم ابد گرفته بود فرستاد و لاجوردی که حکم عفو مشروط او را در اختیار داشت از او پرسید که آیا حاضر است گروه فرقان را در جمع زندانیان محکوم کند؟ وی که نامش حسین ملکی بود و لاجوردی هم او را خوب می شناخت پاسخ منفی داد و گفت: "به هیچ وجه حاضر نیست گروه فرقان را محکوم کند!" لاجوردی همان جا حکم عفو مشروط او را از جیب درآورد و پاره کرد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در همین ایام بود که مصاحبه هائی با زندانیان زن نیز آغاز شدند، اینان کسانی بودند که پس از یک دوره مقاومت و مبارزه جوئی به انفرادی های گوهردشت منتقل شده بودند و یا در همان زندان قزلحصار از بندهای تنبیهی شش و هشت به محلی که به ابتکار حاج داود ایجاد شده و در اصطلاح زندانیان به "جهنم" معروف بود منتقل شده بودند، جهنم حاجی اتاق های واحد سه و واحد یک معروف به قرنطینه بود، در این اتاق ها تخت های سه طبقه را به عرض روی زمین خوابانده بودند و بدین ترتیب جعبه یا فضای ایزوله ای به وجود می آوردند.

زندانیان زن و بعد مردها را با چشمبند در این فضای بین تخت ها می نشاندند و زندانی در این وضع چمباتمه زده حق هیچ گونه حرکت و یا ایجاد سر و صدا نداشت و در غیر این صورت با مشت و لگد و کابل روبرو می شد! در اتاق چند تواب یا پاسدار مراقب این زندانی ها بودند، حتی هنگام خواب هم حق برداشتن چشمبندهایشان را نداشتند! این وضع تا زمانی که زندانی به توبه کردن نمی افتاد ادامه داشت، تعدادی از زندانیان زن بعد از چندین ماه که در این جهنم مانده بودند بالاخره حاضر شدند توبه کنند، شنیده بودیم که برخی از این زن ها حتی شش یا هفت ماه این جهنم را تحمل کرده بودند و حاضر نشده بودند توبه کنند، افرادی که زیر آن فشارهای عجیب به چنین مصاحبه هائی تن می دادند بیشتر از میان زندانی های مبارز و مقاوم بودند که تجارب مبارزاتی بیرون از زندان را به داخل زندان تعمیم می دادند و به راحتی توسط زندانبانان شناسائی و زیر فشار قرار می گرفتند، حاج داود هم سرمست از موفقیت طرح و برنامه سرکوبش همان روش ها و برنامه ها را به دیگر زندانیان مقاوم تعمیم داده بود تا بدین ترتیب هر گونه مقاومتی را از جانب زندانیان درهم شکند!

محتوی و مضمون اصلی این مصاحبه ها را هم طوری انتخاب کرده بودند که تنها به رد گروه های سیاسی و تأیید جمهوری اسلامی محدود نمی شد بلکه هدف از آن درهم کوبیدن شخصیت و اهانت به حیثیت زندانی بود و طبیعی است که در آن فضای ارعاب و وحشت حاکم بر زندان خرد شدن شخصیت و حیثیت انسانی هر زندانی حمله مستقیمی بود به روحیه مقاومت جویانه سایر زندانیان، هنوز از یادم نرفته است که یک زن زندانی پس از تحمل چندین ماه جهنم حاج داود نیمه های شب در حالی که اشک می ریخت از طریق بلندگوی زندان که از راهروی واحد سه برای بندهای واحد یک و جهنم پخش می شد از همسرش که همراه با او دستگیر و اعدام شده بود ابراز انزجار و تنفر می کرد! او اولین کسی نبود که چنین مصاحبه هائی انجام می داد و چنین حرف هائی می زد، تعداد زیادی از زنان مبارز و مقاوم بندهای شش و هشت پس از تحمل چندین ماه جهنم و یا انفرادی های گوهردشت و تحمل فشارهای طاقت فرسا تن به چنین مصاحبه هائی دادند.

گاه اتفاق می افتاد که یک مصاحبه چهار تا شش ساعت به درازا می کشید و مصاحبه کننده طی آن کل زندگی مبارزاتی خویش را رد می کرد و از تمام زندگیش ابراز تنفر و ندامت می نمود! بیشتر دخترهائی که به جهنم حاج داود منتقل شده بودند اعضا و هواداران سازمان های چپ بودند، بنا بر این فضای سنگینی بر بند ما حاکم شده بود، می دانستیم که از میان ما نیز کسانی به جهنم حاج داود منتقل خواهند شد و همین طور شد، در همان بهمن ماه در اوج و گرماگرم مصاحبه دختران، از بلندگو ده نفر از بچه های بند ما را از سلول های مختلف صدا کردند و چشمبند زدند و بیرون بردند، ابتدا تصور می کردیم که قضیه همان تنبیه های همیشگی است، احتمال می دادیم پس از چند روز بیداری و سرپا ایستادن و کتک خوردن به بند بازخواهند گشت، پس از چند روز از طریق یکی از تواب ها خبر رسید که آنها را به جهنم حاج داود برده اند و بعد کسان دیگری را نیز خواهند برد، از آن افراد برخی را هرگز ندیدم، تنها یک نفرشان را چند سال بعد در زندان گوهردشت دیدم.

آنها اگر چه پس از تحمل چندین ماه جهنم حاج داود حاضر به پذیرش مصاحب نشده بودند ولی به افرادی منزوی و گوشه گیر و نسبت به تمامی تجارب بدبین شده بودند و تا حد امکان زندگی فردی را در زندان برگزیدند، پس از انتقال این عده به جهنم حاج داود فشار و ارعاب روز به روز گسترش می یافتند و تمامی بچه ها منتظر آن بودند که نوبتشان فرا برسد، در چنین شرایطی تحمل سه یا چهار روز و حتی یک هفته سرپا ایستادن در زیرهشت و تحمل کتک های حاج داود برایمان بسیار عادی جلوه می کرد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در چنین اوضاعی به استقبال سال ۱۳۶٣ می رفتیم، یک سال از دستگیریم گذشته بود و در تمام این مدت هرگز به سلول ها یا بند عمومی نرفته بودم، در آن روزها جمعیت سلول های بزرگ به شصت نفر می رسید! فکر می کنم جمعیت کل بند نهصد تا هزار نفر بود، تراکم جمعیت در سلول های دربسته زندگی را بسیار دشوار کرده بود، گاه حتی تنفس به دشواری صورت می گرفت، هوای داخل بند سنگین و غیر قابل تنفس بود، گاه هوا چنان سنگین می شد که بچه ها به نوبت بالای تخت کنار پنجره سلول می رفتند و نفس عمیق می کشیدند، کاری که همیشه هم امکان پذیر نبود!

وضعیت غذا نیز با تراکم جمعیت روز به روز بدتر می شد، خرید از فروشگاه به خصوص مواد خوراکی و میوه را خودمان تحریم کرده بودیم چون طبق قوانین حاج داود خودمان حق نداشتیم نحوه استفاده از آن را مشخص کنیم! ضعف بدنی و بیماری های ناشی از آن در بین زندانیان همه گیر شده بودند، ماه ها تحمل سه نوبت دستشوئی در روز آن هم در فرصت بسیار کوتاه بیشترمان را دچار بیماری های مثانه یا کلیه کرده بود، بیماری های روحی و عصبی ناشی از زندگی در فضای ارعاب و وحشت حاکم بر اوین و قزلحصار هم جای خود داشتند، با این همه همچون شکاری که دیگر راه گریز ندارد و هر لحظه شکارچی به او نزدیکتر می شود جز به مقاومت به چیز دیگری نمی اندیشیدیم، باید از خود از حیثیت و هویت انسانی خود دفاع می کردیم، تمام وجودمان یکسره به دفاع از حیثیتمان تبدیل شده بود.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز پیش از نوروز مرا همراه تعداد دیگری از بچه های بند به زیرهشت بردند، چشمبند زدند و سرپا نگه داشتند، ما جزو کسانی به شمار می آمدیم که با تواب ها تندی کرده بودیم! آن روز و آن شب به ما کتک مفصلی زدند، نیمه شب تک تکمان را بیرون بردند و خود حاج داود به ما کتک زد و به داخل بند فرستاد، هنگام تحویل سال نو مسئول بند از بلندگو اعلام کرد که هر گونه تبریک گفتن به یکدیگر و روبوسی ممنوع است! پس از تحویل سال نو دو نفر از بچه ها را به دلیل روبوسی با یکدیگر به جمع ما در زیرهشت اضافه کرده بودند، بدین ترتیب همراه بیست و یک نفر دیگر از بچه ها در زیرهشت به استقبال سال ۱۳۶٣ رفتیم و تا روز دوم سال نو همچنان در آنجا ماندیم، روز سوم همه مان را به داخل بند برگرداندند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در اواخر اردیبهشت ۱۳۶٣ چند نفر از افراد فعال در سازمان های رزمندگان، اتحاد مبارزان کمونیست، پیکار و اتحادیه کمونیست ها که در اوین با بازجوها همکاری وسیعی کرده بودند به داخل بند ما آمدند! از میان آنها می توانم به سیروس مرادی از اتحادیه مبارزان کمونیست، علی صدیقی و فرهاد غریب هر دو از پیکار، وحید سریع القلم از اتحادیه کمونیست ها اشاره کنم که افراد وابسته به تمام جریان های موسوم به خط سه را مورد بازجوئی مجدد قرار دادند! به مدت یک ماه هر روز بچه هائی را که متهم به فعالیت با این جریان ها بودند از بلندگوی بند صدا می کردند و به بازجوئی می بردند، بعدها پی بردیم که به دنبال ضربات وسیع به این گروه ها و دستگیری بسیاری از کادرها و رهبران آنها لاجوردی و بازجوها در صدد برآمده بودند از طریق همکاری پاره ای از توابین پرونده ها و اطلاعات خود را تکمیل کنند، مصاحبه های زنان بند هم همچنان ادامه داشتند.

در سال ۱۳۶٣ ماه رمضان مصادف با اردیبهشت بود، حاج داود اعلام کرد هیچکس حق ندارد در روز غذا بخورد و اگر کسی در حال غذا خوردن دیده شود شخصا حسابش را با او تصفیه خواهد کرد! در شبانه روز بیش از دو بار غذا نمی دادند، یک بار ساعت دو نیمه شب قبل از سحر و یک بار هنگام افطار، ناچار هر کسی که گرسنه بود باید پنهان از چشم تواب ها تکه نان یا چیزکی می خورد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چند روزی به پایان ماه رمضان مانده بود که یک شب پس از خوردن غذا ساعت سه بعد از نیمه شب در حالی که تمام سلول ها منتظر نوبت دستشوئی بودند یکباره مسئول بند همراه چند تواب دیگر در تک تک سلول های بزرگ را باز کردند و تعداد زیادی از بچه ها را به زیرهشت بردند! از سلول ما من و سه نفر دیگر را بیرون کشیدند، باز هم به محض ورود به همه چشمبند زدند و از بند بیرون بردند، تعداد کل بچه هائی که از سلول ها بیرون کشیده بودند بیست و شش نفر می شد.

حاج داود در بیرون بند منتظرمان بود! پس از این که همه را در راهرو واحد رو به دیوار به خط کردند تواب ها ما را یکی یکی می بردند جلو حاجی که در وسط راهرو ایستاده بود و بدون کلامی شروع می کرد به زدن ما ! اولین باری نبود که از دست او کتک می خوردم، دیگر روانشناسی او به دستم آمده بود اما این بار با کینه و حرص بیشتری می زد، برخلاف دفعات گذشته که اول خودش کتک می زد و بعد ما را به دست پاسداران می سپرد تا ادامه دهند این بار با حرص و نفرتی عجیب یک تنه تا آنجا که زورش می رسید تک تک ما را می زد، به نفس نفس افتاده بود با این همه دست نمی کشید، وی همچنان با حرص و نفرت تک تکمان را می زد، بعد ما را مجددا در راهرو واحد نگه داشتند و تا ظهر روز بعد همچنان سرپا ایستاده بودیم!

باز هم حاجی همراه پاسدارانش به سراغمان آمد و دوباره همه شروع کردند به زدن ما ! مدتی بدین نحو همگیمان را زیر مشت و لگد گرفتند و به هر جائی از بدنمان که دستشان می رسید می کوفتند، تعدادی از بچه ها که سرشان را به دیوار کوبیده بودند از حال رفته بودند با این حال حاجی آنها را هم که از حال افتاده بودند می زد، پس از کتک های مفصلی که خوردیم حاجی در حالی که نفس نفس می زد ما را به داخل بند فرستاد بی آن که کلامی بگوید، این آخرین باری بود که او را می دیدم!

یک جشن واقعی!

ماه رمضان به پایان رسید و مدتی پس از آن تواب ها را از سلول ها بیرون بردند! فضا عوض شده بود و به نظر می آمد همه چیز تغییر کرده است، چندی بعد خبر رسید که حاج داود و لاجوردی را کنار گذاشته اند! تا پائیز همان سال سلول ها همچنان دربسته باقی ماندند ولی برخوردها یکباره تغییر کرده بودند، دیگر کسی را به زیرهشت نمی بردند، پاسدارها عوض شده بودند، پاسدارهای جدیدی را می دیدیم که به داخل بند می آیند و به بسیاری از قوانین حاج داود دیگر چندان توجهی نمی کردند، بعد از مدتی تصمیم گرفتیم سفارش خرید از فروشگاه را شروع کنیم و از این که می توانستیم دوباره خودمان نحوه استفاده از آن را تعیین کنیم راضی بودیم، تعداد نوبت های دستشوئی هم بیشتر شده بود، دیگر مسلم بود که تغییر و تحولاتی در حال رخ دادنند.

از طریق روزنامه اطلاع یافتیم که یک "سازمان زندان ها" ایجاد شده به ریاست فردی به نام حجت الاسلام انصاری، برایمان روشن نبود که کدام یک از جریانات داخلی رژیم روی کار آمده اند ولی از طریق روزنامه برایمان مسجل شده بود که این سیاست مربوط به کلیت نظام است، می دانستیم که سازمان های حقوق بشر جهانی اعمال شکنجه و فشار بر زندانیان سیاسی را بارها محکوم کرده اند و جمهوری اسلامی کوشش می کند که سیاست سرکوب را در زندان ها تغییر دهد و در سطح جهان چهره بهتری از خود ارائه نماید! آن چه برای ما مهم بود این بود که حاجی رفته بود و این به معنای پایان فشارها و وحشت و ارعابی بود که بر زندگیمان در زندان سایه افکنده بود، دیگر مطمئن بودیم که به این زودی ها از پای درنخواهیم آمد! .....

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

davudrahmani-780

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
برگرفته از:
کتاب: "نبردی نابرابر" نوشته: "نیما پرورش"
http://iranglobal.info/node/50381

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.