رفتن به محتوای اصلی

دروغ های تفسیر پذیر، و اینکه چرا «نباید» مشروطه را دوست داشت!»

دروغ های تفسیر پذیر، و اینکه چرا «نباید» مشروطه را دوست داشت!»

" چون کسی از بیگانگان کیش ایشان، به مجلس این فرقه آشنا شود، او را درشت نگویند. و «راه مذهب» او را ستایند و بدانچه گوید پذیرند و در «تعظیم» و «تکریم» دقیقه ای از دقایق فروننهند، بنا بر «اصل مذهب» خویش، [ همان که «کیش آزادی» نیز نامند اش] که: به هر دین، به اعتقاد ایشان، به خدا توان رسید!

و اگر «جداگانه کیشان»، التماس «پردازش»، که آن را «انکار» نیز گویند کنند، یعنی شغل درخواست نمایند تا بدان به حق قربت جویند، دریغ ندارند ولی از کیشی که او در آن است، او را نقل نفرمایند و غیر از رفع، رنج رسانیدن واجب نشمارند.

چون کسی را بدیشان کار افتد، از «اخروی» و «دنیوی» که ستوده باشد، آن مایه که توانند در «همراهی» و «مددگاری» کوتاهی نگزینند و از «تعصب» و «بغض» و «حسد» و «حقد» و «ترجیح ملتی بر ملتی» و «گزیدن کیشی بر کیشی» احتراز نمایند و «دانشوران» و «درویشان» و «پرهیزگاران» و «یزدانپرستان ِ هر آیین» را، هر آینه دوست دارند و «عوام الناس» را نیز بد نخوانند و نکوهش دنیاپرستان نکنند و گویند:

آنکه دنیا نخواهد او را نکوهش دنیا چه کار؟ نکوهش پیشه ی حاسد است و راز خویش با بیگانه در میان ننهند و آنچه کسی با ایشان گوید، آشکارا نسازند." «در آشکار کردن سپاسی گروه»، دبستان مذاهب، کیخسرو اسفندیار، حدودا، 1613 تا 1675 میلادی

از میان همه ی دروغ ها، نزد روشنفکران، دوست داشته شده ترین دروغ ها دروغ هایی هستند که از قدرت تفسیرپذیری بیشتری برخوردارند. «دروغ مشروطه»، در کنار «دروغ انقلاب اسلامی» که پیش از اسلامی بودن «سرخ» بود، تفسیرپذیرترین «دروغ کوتاه مدت» تاریخ ایرانشهر است. (ما در کنار «شایعات روشنفکرانه» ای چون «امتناع تفکر» و «خرافه های سیاسی ای» چون «شرایط امتناع»، افتخار برخوردار بودن از دروغ های «میان مدت» و «بلند مدت» را نیز داریم: پذیرش "آزادانه" ی مذهب عربی از سوی ایران مزدائی، و یا، "تباهی" هخامنشیان از هنگام به تخت نشستن خشایارشاه به عنوان مقبول افتاده ترین «دروغ شرق شناسانه»، تنها نمونه هایی هستند از بسیاری)؛

به هر روی در مورد «دروغ مشروطه» به نظر می رسد که روشنفکری ایرانی، فارغ از «کلنگی» و یا «دوازده امامی بودن» اش، که البته هیچ یک بنا به تعریف نمی توانند همگنی ای با روشنگری داشته باشند، پس از چندین دهه «عدم توجه ی برنامه ریزی شده» به مبانی روشنگری نوین ایرانشهری، امروز به سختی دچار «هول جبران» شده است.

کسان، خو کرده به «سقوط های موسمی» در اندیشه و عمل، خیلی ساده از آن سوی بام فروافتاده اند. کار به جایی رسیده است که حتا ادعا می کنند ایرانزمین روشنگری نداشته است(!)، که البته منظورشان از روشنگری نیز همان چیزی ست که اگر به گفته ها و نتایج برگرفته ی خودشان اعتماد کنیم باید بپذیریم که نمی دانند چیست! به راستی عجیب است: کسان می گویند ایرانزمین از «مواد فکری» ای که بتواند مبانی اندیشگی تمدن نوین اروپایی را درک کند، (که روشنگری بخشی بی اهمیت از آن به شمار نمی رود)، برخوردار نیست: چرا که فرهنگ اش بالذات دینی و ناپرساست! (البته هنوز از سوی هیچ یک از «مدعیان» که به گونه ای معنادار حتا یک خط از متون دینی و فلسفی کهن را به زبان اصلی نخوانده است، - و ما بر این «نخواندن» و بیش از آن، «عدم توانایی به خواندن» کسان، در زبان مردم کوچه «بی سوادی»، اصرار می ورزیم -، ثابت نشده است که چرا دین که در فرهنگ ایرانشهری بنا بر گواهی همان متون خوانده-نا-شده با «پرسش» آغاز می شود باید با ناپرسایی یکی انگاشته شود!)

به هر روی، باز نیز بنا بر نظر همان مدعیان، در چنین فرهنگی دو حالت کلی قابل تصور است: 1. «امتناع تفکر» (دوستدار) و 2. استقرار در «شرایط امتناع» (طباطبایی)؛

چیزی که در هر دو حالت مشترک است عدم توانایی ذاتی اندیشیدن است! به عبارت دیگر، ما با داشتن اندیشمندانی چون زرتشت و آذرباد و پاول پارسی و آذرفرنبغ و مردان فرخ و روزبه (ابن مقفع) و ریحانی و ایرانشهری و رازی و بیرونی و فارابی و فردوسی و خیام و جابربن حیان و پور مسکویه و خوارزمی و اصطخری و سهروردی و سعدی و حافظ و مولوی و آذرکیوان و آخوندزاده و کاظم زاده ایرانشهر و تقی زاده و فروغی و امیر مهدی بدیع و نیما و هدایت و هوشنگ ایرانی و سپهری و فروغ فرخزاد، فرهنگی هستیم "نااندیشا و ناپرسا"!

فرهنگی که هرگز روشنگری نداشته است. فرهنگی که اگر می خواهد بپاید و نمیرد، باید آن چیزی بشود که نیست! البته در اینجا روشنفکری مبدع ایرانی علاقه ی چندانی به پاسخ دادن به این پرسش نسبتا حیاتی ندارد که اصولا فرهنگی که در گوهر اش نااندیشا و ناپرساست چرا، و بیش و پیش از هر چیز، چگونه باید بپاید و تغییر ماهیت دهد؟ با یک جراحی جنسی شاید؟

به راستی حرص و جوش رفقا (می گوئیم رفقا، چون که روشنفکری ایرانی والامنشانه ترین و برازنده ترین فراورده ی چپ ایرانی ست) برای نمردن و از بین نرفتن فرهنگ و تمدنی که «داغ» ترین ویژگی اش از نظر کسان «انجماد» است (فشاهی- دوستدار) محلی از اعراب ندارد. آیا رفقا واقعا به این امر باور دارند که «دم مسیحایی» دارند و مردگان را زنده می کنند؟ فرای این، حتا اگر تمام فرضیه های رفقا را، - چرا که همه ی «بیانات مکاشفه آمیز» کسان هنوز از حد فرضیه پیش تر نرفته اند-، حقایقی غیر قابل انکار بینگاریم، آیا وجود ِ پُر-پُرس و جوی خود مدعیان، خود شاهدی بر پرسا و اندیشا بودن فرهنگ ایرانشهری نیست؟ درست است، این، لطف ِ به راستی بی موردی ست که به زیان درخشان ترین شخصیت های تاریخ ایرانزمین صورت می گیرد. ولی این نیز درست است که این زیان، زیانی ست که به همان اندازه اعتبار و حقیقت دارد که فرضیه های خود مدعیان در نفی پرسایی آن شخصیت ها، اگر چه برای نشان دادن عدم ِ صدق ِ داوها و داوری های کسان «با اتکا به وجود خودشان» کاملا بسنده است!

که البته همه ی این ها هیچ تغییری در این واقعیت نمی دهند که منطقی ترین نتیجه ای که رفقا باید بر اساس مبانی بحث خودشان بگیرند، و ما نمی دانیم که چه چیز جلوی آنان را سد کرده است، بر زمین گذاشتن جنازه ای ست که بر دوش می کشند: فرهنگ و تمدن ایرانشهر! چون راست این است که هر کاری جز این شک برانگیز است و ما را به این فکر وامی دارد که چه بسا رفقا در باورها و افکار خود آنچنان نیز که میل دارند بنمایانند، راسخ و یکپارچه نباشند. در اینجاست که می توانیم از خود بپرسیم، آیا بخت این هست، آیا به راستی چنین «سعادت»ی هست که ایرانشهر، آنچنان نیز که رفقا تمایل به اظهار اش دارند، کاملا نمرده باشد؟ اگر چنین باشد، بی شک بخشی از رفقا همصدا با شاعر محبوب و شبانه گویشان با صدای بلند اعتراض خواهند کرد که خیر، "سعادت" نیست این، "اشتباه" است، چرا که: "سعادت، حادثه ای ست بر اساس اشتباهی"؛

که البته خرده نمی توان بدیشان گرفت، زیرا اگر ما دلیری کرده و اعتراضی نیز بدین عدم همبستگی معنایی کنیم، همه، در هیات یک تن، "شیرآهنکوهمردانه" یک صدا خواهند گفت:

"قصدم آزار شماست!

اگر این گونه به «رندی»

با شما

سخن از «کامیاری خویش» در میان می گذارم،

- مستی و راستی-

به جز آزار شما

هوائی

در سر

ندارم!"

که البته در برابر این میزان از "راستی" و چنین برداشت یگانه و نوآورانه ای از «رندی»، فقط می توان سر فروآورد و گذشت. در همین راستاست که بی شک نمی توان از یاد برد که پس از متحقق شدن، و یا صحیح تر، پس از «ماه- نشان» شدن آن «کامیاری» برامده از آن «رندی»، که هر آینه در درازنای یک شب سرد زمستانی تجسم مادی نیز یافت، جهان به گونه ای بد نافهمیدنی دریافت که والاترین آرزوهای مدعیان، «بلاهت و دروغ های واکس زده ای» بیش نبودند.

به هر روی، ما، به عنوان عاشقان و پرستندگان ایران و فرهنگ اش، کار زیادی از دست مان بر نمی آید در برابر جماعت پرسنده و متفکری که می گوید: "عشق سوء تفاهمی ست که با «متاسفم» گفتنی فراموش می شود". و شگفت این است که این همان «تصویر منقدانه» ای ست که کسان از جهان مدرن به دست می دهند، جهانی که گویا ایران ِ بالذات ناپرسا و نااندیشا توان درک و جذب آن را ندارد! آیا هنوز نیز باید به چنین مدرنیته با چنین مختصاتی از عشق رشک ورزید؟

*

مشکل اصلی اما، که از هر روزن شایسته ی جدی گرفته شدن است، در جایی دیگر نهفته است. چپ، به عنوان یک «پدیده ی مجازی» هرگز نمی تواند از چنان اصالت و اهمیتی برخوردار باشد که به مثابه ی یک «مشکل ایرانی» بدان نگریست. به عبارت دیگر، چپ، به همان اندازه که «مشکلی مجازی» نیست، و از این روزن است که ما را سرسختانه دعوت به مهار کردن خود اش می کند، «پدیده ای ایرانی» نیز نیست. نه، «مشکل ایرانی»، در عدم یکپارچگی معنایی نزد همگنان و نگهدارندگان راستین ایرانزمین، یعنی نزد راست است. و این مکان اصیل و ویژه، یعنی راست، بنا بر همه ی داده های تاریخ، همان جایی ست که ایرانزمین نه تنها در آن آغاز می شود، بلکه ادامه نیز می یابد. اینکه بخشی از راست نیز بدین تصور باطل اندرغلتد که ایرانزمین فاقد توانایی اندیشیدن و پرسیدن است، اینکه ایرانزمین روشنگری نداشته است، اینکه ایرانزمین به گوهر راهی جز پشت سر گذاشتن و سپری کردن، و در نهایت، پشت و رو کردن خود ندارد، امری ست که پذیرش آن پذیرش «ابطال مبانی اندیشگی راست» است، و این، «رد ِ وجودی» ِ خود به دست خویشتن است که بی شک صدقی در آن موجود نیست.

ما بر این باوریم که در نزد این بخش از راست بیشتر با یک «مبالغه ی شاعرانه» روبروئیم تا یک «باور فلسفی». مبالغه ای شاعرانه که «شکست های زمستانی» چندین دهه ی گذشته تاثیر اندکی در پیدایش آن نداشته اند. چه بسا اگر تاریخ را به همانگونه که هست بنگریم، یعنی تاریخ با همه ی پستی-بلندی های اش، آنگاه پذیرش اینکه در بُرش هایی از تاریخ هر تمدنی فواصلی هست، فواصلی که پشت سر گذاردن آن ها جز به یاری پیوستگی ها، به عبارت دیگر، جز به یاری مواد فکری همان تمدن ِ تاریخی میسر نیست، آنگاه «دوره های تباهی» ای که در تاریخ ایرانشهر محسوس هستند نه تنها قابل درک، بلکه قابل پذیرش نیز گردند، و این همه، بی آنکه به دام «مبالغه ی شاعرانه ی نفی تمدن»، آنگونه که نزد روشنفکری شاهد آن هستیم، اندرافتیم.

به هر روی، همانگونه که موسیقی بدون سکوت برگزار کردنی نیست، به عبارت دیگر، همانگونه که فواصل ِ سکوت ِ میان ِ آواهاست که جریان موسیقی را به جنبش و حرکت درمی آورند، در تاریخ اندیشه نیز فواصلی از "نیندیشیدن" هستند که جز با عنایت به آن ها، و به گونه ای دقیق تر، جز با عنایت به «پس و پیش» آن ها، رود سترگ اندیشه قابل رویت و سپس شناوری نخواهد بود. هیچ شهری که برازنده ی نام اش باشد بدون تن در دادن به ساختن «پُل» ها بر روی «دره» ها و «شکاف» ها و «ناهمواری» های اش، از پس تامین عبور و مروری که ضامن سلامت شهروندان خود باشد برنمی آید، همانگونه که هیچ «شهر ِ فکری» ای بدون تن در دادن به ایجاد پل بر روی «گسل های اندیشگی» و «ویرانه های فکری» اش.

ما فکر می کنیم که این نه برخی ویژگی های نه چندان خرسند کننده و البته غیر خارق العاده ی تاریخ ایرانشهر، بلکه صرفا یک «اشتباه روش شناختی» و «دیدگاه نادرخورند» است که بیشینه ی کسان را به رانده شدن در آنچیزی که ما یک «خرافه ی سیاسی»، و خود «شرایط امتناع» می نامند اش، واداشته است. در درون «واقعیت تاریخی» اما، نه تنها «هژمونی امتناع»ی موجود نیست، بلکه آنچه که بیش از هر چیزی محسوس است، «هژمونی پیشرفت» است و «نو-شوی»، آنچه که قدما و فلاسفه ی ایرانشهری به آن «فرشکرد» می گفتند.

به راستی کدام کشور و کدام ملت است که در دوران «استعمار و اشغال» خود از سوی بیگانگان، و ما به آسانی می توانیم با عنایت به «شورش های ملی» گرایانه ی گوناگون، - خیزش های بابک و ابن مقنع و مازیار و استادسیس و سنباد و ابومسلم تنها نمونه هایی هستند از بسیاری-، سلطه ی خاندان های عرب تبار و ترک تبار و مغول تبار قرون اولیه پس از فروپاشی امپراتوری را دوران «استعمار و اشغال» بنامیم، نوابغی پدید آورد که روزبه و سیبویه و عبدالحمید و رازی و فردوسی و بیرونی و خیام و پورسینا و پورمسکویه و سهروردی و حافظ تنها مشتی از خروار شان به شمار می روند. آری، حتا در زیر یوغ استعمار اجانب و تازیانه ی اشغال بیگانگان نیز چونان خورشیدی درخشیدن، تنها از ملت های به راستی بزرگ بر می آید، اگر نه از بزرگ ترین ملت ها.

و به راستی که جهش علمی و فرهنگی ای که ایرانیان در عین «بی دولتی» و «بی سپاهی»، به عبارت دیگر، در حین مشهور بودن به موالی و عملا شهروند درجه دوم شمرده شدن موفق به ایجاد آن شدند، در سراسر تاریخ انسانی امری ست مطلقا یکتا و بی همتا. پس طبیعی ست که در باره ی چنین ملتی اظهار شود که "اصولا مردنی نیست."

*

تاریخ ایرانزمین حاوی دوره های گوناگون روشنگری است که ما از ذکر مراحل هفت گانه ی آن، که در مقاله ای دیگر به آنان پرداخته ایم، چشم پوشی می کنیم. که البته دورترین آغازگر تاریخی و طلایه دار تشخیص پذیر این روشنگری، مردی ست که الهام بخش افلاتون و کانت بوده است، یعنی زرتشت، و ما اکنون، در این سر ِ دیگر ِ تاریخ، در دوره ای دیگر از «روشنگری ایرانشهری» به سر می بریم که چهره هایی چون آخوندزاده، کاظم زاده ایرانشهر، امیر مهدی بدیع، تقی زاده، فروغی، ذبیح بهروز، هدایت، نیما و یا فروغ فرخزاد در ِ هر گونه بد فهمی و انکار آن را بر روی ما می بندند. آری درست است، ما در همین دو سده ی پیشین (آخوندزاده 1811 زاده شده است، میرزا آقا خان کرمانی 1853، کاظم زاده ایرانشهر 1884، هدایت 1903 و بدیع 1915) کژروی و شکست های نه چندان کم اهمیتی داشته ایم، ولی به اندازه ای بیشتر شکوفایی تجربه کرده ایم، پیشرفت و پیروزی. ملت ایران می تواند بی آنکه متهم به خودستائی شود، - تنها ذکر نام های معاصرانی که در این متن آورده شده است بسنده هستند- به خود ببالد. دستاورد مردمانی از جنس هدایت و آخوندزاده، مردمانی از جنس فروغ و قره العین، مردمانی از جنس ایرانشهر و بدیع، و اجازه بدهید به پهنه های دیگر هم برویم، مردمانی از جنس داور و قوام و فروغی، و یا حسابی و هشترودی جای زیادی برای کم خود بینی نمی گذارند. مردمانی از جنس رضا شاه بزرگ و ژنرال زاهدی و سربازان گم نام شان ایران را از بد ترین شرایط قابل تصور، یکپارچه بیرون آوردند. مردمانی از جنس محمدرضاشاه بزرگ و خیل بزرگی از تکنوکرات ها و استادان دانشگاه و مهندسان و معماران و پزشکان و کوشندگان دیگر پیشه ها، ایران را به جایی رساندند که در را به روی هرگونه بازگشت دوباره به تاریکی بستند. با ملی شدن نفت، پس از سرشکستگی ها و تحقیرهایی به درازا و ژرفنا و پهنای دودمان قاجار، «نع» گفتن به قوی ترین ها و ترمنش ترین ها را تجربه کردیم، اگرچه در چشیدن مزه ی این نع گفتن، که اگر در آن شرایط یکی «نه» نیز می بود بسنده می بود، آنچنان استعدادی از خود بروز ندادیم. آری، در همه جا موفق نبوده ایم و گاهی به نظر رسیده و به باور برخی ها امروز نیز می رسد، که با پیروزی راستین فاصله ی نه چندان اندکی داریم، اما با آنچیزی که نیز پسند های بد "امتناع" و "انجامد" نام اش نهانده اند، فاصله های نجومی داشته و داریم. بی شک چنین داوری های نه لزوما از سر شکیبای ای را که فاصله ی میان «امتناع» تا «انجماد» را با آمیزه ای از "انتظار ِ امر ِ ناممکن" و "خودبیزاری مزمن ملی" پر می کنند، می توان آن سوی دیگر «حس حماسه سرائی شرقی» قلمداد کرد. در یک برایند کلی اما، در مورد ایرانیان شاید بتوان بطور به همان اندازه خلاصه که بسیار گویا، همصدا با یکی از راسخ ترین شیفتگان ایرانزمین، یعنی محمد رضا شاه بزرگ چنین گفت: "این ملت اصولا مردنی نیست".

*

موضوع مشروطه نباید ما را دچار اغفال و چشم پوشی از اصول کند. مهم ترین چیز برای درک آنچه روی داده است اعتنا به «وقایع اتفاقیه» است، به عبارت دیگر، اعتنا و توجه به وقایع، آنگونه که اتفاق افتاده اند، نه آنگونه که ما دوست می داریم اتفاق افتاده باشند. در عین حال، لزوما آنچه که در دهان ها بیشتر می چرخد نزدیک ترین به حقیقت نیست. مشروطه، اگر آن را همانگونه که هست بنگریم، یعنی «روحی فروفسرده بر روی یک تکه کاغذ»، همه آنچیزی ست که می توان از آن پرهیخت. ما بر سر واژگان پیکار نمی کنیم، مهم در درجه ی اول مفاهیم هستند، و همزمان، راستگویی در بیان.

هنگامی که از «پروژه ی ناتمام مشروطه» سخن گفته می شود، این پروژه نمی تواند استوار بر چیزی باشد که خود بنا به تعریف یک «بن بست» به تمام معنا است. ما نمی توانیم قانون اساسی ای را که بنا بر نص صریح خود اش از باری تعالی نشات می گیرد، وابسته به امام زمان است و در قید و بند فتاوی حجج اسلام تا به ابد!، یک قانون اساسی عرفی بنامیم. و کمتر از آن، قانونی متضمن حاکمیت مردم بر مردم. حقیقت این است که در ارزیابی تاریخ، تعارف نمی تواند به حقیقت و پیروزی بینجامد.

به همچنین ما نمی توانیم قانون اساسی ای را که به گونه ای صریح کل قوه ی مجریه را، بدون هیچ کم و کسری، متعلق به پادشاه دانسته است، (و این با توشیح لوایح قوه ی مقننه فرق دارد)، کل قوای نظامی و نیز تعیین «جنگ و صلح» را ذیل فرمان و اراده ی او قرار داده است، و همزمان برای او، در کنار مجلس، در هیات مجلس سنا قدرت قانون گذاری مستقیم نیز قائل شده است (!)، قانونی بنمایم که در پرتو آن پادشاه فقط باید سلطنت کند و نه حکومت. که البته چنین ادعایی همه ی مرزهای تعارف را درمی نوردد و به «دروغ ناب» تبدیل می شود. دروغی که شوربختانه به یکی از مصطلح ترین دروغ های جامعه ی سیاسی ای تبدیل شده است که نیکبختی خود را به گونه ای که نمی توان آن را بسیار راستگویانه و احترام برانگیز نامید، در تن زدن از پذیرش امر واقع جست و جو می کند.

این حقیقتی ست که طفره رفتن از پذیرش آن فقط می تواند به استحکام بیشترش در فرایند تاریخ بینجامد: قانون اساسی مشروطه فقط زمانی می توانست منجر به سعادت شود که زیر پا گذاشته شود. دقیق تر اگر بنگریم، این قانون زهدان «خودکامه ی روشنرای» است، و البته، «خودکامه ی تاریک رای» نیز. (و ما برای اینکه ارج اولی را به مثابه ی ضرورتی تاریخی بدانیم لازم دیدیم که دومی را هر چه سهمگین تر تجربه کنیم!)؛

به عبارت دیگر، رضاشاه اگر رضا شاه نمی بود، می بایست رضا شاه می شد. انتظارات جنبش "بیداری ایرانیان" (ناظم الاسلام کرمانی)، همانچیزی که ما نام آن را «روشنگری» گذاشته ایم، انتظاراتی که کسانی چون آخوندزاده و طالبوف و میرزا آقاخان کرمانی صورت بندی کرده بودند، با قانون اساسی مشروطه ای که دولت های عدیده ی عصر پهلوی می بایست تحت «فرمان ملکوتی» آن حرکت کنند، فقط می توانستند پایمال شوند. یکی از تقضاهای صریح عصر بیداری جدایی دین از دولت بوده است. طبیعی ست که چنین امری در تناقض مستقیم با آنچیزی قرار داشت که نخست «نظام نامه» نامیده شد و بعده ها به «قانون اساسی» متغیر گشت. قانونی که شاه ایران را "شاهنشاه اسلام" می نامد و او را موظف می نماید که "مروج طریقه حقه جعفریه اثنی عشریه" باشد، به عبارت دیگر موظف به «جهاد» می کند، جای چندانی برای پرهیز از "عقاید پوچ" نمی گذارد.

به عبارت دیگر، چنین پادشاه ِ محبوس ِ فتاوی و دست و پا بسته در شرعی، بی شک به راحتی نمی تواند مبانی سکولاریسمی را که آخوندزاده ها متضمن سعادت «ملت» دانسته بودند به اجرا گذارد. همچنین نمی توان از نظر دور داشت که «ملتی» که تحت انقیاد «شرع مبین» است و وضع قوانین اش را ذیل اقتدار «امام زمان» و جانشینان اش انجام می دهد، چیزی جز «امت» نیست و با آنچیزی که آخوندزاده و یا ایرانشهر از «ملت» مراد می کرند، به صریح ترین وجهی «نسبت معکوس» دارد. به راستی مگر جز این است که مجلس به اصطلاح شورای ملی، آری، همان مجلسی که می بایست، اگر بخواهیم ادعای روشنفکران را بپذیریم، حقوق ملت را تامین کند و دست شرع مقدس و کلب های درگاه اش را از سر اش کوتاه، بنا بر قانون اساسی شکوهمند مشروطه، فقط زمانی مشروعیت دارد که به " توجه و تایيد حضرت امام عصر عجل الله فرجه" رسیده باشد؟ پس روشنفکران جا دارد که منظورشان را از عرفی بودن این قانون، که خود خود را "مقدس" می نامد، به گونه ای دقیق تر بیان کنند.

و بر همین روال، هنگامی که بنا بر نص صریح این قانون اساسی مرز "آزادی بیان و عقیده" شرع مقدس است، به راستی سخت است دست یابی به لیبرالیسم و همچنان در بند قانون ماندن! در جایی که آزادی و قانون در برابر یکدیگر قرار می گیرند نخستین چیزی که حرام می شود، در کنار حقیقت و شرافت، شان آدمی ست. در اینجا بگذارید به بخشی از گفتار آخوندزاده ی بزرگ در باب "دوام سلطنت" بپردازیم، چرا که به راستی خود گویای بسی چیزهاست:

" ... «دوام سلطنت» و «بقای سلسله» موقوف است به «علم» و «آزاد» شدن ملت از «عقاید پوچ». و «بعد» از این شرایط [که البته کمتر کسی به این قید زمانی که پدر روشنگری نوین به آن اشاره ی مستقیم می کند، اعتنا کرد] پادشاه باید «فراموشخانه» ها بگشاید و «مجمع» ها بر پا نماید، با «ملت» [روشن است که در اینجا ملت در مفهوم نوین اش به کار می رود و با امت ملت نمای قانون اساسی متفاوت است] «متفق» و «یکدل» و «یک جهت» باشد، «ملک» را تنها از خود نداند و خود را «وکیل ملت» حساب نماید و با «مداخله ی ملت»، «قوانین» وضع کند و «پارلمان» مرتب سازد و به «اقتضای قوانین رفتار نماید» و «خود رای» به هیچ امری قادر نباشد، یعنی به «مسلک پروقره» بیفتد و به «دایره ی سیویلیزه» قدم گذارد تا اینکه به وسیله این اسباب مملکتش تا زمان تحصیل «قدرت کامله ی سابقه ی خود» [یعنی ایران هخامنشی تا ساسانی] به جهت امین بودن از تعرض پاره ای سلطنت های «حریص» و «پر زور» به حوزه ی ضمانت دول قادره ی فرنگستان مستحق و سزاوار باشد [یعنی یکبار دیگر پس از 1200 سال شایستگی استعمار نشدن را دارا شود!] و مردم او را «برگزیده» دانسته، محبوب اش بدارند و به «حق او» کسی را شریک ندانند و نگذارند که کسی به سلسله ی او مدعی بشود و «وجود او» را باعث «امن» و «آسایش» و موجب «عدل» [و] «سعادت» بدانند و «پاتریوت» بشوند. یعنی به «اسم پادشاه» در حب وطن، «مال» و «جان» خودشان را مضایقه نکنند، نه اینکه به روش زمان حال از راه «ترس» به او اظهار اطاعت بکنند." (مکتوبات، به کوشش بهرام چوبینه، ص.326)؛

آشکارتر نمی توان تعریفی چنین جامع و همزمان نوبنیاد از پروقره عرضه کرد: شاه باید وکیل ملت باشد و به اقتضای قوانینی که به مداخله ی ملت وضع شده اند رفتار نماید! درست است، در اینجا ما با یک مانیفست تمام عیار در باره ی دمکراسی، و این یگانه مانیفست آخوندزاده نیست، روبروئیم. آخوندزاده در اینجا چیزی را به ما معرفی می کند که صاحب این قلم در دیگر نوشته های خود، با استناد به متون کهن اوستایی و پهلوی و فارسی و عربی، علی رغم ناباوری حتا برخی از همسویان و همگنان، آن را به وضوح شناسانده است، و آن چیزی نیست جز «شهریاری برگزیدنی» Elective Monarchy، و یا به کلام کهن، «خشثره وئیریه».

نمی توان به اندازه ی بسنده بر این امر تاکید کرد که آخوندزاده، به گونه ای معنی دار، از "دوام سلطنت" و "بقای سلسله" و "برگزیده" بودن پادشاه از سوی "مردم" در یکزمان سخن می گوید. به عبارت دیگر، اساس پادشاهی را برگزیدگی از سوی مردم قرار می دهد. همانچیزی که در سراسر عصر شکوه تمدن ایرانشهری به کرات شاهد آن بوده ایم که به قول ویدنگرن، "قوم" آمده اند و گفته اند: "ما او [شاه] را برگزیدیم!" همان امری که در «یسن هفت هات» نیز به گونه ای آشکار تصریح شده است و ما در جایی دیگر به آن پرداخته ایم.

در مانیفست آخوندزاده حاکمیت قانون برامده از رای آزاد مردم به گونه ای انکارناپذیر مورد توجه قرار گرفته است، و این همه، در کنار درخواست بازگشت ایرانزمین به "قدرت کامله ی سابقه ی خود". او در جایی دیگر نیز به این امر اشاره ای مستقیم می کند: "دولت ایران «قدرت و قوت عظیمه ی قدیمه »ی خود را محال است دوباره به دست آورد مگر به «تربیت ملت»..."(همان، ص.325)

ما در اینجا بطور انکارناپذیری با یک امر بسیار مهم روبروئیم، چرا که در حقیقت، از روزن پدر روشنگری نوین ایرانشهر، بازسازی امپراتوری یعنی حاکمیت مردم، به عبارت دیگر، به گونه ای معکوس، امپراتوری از آن رو امپراتوری بوده است که ضامن حاکمیت مردم و حکومت قانون بوده است! این امری ست که تاکید بر آن بسیار ضروری می نماید. آخوندزاده، به عنوان اندیشمندی که برای «منطق درونی» و «همبستگی معنایی» افکار اش، البته بر خلاف «اهل امتناع و انجماد»، همواره اهمیت فراوانی قائل است، در جایی دیگر از اثر خود با رعایت جزئی ترین امور به چند و چون حکومت قانون در دوران کهن می پردازد، امری که البته از چارچوب اصلی بحث ما بیرون است. (1) چرا که ذکر این نقل قول از پدر روشنگری نوین ایرانزمین صرفا از این رو بود که به تفاوت آشکاری که میان انتظارات روشنگری ایرانی و قانون اساسی مشروطه وجود دارد اشاره کرده باشیم.

هیچ چیزی نمی تواند ما را از این داوری باز دارد که مشروطه را، با توجه به قانون برامده از او که بی شک تجسم روحی او به شمار می رود، در تضاد کامل با روشنگری نوین ایرانی بشمریم. بطور دقیق تر، همانطور که در جایی دیگر نیز بدان پرداخته ایم، مشروطه در حقیقت چیزی نیست جز «ضد روشنگری» ایران Anti-Enlightenment. آری، بر خلاف رای برامده از امتناع روشنفکران، ما نه تنها روشنگری داشته ایم، بلکه حتا ضد روشنگری نیز داشته ایم، که البته این چیز عجیبی نیست و تصدیقی ست بر همان اصل کهن مزدائی، که در سراسر دوران آمیختگی، یعنی کل دوران حیات مادی، در دورانی که حتا مردی از جنس زرتشت نیز نمی تواند بری از گناه و کاستی باشد و معصومیت بنا به تعریف امری ست ناممکن، هر چیز نیک ضد خویش را نیز در خود می پرورد. فاجعه اما هنگامی روی می دهد که نیکی ها از سوی اضداد نیکی ها به زیر کشیده شوند. و البته کدام تاریخ شکوهمندی هست که بتواند مدعی شود از افتخار شکست خوردن برخوردار نبوده است؟

*

در این میان، یکی از کم لطفی هایی که می نماید در برخی محافل به صورت یک تعهد درامده باشد، در نظر نگرفتن سهم «قطعی» و «سرنوشت ساز» ِ «پروژه ی پهلوی» ست در روشن نگاه داشتن «مشعل روشنگری» نوین ایرانزمین. می گوئیم قطعی و سرنوشت ساز، چرا که بدون پروژه ی پهلوی در حقیقت هر گونه سخن راندن از فرایند «تحقق مادی روشنگری»، که بی شک همواره امری ست ناتمام و از این رو باز، درائیدنی در جهت واژگون سازی تاریخ و اهانتی به حس والای حقیقت جویی بیش نیست. برای درک بهینه ی این امر باید یکبار دیگر در مفهوم «ضد روشنگری» باریک شویم.

ضد روشنگری Antiaufklärung، یعنی همان امر بسیار متداولی که روشنفکری ِ مستقر در بن بست ِ ایران ِ نوین لقب «مشروطه» را بدان داده است، برایندی ست از افکار و اعمال محافلی که گاه با نیت نیک، و اغلب از سر ضرورت پیروی از منویات و مکنونات قلبی خویش، به اصول چهار گانه ی روشنگری، یعنی «امنیت»، «قانون»، «پیشرفت»، و «مردم-سالاری» پشت کردند. استخراج این چهار مفهوم از درون متون اساسی روشنگری، که بی شک از آخوندزاده تا فروغی و ایرانشهر دوام می یابد، روشنگری را آراسته به آن چیزی می کند که اهل رزم به آن «ژرفنای استراتژیک» می گویند. روشنگری نوین ایرانی همواره، تا به امروز، فرزندان راستین خود را داشته است، و البته ضد روشنگری نیز. روشنگران به گونه ای صریح، که گاه اذهان شرع زده را دچار وحشت می کرد، به نقد آن چیزی که در احترام برانگیزترین بیان «عقاید پوچ» می نامیدند پرداختند. آنان به نقد مذهب پرداختند، چه در هیات خرافه آمیز شخصی اش، و صد البته در قالب مداخله جویانه ی سیاسی اش. آنان به گونه ای صریح هم میهنان خویش را دعوت به پرهیز از «نقل» و پیروی از "عقل صرف" می کنند:

" ای جلال الدوله، برای فهمیدن مطالب من باید تو «عقل صرف» را سند و حجت دانسته باشی نه «نقل» را که «اولیای دین» ما آن را بر عقل مرجح شمرده اند و چند هزار سال است به واسطه اغراض نفسانیه عقل را از درجه ی شرافت و اعتماد انداخته، در «حبس ابدی» نگاه داشته اند." (مکتوبات، ص.350)

آنان به همین گونه با عنایت به «عقل سلیم»، «حریت کامله» را از ضروریات ایجاد دوباره ی حاکمیت ملی و بازسازی امپراتوری قلمداد می کنند:

"هر فردی از افراد نوع بشر [...] باید به حکم «عقل سلیم» از نعمت «حریت کامله» بهره مند شود. حریت کامله عبارت از دو قسم حریت است: یکی «حریت روحانیه» است، دیگری «حریت جسمانیه». حریت روحانیه ما را اولیای دین اسلام از دست ما گرفته، ما را در جمیع امورات روحانیه بالکلیه «عبد رذیل» و تابع امر و نهی خودشان کرده اند و ما را درین ماده هرگز «اختیار مداخله» نیست. پس ما در ماده حریت روحانیه، بنده و فرمانبردار اولیاء دین بوده، از «نعمت آزادی» محرومیم. و حریت جسمانیه ی ما را فرمانروایان دیسپوتی [که البته با عنایت به توجه ی خاص او به بازسازی امپراتوری شاهپور ها و داریوش ها منظور اش سلاطین بیگانه ی عصر تازش هستند] از دست ما گرفته [اند]... طوایف مشرق زمین به واسطه ی ظهور دین عرب ها و به واسطه ی تسلط ایشان در آسیا، حریت کامله را به یکبارگی گم کرده اند و از «لذت مساوات» [که برایندی ست از حریت جسمانی و روحانی: "مساوات عبارت از وجود این دو ماده است"] و از نعمت «حقوق بشریت» کلیتا محرومند و بر فهم این حرمان عاجزند. " (همان، ص.319)

این سطور در میانه ی سده ی 19 میلادی، یک سده پیش از گولاک و هولوکاست، از سوی یک شهروند ایرانی که با وجود ترک زبان بودن اش، افتخار می کند از تبار "سلاطین فارس" است نوشته شده اند. ما فکر می کنیم این نخستین سند از روشنگری نوین ایرانشهری است که در آن به گونه ای روشن سخن از "حقوق بشریت" رفته است. همزمان، نقد دین در این متن به قسمی که جلوی هر گونه سوء تفاهمی را بگیرد، اشاره به سکولاریسم نابی دارد که نیم سده پس از آن در قالب متن قانون اساسی مشروطه به صریح ترین شکلی لگدمال و به فراموشی سپرده می شود. از این روست که می گوئیم مشروطیت، در همان زمان که در هیات عملی اش فروپاشی ارضی ایرانزمین بود (رسالتی که امروز فرق گوناگون روشنفکری پیشبرد اش را به عهده گرفته اند)، در هیات فکری اش، ضد روشنگری و به زانو در آمدن در برابر جهل است.

و بر اساس همین منطق است که روشنفکری ایرانی، به عنوان وارث حقیقی این سنت، در منش اش به خردستیزی می گراید و در کنش اش، به تجزیه ی ارضی ایرانشهر. ما برای اینکه خواننده را به ژرفنای اندیشه های آخوندزاده آگاه تر سازیم، مردی که به راستی از سوی برخی ناخوانده باقی مانده است، به همان اندازه که از سوی برخی دیگر بد خوانده، و حتا تحریف شده است، به نقل بخشی دیگر از افکار او می پردازیم:

" ای اهل ایران! اگر تو از «نشات آزادیت» و «حقوق انسانیت» خبردار می بودی، به اینگونه «عبودیت» و به اینگونه «رذالت» متحمل نمی گشتی، طالب «علم» شده، «فراموشخانه» ها گشادی، «مجمع» ها بنا می نمودی، «وسایل اتفاق» را دریافت می کردی. تو در عدد و استطاعت به مراتب از دیسپوت زیادتری، برای تو فقط «یکدلی» و «یکجهتی» لازم است، اگر این حالت، یعنی «اتفاق» به تو میسر می شد برای خود فکری می کردی و خود را از قیود «عقاید پوچ» و از «ظلم دیسپوت» نجات می دادی.

چه فایده این حالت برای تو میسر نمی شود مگر با «علم» و علم حاصل نمی گردد مگر با «پروقره» و پروقره صورت نمی بندد مگر با «لیبرال بودن» و لیبرال بودن نمی شود مگر با رستن از قید عقاید [یعنی ایدولوژی ها بطور کل و خرافه ها بطور اخص]. چه فایده، «مذهب» تو و «عقاید» تو به لیبرال بودن تو مانع است [به راستی که خلاصه تر نمی توان هشدار داد]. آیا در صفحه ای از صفحات ایران، از ترس «علمای شارلاتان» و از «واهمه ی عوام» [یعنی همان ماده ی عالیه ی احزاب آتی ملقب به سرخ] می توانی دهان باز کرده بگویی: ای بیچاره خلق! تعزیه می داری به هر صورت، شاخسی واخسی [شاه حسین وا حسین] می زنی به هر صورت، به سر و سینه می کوبی به هر صورت، به تن و اندام خود چرا کارد و خنجر فرو می کنی و مرده های خود را چرا از هر جا در توی تابوت ها به اسبان و خران و قاطران بار کرده به کربلا یا نجف نقل می نمایی، و الکا [زمین و ناحیه] و منازل و طرق را از بوی این جیفه های [مردارهای] گندیده مردار می سازی و مسافران آشنا و بیگانه را که در راه تردد دارند متنفر می کنی؟

«بیچاره لیبرال»، «بیچاره پنزور» [اندیشمند]، چه کند وقتی که به ارباب خیالات صائبه و صاحبان عقول سلیمه، این ظالمان، یعنی علماء، راه تکلم نمی دهند و قوت علما از جهت «امور اخرویه»، یعنی «فناتیزم»، به مرتبه ای است که ایشان هرگز خودشان را محکوم «حکم سلاطین» نمی شمارند، بلکه به خلاف ذلک، خودشان را «نایب امام غایب» و «صاحب الزمان» می دانند [همان امر متعارفی که به قول هما ناطق در قانون اساسی مشروطه برای نخستین بار در تاریخ پس از فروپاشی امپراتوری شکل قانونی نیز به خود گرفت!] و هر یک از ایشان در هر دیار خود را «مستقل» و «فرید عصر» حساب کرده و اِسناد ِ اجتهاد به خود داده، همین در فکر ازدیاد مریدان و مقلدان خود می باشد، حتی از جهت «امور دنیویه»، علما را بر سلاطین نیز «تفوق» هست و در این ماده سلاطین نیز تابع ایشانند و به جهت شکست «غرور» سلاطین، ایشان پادشاهان را صراحتا کلب [سگ] آستان امام خطاب می کنند؛ [...] سلاطین هم از روی اطاعت یا از روی کراهت به این امر رضا داده اند و از مال چنین خفت هرگز اندیشه نکرده اند و نفهمیده اند کسی که نسبت به امام «درجه ی کلبیت» داشته باشد، نسبت به نایب امام «درجه ی آقایی» نمی تواند داشت. در واقع هم نایب امام چگونه خود را تابع و محکوم کلب [سگ] امام بداند؟

آیا اینگونه «محکومیت» و «تبعیت» مناسبت و صورت دارد و علما تفضلا از اینکه سلاطین را کلب امام شمرده اند، به خود ایشان نیز لقب «ظالم» و به عاملان ایشان لقب «ظلمه» داده اند؛ سلاطین نیز به این امر بی اعتنا و «از میان انگشتان» به آن ناظر می باشند و «چاره» ی دیگر هم ندارند، زیرا مادام که «عقاید دینیه» در خیال ملت راسخ و ثابت است، رفع این اِسناد از قوه ی سلاطین خارج است.

از طرف دیگر، طرز سیاست متداوله به جهت نظم مملکت هر عاقل را غریق بحر تحیر می کند. «رسم سیاست» که در میان طوایف وحشی و بربری معمول است، الان در ایران مشاهده می شود. می بینی آدم ِ دو نیمه شده از دروازه های شهر آویزان گشته است؛ می شنوی امروز پنج دست مقطوع گشته، پنج چشم کنده، پنج گوش و دماغ بریده شده است [تقارن های تاریخی ای که هر گونه تفسیر بیشتری را بی مورد می کنند؛...]

برای نظم ولایت وسایل دیگر هست. اگر امرای ایران از «علم» و «قانون اداره» و «پولیتیک» خبردار می بودند، می دانستند که به واسطه ی «قتل نفوس» و «قطع اعضا»، مملکت را منتظم داشتن از «قبایح» است. [نزدیک سد سال پیش از دادگاه نورنبرگ و عدالت خانه ی مستقر بر پشت بام بسیار انقلاب و سرخ و سیاه مدرسه ی علوی و اعدام کنید-اعدام کنید های رفقا، البته تا زمانی که اعدامیان فرزندان ارتش ملی ایرانزمین باشند، این فرزند راستین زرتشت و کوروش خواهان لغو حکم اعدام در شرق می شود] چه فایده، «امرای ایران» بلکه «کل اهل ایران» حتا خود دیسپوت به تحصیل هیچ یک از علوم راغب نیستند. سلاطین دیسپوت نه خودشان علم اداره و پولیتیکه را تحصیل می کنند و نه به وارثان خودشان در آن علوم تربیت می دهند و چنین خیال می کنند که علم اداره و پولیتیکه اصلا به عمل سلطنت لزوم ندارد ..." (همان، ص. 319)

.

فکر می کنیم مسئله روشن تر از آنی است که نیازی به تفسیر و گزارش مفصلی داشته باشد. پدر روشنگری نوین ایرانشهر "نشات آزادیت" و "حقوق انسانیت" را وابسته ای می داند از "تربیت ملت"، امری که خود جز از طریق تحصیل "علم" و روی گرداندن از «عقاید پوچ» به دست نمی آید؛ آخوندزاده با قطعیتی که با توجه به زمانی که او در آن می زیست به چیزی بیش از دلاوری نیاز داشت، به سوی "اهل ایران" می گوید: "مذهب تو و عقاید تو مانع لیبرال بودن توست." با عنایت به این افکار آیا هنوز نیز می توان قانون اساسی مشروطه و افکار و اعمالی را که منجر به آن شدند، یک پیروزی تلقی کرد؟

آیا قانونی که در آن وارث تاج و تخت داریوش و انوشیروان بطوری صریح "شاهنشاه اسلام"، یعنی همان "کلب امام زمان" نامیده می شود، بیش از آن که سکویی باشد به سوی "پروقره" و "لیبرال بودن"، تخته ی پرشی به سوی تاریکی و تباهی نیست؟ راست این است که روشنگری ایرانی در قانون اساسی مشروطه سلاخی می شود. مشروطیت یک انحراف از روشنگری نوین ایرانشهری نیست که بتوان با دستکاری ها و دستمالی های چند روشنفکر متنبه و مزین به تاخر تاریخی ترمیم اش کرد، او تجسم قانون مندانه ی ضد روشنگری ست، زهری، که به خدعه ی روشنفکری ایرانی، و آن نیز در اصیل ترین تبلور اش، به مثابه ی تریاق در کام شهروند ایرانی فروریخته شده است، و به راستی که باید گفت: "ای بیچاره خلق!"

*

اجازه دهید در اینجا بازگردیم به تحریف آگاهانه ای که در مورد پروژه ی پهلوی صورت گرفته و در میان اکثریت قاطع روشنفکری به یک جزم و دلبستگی معنوی تبدیل شده است. درست است، امروز می بینیم کسانی را، که اقدامات رضا شاه و محمد رضا شاه را می ستایند. که البته خالصانه ترین ستایش ها نیز پیشزمینه ای هستند برای محکومیتی از پیش تعیین شده: این دو پادشاه بودند که خود به دست خود، با جلوگیری از توسعه ی سیاسی، زمینه ی انقلاب اسلامی را، که البته خود ِ مدعیان از معماران حرفه ای آن بوده اند(!)، آماده کرده اند.

این یک نیرنگ بزرگ و یک ترفند ارزان بیش نیست. نیرنگی که از یک سو هاله ای از بی طرفی و وارستگی اخلاقی را به مدعی می بخشد، و از طرف دیگر بار گناه مجرم را به گونه ای قطعی آنچنان سنگین می کند که حبس ابد سبک ترین جزای آن تلقی می شود. افسانه در کلام خود روشنفکران چنین فرموله می شود:

پهلوی ها بخش های بزرگی از درخواست های «مشروطه» را، (که ما در بی مورد بودن این لفظ، یعنی مشروطه، و ضدیت اش با روشنگری پیشتر سخن گفته ایم)، متحقق کردند، اما به اصلی ترین درخواست آن، یعنی توسعه ی سیاسی و حاکمیت مردم نه تنها اعتنایی نکردند، بلکه با همه ی نیرو جلوی آن ایستادند. عبارتی که در دهان ها می چرخد و می نماید که تبدیل به یک دعای مقدس شده است که کسان سه بار در روز پیش از صرف طعام بر زبان جاری می کنند چنین است: مدرنیزاسیون بدون مدرنیته! درست است، رفقا با بی باکی ای که تقریبا بی مثال است مدعی هستند که پادشاهان پهلوی "اهل ایران" را در آب پرتاب کرده اند بی آنکه آن ها را خیس کرده باشند!

مشخص است که هیچ یک از مدعیان نیازی در توضیح این امر نبیند که چطور می شود دانشگاه ساخت (دانشگاهی که کم و بیش همه ی رفقای حزب الهی، یعنی اعضای متشخص حزب توده در آن پرورش یافتند و سپس تر فرزندان معنوی شان) و به توسعه ی سیاسی یاری نرساند. چگونه می شود بساط خان و خانخانی را برچید، سپاه دانش و سپاه بهداشت به دور ترین نواحی کشور فرستاد، آزادی مذهب، یعنی سیاسی ترین شاخصه ی یک جامعه ی نوین را تضمین کرد، ارتشی ملی فراز تراشید، تحصیل اجباری و مجانی را باب کرد، دست شرع را، و البته بر خلاف قانون اساسی، از سر قضات کوتاه کرد، زنان را از زیر بار حجابی تحمیلی خارج نمود، به آنان حق گزیدن و گزیده شدن اعطا کرد، و باز نیز متحمل این انگ شد که جلوی توسعه ی سیاسی گرفته شده است؟ آری درست است، در پروژه ی پهلوی، توسعه ی سیاسی، اگر آن را به معنی رایج و دوست داشته شده اش در میان محافل مترقی تعبیر کنیم، یعنی پاسبان کشی و کباب کردن شهروندان در پشت درهای بسته ی سینماها، تقریبا و تا جای شدنی قدغن بود، ولی چه بسا باید دست به دامان مفیستوی گوته شد و از او خواست تا پاسخ مناسب تری برای پرسش مدعیان فراهم آورد.

راست اما این است که تمام این فرمول بندی های در ظاهر آبرومندانه که باید نمایی اندیشمندانه به ادعاهایی پوچ را دهند چیزی نیستند جز فرار به جلوی کسانی که از نگریستن در چشمان حقیقت تن می زنند، چرا که این حقیقت، حقیقتی نیست که تضمین کننده ی شرافت و بزرگ منشی آنان باشد. ولی آیا انکار حقیقت هرگز به مرگ حقیقت انجامیده است؟ مسلم است که خیر. و این چنین است که پروژه ی پهلوی نام دیگری ست بر پروژه ی روشنگری نوین ایرانزمین، نامی دیگری ست بر «بیداری ایرانیان»؛ در پروژه ی پهلوی بیداری ایرانیان رشد می کند، قوام می یابد، و به نقطه ای بازناگشتنی می رسد. در این پروژه است که فرایند «غنی سازی بیداری» به یک صنعت بومی مبدل می شود، صنعتی که سی سال بمب باران حاسدان سرخ و سیاه نتوانسته است آن را متلاشی کند.

کیخسرو آرش گرگین

تابستان دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهی

...

1) آخوندزاده ی بزرگ مردی بود که کوچکترین بدفهمی ای در باره ی شکوه و سترگی سامانه ی سیاسی و فرهنگی ایرانشهر نداشت. مردی که در نتیجه ی رشادت های سلاطین ترک قاجار از مام میهن اش جدا شده بود در باره ی چند و چون نیازهای سرزمین اش تصوراتی روشن داشت؛ و روشنی این تصورات روشنی ای بود از آن دست، که تنها می توانست از یک سرچشمه ی ناب و نیالوده به «عقاید پوچ» برخاسته باشد: از سپیده دم تاریخ؛ تاریخی که البته به سختی زیر پا گذاشته بود:

" ای دوست ِ عزیز ِ من جلال الدوله، عاقبت سخن ِ تو را شنیدم و بعد از سفر از انگلیس و فرانسه و ینکی دنیا [آمریکا] به خاک ِ ایران آمدم، اما پشیمان شده ام. کاش نیامدمی و کاش اهل ِ این ولایت را که با من هم مذهب اند ندیدمی و از احوال ِ ایشان مطلع نگشتمی. جگرم کباب شد.

ای ایران، کو آن شوکت و سعادت ِ تو که در عهد ِ کیومرث و جمشید و گشتاسب و انوشیروان و خسرو پرویز می بود [...] ای ایران، زمانی که سلاطین ِ تو به «پیمان ِ فرهنگ» عمل می کردند، چند هزار سال در صفحه ِ ارم مثال ِ سایه ی ِ سلطنت ِ ایشان از نعمات ِ الهی بهره یاب شده، در عزت و آسایش زندگانی می کردند، بی-چیزی نمی داشتند و گدایی نمی ندانستند، در داخل ِ مملکت آزاد و در خارج ِ آن محترم می بودند و شهرت [و] عظمت ِ سلاطین ِ ایران کل ِ آفاق را فراگرفته بود، چنانکه در این خصوص شهادت می دهد تواریخ ِ ملت ِ یونان، نه اخبار ِ ملت ِ ایران، به سبب ِ آنکه در میان ِ ایرانیان آثار ِ سلاطین ِ ایران و کتب و قوانین ِ ایشان نمانده است." (مکتوبات، ص. 290)

و این «پیمان فرهنگ»، به عبارت دیگر، قرارداد اجتماعی تمدن ایرانشهری، که ذیل سایه ی آن "سلاطین ِ فرس در عالم، نامداری داشتند و ملت ِ فارس برگزیده ی ِ ملل ِ دنیا بود"، درست همان چیزی ست که پدر روشنگری نوین ایران، بر خلاف ادعاهای پوچ اهل امتناع و انجماد، از تمدن غرب وام اش نگرفته بود. پیش از اثبات این امر اما از دهان آخوندزاده بشنویم قواعد پیمان فرهنگ را که در آن، "اجر و مکافات ِ اعمال ِ نیک و بد معین بود":

" در عهد ِ سلاطین ِ فرس، نظر به احکام ِ «پیمان ِ فرهنگ»، در هر شهر محاسبان می بودند و به مالی که از رعایا به خزینه ی ِ دولت واصل می شد واقف گشته، در دفاتر قید می کردند و این محاسبان نیز در اطراف و نواحی گماشتگان می داشتند. از جانب ِ پادشاهان در جمیع ِ شهرها وقایع نگاران و کارگزاران و کارآگاهان و داروغگان می شدند و شغل ِ هر یک از ایشان معین می بود و پیوسته ایشان از احوال ِ مملکت و رعایا مستحضر شده به عرض ِ پادشاه می رسانیدند و پادشاه نیز بر وفق ِ احکام ِ فرهنگ، در امور ِ واقعه رفتار می نمود. کسی در حق ِ احدی بر جور و تعدی یارا نداشت، برای ِ حفظ ِ لشکر هم «قانون ِ جداگانه» مقرر بود، چنانچه اگر روسای ِ لشگر در ایصال ِ مرسوم ِ افواج کوتاهی می نمودند، هر آینه مورد ِ بازخواست می شدند. رعایا از محصولات ِ ارضیه ی ِ خود به خزانه نیم عشر عاید می داشتند، اما درعهد ِ ساسانیان رعایا یک عشر دادن را «به رضای ِ خودشان» قبول کردند و در هر ولایت مالیات ِ دیوانیه کلا به مقام های ِ خاص و مسمی به اسم ِ خزینه عاید شده، «مخارج ِ سلطنت» کلا از همان مقام ها موضوع می شد و اصلا بر عهده ی ِ رعایا و سایر ِ ممرهای ِ مدخل از طرف ِ دیوان ِ حوالجات و بروات صادر نمی گشت. در هیچ جا از ممالک ِ ایران حکام ِ ولایات قادر به «کشتن» ِ احدی نبودند، اگرچه مستحق ِ قتل هم می شد. اول بایستی به عرض ِ پادشاه برسانند و هر حکمی که از جانب ِ پادشاه به اقتضای ِ «پیمان ِ فرهنگ» صادر می گردید، مجری می شد و «بقدر ِ امکان» از قتل ِ نفوس اجتناب می ورزیدند. در باب ِ حقیقت ِ اخباری که توسط ِ جاسوسان می رسید، تفتیش ِ بلیغ به عمل می آوردند. سپاهیان هیچ وقت در قید ِ خیمه و خرگاه نمی بودند و همیشه به زحمت و جفا عادت می داشتند. کسی را بدون ِ «جرم ِ ثابت» از شغل اش معزول نمی کردند و به خود ِ کسانی که عمر ِ خودشان را در خدمت صرف کرده بودند و هم به عیالشان «روزی» مقرر می داشتند. از جانب ِ مردان و زنان جداگانه بیمارستان ها بود که بیماران ِ غریب و بی کس را در آنجا معالجه و پرستاری می کردند، پرستاران زنان ِ نسوان بودند. کوران و شلان و عاجزان و بی کسان در «بیمارستان های ِ پادشاهی» روزی خوار می بودند. در هیچ سرزمینی، فقیر و گدا پیدا نمی شد.

در خدمت ِ پادشاه همیشه ندیمان ِ خردمند و نیکو نهاد می بودند و همیشه پادشاه را به کارهای ِ نیک رهنمونی می کردند. علاوه بر ندیمان، در حضور ِ پادشاه موبد ِ بزرگی نیز قیام می داشت که از جمیع ِ علوم، خصوصا حکایات و تواریخ و احکام ِ «پیمان ِ فرهنگ» با خبر می بود و در امور ِ مشکله به پادشاه مصلحت نما و رهنما می شد. پادشاه هر روز بار می داد اما در هر هفته یک روز مخصوص ِ بار می بود، یعنی روز ِ «سماع ِ عرایض ِ مردم».

در روز ِ مزبور، هر حاجتمند را مقدور می شد که پادشاه را دیده، درد ِ خود را اظهار بکند. پادشاه با رعایا در یک خوان طعام می خورد. در یامخانه ها [چاپارخانه ها] از جانب ِ دولت اسب ها گذشته و چاپاران تعیین کرده بودند و اخبار و وقایع را ولایات به موجب ِ اعلام ِ وکلا به عرض ِ پادشاه و وکلا می رسانیدند. در «پیمان ِ فرهنگ» اجر و مکافات ِ اعمال ِ نیک و بد معین بود. اگر کسی گناهکار بود، از نزدیکان ِ پادشاه احدی قادر بر شفاعت ِ او نمی بود. اگر کسی در «منفعت ِ ملت» و «مملکت» مصدر ِ خدمتی می شد، مستحق ِ اجر ِ مقرر می گردید. اگر به خصم غالب می شدند، به عزه و مساکین و مسافرین و عامه ی ِ سکنه و رعایا «خسارت نمی رسانیدند». بدان واسطه حضرت ِ یزدان سلاطین ِ آن عهد را موید فرموده بود که «عروس ِ مملکت» را به «زیور ِ عدل» و «انصاف» ِ خویش آرایش داده بودند. طلاب و تجار و مسافران در عهد ِ ایشان به اکناف ِ عالم به آسودگی تردد کرده، در هر جا همیشه معزز و محترم می بودند. ندیمان ِ پادشاه هر روز از احکام ِ «پیمان ِ فرهنگ» را در حضور ِ او می خواندند. به جهت ِ مُشکوی زرین، یعنی حرمخانه ی ِ پادشاه نیز قانون ِ مخصوص برقرار بود. پادشاه را بانوی ِ بانوانی می بود، عمله و خدمه ی ِ او از طایفه ی ِ نسوان، اما او اختیار ِ فرمانروایی در امور ِ مملکت نمی داشت.

ای جلال الدوله، قواعد ِ سلطنت ِ فرس بسیار زیاد می بود و برای ِ «هر امری» فارسیان قاعده ی ِ مقرره می داشتند. نسبت به آن عصر که هنوز علوم و صنایع را زیاد ترقی نبود، ذکر ِ همه ی ِ قوانین ِ ملوک ِ فرس باعث ِ تطویل ِ کلام می شود. احکام ِ «پیمان ِ فرهنگ» بسیار است، همه را در این مکتوب درج کردن موجب ِ اشکال می باشد.

از نتایج ِ احکام ِ «پیمان ِ فرهنگ» می بود که سلاطین ِ فرس در عالم، نامداری داشتند و ملت ِ فارس برگزیده ی ِ ملل ِ دنیا بود و عدالت ِ ایشان به مرتبه ای بود که تا امروزه در السنه ی ِ طوایف ِ روی ِ زمین، عدالت ِ فریدون و نوشیروان ضرب المثل است و بر جهانیان آشکار است که در دور ِ قدیم عرصه ی ِ ملک ِ سلاطین ِ فرس در چه وسعت می بود [ریزی از نام های ِ جغرافیایی] ..." (همان، 291-293)

در اینجا نمی خواهیم دست به تفسیر دامنه داری از این متن به همان اندازه اساسی، که دور مانده از چشمان مرکب اهل امتناع بزنیم؛ چون بسیار روشن است که اهمیت آخوندزاده، به همان اندازه که اهمیت و نقش فلسفه ی سیاسی ایرانشهری در تکوین روشنگری نوین ایرانشهری، به هیچ وجه درک نشده است. ولی با این حال نمی توانیم از طرح این پرسش چشم پوشی کنیم که جارچیان استبداد شرقی و سورچیان شیوه ی تولید آسیایی با این جمله چگونه می خواهند رفتار کنند:

" و پادشاه نیز بر وفق ِ احکام ِ [پیمان ِ ] فرهنگ، در امور ِ واقعه رفتار می نمود."

درست است، این چیزی جز به معنی حکومت قانون نیست، و البته نه چیزی تازه برای ما. زیرا که ما در دیگر جستارهای خود، مبانی حکومت قانون را با استناد به منابع اولیه نشان داده ایم؛ اما پرسش در این جا نهفته است که چطور در نیمه ی صده ی نوزده میلادی، مردی زینده در تفلیس از چند و چون حقیقت آگاهی داشته است، صده ی بیست و یکمی های تهران و برلن و لندن اما نه؟ آخوندزاده می دانست که شکوه ایرانزمین برخاسته از قانون ایرانزمین بود، امری که متون کهن از آن زیر نام «داد آریایی» یاد کرده بودند. و تصور از همین داد آریایی بود که فراسوی همه ی گسست های تاریخی، ایران را، به مثابه ی «مفهومی پویا» در جان و خرد روشنرای ترین فرزندان اش زنده نگه داشته بود. نه، آخوندزاده برای آنکه به اندیشه ی قانون گرایی و حکومت قانون برسد، برای اینکه به این حقیقت دست یابد که "قواعد ِ سلطنت ِ فرس بسیار زیاد می بود و برای ِ هر امری فارسیان قاعده ی ِ مقرره می داشتند"، تنها کافی بود که به اثری بیش از دویست و پنجاه سال پیش تر نوشته شده از زمان زیست خود اش رجوع کند. چرا که این کیخسرو اسفندیار، فرزند فرزانه ی بزرگ، آذرکیوان بود که در آغاز صده ی هفده میلادی در «دبستان مذاهب» نوشته بود:

"گویند پادشاهی که بر خلاف این همایون فرهنگ رود، خسروی را نشاید و گفته اند که به اندک انحراف از «پیمان فرهنگ» [که آخوندزاده خلاصه ای از آن را با اتکا به همین متن بسیار مفصل ذکر کرده است] طبع را رخصت ندادندی که مبادا بنا بر سهل شمردن، خلاف فرهنگ را، همه آسان داند. حق سبحانه و تعالی این «ملوک ستوده» را موید گردانیده بود تا «عروس مملکت» را به «زیور داد» و «احسان» و «انصاف» بیاراستند و «تجار» و «طلاب» و «مسافران» آسوده تردد می نمودند. از قسم زکوه و باج و حاصل و سایر «تکالیف ظالمانه»، در عهد ایشان نبود. در کاروانسراها مزد و اجرت نبود. پادشاهان، این «پیمان فرهنگ» را «نبشته»، پیوسته با خویش می داشتند و هر روز ندیم بر پادشاه می خواندی و در ایام شریفه به گوش «لشگر» و «رعایا» می رسانیدند و بر «حفظ» آن امر می فرمودند و «امراء این قاعده را به جا می آوردند» و بر متابعان خویش «می خواندند» و بانوان نیز در «شبستان» این طریق را عمل می کردند و گویند جز این «پیمان فرهنگ»، هر مَلِکی که بر «مقتضی رای خویش یا وزراء» عمل کرد، پشیمان گردید، و جی آلاد گفته:

هر کس پیش پادشاه بر خلاف پیمان فرهنگ سخن گوید و او را بدان خواند، خسرو باید بداند که خواست آن کس بر هم زدن ملک پادشاهی است. چون خسروان و حکام یزدانی بار می دادند، «کتابی» و «تازیانه ای» و «شمشیری» در پیش ایشان بودی و آن کتاب، «پیمان فرهنگ» بود و «هر کاری که پیش آمدی، از روی کتاب تامل نموده، حکم کردندی». " (دبستان مذاهب، ص. 62)

آری، آخوندزاده، چون هر اندیشمند اصیل دیگر، به سنت زمان خود اش، که بی شک نمی توانست سنت فکری غرب را شامل نشود، آگاه بود؛ اما آنچه که او بر آن ایستاده بود، بر خلاف ادعای اهل امتناع و چند جوجه شرق شناس آکسفورد و هاروارد و سوربن، نه فرهنگ غرب، که فرهنگ ایرانزمین در عالی ترین نمود اش بود. حقوق بشری را که آخوندزاده از آن سخن می گفت، قانون گرایی را که از آن سخن می گفت، منفعت ملتی را که از آن سخن می گفت، همه و همه برایندی بودند منطقی، از آنچه از سپیده دم تاریخ در سرزمین مادری او جاری و ساری بوده است.

آری، آخوندزاده می دانست که این پادشاهان پارس بودند که "هر کاری که پیش آمدی، از روی کتاب تامل نموده، حکم کردندی"! و این چنین بود که "شاهان قدیم ... هیچگاه بی این ... پیمان فرهنگ کار نکردند ... و در عهد ایشان دشمنی برنخاست و عدو مستولی نگشت. «سپاه» و «رعیت»، «آسوده» بودند." (همان، ص. 63)

در اینجا بیشتر به نفهمیده شدن آخوندزاده و مبانی و منابع فکری اش نمی پردازیم، یکراست به جنبه ای دیگر از «پیمان فرهنگ» می پردازیم، یعنی دقت قانون گزار در به کار بستن قانونمندانه ی ِ قانون؛ که طبیعتا «کنترل چند جانبه» یک از اساسی ترین وجوه این دقت عمل بوده است؛ می خوانیم:

" و عارض همیشه از لشکریان پرسیدی که از ریش سفید راضی هستند یا نه. [...] چون مردم از پاس (نگهبانی) برگردیدنی، به فرموده ی پادشاه ندا می کردند که اگر کسی را بر «عارضان» یا «سردار خود»، «گِله» باشد، پنهان ندارد و همچنین هر ماه عارضان حضور و دور، عرض سپاه می دیدند، اگر کسی را بی موجب در «لوازم سامان سپاهیگری» تقصیری دیدندی، تادیب می فرمودندی و اگر «عذری» و «شاهدی» داشتی، پذیرفتندی، و اگر «حاجتی» دامنگیر اش بودی بدو می فرمودند.

هر که را زمین، یعنی جاگیر و مفاصا ندادندی «روزانه» و «ماهانه»، روز به روز، ماه در ماه، می گرفتی و قصوری نمی رسانیدند. و اگر کسی در خدمت تقصیری کردی، مثلا یک پاس بی وجهی غائب بودی، بعد از ادب، مزد همان یک پاس را از او کم کردندی، نه همه ی روز [یعنی دامنه ی مجازات همسنگ و متناسب با دامنه ی جرم بوده است؛ و این ظرافت های قانون مدارانه ی نگاشته شده در صده ی شانزده میلادی که بی کم و کاست از سوی متون بارها کهن تر نیز تایید می شوند، تخیلات میهندوستانه ی ما نیست!] و اگر از ضروری دستوری کاری می جستی یافتی و ریش سفید بایستی «خشنودی نامه» که «به مردم حق رسانیده» و از او «راضی اند» و چه مایه رسانیده، به حضور «استوار» (امین) و «شده بند» (محرر وقایع) به عارض سپردی و عارضان چنین خشنودنامه که سپاه را ستم نکرده اند به نظر پادشاه درآوردندی و «جاسوسان»، «حقایق نهفته» بازنمودندی و با وجود آن، پادشاه از سپاه، «حقیقت رضامندی» باز جستی. و یزدانیان آنچه که در [پیمان ِ] فرهنگ نکوهیده است، گرد آن نمی گردند. [چرا که] در «پیمان فرهنگ» ... هر «گناهی» را «جزایی» معین است." (همان، ص. 58)

نه اشتباه نخوانده ایم، ایرانیان، حتا هزار سال پس از فروپاشی امپراتوری نیز، یعنی در عصری که ما نام آن را «عصر تازش» نهاده ایم و برجسته ترین ویژگی آن را، «فروشکستگی آگاهی»، هنوز تصوری روشن از «دولت ِ داد» Rechtsstaat ِ «عصر زرین» نیاکان خود دارند. «حافظه ی تاریخی» هنوز آنچنان از هم نپاشیده است که «مزه ی داد» و «بوی دادگستری» را از یادها برده باشد. انسان ایرانشهری، در ژرفنای همان دورانی که قزلباشان صفوی یکبار دیگر به گسترش اسلام با متدوال ترین شیوه ها می پردازند، می داند که بزرگی در داد و کردار استوار بر داد ریشه دارد و بس. این چنین است که در کنار «لوازم سامان سپاهیگری»، "خشنودی نامه" ها لازم می افتند و "استوار" ها و "شده بند" ها و "جاسوس" ها، تا که "حقایق نهفته" را بازنمایند و "حقیقت رضامندی" را بازجویند، و همه ی این ها، برای اینکه بر اساس پیمان فرهنگ، باید "به مردم حق رسانیده" شود.

پس در این جا، جا دارد که بدانیم این «مردم» ِ آگاه به «حق» ِ خود که در هنگام صلح بدون گرفتن «خشنودی نامه» تن به رضایت نمی دهند، در هنگام نبرد چگونه رفتاری از خود بروز می دهند. مگر نه آن است که نه خودشان، و نه پادشاهان شان، "هیچگاه ... بی پیمان فرهنگ کار نکردند"؟ پس به "روز میدان" و «اخلاق جنگ» شان بنگریم:

" و روز میدان، سپاه راسته و میانه و چپ ترتیب داده، می ایستادند و بهر جنگ این ترتیب را پراگنده نمی کردند، چه، بعد از تفریق، این جمعیت به وقت حاجت ممکن نیست، و از این ترتیب، افواج شده، با خصم جنگ می کردند و به قدر حاجت، مدد باز از برای آن ها می رفت، و بعد از پیروزی نیز، ترتیب را نگاه می داشتند. و روز پیروزی بر دشمن و فرار خصم به غارت همه ی سپاه نپرداختندی، بلکه جمعی را پادشاه با «شده بند و بیننده» - یعنی ناظر، و «استوار»، یعنی امین، بدان خدمت نامزد فرمودی. باقی ِ سپاه، مستعد پیکار و آماده ی جنگ ایستاده می بودند و هیچ کدام گرد ِ تاراج نمی گردیدند و به خانه نمی رفتند که مبادا دشمن بر پریشانی ایشان در پی غنیمت، آگاه شده برگردد و فیروزی یابد. چون اموال را ظبط می کردند، نخست پادشاه از آن برای ارباب استحقاق و «تعمیر بقاع خیر» حصه ای جدا می فرمود، آنگاه به خورد کوشش، مردمان را بهره مند می ساخت. بعد از آن به هر کدامی از حاظران بهره یی می داد. پس، آنچه لایق سپهبدان بودی به ایشان عنایت فرمودی و این عنایات را حساب به مواجب این طبقه نفرمودی. آنگاه آنچه لایق پادشاه بودی، بر آن رقم اختصاص کشیدی، و بعضی از خسروان و همه ی سلاطین باستان بر آن، اصلا برای خود بخش برنداشتندی!

و هر ضرری که به سپاه، از کشته شدن اسپ و امثال آن در راه خسرو، واقع شدی، آن را تدارک فرمودی. بعد از ظفر، بر عَجَزه و مساکین و تجار و مسافر و عامه و ساکنان و رعایا، آسیب نمی رسانیدند و مجرمان را، بعد از اثبات، سزا می دادند! از آنچه در رزمگاه خصم گذاشته می رفتند، آنکه در ممالک از پادشاه و منسوبان رفیق او بودی، به نظر خسرو درآوردندی و آنکه سلاح انداختی و امان جستی، نکشتندی و نیازردندی. " (همان، ص. 59)

و این روش و رفتار را بسنجید با آنچه که اسکندر در یکی از سه شهر بزرگ یونان، یعنی «تِب» انجام داد، و متقاعب اش، با «سُغد» در ایران، که پس از قتل عام مردمان اش دست به کشتار سگ ها و گربه ها و پرندگان نیز زد، و یا، ویران کردن پارسه و به آتش کشیدن ثروت مندترین شهر زیر آفتاب، یعنی پایتخت همان امپراتوری ای که اِشیل ِ شاعر در باره اش گفته بود، "لنگرگاه ثروت های بی پایان" است؛ البته این ها فقط مشتی هستند نمونه ی خروار از رفتار و کردار عالی مقام ترین سردار مغرب زمین. آری، تنها سنجشی گذرانه با کمینه ای از این ابراز احساسات به شدت اروپایی کافی است، تا هر "بیننده و شده بند و استوار" ِ راستین تاریخ را، به تفاوت گوهری ای که میان تمدن ایرانشهری و فرهنگ شکوهمند غرب وجود دارد، آگاه سازد. ما با غرب، در تصورمان از انسان و خدا متفاوتیم، روشن است که در برداشت مان از طبیعت نیز. با اتکا به این تفاوت هاست که چه بسا نباید از تفاوت رفتاری که اسکندر و کالیگولا و ناپلئون و هیتلر نماینده ی آن اند، و رفتاری که کوروش و فرزندان اش به نمایش می گذاشتند و نویسنده ی دبستان مذاهب بُرش هایی از آن را به گوش آخوندزاده ی بزرگ می رساند، شگفت زده شویم.

و به راستی که همه ی این لطفات های غربی خیلی عادی جلوه گر می شوند اگر در نظر گیریم که به عقیده ی یک یونانی پرست دو آتشه، یعنی ژ. بلن:

"راست آن است که قربانی کردن انسان ها و حتی آدمخواری در بعضی از مراسم مذهبی یونانیان (به ویژه به افتخار دیونوسوس اموستس) در هنگام جنگ های با ایرانیان انجام می شد و تا قرن ها دوام آورد... قربانی کردن نجیب زادگان پارسی ... بی چون و چرا عملی مقدس بود" (امیر مهدی بدیع، یونانیان و بربرها، جلد چهارم، دفتر اول، ص.96)

پس با چنین پیشینه ی متمدنانه ای نباید شگفت زده شد از رفتاری که ناپلئون، یعنی همان مردی که هگل را شدیدا به وجد می آورد، با سن پطرز بورگ کرد، و یا امری بسیار مهم تر، یعنی انگیزه ی این فاتح بزرگ برای رفتن به مصر، که برای دریافتن ابعاد به راستی بسیار معنوی اش، باید توصیف آن را از زبان خود اش بشنویم؛ او در 20 فوریه ی 1819 رو به ژنرال برتران می گوید:

"اگر در باره ی «ثروت» های مصر «اغفال» نشده بودم هرگز به آن کشور لشکر نمی کشیدم. تصور می کردم که در آن جا 300 میلیون «ثروت» بیابم و همه نیز همین عقیده من را داشتند؛ حتی دانشمندان چنین می پنداشتند"! (بدیع، جلد چهارم، دفتر دوم، ص. 231)

آری، حتا دانشمندان چنین می پنداشتند. به راستی که مرد شبستان ها و رزمگاه های به هم پیوسته دلیل قانع کننده ای داشته است برای لشگرکشی به شرق، به همان اندازه قانع کننده و انسانی، که اسکندر ِ همواره در نظر ِ غرب، بزرگ و خدایی. در چنین شرایط، و با آگاهی به چنین انگیزه های والامنشانه ای، سخنان ناپلئون خطاب به مردم مصر جنبه ای به همان اندازه نشاط آور، که سحرآمیز می یابد، هنگامی که این کورزیکائی نه چندان مشهور به پارسایی و پاکدامنی، با لحنی سرشار از زهد و ایمان می گوید:

"مکتوب است که من پس از نابودی دشمنان اسلام (منظور اسواران جزیره ی مالت است!) و سرنگون کردن صلیب ایشان، از «اعماق مغرب زمین» خواهم آمد و وظیفه ای را که در بیش از پنج جای قران کریم اعلام شده است انجام خواهم داد... قران کریم وَجدی در روح من و دقتی در چشمان من ایجاد کرده است. من حضرت رسول را دوست دارم و قصد دارم که در اولین فرصت به زیارت مزار شریف آن حضرت در شهر مقدس مکه بروم ... لعنت و سه بار لعنت بر کسانی که جویای زر و سیم هستند [!] که چون خاک بی ارزشند... مفتیان، امامان، علما، درویشان، به مردم مصر بگویید و آن ها را ترغیب کنید به صفوف ما بپیوندند؛ به تجارت فرنگیان مساعدت کنید..."! (بدیع، جلد چهارم، دفتر اول، ص. 191؛ به نقل از «ناپلئون واقعی»، هانری گیمن؛)

آری، مردی از «اعماق مغرب زمین» می آید، تا به ملت مصر بگوید که او "وظیفه ای را که در بیش از پنج جای قران کریم اعلام شده است انجام خواهم داد"، پس ای مردم مصر، "به صفوف ما بپیوندند [و] به تجارت فرنگیان مساعدت کنید""

و همه ی این ها هنگامی تبدیل به یک تصویر کامل و معنی دار می شوند که رفتار این مرد در آستانه ی حاجی شدن را با زندانیان و بندیان همان مشرق زمینی در نظر آوریم که او برای نجات آن رنج برون آمدن از اعماق مغرب زمین را بر خود هموار کرده است؛ سردار غربی خود چنین می گوید:

"درباره ی تُرک های یافا در نزدیکی اورشلیم باید بگویم که درست است، دستور دادم در حدود «دو هزار» نفرشان را «تیرباران» کنند. این به نظر شما «کمی» زیاده روی است ... [فقط کمی!] اما من نان نداشتم و آن ها «شیطان» های بسیار خطرناکی بودند که نمی شد دوباره آن ها را در بیابان رها کرد. پس چاره ای جز کشتن آن ها نداشتم." (بدیع، جلد چهارم، دفتر دوم، ص. 231)؛

به راستی که در این قتل عام عشق به رسول و فرزندان اش به اوج خود می رسد. البته آنچیزی که امیر مهدی بدیع نیز به این «اقرارات فرانسوی» می افزاید تهی از ظرافت نیست، بدیع می گوید:

" و تازه ناپلئون «تمام حقیقت» را نمی گوید، چون که این "ترک" ها در واقع اسیران جنگی عرب بودند که همه را میان تپه های شنی سر بریدند! [یعنی حتا تیرباران نیز دروغ است و سردار غربی نمی خواست گلوله های اش را حرام کند!] و این نکته استاندال ِ هوادار ناپلئون را وادار کرده تا (در زندگی ناپلئون فصل 12) بگوید: «فقط فرمانده کل قوا مسئولیت این عمل هولناک را بر عهده نداشت. تصمیم این کار در جلسه ی شورای جنگ اتخاذ شد که اعضای آن برتی یه، کله بر، لان، بُن، کافارلی، و بسیاری ژنرال های دیگر بودند.»" (همان)

اکنون پرسش اینجاست که همه ی این امور چه چیزی را می توانند به اثبات رسانند، جز آنکه فرهنگ ایرانشهری، حتا در دوران تباهی و فروپاشیدگی اش نیز، که نویسنده ی دبستان مذاهب به گونه ای بد نافهمیدنی در مرکز آن تباهی به سر می برد، خوی انسان دوستی و پرهیزگاری خود را از دست نمی دهد.

این جستار را با سخن کیخسرو اسفندیار در باره ی منش بُردبارانه و انسان دوستانه ی یکی از فرقه های زرتشتی عصر خود اش، یعنی «سپاسیان» و آنچه که خود «کیش آزادی» و یا، «آمیزه ی فرهنگ» می نامیدند، آغاز کردیم؛ پس بگذارید با آنچه که او در باره ی "ملوک عجم" می گوید نیز به پایان اش رسانیم:

" باید دانست که ایزد متعال ملوک عجم را «زیرکی» و «کیاست» و «هوشمندی» تمام داده. لاجرم «علم» ایشان به «عمل» مقرون و «گفتار» با «کردار» همپیوند آمد. جهان ِ جهان را چندین هزار سال متصرف بودند. همه، «نیروی» این «قواعد و رسوم» بود که نگاشته می آید."

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید