دیروقت از خواب بیدار شدهبودم و بعد از صرف صبحانهی مختصری داشتم ایمیلهایم را چکمیکردم که در اتاقم باز شد و صدای شاکی مادرم بهگوش رسید:
«تو دیگر شورش را درآوردی. میدانی چند روز است که پایت را از خانه بیرون نگذاشتی؟ توی این اینترنت لعنتیات مگر چه خبر است که از کار و زندگی معمولی افتادهای؟»
گلایهمندی مادرم تازگی نداشت. دلخور و عصبی در جوابش گفتم:
«دارم کار میکنم، مامان. خواهشمیکنم مزاحم نشو. باید ایمیلهایم را چککنم ببینم شرکتی به تقاضای کارم جواب داده یا نه. در را ببند و تنهایم بگذار!»
«شاید بتوانی خودت را گول بزنی، پسرم. ولی من را دیگر نمیخواهد خر کنی. تقاضایکار نوشتن و ایمیل چککردن که اینهمه وقت نمیگیرد.»
«راست میگویی، مامان. ولی من که تمام وقت سرگرم تقاضایکار نوشتن و چک ایمیلهایم نیستم. اکثر اوقات دارم توی اینترنت اطلاعاتم را در مورد شغلم زیادتر میکنم. برای همین به آرامشخاطر و تمرکز حواس احتیاج دارم. لطفاً برو بیرون و در را پشت سرت ببند.»
«فعلاً هرچه یادگرفتی و تقاضانوشتی و بیکار و علاف توی این اتاق خودت را حبس کردی، کافی است. زندگی از بغل گوشات دارد بهسرعت میگذرد، تو حسابی غافلی، پسرم! پاشو یک نگاهی به بیرون بینداز و ببین هوا چه عالی شده! بزن برو توی شهر و یکخرده جوانی کن! آخ... آخ... من و بابایت وقتی توی سن تو بودیم...»
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. راست میگفت. برخلاف روزهای قبلی آسمان امروز بیابر و صاف شدهبود و خورشید داشت گرم و ملایم و نرم میدرخشید. دلم نیامد با چنین هوای دلنشینی بیش از این در خانه بمانم و ملامتهای مداوم مادرم را بشنوم. از این گذشته هر آن ممکن بود مثل همیشه به کلی از کوره دربرود و گریان جیغبزند که چرا با همه هوش و پشتکاری که در ایام دانشجویی داشتم، حالا مدتها پس از پایان تحصیل هنوز بیکارم و مثل بیعرضهها دستم توی سفرهی پدرم است. از اتاقم بیرون آمدم. دوچرخهام را برداشتم و بهطرف مرکز شهر رکابزدم.
دیری نگذشت که میوههای رنگارنگ مغازهای میوهفروشی توجهام را بهخود جلبکرد. دوچرخه را روی جکاش قراردادم و داخل مغازه شدم.
وقتی از مغازه بیرون آمدم دیدم جوانکی دارد سوار دوچرخهام میشود. بهطرفش دویدم و سر وقت توانستم از سرقت آن جلوگیری کنم.
«هی، چه کار میکنی؟»
«ببخشید. خواستم یک دوری باهاش بزنم.»
«برو پی کارت. این دوچرخه همانطور که میبینی صاحب دارد.»
«میدانم. میدانم. منظور بدی نداشتم. خیلی ببخشید.»
وقتی داشتم سوار دوچرخهام میشدم، حس کردم که کولهپشتیام دارد کشیدهمیشود. بیاختیار دستم بهطرفش برگشت. فوراً دریافتم مچ دست همان پسرک در دست من است، و در دست او یکی از سیبهای خوشرنگی که لحظهای پیش خریدهبودم.
«عجب آدم سمجی! از رو نمیرود.»
با خودم گفتم و مچ دستش را محکمتر فشاردادم. فریادش برآمد:
«آخ... دستم را شکاندی...»
وقتی سیب از دستش روی زمین افتاد، از کار خودم خندهام گرفت. ولی نمیبایست به او رو میدادم. وگرنه با همه همین معامله را میکرد. در حالیکه مچش را همچنان میفشردم گفتم:
«سیب را از زمین بردار و بینداز سرجایش!»
چاره نداشت. مچش در دستم بود. سیب را برداشت و داخل کولهپشتیام کرد. صورت در حال زجرش را از نظر گذراندم. چند سالی از من جوانتر بهنظر میرسید. قامتش نیز بههمین نسبت کوچکتر از من بود. دستش را ولکردم و با خوشرویی گفتم:
«حالا خوب شد. اگر مثل بچهی آدم از من خواسته بودی، حتماً سیبی بهت میدادم. برو پی کارت و دیگر جلو چشمم ظاهر نشو! وگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی!»
چیزی نگفت. ساکت سرش را پایین انداخت و راهش را گرفت و رفت.
از دوچرخهسواری صرفنظر کردم و در حالیکه آنرا با خودم یدک میکشیدم، دلخور و پشیمان از رفتار تند و خشنم با آن پسرک، سلانهسلانه بهراه افتادم.
بزودی حضور دختران و زنان جوانی که لباسهای سبک و نازک تابستانی به تن کرده و چون من از خانه بیرون زده و در شهر به هواخوری میپرداختند، توجهام را جلبکرد. گاهی یکی نگاهی و لبخندی دلنشین ارزانیم میداشت و به این ترتیب گویی از من میخواست که شادی و طراوت تن جوان و زایندهاش را به ستایش آیم و شیفته و مفتون پیگیرش باشم، و بسیار گاهان چشمها و همه هوش و حواسم بیهیچ نگاه و توجه و دعوتی از جانب این زیبارویان، خودبهخود مفتون بهجستجویشان میرفت.
ناگهان دیدم که عابران پیشرویم بهعقب برگشتهاند و بهسویم مینگرند. لحظهای جاخورده فکرکردم که آنها به افکار و اندیشههای لذتبخش ناشی از تلاقی نگاه من و نگاه و تن زیبا و وسوسهانگیز دختران و زنان جوان عابر وقوفیافته و درصدد ملامتم برآمدهاند. اما با اندکی دقت متوجه شدم که آنها نه به من بلکه به پشت سرم خیرهگشتهاند. ناخودآگاه سربرگرداندم. یکی داشت هراسان میدوید و چند نفر با داد و قال تعقیبش میکردند. متواری را وقتی نزدیکتر آمد شناختم. همان جوانکی بود که قبلاً او را جلو مغازهی میوهفروشی دیدهبودم. دوباره با شرم و پشیمانی به یاد برخورد تند و خشنم افتادم. بیآنکه بیندیشم اندکی از دوچرخهام فاصله گرفتم و در حالیکه آنرا همچنان در دست داشتم به او گفتم:
«سوار شو دررو!»
تردید نکرد، فرز و چابک روی زین دوچرخه پرید و با شتاب رکاب زد.
تعقیبکنندگان او ولکن نبودند، همچنان به دنبالش میدویدند. یکی از آنها وقتیکه داشت از کنارم رد میشد هنهنکنان ملامتم کرد:
«نمیتوانستی دوچرخهات را سفت توی دستت بگیری؟»
وقتی داد و قالِ تعقیب و گریز خاموشی گرفت و هر کس طبق معمول به کار و راه خود پرداخت، دیدم دختری به من خیره شدهاست. نگرانی از دستدادن دوچرخه نگذاشت به نگاه او چندان توجهی ارزانی دارم. داشتم از کنارش میگذشتم که صدایی به گوشم آمد:
«آفرین! خوشحالم از اینکه هنوز آدم باغیرتی توی این شهر پیدا میشود.»
سرم را به سوی صدا برگرداندم. همان دخترک بود. تبسم گرم و مهربانی روی لبهایش موج میزد. بهرویش لبخند زدم و با احترام برایش سر تکان دادم.
حس خوشایند و غرورانگیزی اینک جای آن حس خام ضرردیدهام را گرفت. بهنظرم رسید که انگار کار نیکی انجامدادهام. با خودم گفتم:
«دوچرخه به درک! مثل اینکه یک آدم گرفتاری را از افتادن توی چاله نجات دادم. ولی... ولی... او دزد بود. یک دزد. خاک توی سرم، به یک آدم دزد کمک کردم... شاید، شاید دزد نبود. نه. او نمیتوانست دزد باشد. اگر یک دزد واقعی بود، جلو مغازهی میوهفروشی با آن ناشیگری سراغ دوچرخهام نمیرفت. و آنجور چموش دست توی کولهپشتیام نمیبرد تا فقط یک دانه سیب بردارد. بیخیال. با بیانصافی مچ دستش را خیلی سفت فشردم و مجبورش کردم سیب را از زمین بردارد و توی کولهپشتی ام بیندازد، عوضش سر وقت حساس و اضطراری دوچرخهام را به او بخشیدم و موجب فرارش شدم. این به آن به در.»
«هی، آقای باغیرت، دنبالم بیا! نگذار کسی بفهمد که دنبالم راهافتادهای!»
همان دخترک، در حالیکه از کنارم میگذشت، آهسته به من گفت.
لحن خودمانی و آشنایی داشت. بیدرنگ دنبالش بهراهافتادم. اگرچه صاحب بر و رو و قامت دلنشین و زیبایی بود، اما حس خاصی نسبت به او در دلم نمیجوشید. نمیدانم چرا. شاید به اینخاطر که مرا به اشتباه آدمی نیکوکار و باغیرت میپنداشت، بیآنکه بداند من بهخاطر یک دانه سیب، یک دانه سیب ناچیز، مچ دست جوانکی را بهسختی فشرده، غرورش را خدشهدارکرده و تحقیرش کردهبودم. یا که شاید در نظرم تنها زنان و دخترانی خواستنی و سحرانگیز جلوه میکردند که از من شناختی نداشتند. و در همین بستر ناشناختی و غریبگی بود که شور و شوق و وسوسه همآغوشی میجوشید. و شاید... شاید او نمیبایست قدم نخستین را برمیداشت، بلکه منتظر میماند تا من بهسراغش میرفتم.
ار چند کوچهپسکوچه که گذشت وارد کافیشاپی شد. به دنبالش وارد آنجا شدم.
چند زن و مرد و دختر و پسر جوان دو به دو یا چند نفری دور میزی نشسته، با لیوانی نوشیدنی توی دست یا جلویشان روی میز، سرگرم گفتگو بودند. تا خواستم محیط کافیشاپ را از نظر بگذرانم و سبک و سنگین کنم چه تیپ آدمهایی آنجا آمدوشد دارند، دیدم دخترکی که مرا با خود به آنجا کشاندهبود ناگهان ناپدید شدهاست.
تنها پشت میزی نشستم و منتظر ماندم تا قهوهچی بهسراغم بیاید. با خودم گفتم:
«خوب شد که رفت. حتماً سر کاری بود. هه! بیهوده نبود که احساس خاصی برایش نداشتم. آخ! آخ! آخ! امان از دست این زنها! امان! هرگز نمیدانی از تو چه میخواهند. همینکه گمان بردی منظورشان را فهمیدهای، تازه متوجه میشوی که کاملاً برعکس...»
در همین فکرها بودم که دستی روی شانهام نشست. فکرکردم که قهوهچی است و میخواهد بپرسد که چه میل دارم. بهطرفش برگشتم. یکه خوردم. همان پسرک با دوچرخه گریخته اکنون آنجا برابرم ایستادهبود.
«خوش آمدی! دمت گرم! به کمک تو توانستم از دست لباسشخصیها در بروم.»
با خوشحالی از جایم برخاستم. دستم را بهطرفش درازکردم. آن را با صمیمیت فشرد. خجالتزده گفتم:
«من را ببخش از اینکه جلوی میوهفروشی با تو خیلی بد برخوردکردم.»
«فراموشش کن. مقصر من خودم بودم. اگر میدانستم که اینقدر آدم کاردرستی هستی، حتماً بهت میگفتم که مشکلم چی هست.»
در همین هنگام دخترکی که مرا با خود به آنجا آورده و ناگهان ناپدیدشدهبود، با سبد بزرگی از سیب ظاهر شد. او در این مابین لباسش را عوض کرده و آرایش ملایمی در صورت داشت. و به اینترتیب بسیار زیبا و خواستنیتر از لحظات پیش بهنظر میرسید. مشتریانی که در کافیشاپ نشستهبودند برایش دست زدند. پسرکی که با دوچرخهام گریختهبود دست مرا گرفت و با خود بهطرف میز بزرگی که چند دختر و پسر کنار هم نشسته بودند برد و گفت:
«معرفی میکنم. این همانکسی است که کمکم کرد فرارکنم.»
دخترک سبد بزرگ سیب بهدست، سبدش را روی میز گذاشت و با ملامتی توأم با شوخطبی گفت:
«و همانکسی که بهخاطر یک دانه سیب نزدیک بود مچ دستت را خرد کند.»
همه بیهیچ طعنه و ملامت، خندان و سپاسگزار و مهربان برایم کف زدند. بعد از اتمام این مراسم مختصر قدردانی، دخترها یکبهیک سراغ سبد سیب رفتند. حتی همان دختر زیبایی که مرا با خود به آنجا آوردهبود نیز سیبی برداشت. نمیدانم چرا بین همهی آنها تنها او اکنون نظرم را تمامی بهخود جلب کردهبود. بیش از گذشته به او تمایل داشتم. خواستنی و وسوسهانگیز جلوه مینمود. او به سیبش گازی زد و در حالیکه با اشتهایی سرایتگر مزهمزهمیکرد، آنرا بهطرفم گرفت و دعوتکنانم گفت:
«بگیر یک گاز بزن بهش! باور کن از سیبهای توی کوله پشتیات خیلی خوشمزهتر است.»
همینکه سیب را از او گرفتم و خواستم گازش بزنم، با خوشرویی و شیطنت ملاطفتبخشی گفت:
«هی! اینقدر عجول نباش! شانههایت را اول از زیر بار کولهپشتیات رها کن!»
به یاد مچ دستی که بهخاطر یک دانه سیب سخت فشردهبودم دوباره شرمگین شدم و با عجله سیبهای کولهپشتیام را درون سبد بزرگ ریختم. پسرکی که با دوچرخهام گریختهبود، در حینیکه لذتورزان با دخترک جوانی سیب میخورد، تشکرکنان دستش را روی شانهام کوبید. در همین هنگام دخترکی که سیب گاززدهاش را به من دادهبود با صمیمیت و اشتیاق مرا بهطرف خود کشید.
به ناگهان در کافیشاپ با سر و صدای مهیبی گشودهشد و چند مرد مسلح لباسشخصی تهدیدکنان بهسوی ما هجوم آوردند. تعدادی از دختران و پسران حاضر در آنجا با گشودن پنجره یا با گریختن بهطرف آشپزخانه جیغکشان درصدد فرار برآمدند. من که از هجوم مردان مسلح لباسشخصی به فضای آرام و دوستانهی آن کافیشاپ دنج بهکلی متحیر بودم، از جایم برخاستم و رو به یکی از آنها گفتم:
«چه شده آقا؟ اتفاقی افتاده؟ میتوانم کمکتان کنم؟»
مرد مسلح نگاه ناباوری به سرتاپایم انداخت و با تحکم تحقیرآمیزی غرید:
«احمق، تو میخواهی به من کمک کنی؟ یکی باید به داد تو برسد. صبر کن. به جرم سیبخوری میاندازمت جایی که عرب نی انداخت.»
اصلاً متوجه منظورش نبودم. به لحن و لهجه کهنه و غریبی حرف میزد. انگار نمیدانست که عربها دیگر نینمیاندازند، بلکه یا نفت میفروشند و با پولش آسمانخراشهای غولپیکری همچون بورجالعرب و بورجالخلیفه در کویر برهوت بهپا میدارند، یا که در شهر شوربخت غزه مستأصل بهسوی سربازان ماورا مسلح اسرائیلی سنگ میاندازند. ناگهان در اوج شیون و داد و فریاد وحشتبار فراگرفته در کافیشاپ لگدی به پشتم خورد، متعاقب آن مشتی روی ققسهی سینهام نشست... و دستهایم پیچیدهشد و در پشتم بوسیله بندی پلاستیکی بههمدیگر قفل گشت.
وقتیکه مردان مهاجم لباسشخصی داشتند ما را کتبسته از کافیشاپ بیرون میبردند، کسی که مرا اسیر کردهبود در خیابان مردد ایستاد. سرم را بالا گرفتم تا ببینم دور و برم چه خبر است. دیدم به مردان و زنان عابر هاجوواج خیره شدهاست. همهی آنها داشتند آشکارا با هم سیب میخوردند. اگرچه همهجای تنم درد داشت و نفسم بسختی بیرون میآمد، با اینهمه از شادی تبسم شیرینی روی لبهای زخمی و خونینم نقش بست.
مرد مسلح لباسشخصی، همانکس که از او پرسیدهبودم چه اتفاقیافتاده، آیا میتوانم کمکش کنم، در حالیکه با عجله سعیداشت بند را از دستم بگشاید، دستپاچه گفت:
«خیلی ببخشید! اشتباهی پیش آمده. مثل اینکه سیبخوری دیگر جرم نیست. همه دارند آشکارا سیب میخورند. راستش را بخواهید...»
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید