رفتن به محتوای اصلی

برگی از خاطرات راه سبز من

برگی از خاطرات راه سبز من

 

در این یاداشت خاطرات ، سعی میکنم بخشی از آنچه را که از پیوستنم به جنبش سبز به یادگار خواهم داشت با شما عزیزان قسمت کنم.

همه چیز از یک شامگاه بهاری در اکراین شروع شد. روزهای قبل از انتخابات بود و من از شرکت آمدم به منزل ، ساعت حول و حوش 21:30 به وقت اکراین و تقریبا ساعت 11 شب به وقت تهران.

شامی سریع خوردم و طبق روال همیشگی، تصمیم گرفتم اخبار ایران و انتخابات را دنبال کنم.

وارد وبسایت رسمی مهندس موسوی شدم و شروع کردم به خواندن مطالب ، عکس ها را میدیدم از استقبال مردم از مهندس موسوی در شهرهای مختلف ایران، متن سخنرانیهای مهندس را با دقت دنبال میکردم و میخواندم .

همینطور که متن های سخنرانی را میخواندم ، در وجود خودم شور و امیدی را به آینده احساس میکردم ، امیدی در وجود جوانی 28 ساله و آرزوهایی که میدانستم در این آرزوها تنها نیستم و ملیونها جوان ایرانی مانند من هستند.

خیلی دلم میخواست که در تهران باشم و در این شور و هیجان سهیم و بعد از انتخابات در جشن پیروزی مهندس موسوی در انتخابات رئیس جمهوری ، میگویم جشن پیروزی مهندس موسوی در انتخابات ، چون یقین داشتم ایشان با افتخار پیروز این انتخابات خواهند بود ، ولی افسوس که به خاطر مشكلات کاری و برخی موارد دیگر ، نمیتوانستم در ایران باشم.

آن شب مثل همیشه اخبار را دنبال کردم و با رویای حضور در تهران، به خواب رفتم.

تا چند روز قبل از روز رای گیری تقریبا به همین شکل پیگیر اخبار انتخابات بودم ، ولی همچنان احساس این که در ایران و در میان مردم نیستم، ناراحتم میکرد. با وجود فاصله زیاد با ایران، روحم در خیابانهای تهران حضور داشت و نمیتوانستم خود را از فضای پرشور و امید بخش کشور جدا کنم. تکنولوژی ارتباطات هم مزید بر علت شده بود و حس نوستالژیک غربت، با حسرت مشارکت در فعالیتهای انتخاباتی تقویت میشد.

دلم میخواست یک کاری انجام دهم تا به نوعی خودم را در این شور و شوق و امید ها شریک بدانم.

یک روز ناگهان تصمیم گرفتم یک گروه در فیس بوک راه اندازی کنم، ولی اصلا نمیدانستم چه کاری باید بکنم ، از کجا شروع بکنم و وقتی این گروه را تاسیس کردم چگونه با هواداران ارتباط برقرار کنم، تازه، اگر هواداری به گروه ملحق میشد.

در نهایت شور و اشتیاق، بر محاسبه و منطق غلبه یافت و تصمیم گرفتم که گروه را راه انداری کنم. اما از همان ابتدای کار، دیدم که نمیتوان بدون حساب و کتاب و سنجش جوانب امر دست به اقدامی اجتماعی زد. اولین مشکل، قبل از ایجاد گروه بروز کرد: اسم گروه!

کلی فکر کردم روی اسم گروه ، در حرفهای مهندس موسوی کلی گشتم تا کلمه یا پیام خاصی را پیدا کنم و از آن برای اسم گروه استفاده کنم ، ولی هیچ چیزی جور در نمی آمد ، تصمیم گرفتم اسم گروه را موج سبز بگذارم، ولی این اسم را فیس بوک تائید نمیکرد و گویا قبلا ثبت شده بود.

باز با عکس ها و متن های سخنرانی مهندس موسوی در دیدار با مردم کنکاش کردم ، همینطور که مطالب را میخواندم و عکس ها را میدیم ، ناگهان متوجه یک تغییر در بطن جامعه شدم ، یک تغییری بر آمده از امید به فردایی بهتر ، وعده هایی برای فردایی بهتر را در حرف های مهندس میدیدم و در چهره های مردم در عکس ها این امید را کاملا میدیدم. از فاصله دوری که من قضایا و اخبار را دنبال میکردم، چیزی متفاوت و غریب جلوه میکرد، نمیشد برای آن اسمی انتخاب کرد یا در قالب یک مفهوم یا یک واژه بازتابش داد. حال و هوایی جدید در جریان بود که در عین جذابیت غریب هم بود؛ انگار این بار مردم نه برای دهن کجی و نه از برای نه گفتن به میدان آمده بودند...که از برای آری گفتن به زندگی آمده بودند. اکنون میدانم که آن حس غریب، حس حاکمیت و مالکیت بر کشور و سرنوشت خود بود ... 2 ساعتی به این منوال گذشت

هر کلمه یا اسمی که به ذهنم میرسید روی کاغذ مینوشتم و روش کار میکردم تا ببینیم آیا میتوانم ارتباط یا وجه تسمیه ای برایش پیدا کنم یا نه.

تا اینکه این همه هیجان و شور و شوق را مثل یک انقلاب در ایران برای خودم تفسیر کردم. خواستم اسم گروه را انقلاب بزارم، ولی با کلمه انقلاب رفاقتی نداشتم و مخالف این کلمه بودم ، بنا به دلایل ریشه ای که در بین مردم و در متن جامعه ما این کلمه تعریف شده بود و من قرار بود با این کلمه این جامعه را مخاطب خود قرار دهم.

کلمه انقلاب را در یک لیست سفید نوشتم و شروع کردم بدون توجه به آنچه آزارم میداد از دیدن این کلمه ، آن را برای خودم تعریف کنم. روی این کاغذ تعریف های خودم را از انقلاب نوشتم ، در نهایت به این نتیجه رسیدم که کلمه انقلاب، فقط به آن معنای انقلاب 57 که در ذهن بسیاری از مردم کشورم شکل گرفته ، نیست، میتوان انقلاب را به معنای سقوط و شکست در نظر نگرفت. میتوان در انقلاب، تحول دید، بلوغ و ساختن و آباد کردن را جستجو کرد.

دیدم که انقلاب را میتوان از دیدگاه های مختلفی تعریف کرد. دیدم گاهی یک کشور را که دچار یک دگر گونی در بخش فرهنگ شده ، را مخاطب انقلاب فرهنگی مینامند و یا کشوری که از لحاظ علمی رشد شاخصی را طی نموده ، مخاطب انقلاب علمی مینامند. به این شکل بود که مشکل خودم را با کلمه انقلاب حل کردم و آنرا برای خودم تفهیم کردم .

اما باز هم مشکل دیگری وجود داشت، و آنکه نمیتوانستم کلمه انقلاب را به تنهایی به عنوان اسم گروه استفاده کنم ، نمیتوانسم ارتباط خوبی را بین انقلاب و این شور و شوق تحول خواهی در ایران پیوند بزنم .

باز شروع کردم به فکر کردن و باز دیدن عکسها و متون ، حتی به پلاکاردهای شعار های مردم که در دستشان بود در دیدار با مهندس هم دقت میکردم.

در نهایت متوجه شدم که بین همه مردم یک نکته شاخص اشتراک دارد و در همه جا دیده میشود و ان چیزی نیست جز رنگ سبز ، دیدم این رنگ سبز است که باعث ارتباط مردم با هم شده و نشانه ای از بهاری زیبا پس از زمستانی سرد و بی روح را به همراه دارد و هیچ واژه دیگری مانند سبز، اینچنین با تحول یا همان انقلاب جاری در کشورم هماهنگ نیست.

چنین بود که اسم گروه را انقلاب سبز نامیدم و کار گروه را شروع کردم، البته چون آشنایی با ساختار فیس بوک نداشتم ، صفحه گروه انقلاب سبز را از طریق پروفایل شخصی خودم در فیس بوک راه اندازی کردم.

خوب در ابتدا مثل همه گروه های فعال در فیس بوک من هم شروه کردم به درج اطلاعات مربوط به انتخابات پیش رو و تصاویر دیدار مهندس موسوی با مردم ایران و متون سخنرانی ایشان .

کار سختی نبود ، روزی 2 ساعت کفایت میکرد که من اطلاعات را در فیس بوک قرار دهم البته از شب تاسیس گروه تا شب انتخابات شاید حدود 500 نفر بیشتر عضو گروه نبودند.

تا اینکه روز رای گیری فرا رسید. من خودم را آماده کرده بودم برای یک جشن فیس بوکی ، چند تا کار هم برای پیروزی مهندس موسوی در انتخابات آمده کرده بودم و شکی نداشتم که مهندس پیروز این انتخابات خواهند بود.

به هزار مصیبت گشتم در اینترنت تا شبکه انلاین صدا و سیمای ایران را پیدا کنم تا در جریان شمارش آرا باشم.

در این میان، در رسانه ها تصاویری مهندس موسوی را دیدم که در جمع خبرنگاران اعلام کردند رسما پیروز این انتخابات هستند، خوشحال بودم، البته از قبل هم بودم ولی از نظر شخصی، مثل نتیجه کنکور بود .

دیگر احساس نمیکردم که هزاران کلیومتر از ایران فاصله دارم .

مشغول شدم به آماده کردن برنامه ها و پست های تبریک در گروه ، شبکه آنلاین تلویزیون ایران هم همچنان لا به لای صفحات دیگر داشت پخش میشد ، همچنان که مشغول کار بودم ، چیزی را شنیدم که اول متوجه نشدم ، یا نفهمیدم و یا اینکه نخواستم بفهمم.

صفحه تلویزیون را باز کردم و با تعجب در روی صفحه تلویزیون آماری را دیدم که محمود احمدی نژاد را پیروز انتخابات معرفی میکند.

تا چند لحظه نمیتوانستم وضعیت را تحلیل کنم و ارتباطی پیدا کنم بین اعلام پیروزی مهندس موسوی و این آمار و آرزوهای سبزی که اینک برباد رفته میدیدم .

از پشت کامپیوتر بلند شدم و رفتم در آشپزخانه و سیگاری روشن کردم و نشستم روی مبل ، اصلا به قول بچه های کامپیوتر کاملا هنگ کرده بودم .

در این گیر رو دار، نا امیدی بر من پیروز شد و کامپیوتر را خاموش کردم و دراز کشیدم بخوابم ، البته خوابم نمیبرد ، در ذهنم دائما تصویر ناخوشایند احمدی نژاد بود که 4 سال دیگر بر کشور تحمیل میشد و سرنوشت کشور و ملت، به کلی تباه میشد. با خودم گفتم که او کار خودش را کرد و رای سبز ما را به نام خود مصادره کرد ، رای سبزی که هر کدام از آنها حاوی هزاران امید و آرزو بود ، حالا بیا ثابت کن کی بود قابلمه دزد ؟!

با همین افکار نگران کننده خوابیدم و صبح بلند شدم که آماده بشوم و بروم به شرکت ، کامپیوتر مثل اینکه من را جادو کرده بود و مدام میگفت بیا و من را روشن کن و بیین چه خبر است، ولی من با خود میگفتم دیگر همه چیز تمام شده ... مردم که جرئت اعتراض و ابراز وجود ندارند و هر کس میرود دنبال کار خودش ... اصلا شاید همه این بازیها، نمایشی از پیش طراحی شده بوده برای کشاندن مردم به پای صندوقها و لباسهایم را پوشیدم که خارج بشوم ، ولی چیزی در وجودم بود که نمیگذاشت از خانه بیرون بروم؛ نمیتوانستم آن تحولی را که در تمام وجود مردم دیده بودم، ساختگی و کاذب بدانم. من باور کرده بودم که این مردم دیگر رعیت نیستند و تن به چنین ذلتی نخواهند داد. کامپیوتر را روشن کردم و وارد صفحه فیسبوک مهندس موسوی شدم .

با کمال تعجب اخباری را دیدم که نور امید را دوباره در وجودم روشن کرد و ناگهان فراموش کردم که در ایران نیستم و خودم را یکی از سبز ها در ایران حساب میکردم. انگار همان حس غریبی که نمیگذاشت از خانه بیرون بروم، باعث شده بود مردم ایران هم نتوانند در خانه بمانند!

زنگ زدم به شرکت و گفتم من امروز نمی آیم به شرکت و شروع کردم به ادامه کار در انقلاب سبز ولی اینبار با هدفی متفاوت: اطلاع رسانی و پس گرفتن رای سبز مردم.

لازم است توضیح بدهم که من در این بخش، فعلا نمیخواهم از کارها و فعالیتهای روزانه حرفی بزنم ، چون اعضای محترم گروه انقلاب سبز، آنهایی که از ابتدا همراه انقلاب سبز بودند، همه چیز را به یاد دارند و بیشتر میخواهم از تجربیات شخصی با شما صحبت کنم .

البته شاید اشاره ای گذرا به یک نکته، خالی از لطف نباشد: من تمام کار های گروه انقلاب سبز را در آن مقطع به تنهایی آنجام میدادم ولی با گذشت زمان و شکل گرفتن ارتباطات جدید و تحکیم روابط قبلی، گویی امواج سبز شعارهایی مثل "ما همه با هم هستیم " و " ما بیشماریم " عملا در میان خود ما منعکس میشد:

هر چه پیش میرفتیم، دستاوردهای غیر قابل تصور کار جمعی و شبکه ای را به چشم میدیدم. این طور بود که پس از مدتی کار انفرادی و طاقت فرسا، جمعی همدل و همراه، به همکاران انقلاب سبز اضافه شدند و با تلاش این جمع، گروه انقلاب سبز به گروهی مستقل و خودکفا تبدیل شد:

1-تعدادی طراح گرافیک

2- فیلم ساز و تهیه کننده کلیپهای تبلیغاتی

3-تهیه کننده پوستر ها و بنر های تبلیغاتی برای برنامه های جنبش

4- جمعی متشکل از کارشناسان و تحلیلگران مسائل سیاسی

5- مترجم

6- برنامه نوس و طراح وب سایت

و از همه مهمتر، انقلاب سبز زیر مجموعه های خود را در ایران تعریف نمود و هم اکنون فعالان بسیار زیادی از اقصی نقاط ایران در همکاری با انقلاب سبز هستند

در بالا سعی کردم اشاره کوچکی به این عزیزان داشته باشم که انقلاب سبز ، تک تک برگهای سبزش را مدیون این عزیزان میباشد.

روز ها میگذشت و من همچنان انقلاب سبز را دنبال میکردم و شده بود بخشی از وجودم ، یک روز که همچنان مشغول کار بودم و اخبار را پیگیری میکردم ، خبری خشم من را بر آورد ، خبر این بود که مجلس و نمایندگانی که به اصطلاح با رای مردم ایران برای پاسداری از حقوق آنها وارد مجلس شده اند، مهر تائید را به نتایج انتخابات زده اند و احمدی نژاد را پیروز انتخابات دانسته اند. همینطور که خبر را میخواندم، احساس کردم که مسئولیتی بر دوش دارم و باید آن را ادا کنم، اما تردید داشتم که چگونه باید این کار را بکنم. با توجه به جو آن روزها به ذهنم رسید که باید هر چه سریع تر، تجمعی در مقابل مجلس شکل بگیرد و این بود که تجمع مجلس را در بهارستان برای فردای آنروز ساعت 16 اعلام کردم و به زودی خبر تجمع در بهارستان همه جا پخش شد و بعد از چند ساعت صفحه هواداران مهندس موسوی رئیس جمهور منتخب نیز خبر این تجمع را اعلام کرد .

ساعت ها به سختی میگذشت تا روز تجمع ، این اولین تجمعی بود که اعلام کرده بودم و نگران بودم از نتیجه آن، تا اولین فیلم تجمع بهارستان رسید و من خوشحال بودم که این تجمع به خوبی برگزار شد . احساس مسئولیت سنگینی را در مقابل هواداران خود میکردم و در مقابل جنبش سبز، چرا که اگر از این به بعد اشتباهی مرتکب میشدم، فقط شخص خودم سرخورده نمیشدم، به جای این که احساس پیروزی کنم، دریافتم که در برابر اعمال و فعالیتهای اجتماعی عده ای از هم وطنانم، مسئولیت دارم ... چنین بود که باری سنگین اما دلچسب را بر دوش خود احساس کردم و دریافتم که از این به بعد باید با احتیاط و حسابگری بیشتری عمل کنم و قبل از اعلام هر تصمیم، تمامی جوانب و دقایق آن را بررسی کنم تا خدای ناکرده، ضربه و خدشه ای به جنبش وارد نشود.

روزها میگذشت و من در خانه بودم و کاملا فراموش کرده بودم که شرکتی هست و کاری ، زندگی و یا نامزدی ! روز ها میگذشت و من تقریبا 24 ساعته در مقابل کامپیوتر بودم ، شاید روزانه 3 الی 4 ساعت فرصت میکردم بخوابم ، بر خلاف تصور اکثریت اعضا ، در کار گروه تنها بودم و هیچ ادمین دیگری وجود نداشت .

یک ماه بود حتی ریشم را نزده بودم ، هرکس مرا میدید قطعا میترسید ، ولی یکی از این روز ها مجبور شدم که کار را برای یک ساعت هم که شده متوقف کنم تا نامزدم را ببینیم ، چون یک ماهی میشد که یکدیگر را ندیده بودیم و او حسابی عصبانی بود.

البته نامزدم آلسیا متوجه کار من نبود و نمیتوانست درک کند که من چرا اینکار را میکنم و چه چیزی باعث شده که کامپیوتر به تمام هستی من تبدیل شود.

البته حق هم دارد چون از فرهنگ و تفکری جدا از ما بود .

خلاصه روز ها میگذشت تا اینکه یک روز به یادم آمد که 7 جولای ویزای من تمام میشود و من باید این مسئله را حل کنم .

به امور اتباع خارجه در کیف رفتم و موضوع را مطرح کردم ، گفتند هیچ راهی نیست جز اینکه بروید ایران و ویزای خود را در سفارت اکراین تمدید کنید و باز گردید.

فکر رفتن به ایران برایم هراس انگیز بود. اگر به یاد داشته باشید، در بخش آغازین اشاره کرده بودم که به خاطر اطلاعات کم ، گروه انقلاب سبز را با پروفایل اصلی خودم در فیس بوک ساخته بودم که بعد ها دوست عزیزم ( م.الف ) گفت که کار اشتباهی کردم و سریعا عکس ها را بردارم و یک پروفایل دیگر بسازم برای کارهای گروه.

مورد دیگری که مرا از رفتن به ایران به هراس می انداخت ، ایمیل های تهدید آمیزی بود که دریافت کرده بودم .

خلاصه با نزدیک شدن تاریخ اتمام ویزا ، مجبور شدم مبلغ 650 دلار بدهم تا یک ماه وقت بگیرم برای خروج .

روز ها میگذشتند و من زندگی شخصی خودم را کاملا فراموش کرده بودم. یک لحضه به یادم آمد که چند ماه گذشته و من شرکت نرفته ام و نامزدم را هم ندیده ام. زنگ زدم شرکت و خبر خوبی را از آنها شنیدم ، اینکه مرا اخراج کرده اند چون که در محل کار حاضر نشدم. تصمیم گرفتم برای تصویه حساب اقدام کنم و حدود 5000 دلار طلبم را از شرکت بگیرم. با کمال تعجب هیچ مبلغی را به من پرداخت نکردند و به قول معروف پیچوندنم .

برگشتم خانه ، موجودیم کلا 850 یورو بود .

نشستم پای کامپیوتر و شروع کردم به کار ، وقتی در انقلاب سبز بودم و در کنار سبز ها ، کلا هر مشکلی را فراموش میکردم ، چون احساس میکردم تنها نیستم .

البته ناگفته نماند که در این مدت هم خیلی از دوستان عزیز تلاش میکردند تا راهی را پیدا کنند که من از اکراین وارد یک کشور امن بشوم .

خلاصه روز ها میگذشت و من فقط به گروه فکر میکردم و جنبش ، خیلی میجنبیدم یک وعده غذا ، تخم مرغی یا کالباسی بخورم . نامزدم هم کلا گیج و عصبی شده بود و شاید روزی یک بار تلفنی آن هم حد اکثر در حد 5 دقیقه صحبت میکردیم .

تا اینکه اوضاع حساس تر شد ، 2 تا ایمیل دریافت کردم که مثل همیشه تهدید بود ولی اینبار شدید تر و اینکه آدرس منزل من را هم پیدا کرده بودند. اما برای من خانه و کاشانه و زن و فرزند شده بود همین گروه انقلاب سبز؛ تا وقتی که با اعضای گروه و درگیر کارهای گروه بودم، هیچ چیزی نمیتوانست باعث احساس ناامنی در من شود.

تا اینکه یک روز که مشغول کار بودم ، صدای زنگ خانه آمد ، در را باز کردم 2 مامور پلیس بودند که به من گفتند حاضر شوم و با آنها بروم ، من هم این کار را کردم ولی در میان راه 100 دلار دادم و من را ول کردند و برگشتم خانه ، اصولا در اکراین همه چیز را با پول میشود خرید ، قانون و حتی جان انسان.

عصر شد و باز هم زنگ خانه به صدا در آمد: باز هم پلیس بود ولی با لباس فرمی دیگر ، من را این بار بردند و ترفند پول کارساز نشد. شاید پیشنهادم برای آنها کم بود. شروع کردند به سئوال و جواب ، که برای چی اخراج شدم ، چرا از اکراین خارج نمیشوم و چرا همش در خانه ام ، چه کار میکنم و از همین سئوالات عجیب .

من ترسیدم که نکند از سفارت ایران این مامور ها استخدام شده باشند و برای دیپورت من به ایران اقدام کنند، اما با خود گفتم که در اکراین کلا همه چیز سفارشی با مبلغ خاص انجام میشود .

فوری این اتفاق را با دوست عزیزم ( م .الف. ) در میان گذاشتم ، بهم پیشنهاد داد که این مطلب را با ( س -س ر ) و ( م س. م ب) در میان بگذارم و من هم این کار را کردم .

بعد از یک ساعت با من تماس گرفتند که باید سریع از اکراین خارج شوم و به ترکیه بروم که خدای نکرده بازداشت و دیپورت نشوم.

من هم سریعا از طریق اینترنت بلیط گرفتم برای فردای آنروز 6 صبح به سمت ترکیه و به نامزدم زنگ زدم و موضوع را به او اطلاع دادم و خواهش کردم که با برادرش به منزل من بیایند.

شروع کردیم به جمع کردن اثاثیه و کلی به من کمک کردند. 90% اسباب زندگی را گذاشتم پیش نامزدم و تنها وسایل بسیار ضروری را برداشتم .

چند ساعت بعد اقای ( الف– م ) با من تماس گرفت و گفت که باید از ترکیه به قبرس یونان نشین بروم و بعد از چند دقیقه آقای ( ح -ص ر) تماس گرفتند که سفر قبرس را کنسل و به لندن بروم. اما باز بعد از چند دقیقه همه دوستان به اجماع رسیدن که من به قبرس بروم و به من زنگ زدند که به قبرس خواهم رفت.

خلاصه کامپوتر را خاموش کردم و در گروه اعلام کردم که به خاطر مشکلات فنی 24 ساعت اطلاع رسانی نخواهیم داشت.

شب تا 4 صبح به جمع کردن اسباب و بستن چمدان گذشت . با اینکه در دلم غمی سنگینی میکرد ، غم اینکه همه چیزهایی که در 7 سال تلاش به دست آورده بودم باید بگذارم و بروم و از همه مهم تر نامزدم را ، برایم سخت بود ولی چاره ای نداشتم . آلسیا هم ناراحت بود ولی به روی خودش نمی آورد تا شب را با خوشرویی به صبح برسانیم .

ساعت 4 صبح شد و باریس، برادر نامزدم قرار شد به درخواست خودش من را تا فرودگاه همراهی کند و در میان راه آلسیا را به منزل خودشان رساندیم ، از ماشین پیاده شدم و تا درب منزل همراهیش کردم ، بغضی سنگین گلویم را آزار میداد ولی خودم را کنترل کردم ، خداحافظی کردیم و من نشستم در ماشین و بغضم ترکید و تا خود فرودگاه گریه میکردم .

واقعا سخت بود که عزیز ترین کست را ترک کنی و به راهی بروی که انتهایش را نمیدانی. آن لحظات را هرگز فراموش نخواهم کرد، یادم هست، آخرین باری که اینطوری گریه کردم ، زمانی بود که خواهر 29 سالم در تصادف فوت کرد .

در همین احوال، به فرودگاه رسیدیم، جایی که مشکل اصلی در انتظارم بود ، چون بیشتر از یک ماه از تاریخ اتمام ویزای من گذشته بود ، طبق قانون اکراین باید قبل از خروج میرفتم دادگاه و جریمه پرداخت میکردم تا دادگاه اجازه خروجم را صادر میکرد و این پروسه یک هفته زمان میبرد، ولی به خاطر مواردی که ذکر کردم زمان برای این پروسه وجود نداشت و ممکن بود برام مشکل ساز هم بشود ، ولی یک گزینه وجود داشت: همانطور که گفتم در اکراین میشود همه چیز را خرید ، 50 دلار گزاشتم داخل پاسپورت که به مامور گذرنامه بدهم ، بلکه اثر کند و مهر خروج را بزند. باریس قرار شد بماند تا من از کنترل گذرنامه رد بشوم تا مطمئن شود مشکلی پیش نمی آید.

صف گذرنامه طولانی بود و هر نفر که رد میشد و نوبت من نزدیکتر ، قلب من شدیدتر میزد. تا اینکه نوبت من شد و پاسپورت را دادم به مامور گذر نامه ، تا باز کرد و پول را دید نگاهی به من کرد و یک مامور دیگر را صدا کرد و پاسپورت من را داد به او با همان 50 دلار ، قلبم داشت از جا در میامد ، اگر مامور قانونمند از آب در می آمد ، سر و کارم با زندان بود .

مامور دیگر، که ظاهرا رئیس شیفت بود من را صدا کرد یک گوشه و به زبان عامیانه خودشان گفت : کم گذاشتی داداش ، من هم که دیگه داشتم سکته میکردم گفتم مشکلی نیست چقدر دیگه باید بدهم ؟ گفت 50 تا دیگه هم بزار روش و من به سرعت 50 دلار دیگه دادم و در عرض چند ثانیه پاسپورت با مهر خروج را گرفتم و با یک آرزوی سفری خوش از آن مامور.

انگار از جهنم در آمده بودم ، به باریس زنگ زدم و گفتم که همه چیز خوب است و من رد شدم .

سوار هواپیما شدم و وقتی نشستم ، باز غم سنگین جدا شدن از آلسیا بر دلم نشست به جای مبارزه با کودتاچیان، با فشار اشکهایم میجنگیدم تا سرازیر نشوند.

سعی کردم بخوام ، چون 3 شب گذشته کاملا نخوابیده بودم و زود خوابم برد تا رسیدم ترکیه .

باید یک روز در ترکیه میماندم و بعد پرواز میکردم به قبرس ترک نشین ، تاکسی گرفتم و ازش خواهش کردم من را به یک هتل ارزان که حتما اینترنت در اتاق داشته باشد ببرد ، من را به یک هتل رساند و 50 یورو از من گرفت. بعد فهمیدم که هزینه تاکسی از فرودگاه تا هتل همش 30 یورو میشود!

وارد اتاق شدم و قبل از هرچیز، کامپیوتر را روشن کردم و کمی با گروه و اخبار کار کردم و شب که شد تصمیم گرفتم بروم فرودگاه برای خرید بلیط ، رفتم فرودگاه بلیط را خریدم ، شد 270 دلار رفت و برگشت باید میگرفتم . پرواز ساعت 7:30 صبح بود . به هتل برگشتم و لباس فردا که باید میپوشیدم را اتو کردم ، آقای ( الف. م) بهم گفته بود که باید لباس رسمی بپوشم و کروات بزنم و بگویم که برای بیزینس آمده ام – علت این کار را در بخش دیگر توضیح خواهم داد.

لباس ها را آماده کردم ، ساعت حدود 3 نصفه شب بود و من باید 4 صبح بیدار میشدم و میرفتم به فرودگاه، تصمیم گرفتم 1 ساعتی بخوابم ، ساعت را تنظیم کردم برای 4 و خوابیدم . صبح انگار کسی من را بیدار کند از خواب پریدم و نگاهم به ساعت روی تلفن هتل انداختم و دیدم ساعت 6 صبح است ، انگار که برق گرفته باشدم و فهمیدم که خواب ماندم ، بعد متوجه شدم که ساعت تلفن من که زنگ را تنظیم کرده بودم با ساعت ترکیه متفاوت بوده و به خاطر همین خواب مانده بودم .

سریع به رزوشن هتل زنگ زدم و درخواست تاکسی کردم برای فرودگاه و یک نفر را بفرستند ساک های من را ببرد پائین . در عرض 5 دقیقه هم دوش گرفتم و هم لباس پوشیدم و امدم پائین سریع تسویه حساب کردم و سوار تاکسی شدم . به هزار مصیبت به راننده تاکسی فهماندم که دیرم شده و ممکن است که از پرواز جا بمانم . این بار بخت یارم بود و راننده خوبی نصیبم شده بود ، بلیطم را گرفت و زنگ زد به فرودگاه و به کنتر اون پرواز توضیح داد که من دیرم شده و یک چیزی تو این مایه ها و ... بعد به من گفت که نگران نباشم ، من را میزارد پای پرواز و من جا نخواهم ماند. خیالم راحت شد کمی و واقعا هم من را گذاشت پای پرواز و من از پرواز جا نماندم .

سوار هواپیما شدم و باز سعی کردم بخوابم ، ولی گرما و کروات و لباس رسمی نمیگذاشت راحت باشم ، مثل منگل ها نشسته بودم با کروات و با حسرت به اطرافیانم نگاه میکردم که با لباس راحتی نشسته بودند.

پرواز یک ساعت و نیم بود ولی ظاهرا در مسیر رفت در انتالیا، وسط راه مسافر سوار میکند و مسیر یک ساعت و نیم، میشود 3 ساعت. خلاصه تا رسیدن به قبرس، از شدت گرما به ستوه آمده بودم.

آقای ( الف. م) قبلا به من گفته بود که اکثر ایرانیها را دیپورت میکنند ، چون ایرانیها یا بر نمیگردند و یا مثل من قصد دارند که به صورت قاچاق وارد بخش یونانی نشین قبرس بشوند به همین خاطر باید یک سری مدارک از کار همراهم باشد تا وانمود کنم برای بررسی سرمایه گذاری آمده ام ( سرمایه گذاری که در جیبش فقط 130 یورو داشت! ) من هم مدارک شرکتی که در آن کار میکردم را همراه برداشتم و چند سری کاتالوگ خوش آب و رنگ هم به آن اضافه کردم . نوبتم که رسید، پاسپورت را دادم و مامور گذرنامه چند دقیقه پاسپورت را بالا و پائین کرد و در نهایت از من پرسید برای چی آمده ام ، من هم همان چیز هایی که آماده کرده بودم را گفتم ولی ظاهرا کفایت نکرد و به من گفت که همراهش بروم . من هم رفتم و من را به اتاق دیگری برد که چند مامور بودند و و یکی پشت میز نشسته بود که ظاهرا رئیس آنها بود، مامور اول، یک سری توضیحات داد به رئیس و بعد رئیس مامور ها باز همان سئوال ها را تکرار کرد و من هم سعی کردم با خونسردی جواب بدم و کاتالوگ ها را نشان دادم ، خلاصه کفایت کرد و مهر ورود را گرفتم و وارد شدم .

فوری یک سیم کارت گرفتم و به ( الف . م ) زنگ زدم و گفتم که من وارد شدم و چه باید بکنم .

او به من گفت تاکسی بگیرم و به هتل سارای بروم و همان جا، جلوی هتل منتظر باشم تا به من زنگ بزند .

من هم تاکسی گرفتم و رفتم به محلی که بهم گفته بودند و اونجا در خیابان منتظر ماندم تا زنگ بزند.

بعد از 10 دقیقه به من زنگ زد و گفت شخصی خواهد آمد که من راببرد خانه خودش و غذایی بخورم و آماده بشوم برای اینکه من را از مرز رد کند.

یک نیم ساعتی گذشت ولی از کسی خبری نشد ، تا اینکه موبایلم زنگ زد ،همان شخصی بود که ظاهرا باید می آمد دنبال من ، با لحن نه چندان جالبی، شروع کرد یک سری سئوال بی ربط که بچه کجا هستم و از این حرفها که خب من هم جواب دادم بچه تهران، و او هم با لحن غیر دوستانه اش گفت که شما ها هم که همه بچه تهرانید ، من سکوت کردم و بعد انگار متوجه دلیل سکوت من شده بود با همان لحن پرسید که چی همراهم دارم ، گفتم یک چمدان کوچک و یک چمدان بزرگ ، شروع کرد به غر زدن که من هیچ چمدانی با خودم نمیبرم و فقط خودت را رد میکنم ، من هم که از لحن صحبت و رفتارش، در آن گرمای طاقت فرسا و با کروات و گشنگی و نیاز شدید به دستشویی، کفری شده بودم، گفتم من نمیدانم ، زنگ بزنید به آقای (الف . م) هر چیزی که ایشان بگویند، من همان کار را انجام خواهم داد .

بعد از 15 دقیقه آقای الف . م . به من زنگ زد و گفت که این آقا نمیخواهد وسایل تو را بیاورد و برای خودت هم 1500 یورو میخواهد ، صبر کن من خودم الان دارم میام آن طرف مرز، تا ببینیم چه کار میتوانیم بکنیم.

یک ساعت گذشت من همچنان زیر گرما با لباس رسمی و تشنه و گرسنه و نیازمند یک دستشویی بودم .

تا اینکه آقای الف ر– م د آمدند. سلامی کردیم و من را بردند با وسایل ، وسایل را گذاشتیم در ماشین و ایشان آب و خوراکی گرفتند و به پمپ بنزین رفتیم. من هم فرصت را غنیمت شمردم و به دستشویی رفتم.

قرار شد یک ساعتی در شهر بگردیم با ماشین تا یک کم زمان از ورود ایشون به قبرس ترک نشین گذشته باشد.

بعد به من گفت در اینجا دو مرز برای ورود به قبرس اروپا وجود دارد ، یکی پیاده رو است و یکی ماشین رو ، به من گفت که من باید از مسیر پیاده رد بشوم و اون بعد از اینکه من از مرز رد شدم، با چمدان ها از قسمت ماشین رو رد میشود و یکدیگر را آن طرف ملاقات میکنیم.

به من گفت که سرم را بیاندازم پائین و مستقیم بروم و اگر کسی جلویم را گرفت بگم که دارم برای یک روز میروم آن طرف برای گردش و بر میگردم و اگر اجازه ندادند بر گردم تا راه دیگری برای رد شدن پیدا کنیم. مهر خروج قانونی را از قبرس ترک گرفتم ، قرار گذاشته بودیم اگر از پست مرزی رد شدم، به راهم ادامه بدهم تا به یک پارک برسم و همانجا منتظر باشم که اقای الف . م . بیاید . برگه خروج را گرفتم و رفتم داخل که به سمت مرز قبرس یونانی نشین بروم. گوشی تلفن را گرفتم دم گوشم و وانمود کردم که دارم با تلفن صحبت میکنم و همینطور رفتم جلو ، اصلا به اطرافم نگاه نمیکردم ، آن قدر جلو رفتم تا این که به پارک رسیدم ، باورم نمیشد که به همین راحتی وارد اتحادیه اروپا شده ام ، در مسیر که وانمود میکردم دارم با تلفن حرف میزنم، در قلب و زبانم فقط یک چیز جاری بود: خدایا! به امید تو.

خلاصه به این شکل، من بدون پرداخت حتی یک یورو وارد اتحادیه اروپا شدم و آقای الف . م . مرا به منزل خودشان برد. در منزل، همسر ایشان و فرزند 12 ساله شان بودند، شامی خوردم و دوشی گرفتم و شروع کردم به کار . روز ها میگذشت و من در در اتاقی نشسته بودم و کار میکردم و فقط برای این که جریان اطلاع رسانی، یک لحظه هم دچار اختلال نشود، از اتاق تقریبا خارج نمیشدم.

تقریبا یک ماهی پیش آقای الف ر– م د در منزل ایشان بودم ، واقعا ایشان در حق من لطف بزرگی کردند و من تا اخر عمر این لطف ایشان را فراموش نخواهم کرد .

اتفاقی در این دوره یک ماهه وجود دارد که زیاد برایم خوشایند نیست که بازش کنم ولی در همین حد مینویسم که تقربا هفته سوم اقامتم در قبرس بود که یک روز چیزی دیدم که چشمانم باور نمی کرد، خبری از آلسیا به دستم رسید، که من را کاملا خرد کرد و شکست.

و آن روز آلسیا را هم برای همیشه از دست دادم، دیگر چیزی برایم نمانده بود جز خانواده در ایران ، مادر پیرم که یک دنیا دوستش میدارم و نمیدانم چه وقت او را میبینم و یک انقلاب سبز و هزاران سبز که همه شده بودند جزئی از وجود من .

بعد از یک هفته آقای الف . م . گفت که مشکلی برایش پیش آمده و باید خانه خود را تحویل دهد و خودش به اتفاق خانواده به منزل یکی از دوستانش میرود و من را برای امشب به آپارتمان دیگری خواهد برد . به من گفت که سریع وسایل را جمع کنم تا چند ساعت دیگر برویم . من هم با این تصور که قطعا در آن آپارتمان اینترنت وجود خواهد داشت ، کامپیوتر را خاموش کردم و وسایل را جمع کردم و امدیم به خانه جدید ، یک خانه تقریبا آشفته ( سوئیتی کثیف در محله ای مثل دولت آباد تهران ، محله عرب نشین ها ) اولین کاری که کردم، این بود که کامپیوتر را روشن کنم، تا ببینم اینترنت کار میکند یا نه، که متاسفانه دیدم اینترنتی وجود ندارد . آقای الف .م . گفت که فردا صبح خواهد آمد و برایم اینترنت سیار خواهد آورد و سیم کارتی که بتوانم هر وقت لازم شد تماس بگیرم .

شب را به سختی گذراندم، فکرو خیالم پیش گروه بود و اینکه الان کار گروه خوابیده . شبانه گشتم و اینترنت کافه ای پیدا کردم و یک پیغام گذاشتم که تا چند روز قادر به اطلاع رسانی نخواهیم بود.

شب را به سختی به صبح رساندم، چون وقتی به خانه آمدم، دیدم سوسک ها از در و دیوار بالا و پائین میروند ، از قدیم گفته اند: آدم از هر چی بدش بیاد ، سرش میاد... حالا حکایت من بود، هر چیزی را در خانه میتوانستم تحمل کنم ، غیر از سوسک ، مجبور شدم چراغ را روشن بگذارم ، چون سوسک اصولا تاریکی را دوست دارد و در تاریکی روی روان آدم، قدم میزند.

خلاصه روی یک مبل با چراغ روشن خوابیدم، البته یک تخت خواب بود ولی آن قدر کثیف بود که نگاه کردن به آن هم مشکل بود، چه رسد به خوابیدن. صبح شد و من منتظر اقای الف ر– م د بودم. ظهر شد ، عصر شد و هیچ خبری از او نشد. از شب گذشته هم چیزی نخورده بودم و گرسنه هم بودم و 20 یورو هم بیشتر نداشتم ولی دلم نمی آمد انرا خرج شکم کنم ، چون تنها راه ارتباطم با دیگران، فعلا اینترنت کافه بود که باید پول را برای آنجا نگه میداشتم . عصرکه دیدم خبری از اقای الف . م. نیست ، رفتم به کافی نت و موضوع را با دوست عزیزم (م . الف.) در میان گذاشتم و او هم سریع یکی از دوستانش را در قبرس ترک پیدا کرد و با هزار مصیبت و از طریق اسکایپ، اقای (م س. م ب ) من را با آن دوست کانکت کرد و قرار شد که من شب ساعت 11 با این دوست ملاقات کنم تا ببینیم چه میشود کرد . خلاصه بماند که 11 شب شد 12 چون نتوانستیم همیگر را پیدا کنیم. ولی بالاخره با کمک همه در دنیای مجازی من موفق به دیدن این دوست عزیز شدم ، در رستورانی با دوستی دیگر منتظر من بود ، نشستیم کمی صحبت کردیم ، ازمن سئوال کرد شام میخورم ، من که حسابی گرسنه بودم ، گفتم نه میل ندارم ، دلیلش هم این بود که نمیخواستم در رستوران یک خرج حداقال 50 یورویی رو دست آن بنده خدا بگذارم.

بعد از کمی صحبت، چون دیروقت بود و حضور من در خیابان، ممکن بود باعث جلب توجه پلیس شود، من تصمیم گرفتم که بر گردم منزل و خداحافظی کردم ، که موقع خدا حافظی این دوست عزیز 50 یورو به من دادند و گفتند این از طرف (م . الف.) است فعلا پیشتان باشد . من هم تشکر کردم و راهی منزل شدم، البته در مسیر برگشت به خانه، یک ساندویچ 3 یورویی هم خریدم و به خانه بردم.

خوب الان روز 3 است که من بدون اینترنت و دور از انقلاب سبز هستم و همچنان منتظر اقای الف .م . که برایم اینترنت تهیه کند ، البته ناگفته نماند که امروز توسط یک شخصی برایم یک سیم کارت فرستادند ، چون اگر اینجا اتفاقی برای من می افتاد معلوم نبود چطور باید به کسی خبر میدادم و کمک میخواستم که شکر خدا ایشان توانستند بعد از 3 روز یک سیم کارت برای من ارسال کنند.

خوب من این بخش را با اجازه شما همین جا تمام میکنم و همانطور که هر روز برگ سبزی به جنبش سبز افزوده میشود ، یک برگ هم به این دفترچه افزوده خواهد شد ، که به امید خدا اگرعمری بود ، پس از آماده شدن بخش دوم، آنرا منتشر خواهم کرد.

مثل همیشه سبز باشید

یا حق

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

برگرفته از:
فیسبوک انقلاب سبز

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید