Skip to main content

یکی ازدوستان تعریف میکرد :

یکی ازدوستان تعریف میکرد :
Anonymous

یکی ازدوستان تعریف میکرد :
یک روز تو چابهار از تو یک کوچه میگذشتم یک چاقوی خیلی خوش دست و عالی دست یک بچه سه چهارساله دیدام به خودام گفتم این رو هر جوری شده از دست اش در بیارم برای همین قیافه ام را ترسناک کردام و بهش نزدیک شدام دیدام داره میگه " نترس عمو نترس با این گوش های تو را نمی برم"
حکایت تو هم شده این مطمئن باش گوش های تو را نمی برند