سبوی دوستی
به سانِ واپسین آشفته دیدار
نمی دانی به خوابی یا که بیدار
تو می سایی به سوی سایه دستی
ولی آیینه در زندانِ زنگار
چو تصویری که آید پیشِ چشمان
بَرَد با خود تو را، از خود، دگربار
چو گُنگی دیده خواب وُ بی زبانی
نمی دانی پریشانیِ هُشیار
لبانِ قصه گو دوزَد زمانه
ولی در سینه مواج ست گفتار
نشستی در غروبی قابِ رؤیا
فرو افتاده در چاهی به ناچار
نمی دانی که این بارانِ جَرجَر
ز جان جوشد و یا از ابرِ بیزار
دلت پروانه ای گم کرده گُل را
به گِردِ یادِ او گردد چو پرگار
هجومِ آرزویِ دیدنِ او
تو را در خویش گیرد چون گرفتار
و در این کوچه ی آوارگی ها
نمی دانی کجا یابی تو غمخوار
نه مستی، خسته ای؛ آزُرده جانی
نه بیدار وُ نه خوابی نه به هنجار
نمی دانی که می سوزد ز حسرت
تمامِ هستی ات یکباره انگار
نه همراهی نه راهی سویِ خانه
درین تاریک می جویی چه هموار!
سراغ از تو نمی گیرند یاران
سبوی دوستی بشکسته وُ جار
چگونه می توان خوش بود وُ خوش خواند
درین غربت سرایِ هرچه دیوار
تویی تنهاترین زائر به پاییز
درختِ خانه را جویی به دیدار
ازین آتش که در جان ریزدم جام
چنانچون برگ لرزم زیرِ رگبار
منم با سایه ام در جستجویت
مرا تنها به این کابوس مسپار
2012 / 11 / 21
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید