با هر دوی این زنده یادان دوستی صمیمی داشتیم. کسرایی دبیر و دوست نزدیک من بود. آخرین بار او را درسال 1358 دیدم . بلند قد و خوشگل و ورزشکار. عکسی که در آن روی زمین نشسته پارک «شهرچایی» ست. تابستانها آنجا استراحت میکرد. و ما بچه ها راحتش نمیگذاشتیم. کنارش می نشستیم و سئوال بارانش میکردیم. او به مهربانی همه آنها را پاسخ میگفت. کوتاه و مستدل. آه، چه خوشبختی عظیمی ست که آدم چنین معلمانی داشته باشد. از یکسو دوست- و از سوی دیگر استاد. براستی بچه های فقیری مثل ما خود را با « پشت و پناه» احساس میکردیم. احساس میکردیم که حداقل در دنیا کسی هست که میتوانیم درد دلمان را با او در میان بگذاریم و راحلهای منطقی و پیشنهادی برایشان پیداکنیم. من در طول زندگی همیشه خود را فرزند او نیز احساس میکردم؛ اما دریغ و هزاران بار دریغ که ماجرا های زندگیم نگذاشتند وظیفه ام را نسبت به او انجام دهم.
با هر دوی این زنده یادان
با هر دوی این زنده یادان
آ. ائلیار
داغ آنرا همیشه با خودم داشته و خواهم داشت. همچنان که نتوانستم نسبت به خانواده ام بجای آورم. اوخود مینویسد:« ...به خاطر از دست دادن فرصتهایی که امکان آنرا داشتم به دیگران یاری کنم خود را سرزنش میکنم. »