رفتن به محتوای اصلی

روشنفکری در برابر ِ روشنگری و یا، در تایید ِ توهین ِ آزاد به ادیان و عقاید و ایدئولوژی ها

روشنفکری در برابر ِ روشنگری و یا، در تایید ِ توهین ِ آزاد به ادیان و عقاید و ایدئولوژی ها

" ای جلال الدوله، از این سخن ها تو گمان مبر که بلکه من سایر ِ ادیان و مذاهب را بر دین ِ اسلام مرجح می دارم. اگر بنا به ترجیح می شد، باز دین ِ اسلام از سایر ِ ادیان مقبول و برگزیده ی ِ من است؛ اینقدر هست که من کل ِ ادیان را بی معنی و افسانه حساب می کنم. من نسبت به جمیع ِ ادیان بی اعتنایم و به هیچ یک از آنان به امید ِ نجات در آخرت مایل نیستم. ترجیح ِ من به آن دین است که به واسطه ی ِ آن، انسان در این دنیا نیکبخت و آزاد تواند شد." میرزا فتحعلی ِ آخوندزاده

*

آنچه که امروز در ایرانگلوبال گرد ِ بحث ِ مرزهای ِ سانسور و توهین در گرفته است، موضوعی نیست که به فحاشی های ِ مزدک به اسلام و مقدسات ِ اسلامی محدود شود، موضوع ِ اصلی، اصل ِ آزادی بیان و وجدان است. مرز ِ آزادی ِ بیان کجاست؟ در این پرسش، موضوع ِ بحث، که هنوز موضوع ِ بحث های ِ اصحاب ِ ایرانگلوبال نشده است، بیان ِ انسان است و ابعاد ِ آزادی اش. انسان، به مثابه ی ِ یک هستومند ِ آراسته به خرد و گویایی.

آن ورطه ای که اما گردانندگان ِ ایرانگلوبال و عده ای همنگر با آنان به آن اندرافتاده اند، مرز ِ مقدسات است. به عبارت ِ دیگر، آنان پرسش را وارونه کرده اند: مرز ِ مقدسات کجاست؟ و یا، تا کجا به کسان بر می خورد؟ هنگامی که طرح ِ پرسش غلط باشد، نتیجه ها نیز به سختی بتوانند درست از آب درآیند. در همین طرح ِ نادرست ِ پرسش هااست که به روشنی می بینیم، که فرایند ِ روشنگری ِ نوین ِ ایرانزمین، که یک و نیم سده ای از آن می گذرد، به پایان ِ صوری ِ خود، که تاسیس ِ یک همبود ِ آزاد ِ مبتنی بر قانون ِ اساسی ِ مطابق با مبانی ِ روشنگری ست، نرسیده است. ما همچنان در عصر روشنگری ِ قانونی نشده ی ِ خود به سر می بریم و کوشش های ِ آخوندزاده ها و ایرج میرزاها و هدایت ها و کسروی ها برای ِ آزادی ِ اندیشه و بیان، نه تنها هنوز به شکل ِ قانون درنیامده اند، بلکه چه در قانون ِ اساسی ِ اسلامی ِ مشروطه (1906)، و چه در قانون ِ اساسی ِ جمهوری ِ اسلامی (1979)، این، سلب ِ نظر ِ روشنگران بوده است که به ثبت رسیده است. هر دو قانون بر فقه ِ شیعه ی ِ دوازده امامی استوار هستند و هر دو قانون، قربانی گاه ِ اندیشه ی ِ روشن و بیان ِ آزاد.

یکی از برجسته ترین ویژگی های ِ روشنگری ِ یرانی، سوای ِ بازگشت اش به مبانی ِ هنری و فلسفی و سیاسی ِ و یزدان شناختی ِ ایران ِ پیش از تازش، عدم ِ رودربایستی اش بوده است با اسلام و مقدسات اش. بر عکس ِ روشنگران اما، روشنفکران پیوسته در حال ِ مماشات و مسامحه با اسلام و خواسته های ِ نامعقول ِ بی مرز اش بوده اند. قانون ِ اساسی ِ اسلامی ِ مشروطه، سندی ست که این مماشات، در آن شکل ِ قانونی به خود گرفته است. پیش تر و در جستارهایی دیگر، بارها و بارها در مورد ِ این قانون و اسلامی بودن ِ بنیادین ِ آن نوشته ایم؛ نیز در تفاوت ِ مفهومی میان ِ روشنگران و روشنفکران.

آنچه که در اینجا می خواهیم یاداوری کنیم، این نکته ی ِ مهم است که اینک یکبار ِ دیگر روح ِ روشنگری دارد می رود تا مغلوب ِ مماشات ِ روشنفکری ِ کلنگی ِ ایرانی شود. واقع گرایی ِ دروغین ِ روشنفکری ِ کلنگی، که مدعی ست، توده ی ِ مردم آمادگی ِ روبرشدن با "حقایق" را ندارد، پس حقایق را تا سطح ِ توده پایین بیاوریم، نه از سر ِ مصلحت اندیشی، که از سر ِ عدم ِ توانایی در درک کردن ِ امری بنیادین است: مفهوم ِ حق و قانون. قانونی که بخواهد خود را با مرزهای ِ بر خوردن های ِ شرع تنظیم کند، چه شرع ِ شیعه باشد، چه مسیحیت و یا هر آئینی دیگر، در بهترین حالت، چیزی جز شرع ِ بی فقیه نیست.

مسلمانان و احساسات ِ رقیق شان حد و مرزی نمی شناسند، اگر امروز بلندی و کوتاهی ِ مانتو است، فراد تنگی و گشادی ِ بلوز است و پس فردا رنگ ها و بو ها؛ اگر امروز قران و محمد و خاندان اش است، فردا ولی ِ فقیه و شیخ و محتسب است؛ اگر امروز نفی ِ وجود ِ الله است، فردا باور به وجود ِ جن و پری است که متن ِ مبین، یعنی کلام ِ الله، هستی ِ آنان را تایید کرده است؛ اسلام مرزی نمی شناسد، چرا که او همه جا هست. مذهبی که زمین و آسمان را با هم در کنترل ِ خود بخواهد، مذهبی که گذشته (جاهلیه) حال (انتظار) و آینده (ملکوت) را با هم تحت ِ سیطره ی ِ خود می گیرد، جایی برای تنفس باقی نمی گذارد. سکولاریسم، به معنای ِ زمینی کردن ِ امور، در این مذهب بی معنی ست، چرا که خود از آغاز، به مثابه ی ِ آسمانی زمینی شده، به مثابه ی ِ آسمانی آوار شده بر پیکر ِ زمین، بر روی ِ زمین حضور دارد و امورات اش، بی چیرگی ِ تام و مطلق بر جغرافیای ِ زمین، نمی گذرد. زمین، کشتزار ِ فردای ِ ملکوتی ِ اوست، چگونه می تواند از سلطنت و تفوق بر این کشتزار چشم پوشی کند؟ اسلام در حقیقت، نیازمند ِ مینوگرایی ست، و نه گیتی گرایی. نیازمند ِ آنکه به آسمان بازگردد، نه آنکه بر روی ِ زمین اش آورد.

همزیستی ِ اسلام و دمکراسی جز از گذر ِ تغییر در مفهوم ِ وحی شدنی نیست. اسلام تمدنی ست که پایه ی ِ خود را بر وحی گذارده است. وحی، حوزه ی ِ فرای ِ عقل است و ویژه ی ِ یک فرد و بس: محمد بن ِ عبدالله. به عبارت ِ دیگر، در ِ وحی بسته است و باز شدنی نیز نیست. انسان، در اسلام، از خرد ِ خودبنیاد عاری ست، به عبارت ِ دیگر، عقل، مغلوب ِ حوزه ی ِ وحی است. از این روزن، قانون، که در نفس اش چیرگی ِ خرد ِ خود-بنیاد ِ انسان است بر امور ِ انسانی، امر ِ محال است. قانون در اسلام، به تکلیف و مقررات است که سقوط می کند. تکلیف، به عنوان ِ امری که از بیرون، یعنی از درون ِ شرع ِ برامده از بطن ِ وحی، بر فرد ِ آدمی، به مثابه ی ِ مغلوب و حمال ِ وحی، عارض می شود. بر این پایه، شهر، زیرآمدی می گردد از شرع.

مهندسی ِ اجتماعی ِ مبتنی بر دمکراسی اما، در نهاد اش، حاصل ِ همترازی میان ِ شهر و قانون است. قانون از دل ِ شهر است که بیرون می آید و بر فراز ِ سر ِ شهر می ایستد. شهر و شهروند ِ زینده در اش، هر لحظه دارای ِ این امکان است که مواد ِ قانونی را که منبع اش خود ِ اوست، مورد ِ بازبینی قرار دهد و در صورت ِ لزوم، آنان را دگرگون کند. دستگاه ِ مفهومی ِ مبتنی بر وحی اما، چنین امکانی را به آدمی نمی دهد. رویداد ِ اصلی، یعنی ارتباط ِ میان ِ حامل ِ وحی و فرستنده ی ِ وحی، در جایی دیگر روی داده است، پشت ِ درهایی بسته، میان ِ یک فرد ِ برگزیده و خالق ِ هستی؛ به عبارت ِ دیگر، بازی پیش از آنکه آغاز شود، تمام شده است.

به این محال بودن ِ قانون در اسلام، باید ولع ِ او به اسلامیزه کردن ِ کل ِ جهان را افزود. اسلام، به آن علت که خود را برخوردار از حقیقت ِ مطلق می پندارد، رستگاری ِ نهایی ِ بشریت را نیز وظیفه ی ِ مهین ِ خود می شمرد. از همین روست که تبدیل ِ دارالحرب و یا دارالکفر به دارالاسلام، چه از طریق ِ جنگ و چه از طریق ِ خدعه و تقیه و به دیگر سخن، نفوذ و تخلیه ی ِ تمدنی به سود ِ اسلام، یک حُب و لطف ِ الهی ست که از سوی ِ اسلام به جهان اعطا می شود. از این گذر است که اسلام به یک ایدئولوژی تبدیل می شود که باید همه چیز را به شکل ِ خود دراورد و آن کس که از این "رستگاری ِ اجباری" تن در زند، محکوم به نابودی ست. در حقیقت این نابود کردن ِ متمردان، از روزن ِ اسلام، چیزی نیست جز "مصلحت" و "جهادی" در جهت ِ "خیر ِ عمومی".

با این ویژگی ها، که پایه ی ِ اساسی اش بر وحی ِ محمدی استوار است، اسلام را باید یک "تمدن ِ بسته" به شمار آورد. تمدن ِ بسته ای که پیوسته خواهان ِ چیره ساختن ِ دستگاه ِ مفهومی ِ خود بر جهان ِ بیرون از مدار ِ بسته ی ِ خود است. این چنین است که مفاهیمی چون مدارا، آزادی، برابری، و در نهایت، دمکراسی، در تضاد ِ بنیادین با اسلام به سر می برند. رابطه ی ِ اسلام با دمکراسی رابطه ای ست ملتهب و مخدوش؛ رابطه ای که در بهترین حالت یک صلح ِ گرم باید شمرده شود: هر لحظه این احتمال هست که اسلام قوانین ِ بازی را به هم بزند و رابطه را، به شرایط ِ طبیعی و ایستار ِ عادی، یعنی جنگ ِ بنیادین با آزادی و خرد بازگرداند.

در اینجا دو پرسش ِ اساسی مطرح می شود:

1. چگونه می توان و یا باید با اسلام زیست؟

2. آیا بسته بودن سرنوشت محتوم اسلام است؟

***

پرسش ِ دوم را در بخش ِ دوم این مقاله، که به «تئوری ِ وحی ِ بزرگ امید» و چند و چون ِ «حقیقت ِ روایی» می پردازد، پاسخ می دهیم. کلا ما بر این باوریم که همه ی ِ آئین های ِ مبتنی بر وحی، می توانند از مدار ِ بسته ی ِ وحی ِ خود بیرون آیند و پیامبری را از دایره ی ِ تکنفره ی ِ «امر ِ ویژه»، و یا، «امر ِ برگزیدگی»، به بی کرانگی ِ «امر ِ عام» گسترش دهند: خرد ِ انسان به عنوان ِ پیامبر.

این گسترش ِ مفهوم ِ پیامبری اما تنها هنگامی میسر خواهد بود که ما از پارادایم ِ کنونی ِ مفهوم ِ وحی خارج شویم و منبع ِ وحی را نه ایزد، بلکه انسان قرار دهیم: وحی، به مثابه ی ِ خواست ِ معطوف به امر ِ ایزدی.

*

در پاسخ به پرسش ِ نخست اما، روشنفکری ِ کلنگی ِ ایرانی همواره راه ِ مماشات و چشم پوشی از اصول ِ دمکراتیک را پیموده است، خود اگر هرگز دمکرات بوده باشد. در بدترین مواقع، که بیشترین مواقع بوده اند، خود با اسلام بر ضد ِ دمکراسی و پیشرفت و ترقی ائتلاف کرده است. در برابر، روشنگران ِ ایرانی به گونه ای صریح رابطه ی ِ خود را با اسلام، این ماشین ِ تمدن-فکن روشن کرده اند: در برابر ِ اسلام نباید کوتاه آمد، چرا که در این صورت او تو را از خود تهی می کند. این کوتاه نیامدن، تجلی های ِ گوناگون داشته است، از فلسفه و هنر، تا ادب و پژوهش.

ما در اینجا، چند نمونه از چگونگی ِ برخورد ِ روشنگران ِ ایرانی را با اسلام ذکر می کنیم، تا آنان که امروز مبنای ِ آزادی را مرز ِ بر خوردن ِ احساسات ِ مسلمانان ِ حرفه ای گذاشته اند، اندکی به پیشینه ی ِ جنبش ِ روشنگری ِ ایرانی آشنا شوند و اگر آشنا بوده اند و به دلایلی فراموش کرده اند، یادآوری شان شود.

ایرج در «انتقاد از حجاب» می گوید:

" فقیه شهر به رفع حجاب مایل نیست

چرا که هر چه کند حیله در حجاب کند

[...]

به غیر ملت ایران کدام جانور است

که جفت خود را نادیده انتخاب کند

[...]

به حیرتم ز که اسرار هیپنوتیسم آموخت

فقیه شهر که بیدار را به خواب کند

زنان مکه همه بی نقاب می گردند

بگو بتازد و آن خانه را خراب کند"

بر اساس ِ منطق ِ روشنفکری ِ کلنگی ِ ایرانی، حتا اگر او را مدعی ِ راستین ِ دمکراسی بینگاریم و از ائتلاف ِ تاریخی اش با اسلام بیرون آمده متصور اش شویم، ایرج نمی بایست در آن زمان چنین سخنانی را می گفت. چرا که همبود ِ آن زمان از روزن ِ رشد ِ فرهنگی آمادگی ِ رفع ِ حجاب را نداشته است. مردان ِ مسلمان نیز به عادت ِ همیشگی، به غیرت شان بر می خورده است و ممکن بوده است که همه ی ِ جهان را به آتش کشند. فرای ِ این، ایرج متولیان ِ اسلام ِ شیعی را که به حکم ِ قران و حدیث، به عبارت ِ دیگر، بنا بر مشیت ِ الهی ولی ِ امت ِ صغیر هستند، اهل ِ جادو و جنبل و هیپنوتیسم خوانده است. و نه تنها این، بلکه به شیوه ی ِ قرمطیان، مردمان را تشویق به ویران کردن ِ خانه ی الله، یعنی کعبه نیز کرده است که این نه تنها اعلام ِ جنگ با شیعه، بلکه با کل ِ اسلام است، به قول ِ روشنفکران ِ کلنگی: جنگ با احساسات و باورهای ِ یک میلیارد انسان ِ دردمند.

ایرج اما به چنین سخن هایی باور نداشت، او، نه یک روشنفکر ِ مغلوب ِ توده ها، که یک روشنگر ِ راهبر، یک چراغ در خط ِ مقدم ِ همبود بود. انسانی که خود را موظف به بیدار کردن ِ مردمان ِ به خواب رفته می شمرد. انسانی که خود را موظف به پیکار با جهل، و ترس و بیم ِ برامده از آن می شمرد. انسانی، که انسان را مستعد ِ آگاهی و جهل، هر دو می شمرد و از همین رو، بر این باور بود که باید به آموزش و پرورش ِ نسل ِ انسان پرداخت. او مردی بود از نسل ِ فیلسوفانی چون رازی و نیاکان ِ او، که فیلسوف و فرزانه را، پزشک و طبیب ِ روح ِ آدمی می شمردند و نام ِ کتاب های ِ فلسفی شان را «کتاب ِ شفا» می گذاشتند.

*

در باره ی ِ وضعیت ِ بهداشت ِ مدینه های ِ اسلامی، ایرج چنین می گوید:

"جز گه و گند و کثافت چیزی

اندر این شهر ندیدم بنده

هر کجا شهر مسلمان است

از گه و گند بود آکنده"

شعری، که بر پایه ی ِ رویکرد ِ نوین ِ ایرانگلوبال و مدعیان ِ مصلحت های ِ اصلاح طلبانه ی ِ نوین، نه تنها اجازه ی ِ چاپ نمی گیرد، بلکه اگر بخواهیم این منطق را تا نهایت ِ اجرائی اش به پیش ببریم، حتا سرودن اش نیز باید پیگرد ِ قانونی داشته باشد. پرسش فقط این است که کدام قانون: شرع ِ مبین؟ همان قانونی که می خواست اتوبوس ِ نویسندگان را به درّه پرتاب کند؟ همان قانونی که دور ِ گردن ِ مختاری سیم پیچاند؟ همان قانونی که کسروی را در دادگاه فروکشت؟

*

در «انتقاد از قمه زنان» می سراید:

" زن قحبه چه می کشی خودت را

دیگر نشود حسین زنده

کشتند و گذشت و رفت شد خاک

خاکش علف و علف چرنده

[...]

تخم چه کسی برید خواهی

با این قمه های نا بُرنده

آیا تو سکینه ای که گویی

سو استمیرم عمیم گلنده

[...]

تو زینب خواهر حسینی

ای نره خر سبیل گنده

خجلت نکشی میان مردم

از این حرکات مثل جنده

[...]

در سیزده قرن پیش اگر شد

هفتاد و دو سر ز تن کنده

امروز چرا تو می کنی ریش

ای در خور صد هزار خنده

[...]

هی بر سر و ریش خود بزن گل

هی بر تن خود بمال سنده

هی با قمه زن به کله ی خویش

کاری که تبر کند به کنده

هی بر سر خود بزن دو دستی

چون بال که می زند پرنده

هی گو که حسین کفن ندارد

هی پاره بکن قبای ژنده

گر زنده نشد عنم به ریشت

گر شد عن تو به ریش بنده"

پرسش این است: ایرج را چند بار باید دار زد؟ چند بار باید سنگ سار اش کرد به علت ِ بی حرمتی به عاشورای ِ حسینی؟ اگر چنین شعری را در خانه ی ِ او می یافتند حق داشتند دار اش بزنند و زنده-زنده بسوزانند اش؟ آیا منادیان ِ سانسورهای ِ نوین نمی گفتند تقصیر ِ خود اش بود، خواست دهان اش را ببندد و به مقدسات ِ مردم توهین نکند؟

آیا این نیست که گل سرخی ها و کرامت دانشیان ها و شریعتی ها، که گنجی ها و سروش ها و سید حسین نصر های ِ میهن ِ سوسیال الهی، در کنار ِ منادیان ِ نوین ِ لیبرال دمکراسی که فرقی میان ِ کروات و عمامه نمی بینند، اگر در هر امری نیز اختلاف داشته باشند، در نابودی و سر به نیست کردن ِ مردمانی با افکار ِ روشنگری به نام ِ ایرج میرزا اختلافی نخواهند داشت؟

برای ِ ما اما بیش از هر چیز، مهم این است که جوان ِ ایرانی به سنت ِ روشنگری ِ خود آگاه باشد و بداند، که اگر او امروز در بند ِ وحی و شرع است، اگر او امروز در بند ِ مماشات ِ پا در رکابان ِ اهریمن و نسل ِ ضحاک ستای ِ تاریخ اش است، با این حال، از روزن ِ اندیشگی، بی پشت و پناه نیست. او باید بداند که در طی ِ سده ها و هزاره ها، مردان و زنان ِ بسیاری برای ِ آزادی و عدالت و زیبایی کوشیده اند و در برابر ِ جهل و زور، سر فرونیاورده اند. ایرانزمین، جوردانو برونو های ِ بی شماری داشته است. عین القضات ها و حلاج ها، روزبه ها و رازی ها، خیام ها و حافظ ها و سهروردی ها و ابن ِ راوندی ها خط ِ سرخ ِ تاریخ ِ آگاهی ِ ایرانزمین اند.

جوانان ِ زیبای ِ ایرانزمین، جهل و نادانی، در برابر ِ رنگ ِ پوست و نژآد ِ آدمیان توقف نمی کند. تاریخ ِ بشر، برایندی ست از پیکار ِ میان ِ دانایی و نادانی، میان ِ روشنی و تاریکی، و همه ی ِ این ها، فرای ِ مرزهای ِ دست ساخت ِ سیاسی و مذهبی و نژادی. و در این میان، هرگز به دام ِ متجددان ِ تجدید شده ی ِ نسل ِ اهریمنی ِ تاریخ ِ ایران نیفتید و به نسبیت ِ دروغین ِ ارزش ها، که اروپا برای ِ نابودی و نگهداشتن ِ شما در تاریکی آن را صادر کرده است، باور نداشته باشید. به نسبیت ِ ارزش های ِ مطلق باور نداشته باشید، چرا که تاریکی های ِ مطلق ِ چهار گانه وجود دارند:

1. تاریکی ِ مطلق وجود دارد: گرفتن ِ جان ِ آدمی.

2. تاریکی ِ مطلق وجود دارد: صغیر دانستن ِ انسان.

3. تاریکی ِ مطلق وجود دارد: ناقص العقل شمردن ِ زن.

4. تاریکی ِ مطلق وجود دارد: جاهل و دوزخی دانستن ِ آنان که به سه تاریکی ِ نخست باور ندارند.

*

در همه چیز شک کنید، چرا که ایرج، در ادامه ی ِ همه ی ِ شکاکان ِ تمدن ِ تو، پیش از آنکه در غرب حتا شبهی نیز از فوت ِ خدا در چشم انداز بوده باشد، می گوید:

" کو خدا کیست خدا چیست خدا

بی جهت بحث مکن نیست خدا"

و در جایی دیگر آرزویی را با تو در میان می گذارد:

" تا خدا ترک خدایی گوید

و از خدایی اش جدایی جوید

ول کند کرسی و عرش و همه را

کم کند از دو جهان همهمه را"

***

آنانی که بر این باور اند که نباید به اعتقادات و باور های ِ مردمان توهین کرد، آیا پروای ِ این را دارند که تعریفی از توهین به دست دهند؟ برای ِ نمونه، نظر شان در مورد ِ این سخن ِ آخوندزاده، بنیاد گذار ِ روشنگری ِ نوین ِ ایرانزمین چیست:

" و عجب تر این است که پیغمبر ِ ما زمان ِ قبل از بعثت را زمان ِ جاهلیت می نامد، غافل از اینکه خودش بعد از بعثت ِ خود، دست و پای ِ امت ِ خود را بسته، به قعر ِ دریای ِ اشد ِ جاهلیت افکنده است. نجات یافتن از جاهلیت قبل از بعثت آسان بود، نجات یافتن از جاهلیت بعد از بعثت مشکل است، چنانکه می بینیم" (مکتوبات، ص. 389)

و چنانکه می بینیم، سلمان رشدی انگشت ِ کوچک ِ روشنگران ِ ایرانی نیز نمی شود. چندین انسان را باید کشت، به این دلیل که اسلام را عین ِ جاهلیت می شمارند؟ آیا جاهلیت شمردن ِ اسلام توهین نیست؟ آیا توهین قدغن نیست؟ آیا نباید آخوندزاده را کشان کشان به «میدان ِ آزادی»، که پیشتر دیو را از آن بیرون رانده اند و فرشته را بر اش فرود آورده اند، کشاند و در برابر ِ خیل ِ عظیم ِ انقلابیان ِ نستوه، در میان ِ آثار اش به آتش اش کشید؟

*

جوان ِ ایرانی، روشنگران ِ تمدن ِ تو به خرد باور داشته اند و به دانش. آنان خرافه ستیز بودند و به معجره ای جز انسانیت و دانش و عشق باور نداشتند. پس، آن مرد ِ بزرگ در رد ِ معجزه های ِ دروغین با تکیه بر قوانین ِ طبیعی و پیروی از خرد ِ ناب است که می گوید:

" شمس و قمر را که آن ها نیز ذرات هستند، قانون این است که طلوع نمایند، روشنی بیفکنند، هر یک با قانون ِ معین. آیا کدام ذره به ذره ی ِ دیگر باید رجوع بکند که شمس را معدوم کن و قمر را شق بسازد؟ [ اهل ِ طبع طنز ِ سخن را نیز در نظر می گیرند] آیا کدام ذره قادر است که چنین تکلیف ِ «مخالف ِ قانون» را معمول بدارد؟" (همان، 352)

به راستی کدام ذره، کدام آدم، با تکیه بر کدام قانون قادر است که آخوندزاده را از رد ِ معجزه، که پایه ی ِ دین ِ اسلام و قران است، بازبدارد و به او تکلیف کند: که نگو، که مپرس، که شک مکن؟

*

" و ای جلال الدوله، برای ِ فهمیدن ِ مطالب ِ من باید تو «عقل ِ صرف» [یعنی همان خرد ِ ناب] را سند و حجت داشته باشی نه نقل را که اولیای ِ دین ما آن را بر عقل مرجح شمرده اند و چند هزار سال است به واسطه ی ِ اغراض ِ نفسانیه [یعنی همین مافیای ِ فقه و نفت ِ نوین] عقل را از درجه ی ِ شرافت و اعتماد انداخته، در حبس ِ ابدی نگاه داشته اند." (همان، 350)

آیا این طور نیست که با جلوگیری از بیان ِ آزاد، که با جلوگیری از ضد ِ عقل نامیدن ِ اسلام توسط ِ روشنگران ِ ایرانی، از دیروز تا امروز، خرد ِ ناب را به حبس ِ ابد محکوم کرده ایم؟ پس، جوان ِ ایرانی، که امروز در همبودی زندگی می کند که «حبس ِ ابدی ِ خرد» در آن جنبه ی ِ قانونی دارد، باید به ریشه های ِ روشنگری ِ خود آگاه باشد. شاعر و فیلسوف ِ بزرگ، زرتشت ِ سپیتمان، بنیادگذار ِ روشنگری ِ ایرانی می گوید:

" بشنوید با گوش ِ خود بهترین سخن را

و با اندیشه ی ِ روشن بنگرید

سپس هر یک از شما،

خود برگزیند باور اش را" (یسن 30.2)

و با تکیه بر روشنگری ِ کهن ِ ایرانشهری، با تکیه و تاکید بر اصل ِ آزادی ِ گزینش است که آخوندزاده، این روشنگر ِ ایرانگرای ِ بزرگ چنین می گوید:

" هزار و دویست و هشتاد سال ما با دین و مذهب و با اعتقاد و ایمان زندگی کرده ایم آنا فانا حالت ِ ما بدتر شده است[...] یک چند نیز برای ِ امتحان، بی دین و بی مذهب و بی ایمان، با معرفت و فیلسوفیت تعیش بکنیم تا ببینیم حالت ِ ما بدتر می شود یا بهتر؟" (همان، 436)

آیا نه این است که بنا بر مقدسات ِ باورمندان چنین انسانی مرتد شناخته می شود؟ آیا نه این است که چنین اندیشه ای، دعوتی ست مستقیم، به خروج از اسلام، و از این گذر، توهینی بزرگ به قلب ِ نازک ِ مسلمانان که تنبیهی جز مرگ و اعدام در پی ندارد؟

*

روشنگر ِ ایرانی، با آگاهی به تباهی ِ برامده از تازش، با آگاهی به آگاهی ِ فروشکسته ی ِ پساتازش، به سوی ِ جهان می گوید:

" برادر ِ مکرم ِ من [...]، تازیان [...] علاوه بر کتبخانه ی ِ مصر، جمیع ِ کتب و نامه های ِ پارسیان را نیز سوخته، آثار ِ پادشاهان ِ فرشته کردار ِ پارسیان را از دنیا نیست و نابود و «قوانین ِ عدالت» ِ ایشان را به تمامی از روی ِ زمین مفقود و «رسوم ِ ذمیمه»، یعنی «رسوم ِ دیسپوتی» را و «دین ِ خودشان» را بر «شبه ِ دین ِ یهود» به عوض ِ آن ها در کشور ِ ایران ثابت و برقرار کرده اند" (همان، 435)

آیا روشنفکران ِ کلنگی و دوازده امامی نخواهند گفت آن مرد یک پادشاهی خواه ِ ضد ِ دمکراسی و باستان پرست ِ مرتجع بوده است که به باور و اعتقادات ِ اسلامی ِ مردم احترام نمی گذاشته است؟ (کجای اند آقای ِ ماشاالله آجودانی که علاوه بر هدایت، یک کتاب هم در اثبات ِ فاشیست بودن ِ آخوندزاده بنویسند) آیا مستحق ِ گلوله درمانی بر پشت ِ بام ِ مدرسه ی ِ رفاه نیست چنین مردی؟ و یا آیا نباید به عنوان ِ عصرانه تقدیم ِ خلخالی ها و لاجوردی های اش کرد، این موجود ِ طاغوتی و ضد ِ مسلمان را؟

*

رو به توابان ِ حرفه ای می گوید:

" به تکلیف ِ سعد ِ وقاص دین ِ اسلام را قبول کردیم. نظر به وعده های ِ او بایستی در هر دو عالم به شادی و شاهی بوده باشیم. از عالم ِ آخرت هنوز که خبر نداریم، حرفی ست که سعد ِ وقاص و سایرین می گویند. بیائیم به عالم ِ دنیا، از هجرت تا این زمان به ایرانیان مصیبت هایی رسیده است که در هیچ یک از صفحات ِ دنیا، خلق بدانگونه مصایب گرفتار نگردیده است [و این زمانی ست که هنوز رضا قلدر ِ روشنفکران ِ کلنگی به دستور ِ انگلیس ها ایران گرایی اش را شروع نکرده است] [...] نتیجه ی ِ بشارتی که سعد ِ وقاص خبر داده بود این شد. تنها اهل ِ ایران نیست، خود ِ عرب ها به چه روز رسیدند. حالا در دنیا گمنام تر و بدبخت تر از عرب ها طایفه ای نیست. پس چرا دین ِ اسلام مایه ی ِ سعادت ِ ایشان نشد؟" (همان، 302)

*

و پدر ِ روشنگری ِ نوین برای ِ نسل ِ جوان ِ ایرانی که امروز «بازگشت ِ بزرگ به بنیادهای ِ شارمان» و مبانی ِ تمدنی ِ خود را جشن می گیرد، سخن چنین به یادگار گذاشته است:

" ای ایران، کو آن شوکت و سعادت ِ تو که در عهد ِ کیومرث و جمشید و گشتاسب و انوشیروان و خسرو پرویز می بود؟ " (همان، 291)

و در همین راستا است که ایستار ِ کنونی ِ تمدن و ملت ِ خود را چنین به تصویر می کشد:

" نگاه کن که این ملت در تحت ِ قیود ِ دین ِ اسلام به چه درجه سفاهت رسیده است" (همان، 307)

*

و در مورد ِ دوره بندی ِ تاریخ ِ ایرانزمین، که ما آن را، از روزن ِ مفهومی، به دو بخش ِ مهین، یعنی عصر ِ تازش، و عصر ِ پیشاتازش تقسیم کرده ایم، چنین می اندیشد:

" هر فردی از افراد ِ نوع ِ بشر [...] باید به «حکم ِ عقل ِ سلیم» از نعمت ِ «حریت ِ کامله» بهره مند شود. حریت ِ کامله عبارت از دو قسم است: یکی «حریت ِ روحانیه» است، دیگری «حریت ِ جسمانیه». [یعنی نه جلوی ِ دهان ِ مردم را بگیرید و نه تازیانه شان بزنید]

حریت ِ روحانیه ی ِ ما را اولیای ِ دین ِ اسلام از دست ِ ما گرفته، ما را در جمیع ِ امورات ِ روحانیه بالکلیه «عبد ِ رذیل» و «تابع ِ امر و نهی ِ خودشان» کرده اند و ما را درین ماده هرگز «اختیار ِ مداخله» نیست. پس ما در ماده ی ِ حریت ِ روحانیه، بنده ی ِ فرمانبردار ِ اولیاء ِ دین بوده، از «نعمت ِ آزادی» محرومیم. و حریت ِ جسمانیه ی ِ ما را فرمانروایان ِ دیسپوتی از ما گرفته [که البته، همانگونه که در بالا نشان دادیم، منظور ِ این مرد ِ بزرگ، چون روشنفکران ِ کلنگی و توابان ِ دو طبقه، خسرو و شاهپور و کوروش و داریوش نیستند، بلکه فرمانروایان ِ دوران ِ تازش را در نظر دارد] درین حیات ِ دنیویه بالمره ما را محکوم ِ فرمایشات ِ خودشان کرده بر طبق ِ مشتهیات ِ نفوس ِ خودشان، ما را بارکش ِ انواع و اقسام ِ تحمیلات و تکلیفات ِ شاقه نموده اند. [...]

طوایف ِ مشرق زمین به واسطه ی ِ ظهور ِ دین ِ عرب ها و به واسطه ی ِ تسلط ِ ایشان در آسیا [آری آسیا، همان مفهومی که ما می گوییم باید بازسازی شود]، حریت ِ کامله را به یکبارگی گم کرده اند و از «لذت ِ مساوات» و از «نعمت ِ حقوق ِ بشریت» کلیتا محرومند و «بر فهم ِ این حرمان» عاجزند" (همان، 319)

و از آن رو که توده از فهم ِ حرمان ِ خود ناتوان است، باید که آگاه شود:

" دولت ِ ایران قدرت و قوت و عظمت ِ قدیمه ی ِ خود را [می بینیم که پدر ِ روشنگری ِ نوین ِ ایرانزمین، خیال ِ هجرت از خاورمیانه را نداشت، بلکه در فکر ِ تیمار و ترمیم ِ تاریخ ِ ایرانزمین بود] محال است دوباره به دست آورد مگر به تربیت ِ ملت ؛ تربیت ِ ملت به سهولت میسر نخواهد شد، مگر با کسب ِ سواد [...] پس دوام ِ سطلنت و بقای ِ سلسله موقوف است به علم و آزاد شدن ِ ملت از عقاید ِ پوچ. و بعد از این شرایط پادشاه باید فراموشخانه ها بگشاید و مجمع ها برپا نماید، با ملت متفق و یکدل و یک جهت باشد، ملک را از خود نداند و خود را وکیل ِ ملت حساب نماید و با مداخله ی ِ ملت قوانین وضع کند و پارلمان مرتب سازد و به اقتضای ِ قوانین رفتار نماید و خود-رآی به هیچ امری قادر نباشد، یعنی به مسلک ِ پروقره [پیشرفت] بیفتد و به دایره ی ِ سیویلیزه قدم گذارد تا اینکه به وسیله ی ِ این، اسباب ِ مملکت اش تا زمان ِ تحصیل ِ قدرت ِ کامله ی ِ سابقه ی ِ خود [و باز نیز ترمیم ِ تاریخ و بازگشت به دروازه های ِ تمدن، به جای ِ گریز ِ تواب منشانه از تمدن ِ ایرانزمین] به جهت ِ امین بودن از تعرض ِ پاره ای سلطنت های ِ حریص و پر زور به حوزه ی ِ ضمانت ِ دول ِ قادره ی ِ فرنگستان مستحق و سزاوار باشد و مردم او را «برگزیده» دانسته، [یعنی همان اندیشه ی ِ کهن ِ پادشاهی ِ برگزیدنی که ما با تکیه به متون نشان داده ایم و از سوی ِ ناآشنایان به تاریخ ِ ایرانزمین و فلسفه ی ِ سیاسی ِ ایرانشهری، متهم به جمهوری خواهی و جعل ِ تاریخ شده ایم] محبوب اش بدارند و به حق ِ او کسی را شریک ندانند و نگذراند که کسی به سلسله ی ِ او مدعی بشود و وجود ِ او را باعث ِ امن و آسایش و موجب ِ عدل و سعادت بدانند. پاتریوت بشوند، یعنی به اسم ِ پادشاه در حب ِ وطن، مال و جان ِ خودشان را مضایقه نکنند، نه اینکه به روش ِ زمان ِ حال از راه ِ ترس به او اظهار ِ اطاعت بکنند" (همان، -26325)

*

و حال که مبانی ِ کهن ِ فلسفه ی ِ سیاسی ِ ایرانشهری، یعنی «گزینش ِ شاه و استواری ِ سیاست بر قانون ِ نیک ِ برامده از رای ِ آزاد ِ همگانی» را بازسازی کرده است، برای ِ برون آوردن ِ تمدن ِ ایرانی از «بن بست ِ سبز ِ انتظار»، در رد ِ وجود ِ امام ِ زمان ِ مسلمانان می گوید:

" اولا از تاریخ صراحتا و ثانیا از حالات و روایات ِ خود ِ سفرا و هم از حکایات ِ سایر ِ اشخاص ضمنا مفهوم می شود که امام حسن ِ عسکری پسر نداشته است و اگر هم داشته است یا در طفولیت وفات کرده است و یا یحتمل بعد از رحلت ِ امام حسن ِ عسکری به امر ِ معتضد خلیفه به قتل رسیده است. علی ای حال، بعض ِ عیاران و شارلاتانان و گرگان در لباس ِ گوسفند [یعنی همان "ارازل و اوباشی ِ اسلامی" ِ مزدک که امروز، 150 سال بعد از آخوندزاده باید از سوی ِ مماشات گران با فاشیسم ِ الهی قدغن شود] به جهت ِ منفعت ِ پنج روزه ی ِ خودشان، «ملت ِ بزرگی» را [ جوانان ِ ایرانی بسنجند تصویر ِ این روشنگر ِ بزرگ را از ملت ِ خود اش، با تصویری که روشنفکران ِ کلنگی از ایرانزمین به دست می دهند: "لگد خورده"، "آلوده"، و شایاسته ی ِ محبوس شدن در "موزه و محراب"] در سال های ِ دراز در «عقیده ی ِ باطله» [یعنی همان دین ِ مبین] مقید و از «شرافت ِ عقل» [یعنی همان خرد ِ انسان بنیاد ِ فلسفه ی ِ مزدائی] محروم و در ادنی ترین پایه ی ِ انسانیت نگاه داشته اند" (همان، 337)

*

و این چنین است که آخوندزاده ی ِ بزرگ، چنان یک مرتد ِ فطری از جنس ِ نوید ِ اخگر، از جنس ِ میرزا آقا عسگری، از جنس ِ کیخسرو آرش ِ گرگین، از جنس ِ فریدون ِ فرخزاد، از جنس ِ سام ِ قندچی، از جنس ِ مزدک و atta و هزاران مرتد ِ فطری ِ دیگر، در فواید ِ ظهور ِ امام ِ زمان می گوید:

" ای جلال الدوله، از جد اش چه خیر دیدیم که از نبیره اش نیز امید ِ خیری داشته باشیم. بلی، از آمدن ِ جد اش کم فتنه ها در دنیا ظهور کرده است و کم خونریزی ها به وقوع رسیده است، نبیره اش نیز باید فتنه های ِ خفته را بیدار کند و خونریزی ها را به تکمیل برساند" (همان، 338)

و اینگونه به شیادی و شارلاتانیسم ِ امامان، که چیزی جز تولید کنندگان ِ حرفه ای ِ "هذیان ِ خالص" نمی پندارد شان، می خندد:

" ... امام حسن ِ عسکری در زمان ِ وضع ِ حمل ِ نرجس خاتون به عمه ی ِ خود حکیمه خاتون فرمود که حمل ِ ما ائمه در شکم نمی باشد، در پهلو می باشد و ما از رحم ِ مادر تولد نمی یابیم، بلکه از ران ِ مادر تولد می یابیم، به سبب ِ اینکه ما «نور ِ حق تعالی» هستیم [ که البته امروز آزادگانی چون مزدک فیوز ِ منبع ِ آن نور را پرانده اند]، از محل ِ چرک و کثافت که فرج ِ والده باشد، خروج کردن برای ِ ما سزاوار نیست [...] اما [...] جناب ِ امام «هذیان ِ خالص» فرموده است و علمایی که در خصوص ِ صدق ِ آن شهادت کرده اند، مردم را کودن می شمارند" (همان، 340)

*

و در پیکار اش با خرافه تا جایی می رود که نه تنها امامان را مولدان ِ هذیان ِ خالص، بلکه خود ِ پیامبر ِ اسلام را نیز در حد ِ عربان ِ بادیه نشین، معتقد به جن و پری می شمارد و او را متهم به استفاده نکردن از عقل ِ سلیم می کند. در رد ِ جن و پری و حضرت ِ خضر و عمر ِ هزار ساله ی ِ حضرت ِ نوح و اموری از این دست است که می پرسد:

" خلاصه ای جلال الدوله، من که این کلام را نمی فهمم. شاید تو می فهمی. اما گمان ندارم که تو نیز فهمیده باشی. پس این کلام چه چیز است که در اکثر ِ کتب ِ معتبره ی ِ ما، به ما دچار می شود؟ آیا چرا علمای ِ ما این کلام رادر هر جا به قلم آورده اند؟ جواب را من به شما می گویم. چون مبداء ِ کار، مبنی بر هر قسم وسایل ِ «عوام فریب» است. این کلام نیز از آن وسایل است. تعجب است که تا امروز کسی ملتفت نشده است که این کلام معنی ندارد! خود ِ پیغمبر ِ ما نیز در مراتب ِ تربیت یکی از عرب های ِ عصر ِ خود بود و خودش نیز مانند ِ سایر ِ عرب ها از علوم ِ طبیعت و حکمت خبر نداشت [یعنی عامی بود و بی سواد] و خودش نیز به وجود ِ ملک و جن و جمیع ِ خوارق ِ عادات قلبا باور می کرد [یعنی بنیادگذار ِ جهل و خرافه بود] و چنان می پنداشت که در کل ِ دنیا طایفه ای پیدا نمی شود که بدین نوع چیزها اعتقاد نورزد و به همین اعتقاد در کمال ِ اطمینان نقل ِ اصهاب ِ کهف را و نقل ِ هد هد و بلقیس را و ایمان آوردن ِ طایفه ی ِ جن را و امثال ِ این قسم افسانه ها را در قران خبر می دهد و «هرگز به عقلش نمی رسد» [آیا این توهین ِ مستقیم به ذات ِ باری که آن بادیه نشین را به پیام آوری ِ خود برگزیده است نیست؟ آیا نباید این روشنگر ِ ایرانی را سنگسار کرد و پیشگوشتی در مغز اش فرو نمود؟ می گذریم از اشکالات ِ فنی ِ چاپ ِ چنین بیاناتی در ایران گلوبال ِ متغیر شده] که بعد از مرور ِ قرون و اعصار، علوم ِ طبیعت و حکمت، ترقی ِ کامل در دنیا پیدا خواهد کرد [ تا پس از ترقی یافتن در دانشگاه های ِ رضاشاهی، مردی چون بازرگان پیدا شود و قوانین ِ ترمودینامیک را به آیات ِ مبین وصل کند و آن یکی با حرام کردن ِ بورس های ِ تحصیلی از سوربون برگردد و نور ِ ساطع از موی ِ بانوان را تحریک آمیز تلقی کند] و مردم به قوت ِ آن ها این چنین نقل ها را از اخبار ِ لغو و طفلانه خواهند شمرد [یعنی پیامبر را موجودی خردسال و عقل نارس معرفی می کند] و بر آن ها خواهند خندید [همان کاری که مارکی دو ساد می گفت باید با مقدسات کرد و پیش از او، عبید کرده بود]" (همان، 345)

*

و همانگونه که ما نیز امروز می گوییم، که اگر اسلام ظهور نمی کرد، روشنگری و مدرنیته و علم ِ نوین هزار سال زودتر، و البته در آسیا رخ می دادند، می نویسد:

" حرف ِ ما این است که اگر عرب ها ظهور نمی کردند و بر آفریقیه و «آسیا» مسلط نمی شدند و علوم ِ این اقلیم را «به خاطر ِ قران» و «به خاطر ِ دین ِ خودشان» بر باد نمی داند، امروز طوایف ِ این اقالیم در زمره ی ِ طوایف ِ سیویلیزه شده و معرفت پیشه می بودند و از سعادتمندان ِ روی ِ زمین محسوب می شدند [...] به هر صورت، آنچه شده است گذشته است. بعد از این افسوس به جایی نمی رسد. الان چیزی که مایه ی ِ تسلی ِ ما تواند شد این است که تکلیف ِ خودمان را بفهمیم و بدانیم که ما هزار و دویست و هشتاد سال در خطا بوده ایم [ که اکنون شده است 1400 سال و اگر جوانان ِ ایرانزمین رشته ی ِ کارها را به روشنفکران ِ کلنگی و دوازده امامی واگذارند و به مبانی ِ تمدنی و سنت ِ روشنگری ِ خود بازنگردند، بیشتر هم خواهد شد]؛

بعد از این خودمان را به مردگان ِ تازیان بنده نشماریم. به طرف ِ بازماندگان و یادگاران ِ نیاکان ِ خودمان عطف ِ نظر بکنیم. یعنی پادشاهان ِ ما [البته اگر به جمهوری خواهان ِ مملکت ِ سوسیال الهی مان برنخورد] و اولیای ِ دولت ِ ایشان و جمیع ِ فرزاندان ِ ایران به تعصب ِ برادری و هموطنی، زردشتیان ِ ایران را مانند ِ اولاد بشمارند [ لطف کنند لیبرال دمکرات های ِ میهنی آدرس ِ ایمیل ِ آخوندوف را برای ِ وزارت ِ اطلاعات بفرستند تا "دراز" اش کنند] و در ترقیه ِ حال ِ ایشان بکوشند و نگذارند که بعد از این کسی احدی را از ایشان به دین ِ اسلام بیاورد که ما خودمان نیز از این دین بیزاریم [و البته آخوندزاده ی ِ بزرگ آسوده بخوابد، چرا که جوانان ِ ایرانزمین بیدارند. چرا که امروز کار به جایی رسیده است که کسان نباید بگذارند جوانان ِ شیعه شان زرتشتی شوند]" (همان، 436)

*

تن در دادن به نق های ِ مزمن ِ مسلمانان، تن در دادن به مرزهای ِ احساسات ِ رقیق و بر خوردن های ِ پیوسته ی ِ مومنان، از هر رنگی که باشند، خواه مسلمان، خواه مسیحی و یهودی و بودائی، خواه زرتشتی و هندو و سیک، و یا هر باور ِ دیگری که بخواهد اصل ِ اختیار و به کار بستن ِ خرد ِ ناب را زیر ِ پرسش برده و از این گذر، خود را تبدیل به یک ایدئولوژی بکند، چیزی جز بازگرداندن ِ همبود ِ ایرانی به دوران ِ تاریکی و نادانی نیست. نزدیک به سده ای پیش، کاظم زاده ایرانشهر می گفت، همه ی ِ ادیان باید خود را به دست ِ تیغ ِ خرد ِ ناب و دانش سپرند، و هر آنچه را که با دانش و خرد ِ ناب همساز نیست، از درون ِ خود دور ریزند. این چنین می اندیشیدند واپسین روشنگران ِ ایرانزمین.

ما نباید به سنت ِ روشنگری ِ کهن ِ خود، که از سپیده دم ِ تاریخ ِ ایرانزمین، با پرسیدن و شک کردن و باور به زیبایی ِ زندگی و همگوهری ِ انسان و خدا آغاز شده است و تا امروز نیز دنبال می شود، پشت کنیم. مخالف ِ ما را، مزدک را می گویم، قدغن نکنید. خود را، قدغن نکنید!

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید