شادی دریغ شده که آخرین آرزوی یک اعدامی برای مردمان سرزمینش است
به خانه آمدهام. میدانم دوست نداری که به خاطر تو خانه رنگ ماتم بگیرد. همیشه میخندیدی. هنوز صدای خنده تو و دوستانت را از اتاقت میشنوم. صدای صحبتهای بیپایانتان. نمیدانم بعدازاین همه خواهم توانست استانبولیپلو که تو دوست داشتی درست کنم ؟ آیا از گلویمان پائین خواهد رفت ؟ داخل اتاقت نشستهام. از پنجره آفتاب کمرمقی به داخل اتاق میتابد. به ردیف کتابهای چیده شده داخل کتابخانهات نگاه میکنم. بهعکسها؛ به عکس دستهجمعی که نمیدانم در کدام کوه گرفتهای؟ چند نفر از این دوستانت باقیماندهاند؟ چ