رفتن به محتوای اصلی

از ستار خان تا داش آکل
بی وزنی شر، و لغزش خیر
16.11.2018 - 18:22

چکیده: با بررسی داستان داش آکل و تعقیب آن تا متن بوف کوربه این نتیجه می رسیم که در دیدگاه صادق هدایت، مکر و غَدَر و جهالت به خودی خود دارای وزن و توانی برای پیروزی بر خیر و نیکی نیست. به زمین افکندن خیر از سوی شر، هر بار زائیده غفلتی هر چند بس خُرد از سوی جناح نیکی بوده است. داش آکل، جوانمرد و نیک نام و امین همگان، با لغزشی اندک توسط کاکارستم به زیر افکنده میشود و احساس گناه و پشیمانی این لغزش تا نسل بعد ادامه یافته به اوج رسیده و مهُر متهم بر پیشانیش می کوبد.
****
داش آکل، قهرمان داستان صادق هدایت، یاد آور شخصیت ستارخان در تاریخ ایران بطور خاص و عیاران و جوانمردان بطور عام است . آنانکه زور بازو و بی اعتنائی شان به کسب جاه و مال در خدمت یاری رسانی به ضعفا و ستمدیدگان- و برکندن ریشه های ستم و ناجوانمردی قرار گرفته بود.
داستان داش آکل سوگنامه ای ست در" از دست رفتن خصال جوانمردی و عیاری" و جایگزین شدن مکاران و خدعه گری. در عین حال احساس حرمان و میل به تخلیه خود در پیشگاه داوری و تقاضای بخشش.
داش اکلِ هدایت که سقوط شخصیتیش در طول داستانی به همین نام، درمتنی دیگر یعنی بوف کور باز تشدید شده وتحلیل یافتن و آب رفتنش تا به شخصیت بی نام و بی جربزه ای اُفت میکند که به قول خود پرسوناژ، مرتب دارد آب میشود و ننه جون باید مواظب آب و غذایش باشد، نشانه ایست ازهمه شخصیت هائی که پس از مشروطه در تاریخ ایران ناپدید شده ودل تنگی برای آنان در جان مردم ایران گریسته است.
با بی نام بودن پرسوناژاصلی بوف کور ، ما با عمومی شدن و همگانی بودن چنین مردانی بجای ستارخان ها مواجهیم. و حتی خود همین موجود بی خاصیت به پیرمرد خنزر پنزیری افول میکند که کارش در کنار حمالی، همانطور که از اسمش پیداست پهن کردن سفره آت و آشغال ودلالی همه چیز حتی "عتیقه جات شهر ری" ست.
همین جا سریع بگویم که آرامگاه ستارخان در باغ طوطی و در شهر ری واقع است. و عنصر طوطی و خرابه های شهر ری از عناصر داستانی داش آکل و بوف کورند. در بوف کور از بقایای شخصیت مردانی چون ستارخان، پاره های شکستۀ کاسه ای مانده است که توسط پیرمرد آت آشغال فروش ( خنزر پنزری) عرضه میشود. براستی که چنین شخصیت هائی ناتوان از عرضه و پیش نهاد خصال مردانی چون داش اکل یا ستار خان هستند. اما هر بار که با دست همین ها کوزه ای از خاک ری بیرون کشیده میشود، و بر آن نقش چشمهای یار دیرین است، داغ دل مردم از نو تازه میشود.

داش آکل هدایت بعنوان مردی معرفی میشود، دلاور، حریف زورگویان، مورد امانت همگان تا جائی که بعد از فوت حاج صمد در برابر ناباوری همگان وصی او میشود تا به اموراتش سر و سامان دهد.
"ولي همة داشها و لاتها كه با او همچشمي داشتند به تحريك آخوندها كه دستشان از مال حاجي كوتاه شده بود ، دو به دستشان افتاده براي داش آكل لغز ميخواندند و حرف او نقل مجالس و قهوه خانه ها شده بود"
" داش آكل را همة اهل شيراز دوست داشتند . چه او در همان حال كه محلة سردزك را قرق ميكرد ، كاري ب ه كار زنها و بچه ها نداشت ، بلكه بر عكس با مردم به مهرباني رفتار ميكرد و اگر اجل برگشته اي با زني شوخي ميكرد يا ب ه كسي زور مي گفت، ديگر جان سلامت از دست داش آكل بدر نميبرد . اغلب ديده ميشد كه داش آكل از مردم دستگيري ميكرد، بخشش مينمود و اگر دنگش ميگرفت بار مردم را بخانه شان ميرسانيد" .
ستار خان نیز شخصیتی مشابه بوده است که به روایت ویکی پدیای فارسی:
"ستارخان بنابر عادت لوطی‌گری در دفاع از مظلومان در برابر حکومت پس در یکی از درگیریهای خود با مأمورین محمدعلی میرزا (ولیعهد) در تبریز، مورد تعقیب قرار گرفت، از شهر گریخت و مدتی به راهزنی عیاری مشغول شد، اما از ثروتمندان می‌گرفت و به فقرا می‌داد. سپس با وساطت بزرگان و معتمدین محل به شهر بازگشت و دلالی اسب را پیشه خود کرد.
و به درستی و امانتداری در تبریز شهرت داشت به همین دلیل مالکان، حفاظت از اموال خود را به او می‌سپردند. "
در ابتدای قصه و صحنۀ اول، داش آکل را می بینیم در قهوه خانه ای، در کنارش قفسی که در آن پرنده ای قرار گرفته، روبروی او ضد قهرمان، کاکا رستم نشسته است. مُعرف بی اخلاقی و بی پرنسیپی مبتلا به مکر و فرو مایگی. یا آور دشمنی و بدخواهی مخبرالسلطنه نسبت به ستارخان .
در صحنه نهائی داستان، داش آکل به مکر توسط همین ضد قهرمان از پا در آمده و غایب است. مثلث قهرمان، ضد قهرمان و بلدرچین ِابتدای داستان تبدیل شده به دو گانۀ مرجان: محبوبش، وطوطی او که یار شبهای تنهائیش بوده و اکنون درکنار مرجان قرار گرفته است. مرجان دختر همان تاجری ست که که داش آکل وصی او بوده به دخترش دل باخته اما او را به مردی بدگل تر و پیر تر از خودش شوهر داده است. طوطی زبان باز میکند و یکدفعه با همان لحن لوطی داش آکل می گوید "عشق تو مرا کشت مرجان به که بگویم". و به نوشته هدایت اشگ از چشمان مرجان جاری میشود.
در صحنۀ فعلی محبوب ست و طوطی و صدای لوطی منش داش آکل که طوطی را تسخیر کرده است. اما خود داش آکل که می توانست با ازدواج با مرجان که خانواده اش به گفته داستان نویس حتما با آن موافقت می کردند، همین امروز هم وجود داشته باشد، دیگر نیست. او را نه عشق مرجان بلکه وفاداری به پرنسیپ هایش از پا در آورده است تا مبادا با ازدواج با مرجان مردم دیگر در مورد اعتماد بودن لوطیان و به امانت گذاشتن عزیزان نزد آنان، وازده شوند. صحنۀ طوی مرجان و صدای داش آکلی که به گناهش اعتراف میکند، صحنۀ حضور پنهانی داش آکل در برابر داور است و حق خواهی و بخشش از او.
نکته بسیار جالب که لُب مطلب داستان است و در هیچ نقدی به آن توجه نشده، هویت پرنده ای ست که در صحنۀ ابتدائی در کنار داش آکل قرار دارد. قصه نویس از او به کَرَک ( بر وزن سنگک) یاد میکند.
کرّک در حاشیه مزارع و گندم‌زارها لانه می‌کند و به‌آسانی دست‌آموز می‌شود. کرّک‌ها آن‌قدرها قدرت آوازخوانی ندارند و نمی‌توانند در اثر همجواری، لحن پرنده‌های آوازی را بیاموزند.کرّک اسم دیگری هم دارد. خراسانی‌ها به بلدرچین، «بَدبَده» هم می‌گویند که اشاره‌ای به نوع آواز این پرنده دارد. در خراسان، افسانه‌ای هم درباره این پرنده نقل می‌شود. می‌گویند بدبده یک دانه گندم از مال یتیم می‌خورد، همان نخود در گلویش گیر می‌کند بدبده حالا برای رهایی ازاین درد، هی تکرار می‌کند، بد بده، بد بده...
(سنت ریشه دار پرنده بازی http://shahraraonline.ir/news/69430)
صادق هدایت داستان داش آکل خود را در وجود همین "کَرَک" و افسانۀ خراسانی آن خلاصه کرده است. چرا که در روال قصه می بینیم داش آکل از دل دادن به مرجان، دختر کسی که او را وصی خود قرار داده، احساس عذاب وجدان دارد و اگر بلدرچین توان سخنگوئی ندارد، آنرا در طی داستان به طوطی تغییر میدهد تا در نهایت با حالتی شبیه عذرخواهی لقمه ای را که در گلویش مانده پیش مرجان اعتراف کرده عذر بخواهد. این اوج امانت داری و وجدان قهرمانی را نشان میدهد که به دست ضد قهرمانِ فاقد همه این جوانمردی ها در تاریخ داستان از پا می افتد.
در داستان داش اکل، قهرمان، بتدریج از دلاوری های جنگجویانه دست میکشد، و هر چند علاقه اش به جهان پرندگان و مراودت با این جهان همچنان باقی ست، اما چون بلدرچینش خانگی میشود و اهل عشق و عاشقی . و کشته شدن او به دست رقیب فرومایه اش، همچون پیروزی مخبر السطلطنه حاکم و سیاستمدار روباه صفت است در تاریخ مشروطه که دشمنی و بد خواهیش نسبت به ستار خان بار ها در منابع تاریخی آمده است. نقش مُهمی که این ضد قهرمان برای خودش قائل بوده، درهم شکستن چهره محبوب، خوش نام و مردمی ستار خان بوده است.
داستان داش اکل، سوگنامه صادق هدایت است بر از دست رفتن چهره هائی چون ستارخان در صحنه اجتماعی آنروز.
قصۀ داش آکل هر چند جریان آن بنظر بر پایۀ عاشق شدن داش آکل به مرجان نهاده شده، اما یک داستان عاشقانه نیست. تراژدی نه در اثرِ به هم نرسیدن عاشق و معشوق بلکه در اثر تغییر شخصیتی یک عّیار و جوانمرد و خانه نشینی او در اثر عشق و عاشقی یک طرفه و احساس گناه نسبت به آن حادث میشود.تحولی که به مرگ او و پیروزی عنصر بی خاصیت و مکار می انجامد.چرا که همچون گندم خورده شده توسط آدم، و خروجش از فردوس، خرابی ِشخصیت داش آکل هدایت نیز با آنچه ذره اشتباهی در امانت داریش محسوب می شود، و نگاه دلدادگی افکندن بر دختر کسی که او را معتمد خود قرار داده ، آغاز میشود. ما با جوانمردان و بزرگانی روبرو بوده ایم که بازی نقش امانتداری خود را تا به کمال خواهان بوده اند. و خواست درونی نویسنده نیز چنین بوده است.
آثار عیاری و جوانوردی اگردر قصۀ داش اکل حاضر است ولی درگیر تلاطم میشود، این حضور در بوف کور هدایت که محل پیروزی کامل و سلطۀ امثال کاکا رستم هاست، به صفر میرسد. هر چند احساس گناه بالا می گیرد و تا کشتن وجدان برای رهائی از تشویش ناشی از احساس گناه پیش میرود.
از دو شخصیت مرد بوف کوریکی کاملا "اهل بستر" و پسر ننه جون، است که تمام دغده خاطرش سکس است و عشق. مبتلا به قساوتی پنهان که در پایان قصه با به دست گرفتن گزلیک و در آوردن چشم زن قصه نمایان میشود. برای مثال:
"اصلاً جرئت سابق از من رفته بود. مثل مگسهائی شده بودم که اول پائیز به اتاق هجوم می آورند. مگسهای خشکیده و بی جان که از صدای وزوز بال خودشان می ترسند." ص 85
و یا " برایم معجز بود که در خزانۀ حمام مثل یک تکه نمک آب نشده بودم." ص95
همینطور:
" با چه خفت و خواری خودم را کوچک و ذلیل می کردم کسی باور نخواهد کرد. می ترسیدم زنم از دستم در برود" ص61
و باز
" روح تازه ای در من حلول کرده بود اصلا طور دیگری فکر می کردم. طور دیگری حس می کردم و نمی توانستم خودم را از دست او، از دست دیوی که در من بیدار شده بود نجات دهم....من پیرمرد خنزرپنزری شده بودم. ص 114
مرد دیگر بوف کور پیرمرد خنزر پنزری ست، که همانطور که از اسمش پیداست آت آشغال می فروشد و در بساطش همه چیز پیدا میشود. اما همه " مرده، کثیف و از کار افتاده بود" ص98
این مرد همکار و مُدل مرد اهل بستر است. از خصوصیات او آنکه پاره های آنچه را از گذشته مانده، از شهر ری (که محل دفن ستار خان است) از زیر خاک در آورده و به فروش می رساند. به عبارت دیگر ارزش های گذشته را به بهای نازل می فروشد.
داستان داش آکل اگر محل تراژدی است و اشک و تاسف خواننده را بخاطر از پای درآمدن سمبل جوانمردی و عیاری می تواند جاری کند، بوف کورفضای پا گرفتن رجالّه هاست. "چندش آور" بودنی را منعکس میکند که از هر ذره آن زشتی و تاریکی می بارد . تراژدی در لایه های زیرین خانه کرده و دیگر بیرون هم نمی آید بلکه سبعیت و قساوت پرسوناژ بی نام و رنجور و سوسول داستان است که خواننده را متحیر کرده و او را وا می دارد که واپس بکشد.
گذشته ای که با گامهای محکم و روشن جوانمردان در جاده های شهر طنین می افکند چنان دور شده که گوئی به یک زندگی سابق و ناشناس تعلق داشته است و بخشی از تسلسل زندگی پرسوناژ به شمار نمی آید. هر چه زیبا و دوست داشتنی بوده، همگی از حیطه این جهان خارج شده اند.
"زیرا او نمی توانست با چیز های این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد." ص 18
"روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او همجوار بوده و از یک اصل و یک ماده بوده .......از وقتی که او را گم کردم، از زمانیکه یک دیوار سنگین یک سد نمناک بدون روزنه یسنگینی سرب جلو من و او کشده شد...."ص 18
اما در این فضای کریه که در پی نابودی جوانمردان و عیاران و سلطۀ رجاله گان پدید آمده، نقش نگاه ناظر یا نویسنده چیست؟
در قصه داش اکل صدای مضحک طوطی ست که با لحن لوطی وار داش آکلِ فنا شده، از تنهائی سخن می گوید. از رنجی که در تنهائی زیسته است. این رنج، رنج نویسنده و نگاه ناظر نیز هست. که در تنهائی بر این تراژدی می گرید.
در بوف کور عادت به رنج به نوعی مازوخیسم و لذت بردن از درد تبدیل شده و مایۀ غرور و مباهات شده است.
" این درد ها این قشر های بدبختی که بر سر و روی پیرمرد پینه بسته بود، نکبتی که از اطراف او می بارید، شاید خودش هم نمی دانست ولی او را مانند یک نیمچه خدا نمایش میداد."ص 99
" در روشنائی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه همه بدیختیهای خودم را دیدم و به عضمت و شکوه آن پی بردم.."ص 11
اما نگاه و وجدان ناظر با پی بردن به این حقیقت که خود او هم به یک پیرمرد خنزرپنزری بدل شده و دیگر نه ناظر، بلکه فاعل نیز هست، به احساس گناهی ره می یابد که در او ایجاد تشویش میکند. از آن می گریزد و می خواهد چشمان و نگاه سرزنشی را که دردرون خود می بیند ببندد و همینکار را هم میکند با در آوردن آن چشمها و آن نگاه سرزنش بار، با اراده ی حذف تشویش ناشی از این احساس گناه. و در یک قسمت دیگر با بستن آن چشمها.
" چشمهای مهیب افسونگر، چشمهائی که مقل این بود که به انسان سرزنش تلخی میزند."ص14
"برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد. چون دیدم این چشمها بسته شده..."ص34
در بوف کور نویسنده نقاش مرده ها ست " اصلاً من نقاش مرده ها بودم" ص37
ستار خان ها مرده اند. دیواری به کلفتی سرب بین آنان و اینان حائل شده است و چشمانی سرزنش بار وظایف و اختیار و اراده تحول را بیاد میآورد. گوئی می پرسد: چرا گذاشتید اینطور شود؟ اینجا دیگر نه کَرَک پا می گذارد، نه طوطی. بلکه عصاره ی شرایط داستانش را اینبار نیز هدایت در قالب یک پرنده خلاصه میکند: بوف کور.

بوف پرنده ای ست خرابه نشین و منحوس که وقتی کور هم باشد، دگردیسی بلدرچین را با پرواز ها و جهش های تندش به طوطی مقلد و از آنجا تا تسلط مردان حمال، آشغال فروش، دلال، کّذاب و فاقد ذره ای امانت داری و پرنسیپ به تصویر میکشد.
ازين به بعد داش آكل از شبگردي و قرق كردن چهار سو كناره گرفت . ديگر با دوستانش جوششي نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد .
با فرو افتادن شور از سر داش آکل، شور از جامعه نیز شروع به رخت بر بستن میکند. لقمۀ مانده در گلوی قهرمان که از احساس گناه او در کوتاهی ازانجام کامل وظائفش بر می خیزد، و دل باخته شدن به بخشی از امانت سپرده شده به او، پرسوناژ را رها نمیکند.او با اعتراف به گناه نزد مرجان، نزد آنکه از او دل برده، اندکی به این احساس گناه تسکین می بخشد. اما عذر خواهی از آنکه او را وصی قرار داده بود، باقی مانده است و چون او دیگر نیست، داستان در برابر امر ناممکن قرار گرفته است.
احساس گناه و تشویش ادامه می یابد به اوج میرسد، به میل نابودی خود گرایش می یابد و در نهایت خود وجدان را خاموش میکند. وجدانی که در جامعۀ تحت تسلط ناجوانمردان تنها موقعی که از زیر خاک ری کاسه ای با چشمان دلداده بیرون می آورند، تلنگری می خورد و جرقه ای حافظه اش را در می نوردد. پرسوناژ بوف کور خواب می بیند که پیرمرد خنزر پنزری را دار زده اند و مادر زنش بازوی او را گرفته از پیش چشم مردم عبورش داده به میرغضب می گوید تا او را هم دار بزنند.
در برابر چنین احساس گناهی، از سوی دیگر بانگ بر می آورد : " آنقدر شبها جلو مهتاب زانو زده از سنگها، از ماه،- که شاید او بر ما نگاه کرده باشد،- استغاثه و تضرع کرده ام و همۀ موجودات را به کمک طلبیده ام......
*****************************
پانوشت
نقل قولها با ذکر صفحه از چاپ 1351 بوف کور انتشارات امیر کبیر است.
داش آکل، نسخۀ الکترونیکی

این مقاله بار اول در فصلنامه آرمان منتشر شده است

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

طاهره بارئی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.