رفتن به محتوای اصلی

يک نامه کوتاه، براي پريسا کاکايي

يک نامه کوتاه، براي پريسا کاکايي

پريساي بزرگوار من

از پس شهر گردي هاي هر روزه، خسته و دلشکسته، به کنج خلوت بازگشته ام. به ساعت که نگاه مي کنم، آتشي در جانم شعله مي کشد. جمعه است،هشت و نيم شب. عقربه ها ياد آور دردي جان کاهند. دو هفته گذشته است، از آن غروب شوم و منحوس چهار راه وليعصر. وقتي که براي آخرين بار دستان مهربانت را فشردم. مي خواستم بگويم نرو! فرياد بزنم بمان! اما ... بغض بود و خشم. درد بود و اشک و آنچه نبود توان وداع.

نشسته ام؛ در فکر روزهايي که بر من، بر تو، بر ما و بر ايران مي گذرد غوطه مي خورم، چهره ات، چهره آرامت، با آن خنده هاي بي بهانه ، پيش چشمم آمده. گويي اينجايي، کنار من و با نگاه نافذت، در گوش دلم، به آوازي حزين مي گويي، خوابت هست؟ و اشک، قطره قطره، زلاليش را به رخم مي کشد. و بغض، با دستاني سنگين، گلويم را مي فشارد. گويي زمزمه اي ميشنوم، کوتاه، عميق، آرام.

ديشب به سيل اشک ره خواب ميزدم

نقشي به ياد خط تو بر آب ميزدم

ابروي يار در نظر و خرقه سوخته

جامي بياد گوشه محراب ميزدم

روي نگار در نظرم جلوه مي نمود

وز دور بوسه بر رخ مهتاب ميزدم

همگام من در اين سفر پر خاطره پر مخاطره

صفحات خاطره ام را ورق ميزنم، اولين بار که تو را ديدم. يادت هست؟ با شيوا آمدي. يک سالي از آن روزها مي گذرد. يک سال پر فراز و نشيب. يک سال توام با سختي ها و خوشي ها. يک سال توام با اشکها و لبخندها.

جلسه کميته بود. تنها پشت ميز نشسته بودم که آمديد. و اين آغازي بود بر شناختن کسي که "هستی او امید به امکان خوبی ست"، "کسی که برای دیدن لبخند انسانها روزگار سخت خودش را پشت لبخندش پنهان می کند" و کسي که عاشقانه هاي آرامش هوش از سر به در مي برد.

کسي که در آغاز جواني، آنگاه که همه در جستجوي شادي و لذتند، هر روزه رنج نگهداري از کودکان بي سرپرست را بر خود هموار مي کند؛ در شير خوارگاه آمنه و بعدها آنجا که خود بنا کرده است. کسي که جوانيش را بر سر آموزش کودکان معلول مي گذارد. کسي که "کانون فرهنگي حمايتي کودکان کار" را با ديگر دوستانش بنياد مي نهد. کسي که سالهاست نامش با جنبش زنان گره خورده، از مرکز فرهنگي تا زنستان تا کمپين. کسي که بي ريا و بي هياهو، آنچه در توان دارد به ميدان مي آورد. کسي که با تمام وجود به حقوق بشر ايمان دارد و کسي که قلبش لبريز است از عشق به انسان و انساني زيستن. و چه اقبال بلندي است زيستن با تو، دوستي با تو و همکاري با تو. کسي که مايه فخر و مباهات کميته گزارشگران حقوق بشر است.

همراه همدل من

در کوله بار سخنان نابت قطعه اي هست که دوستش دارم :

"... و تنها آرزوی من این بود پرنده ای باشم که بتوانم در پشت پنجره ها بنشینم و هر زمان روح خانه ای به سرما رفت، هر وقت یکی از آن مردمان فریادی زد، هر گاه اشکی بر چشم آمد به داخل بروم و سر شانه اش بنشینم و بی آنکه سخنی بگویم، درد او را، خشم او را با خودم به بیرون از خانه ببرم. دوست داشتم بال که می زنم گرمای زندگی را از پشت پنجره ها به داخل خانه هل دهم."

حالا آن مرغ خوش الحان، گرفتار قفس تنگ ظالمان است. مي داني تحملش سخت است که تو در زندان باشي و من در اين خراب آباد شهر بي طپش، پرسه زنم. کاش من هم پرنده اي بودم، بال مي گشودم، در آستانه يکايک پنجره هاي اين ديار طلسم شده مي نشستم، و در گوش مردان و زنان و کودکان آن، آواز ترا مي سرودم. با همه مي گفتم، بهوش باشيد که آن سو تر، پاي آن کوه بلند پر برف، قلعه اي است که کرکسان زشت خوي نفرت پرست، برپا داشته اند تا آواز زيباي پرستوها و سرود عشق و آزادي قناري ها را خاموش کنند. دژي سخت برافراشته اند تا دهانت را ببويند، مبادا گفته باشي دوستت دارم، تا دلت را بپويند، مبادا شعله اي در آن نهان باشد. قلعه اي سياه، با ديوار هايي بلند، با قفسهايي بسيار، آنجا که ابليس، پيروز مست سور عزاي ما را بر سفره نشسته است. يعني مي شود روزي بيايد که اين بساط جور و جفا به هم درپيچد و خوان صلح و صفا گسترده شود؟

اي مرغ خوش آواز بماني و ببيني

آن روز همايون که به عالم قفسي نيست

پريساي بخشنده بي نياز من

نمي دانم که اکنون در چه حالي؟ آيا طعم تلخ انفرادي را با لبخندي به سخره گرفته اي يا در سلولهاي کوچک جمعي، گرماي زندگي را به ذره ذره وجود هم بندانت پيش کش مي کني. هرچه هست اما مي دانم که چار ديوار زندان، گرچه تنگ و حقير نمي تواند روح بزرگ تو را که سرشار از زندگي، عشق و مهرباني است به تسخير در آورد.

زندگي در زمانه ما، کارزاري است پايان ناپذير با زشتي ها و پليدي ها که لحظات گرانبهاي عمر ما را به خود مشغول مي دارد. و در اين نبرد، غم البته حرامي راهزني است اجير شده از سوي سپاهيان پلشتي که به ناچار گهگاه گريبانمان مي گيرد به قصد ربودن عشق و اعتماد و ايمان. اما دلم روشن است که چنين غمي به بارگاه قلب پر مهرت راهي ندارد چرا که مي داني و مي فهمي معناي عشق را، حلاوت اعتماد را و آرامش ايمان را.

مي دانم تحمل دوري آنانکه عزيزشان مي داري سخت است اما بدان که تحمل فراق تو، براي آنانکه عزيزت مي دارند، بسيار سخت تر و ناگوار ترست که "اني رايت دهرا من هجرک القيامه". آنگاه که عبوس غم قصد غصب عروس عشق دارد، بگذار قطره هاي زلال اشک، قطره هايي که شخصيت محکم و استوار تو، بين آنها و نزديکانت سد بلندي ساخته است، سيلي شوند و فرعون اندوه را در موج خود غرق کنند. به ياد داشته باش که گرچه پرنده ها همه خونين بال، ترانه ها همه اشک آلود و ستاره ها همه خاموشند، اما آتش عشق پرواز و شوق ترانه، بي ترديد اين شام تار را مهتاب خواهد نمود. گرچه شب سياه وطن تاريک است، دل قوي دار که سحر نزديک است.

پريساي نازنين من

کدامين ديو سيرت مي تواند تو را بشناسد اما به محبست افکند. کدام فرومايه اي مي تواند عظمت روحت را ببيند و به بازجويي کشاندت. کدام بي منطقي مي تواند سلامت نفست را ببيند و استنطاقت کند. کدام کذابي مي تواند صداقتت را ببيند و باز بر ياوه هاي خود پاي فشارد. کدام کوته فکري مي تواند بلندي نظرت را ببيند و به حقارت خود افتخار کند. در حيرتم از نخوت بي منتهاي اين گدايان معتبر شده و اين بردگان محتشم شده، که دين و دنياي خود را قربان قدرت اربابشان مي کنند و با سيرت اموي، صورت علوي بخود مي گيرند. اي کاش گردش چرخ بر مدار عدل بود و دور گردون بر منهاج انصاف

ساقي بجام عدل بده تا گدا

غيرت نياورد که جهان پر بلا کند

پريساي من

از وقتي که رفته اي، مدام با خود کلنجار مي روم، گويي دستانم گمشده اي را طلب مي کنند تا با غريوش آزادي تقديس و با صفيرش جور تحقيرشود. با او که خود اسير اسارت ماست بگو که ما را از زجر و زنجير خويش مترساند و به زبان زشت تهديد سخن مگويد، خانواده دوستان ميازارد و خيره سري نجويد کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست. با او بگو که من مي مانم، هر چند از اين ماندن اکراه داشته باشد.

مي مانم تا دوباره حضور گرمت را درک کنم؛ که مرا اميد وصال تو زنده ميدارد؛

مي مانم تا ديگر بار سعيد کلانکي اين عصاره عاطفه ، تا شيواي قهرمان، تا کوهيار با وفا، تا سعيد جلالي شيرين سخن، تا مهرداد ، اين هيواي مجسم، تا سعيد حائري اين اسوه متانت و آزادگي را ديدار کنم، در آغوش کشم و تحسين نمايم.

در اين خزان دي، باد صبايي نيست تا پيغام دوست دهد، کاشکي ذره اي شرافت يا قطره اي وجدان در وجودش باشد تا اين نامه را به دستت برساند.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

برگرفته از:
فعالین حقوق بشر

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید