رفتن به محتوای اصلی

توت فرنگی های سوئدی، رویایِ زنان کم درآمد لهستانی

توت فرنگی های سوئدی، رویایِ زنان کم درآمد لهستانی

خیلی ساده و تصادفی شروع کردیم به حرف زدن. درست یادم نیست چطور متوجۀ حضور یکدیگر شدیم. فکر می کنم هر دو، هم زمان به دختر و پسری که با شور و شوق  داشتند از همدیگر عکس می گرفتند نگاه می کردیم. چیزی به زبان لهستانی گفت که من هم به انگلیسی گفتم نمی فهمم چه می گوید.

نزدیکی های میدانِ قدیمِ شهر ورشو، در کوچه، پس کوچه ها پرسه می زدم  تا به پله های سنگی که روزی ناپلئون از آنها بالا رفته بود، برسم. قبل از آن، به محوطۀ کوچکی که به رودخانۀ شهر ورشو مشرف بود رسیدم. او آنجا، رو به درِ شیشه ای بزرگی که با چند آفیش از نقاشی های کودکان پوشیده شده، لبۀ دیوار سیمانی باغچه ای  که از سطح زمین بالاتر آمده، نشسته و اطراف را نگاه می کرد.

یکی دو روز بود که در ورشو بودم و روزها را با پیاده روی های چندین ساعته در قسمتهای تاریخی شهر به شب می رساندم. کتاب "لهستان" از انتشارات " دیسکاوری چنِل"* هم ته کوله ام بود و کمکم می کرد تا جاهای دیدنی را پیدا کنم. هر بار همینطور که کتاب را ورق می زدم و دنبال جایی می گشتم، می توانستم چند سطری هم از حوادث تاریخی، اجتماعی و اقتصادی لهستان بخوانم.

زن جوان لهستانی نیم خیزی برداشت و با لبخندی که همۀ صورتش را پوشانده بود، از من پرسید: "توریست هستی ها، از کجا می آیی؟"

در همان زمان کوتاهی که در ورشو بودم، می دیدم که جوانترهایشان با غریبه ها به گرمی و با تواضع خاصی شروع به حرف زدن می کنند. راستش را بگویم این بار هم از اینکه موقعیتی برای حرف زدن پیش آمده بود، خوشحال بودم.

گفتم: "از ایران"

چیزی از لبخند او به چهره اش باقی نمانده بود. حس کردم تعجب و سوالش را پنهان می کند. با احتیاط  نگاهی به سرتا پای من انداخت. خواستم پیش دستی کنم و چیزی بگویم که او سریعتر عمل کرد.

گفت: "فکر می کنم ایرانیها خیلی بندرت اینجا می آیند. به هرحال خوش آمدی!"

مطمئن بودم اگر کمی جرئت به خرج می داد، می خواست بپرسد با آن دوربین و کوله و کفشهای کتانی آنجا چه می کنم. شاید هم اشتباه می کنم!

گفتم: "جای قشنگی زندگی می کنی!"  کمی جابجا شد و با اشاره دعوتم کرد که لبۀ دیوار سیمانی کنار او بنشینم. با انگشتش درِ شیشه ای را نشانم داد. فهمیدم اسمش مارگو است و مسئول تئاتر کودکان. گفت آنجا کار می کند.

بهتر از این نمی شد. از صبح آن روز داشتم فکر می کردم، چقدر خوب بود اگر می توانستم با کسی در مورد چیزهایی که اینجا و آنجا در مورد لهستان خوانده ام حرف بزنم. با همۀ هیجانی که در ارتعاش صدایم منعکس شده بود گفتم: "از دیدنت خوشحالم، اگر دوست داشته باشی می توانیم کمی هم گپ بزنیم!"

 

مثل شروع هر آشنایی تازه ای از همدیگر چیزهایی پرسیدیم. من عجله داشتم زودتر به او بگویم که دلم می خواهد از این گفتگو چیزی بنویسم. تکانی به خود داد و گفت: "چرا که نه!". عکس العمل اش حسابی مرا شارژ کرد.

 

پرسیدم: "جایی خواندم که بیش از 300 نهاد غیر دولتی در لهستان برای حقوق زنان فعالیت می کنند. بسیاری از آنها توانسته اند زنها را حتی در دورترین روستاها هم فعال کنند. زنهای روستایی به این انجمن ها روی خوش نشان می دهند و فعالیت هایشان از طریق اینترنت انعکاس پیدا می کند... دلم می خواد بپرسم تو هم با این نوع فعالیتها سروکاری داری؟"

 

گفت: "نه، فعالیتی ندارم. شاید به این دلیل که من از طریق دیگری با دنیای بیرون و معیارها و استاندارهایی که برای حقوق شهروندی زنان شناخته شده، آشنا می شوم. اول از همه باید بگویم پیوستن لهستان به اتحادیۀ اروپا، یک اتفاق مهم برای نسل من بود.

تازه دانشگاه را تمام کرده بودم که ما به اتحادیۀ اروپا پیوستیم. برای منی که هنر و ادبیات کودکان خوانده بودم، احتمالا کاری در حد کتابداری در قسمت کودکان در کتابخانه ای، می توانست رویای من باشد، اما مسائل تازۀ اجتماعی ما یکباره دریچه هایی را به رویم باز کرد که من آنها را دستاورد پیوستن به اتحادیۀ اروپا می دانم.

 اگرچه داستان پیوستنِ ما به اروپای غربی پدیدۀ سیاسی اجتماعی حتی اقتصادی بود اما به هرحال تاثیر مشخصی روی زندگی افراد گذاشت. برای خود من، آموختن زبان انگلیسی، سفرهای کاری به بیشتر کشورهای اروپا، آشنا شدن با تعبیرهای متفاوت از هنر و ادبیات کودکان، دیدن و تشریک مساعی با آدمهای دیگری غیر از خودمان. همۀ اینها به من امکان رشد داد و هنوز هم می دهد."

می پرسم: "فکر می کنی خیلی ها نظر ترا دارند؟"

 

- "اگر از مادرم بپرسی، برای او این فرم جدید چیزی جز افزایش قدرت مافیا، موادمخدر، قاچاق، فروش سکس به مردهای اروپایی و... نیست. بدتر از همه، او احساس ناامنی می کند. می ترسد حقوق بازنشستگی اش پرداخت نشود، خانۀ دولتی که در آن زندگی می کند، از دست بدهد. همین ترسها و عدم احساس امنیت، حالش را خراب می کند. با هر حادثۀ کوچک و بزرگ اجتماعی نگران می شود. فکر می کند همۀ آن چیز کمی که به سختی بدست آورده، ممکن است سر این نوع بازیهای سیاسی از دست بدهد.

مادر بزرگم هم با چند بوتۀ توت فرنگی که از مزرعۀ سوئدی ها کِش رفته و وسط باغچۀ خانه اش کاشته، برای خودش مشغول است و به تنها چیزی که فکر نمی کند اتحادیۀ اروپاست. من مشکلات را رد نمی کنم اما خودم شاهد بودم که وقتی درها باز شد، زنهای فامیل چطور برای کار در کشورهای اروپایی به تکاپو افتادند. زنهایی که اکثرا با زندگی و حقوق بسیار محدود کارگری خو گرفته بودند، یکباره راهی سرزمین های ناشناخته شدند. وقتی برمی گشتند تغییرات آنها دیدنی بود. به زبان دیگری می توانستند حرف بزنند، مهمتر از همه با خودشان پول می آوردند چیزی که ماهیت زندگی شان را می توانست کاملا تغییر بدهد. آزادتر برخورد می کردند، لباسهای زیبا می پوشیدند. خلاصه واقعیت فریاد می زد که زندگی هایشان همینطور طرز فکرشان عوض شده است.

حالا نه فقط برای کندن توت فرنگی های سوئد، که آرزوی بسیاری از زنان کم درآمد بود، بلکه به رستورانها و خانه های سالمندان اروپایی کشیده می شدند. امروز کمتر جایی را در اروپا می بینی که زنی از لهستان مشغول کار نباشد. از رستورانها، نظافت خانه ها، بقالی و خانۀ سالمندان شروع کرده اند، حتم دارم روزهایی می رسد که شغلهای بهتری برای خودشان دست و پا می کنند."

 

می گویم: "از دریچۀ نگاه تو، خیلی بیشتر از فروشندگان سکس و شبکه های مافیایی خرید و فروش آدم  و مواد مخدر، زنهای لهستانی توانسته اند به نیروی کاری در اروپا تبدیل شوند؟"

 

مارگو می خندد و می گوید: "اگر من بگویم بله، مادرم حتما نظر دیگری می دهد. می توانست تا فردا از زنان فروشندۀ سکس یا زنان کارگر عادی که در این نوع مهاجرتها مورد تهاجم و تجاوز و خشونت فیزیکی و روحی قرار گرفته اند، برایت بگوید.

دلم می خواهد بگویم آنچه که من حس می کنم این است که نسل جوان لهستان به هیچ قیمتی نمی خواهد به دوران سیستم استالینی برگردد. مشکلاتی که به پای لهستان تازه از راه رسیده نوشته می شود، در اصل مشکلات جهانی و به تعبیری اروپاست. فقط سهم کشورها در داشتن یا کاهش این مشکلات فرق می کند. اشکال ما این است که داریم هرچه بیشتر شبیه اروپایِ غربی می شویم."

 

می گویم: "اینطور که من می فهمم تو نگاه مثبتی به زنان لهستان داری و به آنها امیدوار هستی؟"

 

- "دقیقا! خوشحالم احساس مرا درک می کنی. کافیست نگاهی به تاریخ دویست سالۀ لهستان داشته باشیم. از حملۀ ناپلئون، تا تجاوز بی رحمانۀ هیتلر و قتل عام یهودی ها، تازه هنوز از آسیب آنها نجات پیدا نکرده بودیم که در چنگ روسها و حکومت اجباریِ کمونیستی آنها اسیر شدیم. می خواهم بگویم زنها اصلی ترین قربانیان خشونت های جنگی این کشور شدند. مردان در میدانهای جنگ بودند اما تمام بارِ سنگینِ زندگیِ روزمره در دوران جنگ به دوش زنان لهستانی بود. از سر و سامان دادن به جبهه های پشت میدان جنگ، پرستاری زخمی ها، تهیۀ آذوقه و نگهداری کودکان لهستانی تا پذیرش مرگ نان آورانشان، واقعیتی است که زیاد از آن حرف زده نمی شود."

 

می پرسم: "فکر می کنی چه انگیزه هایی به زن لهستانی انرژی داد و می دهد که تحمل کند و جلو برود؟"

 

مارگو می خندد و دستهایش را بهم می مالد: "واقعا داری با من مصاحبه می کنی! اول برایت بگویم که نزدیک به 90 درصد مردم لهستان کاتولیک هستند و آنطور که من می فهمم اگر چه کلیسای کاتولیک قوانین سختی دارد و به کنترل زندگی خصوصی مردم و نقش رابط بین خدا و مردم را بازی کردن تمایل دارد، اما همین کلیساهای محلی در مبارزات مردم، چه در برابر ناپلئون و هیتلر و چه در مقابل سیستم استالینی در کنار مردم باقی ماند. کلیسا جایی نه فقط برای عبادت بلکه محل و امکانی هم برای معاشرت زنان  با یکدیگر بود. پدیده ای که هنوز هم هست. در عین تمام مصیبت هایی که زنان ما در دوران سختیها تحمل می کردند، از طریق کلیسا در کنار هم قرار می گرفتند و به شکلی پیوستگی شان به هم حفظ می شد. من فکر می کنم آن نوع نظم و ترتیب هایی که در کلیسا یاد می گرفتند کمکشان می کرد تا به جلو قدم بردارند. همینطور که سیستم کمونیستی استالین هم زنان را در بازار کار می خواست و حتی جرئت می کنم بگویم از تربیت مذهبی آنها استفاده می کرد. هر چند ناچار بود برای استفاده از نیرو و انرژی آنها امکانات اجتماعی مشخصی در اختیارشان بگذارد.

فراموش نکنیم که وقتی ما از سلطۀ کلیسای کاتولیک و نظام استالینی آزاد شدیم چه باور کنیم یا نکنیم به مقدار زیادی تربیت این دو نهاد را با خود همراه داشتیم. مادرم و مادر بزرگم دو نمونۀ کاملا برجسته ای هستند که من با آنها بزرگ شده ام. به یاد می آورم وقتی مادرم می خواست غذا درست کند، اول از من و برادرم می پرسید کم می خورید یا زیاد؟ اگر می گفتیم کم، آشکارا خوشحال می شد. تربیت کمونیستی اش می گفت صرفه جویی کند تا زنده بماند و تربیت کلیسایی اش می گفت بهتر است به رنج کشیدن عادت کند زیرا خداوند این چنین بیشتر می پسندد.

با تمام ایرادی که به کلیسای کاتولیک می توان گرفت به نظر من در ایجاد انگیزه در زنان رنجدیدۀ لهستانی نقش داشته است. در عین حال آدمهای برجسته ای مثل ژان پل دوم، مادر ترزا به این کلیسا تعلق دارند. فکر می کنم مادر ترزا الگوی جدیت و پشتکار و امید به زندگی برای زنهای زیادی باشد. و باز هم ماری کوری را داریم که در همان سالهای رنج مردم ما، دوبار برندۀ جایزه علمی نوبل شد."

 

می پرسم: "خود تو چطور برای زندگی ات انگیزه پیدا می کنی؟"

 

شیطنت کودکانه ای در نگاهش موج می زند و می گوید: "گفتم که، اتحادیۀ اروپا! با وجودیکه حقیقتی را می گویم نباید فراموش کنیم که من هم در کوران ماجراهای سیاسی کشورم در این ده پانزده سالۀ اخیر رشد کرده ام و یاد گرفته ام به زندگی و رشد فردیم اهمیت بدهم. اولین بار وقتی در ایتالیا تئاتری از کودکان دیدم، نشستم و با خود فکر کردم که این بچه ها چقدر آزاد و رها و طبیعی روی سن می روند. بچه های ما هنوز که هنوز است انگار از یک سیستم قراردادی نامرئی پیروی می کنند. مثل این است که نوعی محافظه کاری کلیسایی و تربیت خشک کمونیستی با خون ما عجین شده. من دلم می خواهد کاری کنم که بچه ها بخصوص دختربچه هایمان از هیچ سیستم نامرئی پیروی نکنند. موضوع تئاتر کودکان می تواند بیشترین انگیزه و تمایل به زندگی کردن را به من بدهد. ما مردم رنج کشیده ای هستیم اما پشتوانۀ قوی تاریخی و فرهنگی مان و مهمتر از همه امیدهایمان ما را به جلو می برد."

 

مرد جوانی از پشت در شیشه ای بیرون آمد و مارگو را صدا زد.

 

- "باید بروم، کارمان شروع شد."

 

مرد جوان جلو می آید و با من دست می دهد و می گوید اسمش لودویک است. مارگو برای او می گوید که دربارۀ چه چیزهایی باهم حرف زدیم. این وسط من هم دوربینم را آماده کردم و از مارگو پرسیدم می توانم از او عکس بگیرم؟ تا او چیزی بگوید لودویک پرید وسط حرفمان و گفت چون از فعالیت اجتماعی زنان حمایت می کند پس او هم باید در عکس باشد. وقتی کنار مارگو نشست، با صدای بلندی گفت: "من عاشق همۀ زنهایی هستم که می خواهند صلح به دنیا هدیه کنند."

 

به مانیتور دوربینم نگاه می کنم. می ببینمشان که سرشار از خنده و صمیمیت دارند به من نگاه می کنند.

  

گزارش سفر  از: مهشید شریف

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

برگرفته از:
مدرسه فمینیستی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید