نگذاشتند بروم توی منزل اقلاً پرستو و آرش را ببينم. سر کوچه را بسته بودند. می گفتند مراسم نيست! گفتم ميخواهم بروم خانم فروهر، پرستو فروهر، دخترشان را ببيننم؛ گفتند خانم فروهر خانه نيست! چکار می توانستم بکنم؟ می دانستم که هست ولی کاری از دستم ساخته نبود. برگشتم. خودشان برايم تاکسی گرفتند که برگردم. حالاهم خيلی متأثرم. خيلی خيلی متأثرم. مردمی که آرام و مسالمت آميز برای شرکت در مراسم ختم می روند، بايد اينطور با نيروی پليس و امنيت مواجه بشوند؟
به خانه که رسيدم شعری برای اين حال و هوا نوشتم. توی تاکسی در ذهنم شکل گرفت و توی خانه همين حالا تمامش کردم. اسمش "پسرانم، برادرانم!" است و می خواند:
پسرانم! برادرانم! آه...
پسرانم! برادرانم! آه...در لباس غضب هيولائيد
حکم بالاتر است می دانم،چيست فرمان او بفرماييد
با دو چشمی که شرم و بادام است به رخانم نگاه ميسائيد
من همانم! بلی همان شاعر، بيش از اينم چه می پاييد
دور بين های تان فزون تر باد تا مثال مرا بيافزاييد
پس پرستو کجاست؟ آرش کو؟ راه من سوی دوست بگشاييد
مردمان را چرا پراکنديد؟ از چه رو محکوم حکم بيجاييد؟
خلق را بی سبب دژم کرديد؛ ای خوشا روی خوش که بنماييد
پسرانم، برادرانم! های در لباس ادب چه زيباييد!
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید