رفتن به محتوای اصلی

مهدی خان‌بابا تهرانی، 'چهره‌ای یکتا در جنبش چپ'
07.03.2022 - 05:30
  • عباس میلانی
خان‌بابا تهرانی

مهدی خان‌بابا تهرانی در ایجاد بسیاری از تشکیلات سیاسی نقشی موثر داشت

پیش از آنکه ببینمش، ذکرش را شنیده بودم. کنگره کنفدراسیون تازه تمام شده بود. یکی از دوستان - دقیق‌تر یکی از "رفقا" - تازه از کنگره برگشته بود. برای ما مشتاقان، جایگاهش مثل یک حاجی تازه از مکه برگشته بود. گرچه گوسفندی پیش پایش قربانی نکردیم، ولی با همان ولع هر مؤمن مشتاق، به هر واژه و هر کلامش می‌آویختیم. جنگ بین "انقلابیون" و "انحلال طلبان" و "تجدیدنظرطلبان" و "نمایندگان بورژوازی ملی" مغلوبه شده بود. طبیعتا همانطور که به قول سعدی، "همه کس را عقل خود به کمال نماید"، ما هم هرکدام خود را "انقلابی" و مومن و دیگران را "رافضی" و "منحرف" می‌دانستیم. "رفیق" می‌گفت در گوشه‌ای از سالن انتظار کنگره، مهدی خان بابا، به دیواری تکیه زده بود و دایم به چوب سیگار بلندش، پک می‌زد. "چوب سیگار بلند" را طوری گفت که انگار تجسم تمام انحرافات اخلاقی و اجحافات بورژوازی بود. می‌گفت عده‌ای از نوچه‌هایش دورش را گرفته بودند. می‌دانستم که طرفداران "رافضی‌ها" نوچه‌اند و طرفداران "ما" همان "جوانان انقلابی". پرسیدم این مهدی از کدام قبیله است. به لحنی که سرکوفت در آن مستتر بود - یعنی مرتیکه تو دیگر چه جور "انقلابی" هستی که نام این "دشمن خلق" را نمی‌شناسی - نقال جمع ما گفت، "خان بابا از رهبران انحلال طلبان است. "

بعدها که کمی بیشتر درباره زندگی مهدی دانستم، دریافتم که از قضا همان "چوب سیگار بلند"، نشان آزادگی او از قید و بندهای اغلب ریاکارانه "انقلابیون" بود. او زندگی خصوصی‌اش را "خصوصی" می‌دانست و سودای لذایذ این جهانی را "گناه" نمی‌دانست. شگفت اینکه هم رقبای "انقلابی" مهدی، هم ساواک، هم "هویت‌سازان رژیم اسلامی"، جنبه‌هایی از زندگی خصوصی او را به حربه‌ای علیه‌اش بدل کردند و می‌کنند. یکی از "چوب سیگار بلندش" می‌گفت و آن یکی از رفتنش به ساحل لختی‌ها می‌نالید.

بار اول که مهدی را دیدم حدود سی سال پس از ماجرای "چوب سیگار بلندش" بود. به برکلی آمده بود. چند سالی از انقلاب می‌گذشت. فرقه‌های معاند و رافضی سالهای دانشجویی به سوته‌دلان همدل و مستأصل از استبداد نوپای ایران بدل شده بودند. همان رفیقی که سی سال پیش شاکی "چوب سیگار بلند" مهدی بود، آن شب از مهمانان جشنی بود که به افتخار آمدن "آقا مهدی" برگزار می‌شد. طبق معمول این گونه مهمانی‌های "فرافرقه‌ای" همه در منزل کوچک، ولی زیبای پرویز شوکت فراز تپه‌های برکلی جمع بودند.

ایران

وارد که شدم مهدی را از عکسهایش شناختم. وسط اطاق نهارخوری، پشت میزی بزرگ تنها نشسته بود. در پنجره بزرگ پشت سرش چراغ‌های دوردست شهر سانفرانسیسکو و پل پرآوازه دروازه طلایی دیده می‌شد. مهدی گوشی تلفنی به دست داشت. دیگران هم به حیرت و تحسین و سکوت دورش جمع بودند. مهدی مشغول مصاحبه رادیویی بود. با حسین مهری که بعدها من هم بخت دوستی‌اش را پیدا کردم، صحبت می‌کرد. اوضاع روز ایران را تفسیر می‌کرد. در مفهوم دقیق، او کعب‌الاخبار بود. خوش صحبت و خوش قریحه بود. هم در جریان آخرین تحولات بود و هم اغلب از "پشت پرده‌ها" خبر داشت. به علاوه، درگفتارش، مضامین شیرینی می‌بافت که در روایات کمتر کسی یافتنی بود. در وصف سیاست حزب توده در دفاع از رژیم اسلامی، مثلا گفته بود: "کیانوری رفت توی اتوبوسی به نام هوس که راننده‌اش روح‌الله بود." به خاطر همین گسترش اطلاعات و حلاوت کلامش بود که در آن سالها، که رسانه‌های ایرانی تازه در خارج به راه افتاه بود، مهمان دائمی بسیاری از پربیننده‌ترین برنامه‌ها بود.

آن شب مهدی با چشمان نافذ و تیزبینش انگار هر حرکت هر مهمان آن جمع را دنبال می‌کرد. با همه، از جمله تازه ‌واردی چون من، نوعی تماس چشمی برقرار می‌کرد. با چشمانش می‌فهماند که می‌داند که هستی و می‌داند چه می‌کنی. این توجه‌اش، به گمانم، در ذکاوتش به عنوان یک سخنران و یک میدان‌دار جمع ریشه داشت، نه در سلوک یک فعال سیاسی که پیوسته نگران پلیس و جاسوس است و نگاهش از واهمه است نه توجه به یک افراد در جمع است. گاه هم مهدی با حرکت دست با چشمانش، یا با حالتی در چهره همیشه گویایش، با حرفی که خود زده بود فاصله می‌گرفت و یا حتی انگار به خود می‌خندید.

درتمام مدتی که می‌شناسمش، مهدی در مفهوم دقیق لنینیستی، یک "انقلابی حرفه‌ای" بوده - کسی که فکر و ذکر و کار و تفریحش انقلاب است و دیگر هیچ. حتی پس از آنکه راه و رسم لنینیسم را واگذاشت و "مرگ مارکسیسم" را اعلام کرد، و بیشتر طرفدار اصلاح و تغییر از راه "جامعه مدنی" شد، باز هم یک "انقلابی حرفه‌ای" باقی ماند. در عین حال، هرگز هم خود را، زیادی به جد نمی‌گرفت. مجلسش گرم‌تر از هر نقالی است ولی در عین حال چون بازیگر یا کارگردانی در یک نمایش برتولت برشت، به هزار و یک ترفند، با تماشاچی و شنوندگان "فاصله گذاری" می‌کند. هم توجه جمع را می‌خواهد، هم توانی بی‌کران برای جلب این توجه دارد، هم در آن واحد می‌خواهد این اندیشه را هم در ذهن جمع زنده نگهدارد که این "نمایش" است. روایتی از واقعیت است، چون روایت اوست، روایتی شاید معتبرتر از همه. ولی یک روایت. واقعیت و زندگی جایی دیگر جریان دارد. تردیدی ندارم که اگر مهدی خود به وصف مهمانی آن شب در منزل پرویز شوکت می‌پرداخت، روایتی گیراتر از آنچه که من آورده‌ام برمی‌ساخت. جنبه‌های سلوک یک یک مهمانان را - از جمله من تازه وارد را - به شیرینی و ملاحت و ریزبینی بازمی‌گفت. گرچه خودش در کانون روایتش می‌بود، حتما نیشخندی هم به خود می‌زد. مثل هر مزاح موثری می‌داند که طنزی به راستی موثر است که در آن راوی در کنار جوال دوزی که به دیگران می‌زند، سوزنی هم به خود بزند.

ایران

درتمام مدتی که می‌شناسمش، مهدی در مفهوم دقیق لنینیستی، یک "انقلابی حرفه‌ای" بوده

چند سالی گذشت و مهدی را روزی در منزلش در فرانفکورت دیدم. آن دیدارش به اندک کدورتی میان من و برادرم حسین انجامید. برای چند سخنرانی به اروپا رفته بودم و حسین ساکن و جراح و رئیس یک بیمارستان در نزدیکی بروکسل بود .به لطف، ده روز مرخصی گرفت و با خودروی سخت راحتش، مرا از شهری به شهری می‌برد. او هم مثل بسیاری از فعالان سابق و لاحق سیاسی ایران (و شاید آلمان)، از مهمان‌نوازی مهدی داستان‌ها شنیده بود. حسین که به رغم بیماری قلبی‌اش شهید کباب کوبیده بود، می‌دانست هر روز کسانی که به دیدن مهدی می‌روند، اگر حدود ظهر آنجا باشند، به چلوکباب معروف "آقا مهدی" مهمان‌اند. البته از مدتها پیش برای ایرانیان اهل ادب و سیاست که به فرانکفورت می‌رفتند، دیدار با مهدی از واجبات بود. خودش یک بار به طنز گفته بود آن قدر در منزلمان کباب درست کردم، که دخترم می‌گفت دیگر به آنجا نمی‌آیم چون همیشه بوی کباب می‌دهد. حسین می‌خواست ساعت ملاقاتم با مهدی را طوری تنظیم کنم که نهار را مهمانش باشیم و چلوکبابش را تجربه کنیم.

چند بار گفت زنگ بزن و قرارت را تغییر بده. تسلیم خواست برادرم (و میل شدید خودم) به مزه کردن چلوکباب معروف "آقامهدی" نشدم. چند سال بعد، در دیداری دیگر، ماجرا را برایش تعریف کردم. برادرم دیگر به سکته قلبی درگذشته بود. مهدی هم خود تازه از بیمارستان آمده بود. بساط ذغال و کباب دیگر به راه نبود. مهدی گله کرد که چرا برادرم را آن روز نیاورده بودم وبه لطف چلوکبابی دونفره به راه انداخت. از دکان پدرش گفت که چلوکبابی بود و مثل همیشه گفتارش به نوعی تئاتر و تک گویی خلاق و گیرا بدل شد.

مهدی خان باباتهرانی دیگر نه یک فعال سیاسی که یک نهاد است. نمود و نماد بخش مهمی از تاریخ چند دهه اخیر جنبش چپ ایران. البته نقشش را به گروه‌های چپ ایران خلاصه نمی‌توان کرد. در دهه شصت و هفتاد میلادی، با رادیکال‌های آلمان رابطه‌ای نزدیک داشت. یک بار در سالن انتظار فرودگاهی با یوشکا فیشر که زمانی وزیر خارجه پرتوان آلمان بود، منتظر ماشینی بودیم که قرار بود ما را به محل کنفرانسی ببرد. یک کتاب فارسی در دستم بود. فیشر پرسید ایرانی هستی؟ جواب مثبت دادم. گفت خان بابا تهرانی را می‌شناسی؟ گفتم همه او را می‌شناسند. گفت در دوران دانشجویی با او ماجراها داشتیم. بعدها شنیدم که در آن دوران، مدتی او در منزل مهدی پنهان شده بود. شاید هم مهدی در منزل او. با مهدی که در فرانکفورت قدم می‌زدیم از جلوی کتابفروشی بزرگی رد می‌شدیم. به آنجا اشاره کرد و گفت این فیشر که حالا گنده شده، مدتی اینجا کار می‌کرد.

ایارن

"مهدی"‌اش نشان از این واقعیت دارد که روشنفکران چپ، به ویژه آنها که از افکار لنین واستالین و مائو پیروی می‌کنند، همه به درجات مختلف خود را "منجی" خلق می‌دانند

در همان سال‌ها، مهدی با خان‌های قشقایی و بیشتر با فروغ فرخ زاد و برادرانش هم دوست بود. با چوئن لای، نخست‌وزیر پرآوازه چین دیدار کرده بود و از شنای "تاریخی" کذائی مائو در رودخانه عکس گرفته بود. در عین حال درست وقتی که در ۱۸ سالگی به سازمان جوانان حزب توده پیوست - می‌گوید از ۱۲ سالگی به هدایت عمویش با حلقه‌ها و افکار حزب آشنا شده بود - برای گروهی "گردن کلفت" طرفدار شاه که می‌خواستند روزنامه‌نگار پرخاشگر معروفی به نام امیرمختار کریم پورشیرازی را ترور کنند و قتلش را بر عهده حزب توده بگذارند، اساسنامه حزب نوشت. ابراهیم گلستان در کتابی درخشان روایت خود از زندگی "مختار"- که کریم پور شیرازی نام داشت - را نوشته است. امیرمختار هم زمانی خود چون گلستان، از هواداران حزب توده بود.

مهدی در عین حال در تشکیل بسیاری تشکیلات سیاسی دیگر نقشی موثر داشت. در ایجاد کنفدراسیون دانشجویان سازمان انقلابی حزب توده، "کادرها"(همان انحلال طلبان "رفیق" شاکی مهدی و"چوب سیگارش") جبهه دموکراتیک و شورای ملی مقاومت حضور و سهمی مهم داشت. چندین نشریه و مجله به راه انداخت. به بسیاری از این تشکیلات یا هرگز نپیوست، یا اگر هم می‌پیوست عضویتش دیری نمی‌پائید. یا روح سرکش و فردگرایش با نفس کار تشکیلاتی ناسازگار بود، یا به قول خودش چون این تشکیلات با نیت آغازین خود فاصله می‌گرفتند مهدی دیگر برنمی‌تابیدشان. در عین حال، هرگز هم تلاش برای ایجاد تشکیلاتی نو را وانگذاشت.

زندگی هیچ کس، به گمانم، به اندازه او بازتاب فراز و فرودهای دست کم سه نسل از مبارزان چپ ایران نیست. در عین حال، شخصیتی منحصر به فرد دارد. ابعاد استعدادهایش و "زوایا و خبایای" فعالیت‌هایش مانند هیچ کس دیگر نیست. وصف حالش سخت است چون او خود شیرین‌ترین و گیراترین روایات زندگی خود را نقل کرده. در وصف این زندگی و هر رخدادی چندین و چند بار به حاشیه می‌رود. تریسترام شندی، اثر لارنس اشترن، را یکی از مهم‌ترین رمان‌های تاریخ دانسته‌اند و مهم‌ترین ویژگی سبکی آن، بافت حاشیه در حاشیه آن است. گفتارهای مهدی هم مثل رمان تریسترام شندی است. در عین حال هم فال است و هم تماشا. هم گیرا است و هم نکته‌هایی مهم از تاریخ را، از منظر مهدی، می‌شنویم.

گفتگوی مفصلش با حمید شوکت فصل تازه‌ای در مطالعه جنبش چپ و تاریخ کنفدراسیون گشود. برخی ناگفته‌های آن گفتگو را در مصاحبه با حبیب لاجوردی، در تاریخ شفاهی هاروارد، بازگفت. در بسیاری از این گفتگوها بی‌پروا "رازهای سر به مهر" جنبش را فاش می‌گوید. بی‌پرده و بی‌افتخار می‌گوید در حمله‌ای به سفارت ایران در سوئیس نامه‌هایی با سرفصل رسمی سفارت را ربودند و در یکی از آنها سندی جعل کردند که مثلا نشان می‌داد ساواک به شکلی گسترده در اروپا و آمریکا علیه دانشجویان ایرانی جاسوسی می‌کرد. این نامه جعلی مشکلات فراوانی برای رژیم شاه ایجاد کرد. مهدی، آن شخصیت" گوته"، می‌داند که می‌توان با نیت خیر کار شر کرد. در عین حال طنزی تند و گزنده، چاشنی بیش و کم همه روایات اوست. هرکس روایات شیرین و کنایه‌های پرطنز او درباره این و آن کس را می‌شنود، قاعدتا، به تأسی از سعدی به این فکر هم هست که روایت طنزآمیز مهدی از خود آن کس چگونه خواهد بود. وصفش ازسلوک سلطه‌گرانه فلان خان با پسر جوان "رعیت"، به اندازه هر فیلم لوئی بونوئل گویا و برنده و تلخ است. وصفش از جلسه‌ای که قرار بود تاسیس جبهه دموکراتیک را خبر دهد و نقش به گفته او مخرب آیت‌الله طالقانی در آن نشست دقت روایتی تاریخی و طنز یک قصه فکاهی را دارد. مهدی اهل اجمال نیست ولی به دام اطناب هم نمی‌افتد. این توان را دارد که رخدادی کوچک و ساده را در چشم‌انداز فراخ و پیچیده تاریخ شرح کند.

حتی نامش، که در انتخابش نقشی نداشت، انگار با سرشت افکار دوران مهمی از زندگی‌اش همخوانی دارد."مهدی"‌اش نشان از این واقعیت دارد که روشنفکران چپ، به ویژه آنها که از افکار لنین واستالین و مائو پیروی می‌کنند، همه به درجات مختلف خود را "منجی" خلق می‌دانند. این "مهدی" و "منجی" چپی روایت عرفی شده همان مهدی تشیع است و آن مهدی هم روایت قدسی شده منجی زرتشتی و پرومته یونانی است. همه خود را معلم، و منجی و هادی و "بابا"ی مردمی می‌دانند که به گمانشان صغیر و محتاج "ولی" و "قیم"‌اند. جالب اینجا است که مهدی، به رغم نام و نسب منجی طلب اندیشه مارکسیستی، خود انگار هرگز این نقش را جدی نمی‌گرفت.

تناقض دیگری هم در زندگی و سلوک مهدی می‌توان دید. او بیش و کم همه عمرش نماد فکر اشتراکی و اندیشه‌هایی بود که فردیت را فرو می‌کاست و بی‌رنگی یا هم‌‌رنگی با جماعت را برمی‌کشید. مهدی خان بابا تهرانی اما همیشه هم فردیت ویژه خود را، گاه با چوب سیگاری بلند، حفظ کرد و هم نماد و نهاد منحصر به فرد این اندیشه فردستیز شد.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
برگرفته از:
بی بی سی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.