صخره
كاكائى ها در غروبِ ساحل آواز ميخواندند
موج هاى خسته ، تنِ صخره اى
سايه هاىِ تنهايى ، جانِ مرا
مى سِتُردند .
بوىِ باروت آمد،
كاكائى ها پركشيدند، رفتند
شوقِ دريا و پرنده در دلم خشكيد
صخره ى تنها و غمگين ،
در سكوتى سرد، بى وقفه ميباريد
آسمانِ تيره غُريد و از كوچِ پرنده، تَر شد .
و من باز در اين اتاقِ سرد و سكوتم ،
با پنجره هايى از غُبارِ غريب سُرب
با هوايى، سرشار از حسرتِ زيبايى
و غمِ غروبِ غنچه ى بهار .
و نگاهى كه هراسانِ پرواز و آواز است
اتاقى كه در آن باران مى بارد .
فرخ ازبرى - مونستر
١٢نوامبر ٢٠١٥
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید