رفتن به محتوای اصلی

بازگشتِ دجّال و پُرسمانِ جهانداری و میهن آرایی

بازگشتِ دجّال و پُرسمانِ جهانداری و میهن آرایی

تاریخ نگارش:28.07.2024

بازگشتِ دجّال و پُرسمانِ جهانداری و میهن آرایی
[در یادباد از خویشکاریهای زندگیبخش «فرّخ رو پارسای (1301-1359)» که به دست ضحّاکیان پرپر شد]

مُعضل «نور» و «تاریکی» از روزگارانی بر ذهنیّت انسانها غلبه کرد که بُریدن «نور از تاریکی» به تکلیف و وظیفه مطلق و مداوم حُکّام و تابعین آنها تبدیل شد و عواقبش نیز تا امروز نه تنها در ایران، بلکه در کثیری از کشورهای جهان و مناسبات حاکمین و مردم، فاصله ای عمیق و وسیع را ایجاد کرده است. پاره کردن دو عنصر همزاد [نه دو قلو که منفصل از همدیگر هستند] که درهمسرشته اند به نامهای «تاریکی و روشنایی» باعث شد که نه تنها شیرازه مناسبات باهمزیستی و فرهنگی و کشورداری انسانها، آسیبهای هولناک ببیننند؛ بلکه دوام فلاکتها و استمرار کشمکشهای خونین را در تاریخ جوامع بشری تا کنون تداوم دهند. حقیقت، مُعضل قدرتمداران و اقتدارگرایان و امتیازخواهان نجومیست که هر چیزی را در سمت و سوی دوام و استحکام اقتدار و قدرت و حاکمیّت خودشان تفسیر و تاویل و تحریف و تقلیب و تحذیف و مصادره به مطلوب میکنند. ایرانیان هیچگاه از سپیده دم فرهنگ و تاریخ خودشان به دنبال «حقیقت» نبودند و پُرسش «حقیقت چیست؟» را نیز نداشتند؛ بلکه در جست و جوی «آب زندگی» بودند و هنوزم هستند. ایرانیان هیچگاه در آرزوی «عمر ابدی» نبودند؛ بلکه در آرزوی «زندگی شادخواری و خوشزیستی و رامشگری و دلشادی در آنات رنگارنگ» بودند و هنوزم هستند. 
کسانی که ادّعای مالکیّت حقیقت را میکنند و به حیث مدافعان و مروّجان و مبلّغان ادیان نوری [= میترائیسم، زرتشتیگری، یهودیّت، مسیحیّت، اسلامیّت] و همچنین ایدئولوژیهای مذهبی شده مثل «مارکسیسم» و دیگر «ایسمهای  مذهبی شده رایج» به شمار می آیند و شناخته شده هستند هر چیزی را که خلاف مفاد و اصول عقیدتی آنها باشد، بلافاصله به دامنه «خرافات و اوهام و قصّه های کودکانه و سطحیات و بی اعتبارها و افسانه ها و تلقینات و اعتقادات عوام و صحبتهای غیر علمی و امثالهم» سوق میدهند و آنها را زشت و مذموم و تحقیر میکنند تا از این طریق بتوانند نه تنها از تاثیر و نفوذ و اعتبار آنها بکاهند؛ بلکه هر گونه امکانهای «رستاخیزی و نوزایی و بُنمایه های انگیزشی» آنها را ساقط کنند و از بین ببرند. هیچ چیزی برای مدّعیان و مالکین حقیقتهای کذّایی، خطرناکتر از این نیست که «تجربیات مایه ای و تصاویر انگیزشی و بُندهشهای شالوده ای» در مصاف و ابطال و نقض مبانی سمنتی و نصوص آکبندی آنها صف آرایی  و هیچ و پوچ بودنشان را آشکارا و متّقن اثبات کنند. ایمان به دیوار برافراشتن و تسلیم شدن به اصول قطعی ممکن میشود. به همین دلیل نیز تمام مدافعان و یسلکشان مومنین حقیتهای کذّایی از اهمّ وظایف نظری و اجرایی خود میدانند که تا میتوانند به نابودی و تحریف و تقلیب و زشت کردن و بی اعتباری آنچه که «اصالت و خودزایی» دارد با همه امکانها و توش و توانهای خود بجنگند و مبارزه ای خصمانه را تا سر حد نیست و نابود کردن آنها به پیش ببرند تا فقط «حقیقت کذّایی خودشان»، سیطره ابدی بر روح و روان و ذهنیّت انسانها داشته باشد. 
مسئله شناخت و تلاش برای کشف ارزنی «دانش متّقن و مستدل» به این منوط است که جوینده و کاونده و پرسنده و دلاور رادمنش بکوشد که «زیرلایه های» کتمان و استتار شده نه تنها رویدادها و آداب و سنّتها و کلمات و اعتقادات و مفاهیم و تصاویر و غیره و ذالک را ردّیابی کند تا بتواند «اصالت تصاویر و رسمها را به همراه تجربه بی واسطه نهفته در مغز آنها» بازآفرینی کند؛ بلکه همچنین کوشش کند که روند «چگونگی و چرایی» تقلیبها و تحریفها را با زبانی مستدل و متّقن بدون رعایت کردن احدی که به نحوی از انحاء با «قدرت و اقتدار» وابستگی دارد، عبارتبندی کند.        
امّا انسانی که تخمه سوخته شده باشد اگر در مستعدترین و حاصل خیزترین خاکهای تفکّرات و ایده های نامدارترین فیلسوفان و اندیشمندان و اساتید معروف جهانی نیز کاشته شود، آخرش هیچ رُشدی و بار و بری نخواهد داشت؛ زیرا تخمه ای سوخته است. بیشینه شمار تحصیل کردگان و آکادمیکرها و کنشگران ایرانی از عصر مشروطه تا امروز - اگر نخواهم بگویم که تمام کنشها و واکنشهای نظری و رفتاری آنها در کثیری از ابعاد تصوّر شدنی، نابود کننده ایران و ایرانیان بوده است -، فقط تخمه های سوخته بوده اند و نه برای خودشان، نه برای مردم ایران، بهره ای نداشته اند؛ وگر نه تبهکارترین و خونریزترین جنایتکاران تاریخ بشر هرگز نمیتوانستند نزدیک به نیم قرن تمام بر ایران و سرنوشت مردمش، حاکم بلامنازع گیوتین اقتلویی بمانند. تخمه ای که سوخته باشد، اگر هزاران فصل بهار فرح انگیز بیایند و بروند و در قلب کشتزارهای دل آرا نیز کاشته شوند، هرگز شکوفا نخواهند شد؛ زیرا تخمه هایی سوخته اند و بی ریشه و مایه. کشمکشهای اجتماعی و کشورداری و حوادث برآمده از اینهمه گلاویزیها  در طول یک قرن اخیر از پیامدهای  کنشها و واکنشهای تخمه های سوخته بوده اند و هنوزم هستند که مسبّب تداوم فجایع میهنی و فلاکتهای مردم بوده اند؛ زیرا با اندیشیدن و ایده آفرینی و افکار فردی، هیچ پیوند و پتانسیل آفریننده ای نداشته اند تا همین امروز. 
امّا مسئله امروز ما، نکوهیدن و دریغ گفتن و زانوی غم در بغل گرفتن نیست؛ بلکه مسئله حادّ و مبرم و ضروری امروز ما باید تلاشهای خجسته و توام با رادمنشی و مسئولیّت پذیری و گشوده فکری برای شناختن ریشه ای و کلیدی تمام چیزهائی باشد که با بدنامترین برچسبهای شنیع و زشت از جامعه، مطرود و تبعید شده اند و همچنان ملعون و نکوهیده میشوند. 
لزومی ندارد که انسان بخواهد ادیانی/مذاهبی/ایدئولوژیهایی/ مرام و مسلکهایی را رد و مردود اعلام کند؛ بلکه کوشش برای ایجاد گشایشی در اصول و نصوص و مبانی سخت و زمخت شده آنهاست که ارزشمندی راهگشاییها را میتوانند مهیّا کنند. مسئله کلیدی همانا کشف و شناخت و زایش و زیستن اصالت تخمه وجود خویشتن است. مسئله، خود شدن است. مسئله، یافتن  و پر و بال دادن به  گوهر بالنده فردی و پرستیژ ستایش انگیز اجتماعی است. به همین سبب، انسانی که با پاهای خودش راه میرود به هیچ عصایی محتاج نیست. انسانی که با نور چشمان خودش و نیروی فهم و درایت و تجربیاتش میبیند و می اندیشد به هیچ نورافکنی فراسوی مغز اندیشنده و شعور و فهم خودش وابسته نیست. انسانی که خودش پرسنده و جوینده و اندیشنده باشد به هیچ مرجع و آئوتوریته و حجّت و مجتهدی ملزوم و آویزان نیست.
رویکرد ما به پژوهش در تاریخ و فرهنگ نیاکانمان و آنچه که به ارث برده ایم، باید بتواند ما را در «اصالت زاینده و آفریننده»، فعّال و توانمند و مسئول کند؛ نه اینکه مقهور و ذلیل و از پا افتاده و مطیع و تابع. کاوشگری نیز رفتن از سطح مسائل به عمق ریشه هاست که میتواند بارآور و کارگشا باشد. معمولا تا امروز تلاش شده است که مسائل اجتماعی و کشوری را از زوایای سطحی و رویدادهایی که در سطح جامعه پدیدار میشوند، تجزیه  و تحلیل و برانداز کنند. در حالیکه که آنچه در سطح، جلوه میکند، ریشه هایش عمیقند و وسیع. با اندیشیدن در باره تمام آنچه که در جامعه ایرانی از «عصر ساسانیان» در تقبیح و نکوهش زنان نوشته و تحریر شده است، میتوان مسائل و  علل چرایی ایجاد آنها را ریشه کاوی کرد و بر معضلات و مشکلات کشورداری و اجتماعی و غیره و ذالک به گونه اساسی و پایه ای چیره شد. به همین دلیل کشف اصالتهای ایرانی بودن به این بازبسته است که هنر تفکیک و ظریف غربال و سرند کردن و لایروبی را با وجدانی بیدار و مسئول به تن خویش بیازماییم. در بسیاری از چهره های فرهنگی که در مناسبات مردم ایران تا امروز دوام آورده اند؛ بویژه در تشیّع میتوان ردّپاهای فرهنگ اصیل ایرانی را پیدا کرد و چهره های آنها را از لایه های زشت و خشن و مضحک که به آنها آویخته شده اند، زدوود و چهره زیبا و دلارای آنها را عریان دید و به ذوق و شوق آمد. مثلا «مراسم عاشورا» به هیچ وجه من الوجوه با اصول و فروع اسلامیّت، مناسبتی ندارند؛ بلکه اصل مسئله به گرداگرد «سوگواری برای سیاوش» میچرخد. کاست اخانید در سوء استفاده اعتقاداتی و اسلامی از تمام مراسم ایرانی همچون تمام نامها و فروزهایی که خدایان ایرانی دارند و به دروغ به الله و امامان و غیره و ذالک منتسب میکنند، تا امروز ذینفع بوده اند و همچنان هستند. آنها با تبلیغات مسموم خودشان برای متلاشی کردن شیرازه بُنمایه های انگیزشی فرهنگ مردم ایران با شدّت هولناک و فاجعه باری تقلّاها میکنند. تمام زشتنامیهایی که به زنان میدهند، «نامهای مادرخدای ایرانیان= سیمرغ» هستند که ورد زبان صغیر و کبیر در هر مکان و زمانی تکرار میشوند. نامهایی مثل: «جنده، سلیطه، پتیاره، کُسو، عجوزه، فاحشه، لگوری، خراب، روسپی، لکاته، معروفه، قحبه، بدکاره، خودفروش، کیرخور، دستوری، بی سیرت و امثالهم» و همچنین تمام صفتها و تهمتهای زشت و تحقیر کننده که به زنان داده میشود، همه به گرداگرد پایمالی و لت و کوب کردن «پرنسیپهای فرهنگ باهمستان مردم ایران» است که به وفور میتوان در آثار تحریری، ردّپای آنها را دید و از زبان  مردم شنید. اندیشیدن در باره آنچه که مطرود و زشت و تحقیر و بدنام و بی اهمیّت شده است، راهیست به سوی کند و کاو در تاریکیهای روان و ذهنیّت مردم میهن خود از بهر شناخت دلایل فلاکتها و قهقرائیها و ذلالتها و حقارتها. 
جستجو در تاریکیها به دلاوری و رادمنشی و تشنه شناخت بودن منوط است. امّا تاریکی باعث ترس و دلهره و اضطراب و وحشت نیز میشود؛ زیرا هیچکس پیشاپیش نمی داند که در بطن تاریکی، چه چیزی نهفته است. یکی از معانی اندیشیدن، «ترسیدن» است. اندیشیدنی که باعث ترس شود، موجب گریز و محکوم شدن به ثبات و در جازدن میشود و متعاقبش پناه بردن به «نور» است و آویزان شدن به «حب المتین و عروة الوثقی و ذهنیّت طبقاتی». انسانی که از آزمودن و کشف و شناخت توانمندیها و استعدادها و هنرهای ذاتی خودش در رفتن به تاریکیهای معضلات و مشکلات و فلاکتها و بُن بستها و لامحالات میهراسد، ترجیح میدهد که به نصوص ایدئولوژیی، اصول و مبانی مذهبی/دینی/نظریّه ای آکبندی ایمان بیاورد و آن را به حیث مشعل و نورافکنی فراراه خودش بگیرد و آن را در هر کوی و برزنی به دوش گیرد تا از تاریکی پیرامون خودش نهراسد. در جامعه ای که آحادّش بر گرداگرد نور مذاهب/ادیان کتابی/ایدئولوژیهای علم نما و نظریّه های مدّ روز، جمع میشوند و امّت همعقیدگان رفتاری و ایدئولوژیکی «برادران و رفقا و آکادمیکرهای همعقیده» را تشکیل میدهند به اندیشیدن و جستجو و پرسیدن اصلا محتاج نیستند؛ زیرا نورافکن مبانی ایدئولوژی و اصول و نصوص دین کتابی و نظریّه علم نما میتوانند شیوه های رفتاری و گفتاری و کرداری مومنان و معتقدان را متعیّن جبری کنند. جامعه ای که در انقیاد نورافکنها باشد، هیچگاه متحوّل نخواهد شد؛ زیرا بیشینه شمار انسانها در مناسبات امّتگونه و عقیده واحد، «پرسش و مشکل و مُعضلی» نمیبینند که بخواهند از راه جستجو و اندیشیدن فردی به راهگشایی همّت کنند. رکود و درجا زدن و قهقرایی و نکبت و فروپاشی مناسبات اجتماعی و کشورداری از پیامدهای سیطره یافتن نورافکنهای متعدّد مذهبی و ایدئولوژیکی است که تار و پود ذهنیّت انسانها را از هرگونه دگرگشت و زایش چهره های نو به نو و بدیع، ناممکن و چه بسا متلاشی میکنند. 
رقابت و کشمکشهای خونین و مالین «عَلَمگردانهای انواع و اقسام ادیان کتابی و مذاهب و فرقه ها» با «تحصیل کردگان و کنشگران و آکادمیکرهایی» که مروّج و پدافندگر ایدئولوژیها و نظریّه های علم نما هستند، همه و همه فقط به گرداگرد «تسخیر و انحصاری کردن قدرت و اقتدار و امتیاز» میچرخند و صف آراییهای خصومت آمیز آنها هرگز و هیچگاه با «مقوله روشن اندیشی و استقلال فکر»، کوچکترین سنخیّتی ندارند. آنچه را «آخوندها و مراجع و فقها و اصحاب کلیسا و خاخامها و امثالهم» تایید و تصدیق و تشویق و تبلیغ میکنند،  نصوص و مبانی اعتقاداتیست که سیطره اقتداری آنها را مستحکم و با دوام میکند. دقیقا عکس قضیه در خصوص «آکادمیکرها و کنشگران و تحصیل کردگان» نیز صدق میکند. چیزی که در کشاکش دو حریف رقابتی گورانیده و پایمال میشود، همانا گوهر تلاش برای «استقلال اندیشیدن و از مایه های خود آبستن شدن انسانها» است که مدام لت و پار میشود و با نشانه ها و امکانهای زایشی-پدیداری آن مبارزه حادّ میشود. 
هنوز به ذهن هیچ تحصیل کرده و کنشگر و آکادمیکر ایرانی به دلیل نیندیشیدن در باره بِنمایه های تجربیات نیاکان ایرانیان خطور نکرده است که مسئله «روشنگری/روشن اندیشی/بیداری» با مقولات مشابه در باختر زمین، هیچ سنخیّتی ندارد و اتّفاقا در خلاف و سنجشگری آن نیز هست. مسئله روشنگری در تجربیات نیاکان ایرانیان بر این پرنسیپ شالوده ای میچرخید که «انسان» تنها با پدیدار شدن چهره گوهر وجودی خودش است که همچون آتش به بزرگی جویی و بالیدن خودش روشن اندیش میشود و نه تنها به آفریدن راه فردی خودش حسب شعله های نورافشان فردی انگیخته و کوشا میشود، بلکه از پرتوافشانی گوهر زاینده و آفریننده خودش میتواند به پیرامونیان نیز تابیده شود و با دست به دست دادن پرتوهای انوار فردی انسانها، جامعه باهمستان به «زیستن در مناسباتی» کامیاب میشود که هیچکس نه تنها آمر و مرجع و قائد و مجتهد و حجّت و امام و استاد دیگری نیست؛ بلکه همچنین به «لیدر و سرخیل و رهبر و پیشاهنگ طبقاتی و حزب طراز نو و  امثالهم داشتن» ملزوم و محتاج نخواهد شد. تا امروز، تحصیل کرده و کنشگر و آکادمیکر ایرانی به این توهّم فریبنده مبتلا بوده است که همچون مهندسان معدن با آویزان کردن «لامپی» بر روی پیشانی میتواند به واقعیّت پذیر شدن «پروسه روشنگری تقلیدی» در جامعه خود کامیاب شود و خبر ندارد که «پرتوافشانی با نورافکنهای عاریتی»، هیچگاه به معنای «افشانده شدن نور از ژرفای وجود خویش» نیست؛ بلکه دلّالی کردن نورهای عاریتی است که هیچکس را به آفرینش راههای فردی خودش نمی انگیزاند و راهگشای مسائلش نیست و مدام وابسته و محتاج عاریتها محکوم خواهد ماند.  
در تاریخ تحوّلات فرهنگی و اجتماعی و کشورداری، مسئله «روشنگری مطلق» با اصلاحات «زرتشت» در «دین میترائیسم» آغاز شد و نه تنها جامعه ایران را به فلاکت انداخت؛ بلکه جوامع دیگر را نیز به سنگلاخهای هولناک درغلتانید. «غار [=قار] افلاطونی»، یکی از پیچیده ترین و معمّائی ترین امثله در باره پُرسمان «شناخت و دانش» است که پسزمینه های اسطوره ای و فکری و تجربی آن برای متفکّران و فیلسوفان باختر زمینی تا کنون لاینحل و مستتر مانده است؛ زیرا «اصل تصاویر و بُندهشهای تمثیلی غار [=قار]» از تجربیات بُنمایه ای نیاکان ایرانیان است که «افلاطون» از طریق «آرا زردشت»، برداشت انگیزشی از آن کرده است. باختر زمینیان، روند فلسفیدن خود را با تکیه به مثال «غار افلاطونی» شالوده ریزی کردند و از این راه نه تنها به چیره شدن بر سیطره اقتدار و قدرت اصحاب کلیسا کامیاب شدند؛ بلکه ناخواسته در فروپاشی و پارگی روح و روان انسانها و متعاقبش تابع و قربانی و ذلیل و اسیر شدن آدمیان در بند قدرتهای مختلف اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و نظامی نیز موجب و مسبّب شدند. دقیقا زمانی که «راسیونگرایی» باختر زمینیان برای «روشن اندیشی» میجنگید و تقلّاها میکرد با کامیاب شدن در مبارزه با اصحاب کلیسا به تاریک گستری نیز دامنه ای فراخ میداد.  «پروسه روشنگری» در باختر زمین به دلیل تاکید مبرم و تکیه شدید به «پاره کردن نور از تاریکی» به ایجاد مشکلات وسیع اجتماعی و فرهنگی و  کشورداری انجامید؛ زیرا فلسفیدن و تفکّر سیستماتیک به طور افراط و قیراطی به شقّه کردن «دو همزادی» متمایل بود که به ذات خود، هرگز «شقّه پذیر» نبودند و نیستند و در هر جزء اتمی نیز که پاره شوند، باز همچنان به یکدیگر «آغشته و عجین» هستند همچون گل سرخ و سرخی. مسئله  تفکیک شدید «نور از تاریکی» در چارچوب «یزدانشناسی زرتشتیگری» با زبانی الکن، آکبندی و سپس در ادیان نوری [= یهودیّت، مسیحیّت، اسلامیّت] تداوم آورد. «افلاطون [428-348 ق. م.]» در تاثیری که از «افکار زرتشت» داشت، کوشش کرده است که در کتاب «پولیتئیاΠολιτεία= Staat/State/Etat/Res Publica=»، مسئله «تاریکی و روشنایی» را با مثال «غار [= قار]» و نوری که از پشت سر به ساکنین غار میتابد و سایه هایی از واقعیّتهای پیرامونی را در برابر دیدگان آنها نمایش میدهد، به گونه مجازی تفهیم کند. در اصل میخواسته است که تفاوت «محسوسات و ایده ها» را به نحوی تفهیمپذیر مصوّر کند. تمرکز کردن بر مبحث «نور» و جنگیدن علیه «تاریکی» و ایده آلیزه شدن مسئله «روشنی مطلق» در پروسه دست کم دو هزار ساله تفکرّات و فلسفیدنهای متفکّران و فیلسوفان و تئولوژها و استادان علوم فرهنگی کشورهای باختری از یونان کهن تا آمریکای مدرن باعث شد که دهها رشته تحقیقاتی و تخصّصی از بهر «شناخت و دانش داشتن از انسان» ایجاد شود و هر رشته نیز برغم سختسریها و مته به خشخاش گذاشتنها نتوانست سر انجام به این پرسش کلیدی که «انسان چیست؟»، پاسخ درخور و مجاب کننده دهد و مدام به دامنه ای دیگر از بُغرنجهای «تاریکی» و تلاش برای «روشنگریهای مطلقی» فروغلتید بدون هیچ کامیابی و سیطره خواهی تا امروز.
تا جایی که من میدانم و بررسی کرده ام، تنها متفکّران برجسته اروپایی که در دوران معاصر با معضل «روشنی مطلق» در باخترزمین، صف آرایی فکری کرده اند، یکی «کورت فلاش [Kurt Flasch] (1930-)» است و دیگری  برادران «گرنوت بوهمه [Gernot Böhme] (1937 - 2022) و هارتموت بوهمه [Hartmut Böhme] (1944-) و از همه مهمتر، متفکّر برجسته «هانس بلومنبرگ [Hans Blumenberg] (1920-1996)» در شمار اندیشمندانی هستند که در زمینه بازشکافی معضل ساز «تاریکی و روشنایی»، تلاشهای ستوندنی کرده اند. «کورت فلاش» با تاثیر پذیرفتن از آراء «بلومنبرگ»، راه و سبک و سیاق خودش را آفرید و دیدگاههای بدیع و شایان ارزشی را در کشف و شناخت معضلات ناشی از «بریدگی تاریکی و روشنی» در آثارش عبارتبندی کرده است. «برادران بوهمه» نیز با تدقیق شدن عمیق و توام با پرسش و شکّاکیّت و استدلال متّقن به آثار هنری و ادبی و فرهنگی و فلسفی و سیر تحوّلات فکری باختر زمینیان به معضل  «تاریکی و روشنایی» از دریچه هایی دیگر همّت انتقادی کرده اند. «هانس بلومنبرگ» نیز با بینش عمیق فلسفی و ظریف توانسته است بر «همزاد بودن تاریکی و روشنی» تا جایی که در توانمندیهای تجربی و استدلالی اش نهفته است، گامهای بسیار ارزشمندی را بردارد. برغم دشوارفهم بودن آثارش میتوان سیّالیّت اندیشیدن و سنجشگری او را با صبوری و چندین بار مطالعه دقیق زُبده آثارش دریافت و تا حدّ ممکن فهمید. سنگینی و سخت بودن فهمپذیری آثار «بلومنبرگ» در این نهفته است که پروسه اندیشیدن او، پیوسته مابین «تصویر و مفهوم و تجربه» در نوسان است و مدام به تغییر جابجایی آنها از چشم اندازهای مختلف و نتیجه گیری کردن تلاش میکند. حرکت فکری «بلومنبرگ» بسان چشمان «آفتاب پرست» است که برای اندیشیدن تلاش میکند همزمان، سه بعد «تصویر، مفهوم، تجربه» را یکجا عبارتبندی کند.    
مُعضل «تاریکی و روشنی» از سپیده  دم تاریخ تجربیات نیاکان ایرانیان بر این محور کلیدی میگشت که هر چیزی در جهان به ذات خودش، «جفت/یوغ = نرینه + مادینه» است و در تحوّلات ادغامی و زایشی و پدیداری، همواره ویژگی «جفت بودن» را با خودش حفظ میکند به این معنا که «روشنی» از بطن «تاریکی» زاییده میشود و سپس در «تاریکی» افول میکند و دوباره از دل تاریکی به سوی «روشنایی» فرامی بالد و چنین تکراری را «نوزایی و نوشوی» در چهره های بدیع و منحصر به فرد میدانستند. «نرینه و مادینه بودن» نیز به «جنسیّت» مربوط نیست. «تاریکی» در چشم انداز نیاکان ایرانیان، پدیده ای مذموم و هراسناک نبود که بخواهد باعث وحشت شود و شبانه روز با انواع و اقسام برچسبهای مذموم با آن بجنگند؛ بلکه «تاریکی» بسان «زهدانی بود که تخمه آفرینشها» در دل آن کاشته و سپس شکوفا و پدیدار میشد. از چشم انداز آنها،  آنچه که از دل تاریکی سر بر میآورد، همانا «روشنایی گوهر تخمه» بود که در اوج شکوفایی اش، روشن میشد و مجددا به «تاریکی تخمه» از بهر زایش و شکوفا شدن دیگرسان دگردیسه میشد. مسئله «تاریکی و روشنی»، مبحث «همآغوشی و همسرشتی و همترازی و لازم و ملزوم بودن دو نیروی زاینده» بودند که در «همبستری و همکاری و همتلاشی و همسویی» به آفرینش پدیده ای نو و تازه کامیاب میشدند. «جفت بودن/یوغی بودن» پدیده ها که پروسه درهمسرشتی آنها از کشش و گرایش آنها به همدیگر است و از «عشق ناپیدا» ریشه میگیرد در تصویر و تصوّر «سه تا یکتا= ترینبتی» تبلور یافته است. اصلاحات «زرتشت» که به بریدن مطلق و انفکاک قیراطی «نور از تاریکی» مختوم شد و یکی را «خیر مطلق» و دیگری را «شرّ مطلق» نامید، باعث شد که پایه های نه تنها مناسبات اجتماعی و کشورداری به «جهاد و جنگ و کشتار و خونریزی» تبدیل شود؛ بلکه ذهنیّت «ایرانشناسان و شرقشناسان و اسلامشناسان» را به طور کلّی در رویکرد تحقیقاتی به این نتیجه رساند که «تفکر ایرانی»، «دوالیستی» است؛ برغم اینکه «سه تا یکتا بودن= ترینیتی» بینش ایرانی در «تصاویر اسطوره ای و بُنداده ها و متون تحریری» اظهر من الشّمس است. «آنچه در جفت بودن/یوغی بودن» همواره به دید نمی آید؛ ولی وجود دارد، همانا «کشش و تمایل و گرایش ذاتی» است که در کنار «جفت بودن/یوغ بودن» میشوند سه تا یکتا [2 + 1=3] و نه تنها نمیتوان آن را تسخیر کرد و مالک شد؛ بلکه فروزه بنیانی آن نیز گریزپایی است و آزادی که در تفکّرات و تجربیات نیاکان ایرانی به آن «بهمن» میگفتند و با نام «بهمن در یزدانشناسی زرتشتی» هیچگونه مشابهت و سنخیّت گوهری ندارد و اتفاقا خلاف آن نیز هست. هیچکس نمیتواند گوهر بهمنی انسانها را تسخیر کند و حاکم بلامنازع بر روح و روان و قلب آدمیان بماند. فروزه بهمنی انسانها از هر چیزی که بخواهد آدمی را در بند و اسیر خود کند، عبور میکند و فرامیگذرد و در چهره هایی دیگر آزادوار میزیید.
تجربیات آدمی به دو چهره «تاریک و روشن» آغشته اند و امکان پاره کردن یکی از دیگری وجود ندارد. در هر تجربه ای، دو چهره تاریک و روشن همچون دو روی یک سکّه به وجود آدمی آمیخته میمانند و انسان را به آزمونهای دیگر میانگیزانند. تاریکی و روشنی، جفت یوغ شده به هم هستند که یکی را بدون دیگری نمیتوان متصوّر شد یا یکی را حذف کرد و دیگری را تا ابد، مالک شد. به همین سبب، اندیشیدن در مفاهیم راسیونالیستی به سایه خیالات و رویاهای آدمی آغشته است و در تار و پود آنچه که انسان در کلمات فردی اش عبارتبندی میکند، تاریکی و روشنایی بسان شریانهای خون در مویرگها روان و گسترده و به دور از مقّاش تند و تیز «راسیو»، موثّر و پایدار میمانند.
بُنیانهای فرهنگ باهمستان ایرانیان از همان سپیده دم پدیدار شدن تا امروز در تضاد و تنش با هر گونه «جهاد و خونریزی و بیدادگری» و تبلیغ عقیده و مسلک به نام «خیر/حقیقت/روشنایی مطلق» بوده است. «نبرد رستم و اسفندیار در شاهنامه فردوسی»، حکایت تلخ تاریخ گلاویزی مردم ایران در جامعیّت وجودی اقوامش با حکومتگران نالایق و خونریز است که قرنهاست تا همین ثانیه های گذرا ادامه دارد. کاستن چنین واقعه تراژیک به حکایت و روایت و قصّه و داستانی که زاییده تخیّل «فردوسی» باشد، بیانگر جهالت و حماقت آنانیست که کوچکترین آگاهی سطحی نیز از تاریخ و فرهنگ ایران ندارند. پرسش کلیدی برای ایرانیان همواره این بوده و هنوزم هست که چگونه باید زیست و از جان و زندگی خود و دیگران، نگاهبانی و مراقبت و پرستاری کرد بدون آنکه کنشها و واکنشهای آدمی به «آزار و شکنجه و خونریزی و کشتار و چپاول و حقّکشی» مختوم شوند؟. پیچیدگی و بُغرنجزایی این معضل فکری به «بنیانهای تفکّر تراژیک ایرانی» تا امروز دوام داده است؛ زیرا ایرانی از خونریزی و جان آزاری که همان «کُشتن خدا و جفت وجودی اش» است به شدّت اکراه و گریز دارد و تخلّف هولناک جان آزاری و خونریزی و قتل و شکنجه را مُسبّب تمام فلاکتها و قهقرائیها و ذلالتها و بیدادگریها و بی مهریها و شرارتها و حقارتها در مناسبات انسانی میداند. فرهنگ هر جامعه ای را از رفتاری که زمامداران و ارگانهای تابع آنها با مخالفان و خاصمان خود میکنند، میتوان شناخت و به محکّ زد و ارزیابی کرد.
به همین دلیل کشف اصالت ایرانی بودن خود، راهیست به سوی چیره شدن بر تمام آنچه که تا امروز ، ذلالتهای ایران و مردمش را رقم زده است. اصالت آدمی نیز در کپیه برداری و تکرار گذشته های سپری شده یا غرّه شدن و نازیدن به چهره های تاریخی و فرهنگی نیاکان درگذشته نیست؛ بلکه کند و کاو در بُن و ریشه فردیّت خود آدم است که سرچشمه زایندگی و جویندگی و پرسندگی میشود. هیچکس نمیتواند مرا در استقلال اندیشیدن و قائم به ذات شدن خودم در موقعیّتهای مختلف زندگی بزاید؛ زیرا هیچکس به آدمی نزدیکتر از خود آدم نیست. «منیدن» را به نام خودمحوری و خودشیفتگی و خودپرستی میکوبند و زشت و خوار میکنند تا هیچکس جرات نکند برای استقلال اندیشیدن و قائم به ذات شدن و آفرینشهای فردی خودش تلاش کند. در حالیکه، فلسفیدن و کوشش برای بیدار شدن و به خود آمدن با «منیدن» است که آغاز میشود؛ نه با آویزان شدن به آراء و نظرات متفکّران و فیلسوفان و اساتید دانشگاههای جهان و غرغره کردن دیدگاههای آنها. نه با ایمان آوردن به ادیان کتابی. نه با مومن و تسلیم شدن و متابعت از انبیاء و رسولان  کهنه و مدرن و مدرنیته ای.  

1-    کند و کار در معادن دفن شده الماس و طلا و زمّرد و یاقوت ایده ها و اندیشه های بدیع

حرفیست که خواندن و شنیدنش بسیار گران و چه بسا تلخ و ناگوار و تحریک آمیز طنین اندازد، ولی حقیقت این است که استادان ادبیات فارسی و عربی – صرف نظر از زحمات ارزشمندی که برای تنقیح و پیرایش آثار مکتوب به جا مانده از هجوم تخریبی زمان و ایلغار مهاجمان انجام داده اند- تا امروز، به دلیل ذهنیّت نافرهیخته و ناآگاه و ناپروریده و آلوده به شرایع و اعتقادات رایج و جا افتاده، راه را برای پیوند و همآوردی خردمندانه و تلاشهای آفرینشی-زایشی در زهدان بسیار ارزشمند «افکار و ایده های فرزانگان ایرانی» مسدود کرده و به مسئله «خویشباشی و رستاخیز فرهنگی مردم ایران» به شدّت خسارت زده اند. استادان ادبیات فارسی و عربی پس از سالها تلمّذ و تحصیل کردن و دود چراغ خوردنها و رساله دکترا نوشتن، سرانجام میشوند استاد مدّعو و متخصّص در رشته «ادات تشبیه و صنایع ادبی و عروض و قافیه» و تمام عمرشان را صرف این میکنند که در دواوین شاعران و آثار نثرنویسان ایرانی فقط با ضرب و زور احادیث و روایات ائمه و آیات قرآنی و امثالهم به دنبال کشف و توضیح و تشریح «ادات تشبیه و صنایع ادبی و لغت معنی و اوزان شعری» بگردند و هر چیزی را از طریق رمل و اسطرلاب «ذهنیّت متشرّع و بی پرسش خودشان» برانداز و تجزیه و تحلیل آکادمیک کنند و از علمی اندیشیدنهای!! خود به وجد آیند که البته محصول تمام به وجد آمدن و علمی اندیشیدن آنها نیز تا امروز به حاکمیّت شمشیر اقتلویی «ولایت خلفای الله» مختوم شده است. 
علمی اندیشیدن آنها به معنای «استقلال اندیشه و قائم به ذات بودن» نیست؛ بلکه علمی اندیشیدن آنها به معنای متابعت کردن و بازخوری و مکرّرگویی سخنهای اساتید اقدم به همراه آذینبندی کردن دواوین شاعران و نثر نویسان ایرانی از نکته گوییهای پژوهشگران و متفکّران و فیلسوفان باختر زمینی است؛ آنهم به شرطی که یک کلمه از گفتارهای آنها را فهمیده و گواریده باشند. تابع و پیرو و دنباله رو دیگران شدن به معنای علمی اندیشیدن است و با پژوهشگری علمی، هیچ مناسبتی ندارد؛ بلکه همان مقلّدی و حمّالیگری گفته های دیگران و تکرار مکرّرات است. 
در دیوان شاعران و نثر نویسان ایرانی فقط «ادات تشبیه و کنایه و استعاره و تمثیل و ایهام و اوزان عروضی و نکات دستور زبانی» را دیدن، به معنای این است که ما با بلاهتی سخت معصومانه و توهّمی به شدّت علم نما با دست خودمان به مسخ کردن و پوچ بودن و بی ارزش کردن تجربیات بی همّتا و بسیار مایه دار و  اصالت شعور و فهم نیاکان خودمان همّت آکادمیکی و جهالت خود را نیز با صفت «علمی» آذین بندی میکنیم. آنهمه خون دل خوردنها و پیکارهای فرهنگی شاعران و نثرنویسان ایرانی که آثارشان از یک طرف، انعکاس تمام نمای تحوّلات تاریخی و فرهنگی و کشورداری و از طرف دیگر، آیینه ای گویا و شفّاف از ایده آلها و آرزوها و اصالتها و خویشباشیها و آرمانهای مردم ایران هستند، کاستنشان به «ادات تشبیه و صنایع ادبی و نکات دستور زبانی»، خیانت آشکار در حقّ مردم ایران است که هرگز بخشودنی نیست و به شدّت شایان شماتت نیز است.  

« ....... ای درویش! اینهمه میگویم و یقین دارم که تو نمیدانی که من چه میگویم.
در جُستنِ جامِ جم، جهان پیمودم
روزی ننشستم و شبی نغنودم
زاستاد، چو وصفِ جامِ جم بشنودم
خود، جامِ جهان نمای جم، من بودم
ای درویش! به عبارتی دیگر بگویم، باشد که چیزی فهم کنی: بدان که آدمی، میوه درخت موجودات است و به یقین میدانم که تو را معلوم است که زُبده و خلاصه درخت، میوه باشد و پیدا کردن درخت از برای میوه باشد و درخت، چون به میوه رسید، به کمال خود رسید و چون، میوه بر درخت پیدا آمد، عاقل داند که تخم این درخت، همین میوه بوده است و عاقل داند که در تخم درخت، این جمله مراتب درخت، بالقوه موجود بودند و از قوّت به فعل آمدند و درخت، سه مرتبه دارد: مرتبه ذات و مرتبه وجه و مرتبه نفس. تخم درخت، ذات درخت است. و درخت، چون به کمال خود رسید، کمالِ درخت، وجه درخت است و کمال درخت، آن باشد که هر چیز که در تخم درخت، بالقوه موجود بودند، آنجمله بالفعل بر درخت، موجود شوند و مجموع هر دو مرتبه، نفس درخت است و صفات درخت، در مرتبه ذات اند.»

[از کتاب: مقصد اقصی – تالیف: عزیز الدّین ابن محمّد نَسَفی [تولّد (؟) – مرگ: 699 ه.] – نشر کتابخانه علمیه حامدی – تهران – 1351 – صص 81/82]

شنیدن این سخنها به نظر، خنده دار و مضحک و بلاهت آمیز می آیند. ولی حقیقت این است که کشاورز/رعیّت با زمین، عشقبازی میکند. زمین، زن است. مردم افغانستان به «زمین»، «جما» میگویند که همان «جفت گوهر آدمی یا به عبارت دیگر؛ زنخدای زمین= آرمئتی» است. شخم زدن زمین، روند همآغوشی کشاورز با زمین است تا تخمه های گوناگون را در زهدان تاریک آن بکارد و آبیاری کند و ثمره زحمات خود را درو کند. کشاورز به انسانی میگویند که برای «ور آوردن» آنچه را که کاشته است، تلاش میکند.  اعراب به کشاورز/رعیت میگویند: «کافر»؛ زیرا با بذری که میکارد، زمین را می پوشاند. کاربرد وسیع کلمه «کافر» در قرآن برای تفهیم مانع و دیوار در مقابل انوار الهی تعبیر میشود؛ زیرا از دید «محمّد ابن عبدالله»، «کافر»؛ یعنی انسانی که مانع نورپاشی الله است و از فروریختن انوار الهی پیشیگری میکند و نمیگذارد که دیگران، به «صراط المستقیم = حلقوم بلعنده الله و متابعت از اراده توتالیترخواه محمّد»،  هدایت و تابع و مطیع و ذلیل موکّلانش شوند. مسئله «آفرینش؛ نه خلقت»، بحث «جفتی بودن انسان و خدا» است که با پدیده ها هیچگونه خصومت و کینه ای ندارند؛ بلکه با آنها عجین و همآغوش و همبستر میشوند تا به «آفرینش» چیزهای نو به نو، توانمند شوند. تنوّع و رنگارنگی از پیامدهای همآغوشی و جفت شدن پدیده ها و جانوران و نباتات با همدیگر رخ میدهد؛ نه اینکه «خالقی» به «خلقت چیزی» آمریّت «کُن فیکونی» دهد. در پروسه «آفرینش»، آفریننده و آفریده، هیچگونه مناسبات آمری و تابعی با یکدیگر ندارند؛ بلکه درهمسرشت شدن مهرورزانه با اشتیاق و شور و حال و شیدایی همپا میشوند. آفرینش در حقیقت، محصول «باهم آمیزی انسان و خدا» است. 
منظور از درخت آفرینش، پیدایش چیزها از آمیزش با یکدیگر بوده است که خدا نیز، بخشی از هارمونی و همکاری با دیگر موجودات یدیدار میشود. در حقیقت، «خدا» همان خوشه همبستگی موجودات در آمیخته شدن با همدیگر است که هستی پیدا میکند. مسئله آفرینش که در پروسه آبستنی و پیدایشی وبالندگی و کمال در مثال «درخت آفرینش» متصوّر شده است، حکایت از «ایماننت [Immanent] بودن خدا» در تجربیات نیاکان ایرانیان میکند. برای نیاکان ایرانیان، فراسوی گیتی، هیچ «خالق آمری و مستبد جامع العلوم» وجود نداشته و ندارد. اساسا، گیتی، همان آشکار شدن خدا در یکی از جلوه های متنوّعش است. بحث کمال در تجربیات ایرانیان، هرگز به معنای «غایت تکامل» نبوده است؛ بلکه اوج و غایت بالندگی، همانا «تخمه شدن» گوهر وجودی آدمیست که از آغاز به ذات خودش، تخمه بوده است. بحث کمال، بحث زایش از تخمه به سوی تخمه شدن  از بهر آفرینشی دیگر است؛ نه اینکه انسان در انتها و غایت عبودیّتها و تسلیم شدگیها و ذلالتهای تحقیری و مطیع اوامر الاهی جبّار شدن و تحت سیطره متولیانش شبانه روز به اجرای رفتارهای مضحک و ابلهانه تا توی گور تقلّا کردن به اوج «کمال خود!!» میرسد. بلکه پروسه آفرینش موجودات، روندی پویا و آمیزشی و زایشی است که هر موجودی درچکاد بالندگی و شکوفائی اش به «تخمه خودزا» واگردانده میشود از بهر زایشی و چهره ای دیگر. کمال آدمی، تخمه خود زا شدن اوست که از پیامدهای «اتّصال و آمیزش و درهمسرشتی گوهر جفتی وجودش» ریشه میگیرد و بال و پر میگشاید.   
همینطور تیر «آرش کمانگیر»، نمایشگر« بُنمایه های فرهنگ ایرانیان» است که پروسه «اتّصال و آمیختگی و همبستگی و دوستی» را نشان میدهد و «مرز ایران و توران» را به هم میدوزد. «مرز»، نقطه اتّصال است؛ نه تفکیک و بریدگی. حکایت تیر افکنی آرش که «متامورفوز شدن سیمرغ را در اسطوره آرش و کمانگیری» تبلور میدهد از رسالت گوهر ایرانی برای آشتی دادن ملل خاصم، حکایت میکند که متاسفانه تا امروز ،هیچکس نتوانسته است فلسفه بسیار ژرف و تکاندهنده اسطوره آرش کمانگیر را بفهمد و به بازشکافی و گسترش معنا و پیام نهفته در آن، همّت کند. سیمرغ، رنگین کمان است و کماندار هستی. 
در  زمینه آفرینش میتوان از زن و شوهر نیز سخن گفت که یک جفتند. جفتی که پیوند مهری و اتّصالی آنها، «سه تا یکتا= ترینیتی» را می آفریند. آنچه که به دید هیچکس نمی آید؛ ولی وجود دارد، همانا «عشق» است که پایه سوم «جفت بودن» زوجها را استوار میکند. هر فردی و هر چیزی نیز به ذات خودش، «جفت = نرینه و مادینه» است. اینکه میگویند: «زنان، کشتزار مردان هستند»، صرف نظر از برداشتهای شهوانی که محصول چیره شدن اعتقادات اسلامی بر ذهنیّت مومنان است، میتوان در پسزمینه آن، «اصالت تصویری تجربه» را کشف کرد و شناخت که نه تنها با «شهوترانی اسلامیون» هیچ سنخیّتی ندارد؛ بلکه دقیقا در نفی و تضاد با آن نیز هست. زهدان زنان، بسان خاکیست که نطفه جفتش که نرینگی باشد در آن کاشته و پیامدش «فرزندیست» که زاییده میشود و به ذات خودش نیز «جفتگونه» است. روند زایش کودک، دقیقا پروسه پدیدار شدن روشنی از دل تاریکیست که به همراه خودش «تاریکی» را نیز حمل میکند. اینطور نیست که با «روشنی» مطلق رویارو باشیم؛ بلکه هر چیزی از چیز دیگر، آبستن، و زاییده میشود و دو چهره «تاریک و روشن» را به ذات خودش حمل میکند تا در چهره های دیگر پدیدار شود. تنوّع و رنگارنگی از نتایج ادغام و آمیختگی و اتّصال است که به وجود می آید و پدیدار میشود. جنگیدن علیه تاریکی و منفور کردن آن به هر نام و برچسبی که باشد به معنای خفه کردن نطفه روشنایی و امکانهای کسب شناخت متّقن و مستدل است. تاریکی، همواره آبستن به روشنایی است و روشنایی نیز به تاریکی، آبستن است. نداشتن بینش ژرف و فلسفی برای تمییز و تشخیص دادن این مسئله به معنای غافل بودن از معنای چیزیست که ما شبانه روز از آن سخن میگوییم؛ ولی هیچ فهمی از آن نداریم؛ یعنی «دانش و شناخت». 
مسئله («الف – لام – میم = الم) در قرآن، دقیقا به گرداگرد بُن تخمه ای و خود زا بودن و «جفتی بودن انسان» بازمیگردد که برای اعراب عصر جاهلیّت به دلیل آنکه به گستره فرهنگ و امپراطوری ایرانی تعلّق داشتند، مسئله ای شناخته شده و محرّز بود.  این حروف الفبا در ابتدای بیست و نُه سوره از سوره های قرآن ذکر شده اند و مفسّران شیعی و سنّی و غیره و ذالک تا امروز فقط لاطائلات ذهنیّت متناقض گوی خود را برای تفسیر معنای آنها تحریر کرده اند و همچنان بر زبان میرانند و بر این عقیده اند که حروف الفبا، از «اسرار مکنون الهی» است!!. امّا اصل قضیه بازمیگردد به «تصویر جفت بودن انسان و خدا در درخت آفرینش» که تجربه تصویر درخت [= شجرة الحیاة = Tree of Life = Baum des Lebens] در ذهنیّت محمّد و اعراب عصر جاهلیّت مسبوق به سابقه بوده است. 
حتّا خلاف لاطائلاتی که رایج و جا افتاده اند، «حرکت جوهری» در تفکّرات «ملاصدرای شیرازی [979-1045 ه. ق.]» با اعتقادات «خالق و خلقت» و نصوص نظرات متکلّمین اسلامیّت، اصلا هیچ سنخیّتی ندارد و در نفی و ابطال آن نیز است. «حرکت جوهری» در اندیشه های مُلّاصدرا از تجربیات نیاکان ایرانیان در باره «آفرینش و جفت بودن انسان و خدا و موجودات» انگیخته و عبارتبندی شده است. ذات تجربیات نیاکان ایرانیان از «آفرینش»، نگرشی است که به «حرکت و تنوّع و دیگرسانی و چهره های تازه به تازه» آمیخته است و با سکون و بی حرکتی و سمنت شدگی که چارچوب عقیدتی ادیان «نوری مثل میترائیسم و زرتشتیگری و یهودیّت و مسیحیّت و اسلامیّت» را پی ریزی کرده اند، هیچ مناسبتی ندارد. «حرکت و دگرسانی و تنوّع و بدعت در ادیان نوری» و ایدئولوژیهای برآمده از آنها مثل «مارکسیسم»، رویدادی منفور و نکوهیده و شرک و کفرآمیز و ارتجاعی است که باید آن را سرکوبید. «حرکت جوهری» در تفکّرات ملّاصدرا، چشمه بنیان فرهنگ ایرانی است که از دیواره های سمنتی و استبدادی عقاید خشک و بی مغز و پایه اسلامی همچون آب گوارا جاری شده است. فقط باید فهم و شعور و استقلال اندیشیدن و دلاوری فردی داشت تا بتوان رگ و ریشه بُنمایه های فرهنگ ایرانیان را در تفکّرات «ملاصدرا» تمییز و تشخیص داد و به پوسته شرایع قیل و قالی متشرّعان و متکلّمان و شارحین اسلامیّت بازنماند.

2-    «من در آوردی» و دیگهای نذری باخترزمینیان و ایرانیان کاسه به دست

چیره شدن میترائیسم و یزدان شناسی زرتشتی و الاهیات اسلامیّت و به دنبالش سیطره و هژمونی راهبردی و فکری باخترزمینان بر ذهنیّت ایرانیان باعث شد تا هر چیزی که با «استقلال اندیشیدن و روند قائم به ذات شدن» انسانها افت و خیز داشت با اتّهام و زشتنامی «من در آوردی»، کوبیده و تحقیر و تمسخر شود تا آنانی که در تلاش برای «وحدت کلمه» و «وحدت ایدئولوژی» و «وحدت عقیدتی» بودند و هستند و مدام خواب تسخیر قدرت و اقتدار و امتیاز را در سر میپرورانند و بر آنند که ابدالدّهر بر ذهنیّت و زندگی و روح و روان و مغز انسانها حکومت کنند، با هیچ مانعی رویارو نشوند و انسانها را به سان آلات و ادوات مکانیکی برای مقاصد سیاسی و اقتصادی و غرایز و سوائق افسارگسیخته خود به فعلگی گمارند. 
سراسر چفت و بست آموزش و پرورش در کشورهای باختری از دایره مسائل خانوادگی گرفته تا پیچیده ترین مسائل اجتماعی و اقتصادی و کشورداری و فرهنگی و غیره و ذالک در جلسه های بحث و مشاوره و گفت و شنود و تبادل نظرات مختلف از زوایا و گرایشهای متنوّع بر این مدار میچرخند که آیا «کسانی هستند که در باره موضوع بحث، ایده ای/فکری/نظری/حرفی از خودشان داشته باشند؟». آنچه را که اروپائیان و ینگه دنیا نشینان به نام «ایده فردی» مینامند و به وجود آن، سفت و سخت برای راهگشایی معضلات اجتماعی و کشورداری و فرهنگی و اقتصادی و امثالهم محتاج و ملزومند و به تشویق و حمایت و تحسین و جایزه دادن و قدردانی کردن از شخص «ایده آفرین و صاحب فکر» میکوشند در ذهن و زبان تحصیل کرده و کنشگر و آکادمیکر ایرانی به نام «من درآوردی»، لجنمال و نکوهیده و ریشخند میشود؛ زیرا از نظر ذهنیّت متابعتی و تقلیدی و مفعولی و نشخوارگر مدّعیان سترون باید تمام عمر، کاسه گدایی به دست گرفت و در اقصاء کشورهای جهان؛ بویژه اروپائیان و آمریکائیها به گرداگرد «دیگهای نذری افکار و ایده های متفکّران و فیلسوفان و استادان دانشگاههای باختری» حلقه زد و از راه «من درآوردیهای دیگران» به ادّعای «روشنفکری و روشنگری» در جامعه خود، تبختر و تکبّر فروخت و شبانه روز نیز از طریق انواع و اقسام شبکه های اجتماعی و مطبوعات تحریری و رادیوها و تلویزیونها برای خوردن نذریهای دیگران به توصیه های آکادمیکی و خیرخواهیهای حضرت عبّاسی همّت کرد. 
ذهنیّت بدوی و نافرهیخته - برغم تحصیلات آکادمیکی - که هیچگاه نیاموخته و تلاش نکرده است تفاوت «نان و تره» را از همدیگر تشخیص دهد، ولی داعیه «روشنگری و پیشتازی و طلایه داری و رهبری و علمی پژوهی و کاردانی و مشاوره در عرصه های مختلف کشوری و جهانی» را دارد در حقیقت ساده لوحانه و حماقت خودخواسته به قدری مصرّ است که هنوز نمیداند و نمیخواهد که بداند،  فکر و ایده و نظری و دیدگاهی که از بطن تجربیات و تامّلات و متّه به خشخاش گذاشتنها و جستجوها و کورمالیها و زحمات طاقت فرسای فردی ریشه نگرفته باشد یا به عبارت دقیق تر «من در آوردی» نباشد، نه تنها پشیزی ارزش ندارد؛ بلکه در دوام حماقتهای چیره شده بر ذهنیّت فردی و جمعی نیز دو چندان می افزاید. 
وقتی که فقر فکری بر وجود آدمی حاکم شود، آنگاه کاسه گدایی برای یافتن دیگهای نذری در هر گوشه و کناری میشود ایده آل آدمیانی که از «داراییها و ثروت وجودی خویشتن و غنای بُنمایه های فرهنگ مردم میهنشان» کوچکترین آگاهی پیش پا افتاده ندارند. آنها در هر نقطه ای که ممکن باشد، گوش به زنگ می ایستند تا دیگهای نذری دیگران در سلف سرویسهای رایگان عرضه شوند و آنها با ولع تمام به گردآوری چندین کاسه نذری از افکار و ایده ها و نظریات دیگران سختکوشیها کنند و سپس به نام انسانهایی که خودشان مثلا اهل کاویدن و اندیشیدن هستند در مجامع مختلف، عرض وجود کنند. آنها به حاضری خوردن عادت کرده اند. به فاسفود خوردن معتاد شده اند. آنها توانمند به پختن خاگینه ساده از اینهمه امکانها و ثروت فکری و ایده ای متفکّران و شاعران سرزمین خودشان نیستند. آنها مترصد این هستند که دیگران بیندیشند و افکار خودشان را عبارتبندی کنند و حضرات فقط ترجمه و کپیه برداری و رونویسی و تکرار مکرّرات و هزار بار جویده آنها را به نام فعالیّتهای فرهنگی به خورد همدیگر بدهند و مدام انگشت حیرت به دهان گیرند که رمز و راز سیطره و دوام «سلسله خلفای الله = اخانید و اعوان و انصارشان» برغم اینهمه جنایتهای بیشمار و هولناکی که در کمتر از نیم قرن بر سر مام وطن و مردمش آورده اند و همچنان با توفیقات الاهی به اجرایشان فعّال مایشاء هستند، در کجاست و در چیست؟. نزدیک به یک قرن پیگیری و ردّیابی کنشها و واکنشهای مدّعیان «روشنفکری!!؟» در عرصه میهن نشان میدهد و اثبات میکند که باخترزمینیان در دیگهای نذری که برای مردم جوامع خود بار میگذارند، گدا گشنه های وطنی از دیر باز، با کاسه ها و قابلمه های متنوع صف کشیده اند و از گدایی کردن محصولات اندیشیدن دیگران به شدّت مغرورند و سرفراز؛ یعنی نذریه جاتی که در نود و نه درصد ابعادشان با تاریخ و فرهنگ مردم ایران، هیچ سنخیّتی ندارند؛ سوای باری سنگین بر دوش روح و مغز و روان و قلب ایرانیان. هنوز یک نفر از میان اینهمه کاسه بدستان را نمیتوان پیدا کرد که جرات داشته باشد از آنچه که خودش دارد، توشه ای برای خویشتن و مردمش مهیّا کند. 
«مولوی بلخی» میسراید که: «آب، کم جو، تشنگی آور به دست .......... تا بجوشد آبت از بالا و پست». ما امّا برغم اینهمه شکستهای فاجعه بار که در تمام عرصه های میهنی و فرهنگی و کشورداری و اجتماعی خورده ایم؛ بویژه از یکصد سال پیش تا کنون، هنوز به خود نیامده ایم تا دریابیم و بفهمیم که چگونه میتوان بر پاهای مغز اندیشنده و قائم به ذات شدن خود بایستیم و راهی را بیافرینیم که محصول زحمات و سختسریها و کوششهای خودمان باشد. هنوز نمیتوانیم برغم اینهمه ادّعاهای کائناتسوز، آلاچیقی را برافرازیم تا مکانی ساده برای اتراق گنجشکها و سارها باشد؛ چه برسد به آنکه توانمند باشیم و بخواهیم که برای شالوده ریزی آیین کشورداری و جهان آرایی، گامی ارزشمند را برداریم.  

3-    تصویر «سیمرغ» و برداشتهای فاجعه بار مدّعیون روشنفکری!؟

در باره یک جمله «هراکلیت [Heraklit] (520-460 ق. م])» که گفته است :«در روخانه ای که جاریست، نمیتوان دو بار شنا کرد» و همچنین در باره جمله «پارمنیدس [Parmenides] (520-460 ق.م.)» که گفته است: «اندیشیدن و هستی، اینهمانی دارند»، تا کنون در طول تاریخ تفکّر فلسفی، کثیری سرسام آور از رساله ها و  مقالات و کتابهای متنوّع، نوشته و متتشر شده و همچنان میشود؛ طوری که از مجموع آنها میتوان کتابخانه ای وسیع را در مساحت چند هزار متر مربعی و چندین طبقه ای بر پا کرد. امّا در سرزمین ما تا امروز از میان اینهمه مدّعیان، یک نفر نتوانسته است «تک مصرعی» «تک بیتی» از دیوان شاعران ایرانی را ریشه ای و بنیانی بفهمد و دریابد و بگوارد و در زبان فردی خودش، محتویات تجربی آن را بگستراند و نتیجه گیریهای ارزشمند برای راهگشایی و پاسخگویی به معضلات فردی و اجتماعی و کشوری به دست آورد. آثاری که سرشار از تخمه های تفکّرات و ایده های بدیع در تمام زمینه های اجتماعی و فرهنگی و کشورداری و اقتصادی و آموزش و پرورشی و منش و اخلاق و روانشناختی و  جامعه شناختی و ورزشی و غیره و ذالک انباشته اند و منتظر خویشاندیشان دلاور برای بالیدن و شکوفا شدن هستند. 
نیاکان و پیشینیان ایرانیان و همچنین کثیری از جوامع بشری، انسانهایی بودند که در «تصاویر» می اندیشیدند؛ نه در «مفاهیم راسیونالیستی». آنها تجربیات بی واسطه خود را در تصاویر و صورتهای گوناگون حیوانات و جانوران و پرندگان و پدیده ها و رویدادهای طبیعی مصوّر میکردند. تفکّر فلسفی از رَوَند اندیشیدن در باره محتویات تصاویر و صورتها بود که تجربیات نهفته در بطن تصاویر را تلاش کرد به صورت مفاهیم راسیونالیستی بازاندیشد؛ نه اینکه تفکّر فلسفی فقط «مفهوم اندیشی محض» باشد که با لاطائلات بافی هیچ فرقی نمیکند. در فراسوی «مفاهیم فلسفی» باید توانست تصاویر و صورتهای پنهان را تمییز و تشخیص داد. بینش فلسفی، زمانی فلسفیدن است که بتواند تجربیات نهفته در تصاویر و صورتها را در مفاهیم فلسفی بازاندیشد و عبارتبندی کند. مغزهایی که به چنین کاری مستعد و توانمند نباشند حتّا اگر در رشته فلسفه، تحصیل کرده و استادترین استادان در دانشگاههای ممتاز جهان نیز باشند، حرفها و ادّعاهایشان پشیزی ارزش نخواهند داشت؛ ولو نابترین مفاهیم راسیونالیستی را بر زبان و قلم برانند.
مسئله اصطلاحات و کلمات و مفاهیمی که در طول تاریخ تحوّلات فکری و فرهنگی به انواع معانی آمیخته شده اند، در پژوهشهایی که از بهر شناخت باشند، شایان دقّت و اندیشیدن هستند؛ بویژه تمرکز کردن بر ابعاد و کریستال معناهای آنها. به کار بردن بسیاری از اصطلاحات و کلمات و تصاویر و ذکر رویدادها و وقایع اسلامی و زرتشتی و یهودی و مسیحی و هندی و امثالهم در زبان «شاعران و نثرنویسان ایرانی» به معنای برداشتی که از مفاهیم و کلمات و اصطلاحات در دین کتابی/مذهب/ایدئولوژی غالب و امثالهم میشود، نیست و اتّفاقا در تضاد و نفی و سنجش آنها یا انگیخته پذیری از آنها برای عبارتبندی کردن افکار و تجربیات فردی و فرهنگی-تاریخی مردم خود هستند. برای مثال ذکر کردن از «یوسف کنعانی» در آثار شاعران و نثر نویسان ایرانی به «یوسف کنعانی در تاریخ و فرهنگ یهودیت»، اصلا و ابدا هیچ ارتباطی ندارد؛ بلکه در ذهن و زبان شاعران ایرانی به معنای «اصل زیبایی/استتیک» مطرح است و کاربرد دارد.  «شاعران و نثرنویسان و متفکّران ایرانی» تلاش کرده اند که افکار و ایده ها ی خود را در اصطلاحات و کلمات و عبارات و داستانها و قصّه هایی عبارتبندی کنند که مجاز  و مصطلح و رایج بوده و امکانهای خطر جانی برای آنها نداشته اند. سراسر دیوان شاعران و نثر نویسان ایرانی را که زیر ذرّه بین بگذاریم، بُنمایه های فرهنگ ایرانی را میبینیم که بسان آتشفشان از چارچوبهای اصطلاحات اسلامی  و زرتشتی و یهودی و مسیحی و امثالهم به بیرون افشانده میشوند و در تقابل و سنجشگری ذهنیّت مقبول قدرتمداران حاکم بر جامعه و متولّیان حقیقتهای کتابی هستند. در بطن سرایشهای شاعرانی مثل: «رودکی، عطّار، مولوی، سنائی، خاقانی، نظامی، حافظ و صدها شاعر و متفکّر ایرانی» میتوان سرشار شدن و آتشفشانی بودن بُنمایه های فرهنگ ایرانی را به عیان دید. برای مثال در ابیات دیوان «سلطان ولد [712-1312 ه. ق.]» که فرزند «مولوی بلخی» است، میتوان از نخستین بیت تا آخرین بیت سرایشهایش، فَوَران زدن دریای بُنمایه های فرهنگ ایرانی را دید که تمام دیواره های سمنتی و زمخت اصطلاحات اسلامی را از هم فروپاشیده و آنان را همچون خس و خاشاک بر آب زلال و دلربای فرهنگ ایرانی پخش و پلا کرده و به کناره ها رانده اند. تدقیق شدن و تامّلات پیگیر در باره اصطلاحاتی که در زبان شاعران ایرانی، خلاف معنای رایج و مصطلح آنها به کار برده میشوند، راهیست به سوی  شناخت و کشف ریشه ها و اعماق و شالوده اصالتهای فرهنگی مردم ایران. 
برای نمونه، کلمه «مجوس» در قرآن تا امروز تصوّر میشده است که به «زرتشتیان» گفته میشود، در حالیکه اینطور نیست. کلمه «مجوس» در قرآن به «پیروان زنخدایان ایرانی» میگفتند که در طایفه «قریش»، سبقه و احترام داشتند. همینطور کلمه «مغان» با «زرتشتیان»، هیچ سنخیتی ندارد و به «پیروان زنخدایان ایرانی» اطلاق میشده است. «مجوس»، مختصر شده و تلفّظ عامیانه «مانگ گوش = ماه» است . «مانگ» به معنای «قمر=زهره» است. در زبان کردی به ماه میگویند: «مانگ، منگ، مهنگ». همینطور در زبان تبری [مازنی] به ماه میگویند: «مانگ».  ماه نیز با سیمرغ، اینهمانی دارد.  در این زمینه نگاه کنید به:

[«مجوس = معناء صغیر الاذن فی اصل معرب منج گوش»

کتاب: شفاء الغلیل فیما فی کلام العرب من الدخیل –  مولّف:: شهاب الدّین احمد الخفاجی (977-1069 ه. ق.) – نشر: مکتبة الحرم الحسینی – محل نشر: قاهره – 1371 ه.ق. – ص.239 ]

در زبان محلی مردم خطّه گیلان به ماه میگویند: «الا تی تی» که معنایش میشود: «شکوفه ماه = زهره». در برخی لغتنامه ها نوشته شده است که: «الا»، مختصر و سبک شده «الله» است و «تی تی» به معنای ماه است که میشود: «شکوفه الله!!؟». در حالیکه معنایی که در لغتنامه ها آمده است، تحریف است؛ زیرا «الا» با «آل=سیمرغ» اینهمانی دارد که بر فراز درخت همه تخمه، آشیان دارد؛ نه «الله» که به هیچ وجه من الوجوه، زایشی-پیدایشی نیست و خلاف گوهر سیمرغ،  هرگز و هیچگاه نیز با هیچ چیزی آمیخته و همسرشت نمیشود؛ بلکه «آمری مجازی و سمنتی و خشک و عبوس» است که هیچ ریشه ای ندارد تا بخواهد که مثلا شکوفه هم داشته باشد.  معنای عمیق «الا تی تی» همان ترکیب «یوغ بودن انسان و خدا» است که نشانگر کامل شدن ماه است و از جفت شدن و همآغوشی «بهرام و سیمرغ» حکایت میکند.  زنخدایان ایرانی، همه بدون استثناء، آمیزشی و انبثاقی و همآغوش شونده و همبستر با پدیده ها میشوند و هرگز و هیچگاه مناسبات «جفتی» به «خالق و مخلوق» مختوم نمیشود که همان «پارگی و بریدگی» از همدیگر است و یکی آمر و دیگری، مطیع و ذلیل و تابع به شمار می آید. از چشم انداز تجربیات مایه ای نیاکان ایرانیان، «خدا و انسان»، جفتی هستند همتراز و همسان و آمیخته و درهمسرشه به یکدیگر که هیچکدام بدون دیگری نه وجود دارند و نه به وجود می آیند. هر دو، پدیده هایی زاینده و باردار کننده هستند. انسان به خدا آبستن است و خدا به انسان. 
پروسه «زایش و پیدایش و مرگ» روندیست جاودانه که بر درخت «زمان=سیمرغ گسترده پر» میرویند و شکوفا میشوند و چهره های دیگرسانی را می آفرینند.  در «شاهنامه» می آید که «زمان»، درخت است. آنچه که درخت است از ریشه و تنه و ساقه و برگ و میوه، منفصل نیست؛ بلکه پیوسته و امتداد و خودگستری دارد. «زمان فیزیکی» با بریدن و قطع کردن بود که بر ذهنیّت انسانهای جوامع چیره شد و زندگی را به آنات شمارشی و مجازی میخکوب کرد؛ طوری که وحشت از مردن و کهنسالی را به یکی از دلهره آورترین معضلات روحی و روانی جوامع بشری تا امروز تبدیل کرده است.  نیاکان ایرانیان در «زاییدن و مردن»، پروسه «جابجایی از زهدانی به زهدان دیگر» را از بهر زایشی نو در چهره ای دیگر میدانستند. «فناء» بر خلاف برداشتی که از آن در اذهان، رایج است به معنای «نیستی/عدم» نیست؛ بلکه به معنای آمیختن و پیوستن و عجین شدن قطره در دریاست که سپس بخار میشود و دوباره به سان قطره ای تخمه سان بر زهدان زمین میچکد و از نو، زاییده و بالیده و شکوفا میشود. آنچه را که «عمر جاودانه و جاودانگی» مینامند، همانا پروسه «حرکت از تاریکی به روشنایی» بر «درخت زمان» است که در جهان و منظومه ها و کیهان و کائنات گسترده میشود. حتّا آیه معروف قرآنی: «انّا لله و انّا الیه راجعون» به تصویر کهنسال تجربیات ایرانیان از پیوستن مرده به خدایان حکایت میکند که در معنایی بسیار تنگ و بدوی ذهنیّت «محمّد ابن عبدالله» عبارتبندی شده است. آنچه را که در اعتقادات زرتشتی به نام «پُل جینواد» نامیده میشود، در اصل به «پروسه همآغوشی و عروسی مرده با خدا» مربوط میشود که پیشینه ای بسیار کهنسال در بُنمایه های فرهنگ باهمستان ایرانیان دارد و مراسم آن هنوز در برخی از مناطق آسیای شرقی اجرا میشود. مراسم به این گونه بود که بر فراز معابدی که به «معبد خاموشان/معبد سکوت/دخمه مردگان» معروف بود، جنازه ها را می گذاشتند و کاهن مسئول متوفیان به پاره کردن سینه و بخشهای بدن میپرداخت و سپس با دمیدن در «شاخی = [با نای خوش الحان مهرورزی سیمرغ، اینهمانی دارد]» که از زانوی مردگان تعبیه شده بود، «کرکسها» را برای خوردن لاشه فرا میخواندند. «کرکسها»، پرندگان خدایی هستند و با سیمرغ اینهمانی دارند. در لحظاتی که «کرکسها» به خوردن لاشه مشغول میشدند به گرداگرد معبد سکوت، خویشان و وابستگان متوفی جمع میشده اند و با نواختن موسیقی و رقص تا خاتمه مراسم «انتقال از زهدان گیتایی به زهدان تاریک خدایان = عروسی مرده با خدا»، پایکوبی و دست افشانی میکرده اند. هنوز در بخشهایی از مغولستان و تبت، ردّپای مراسم کهن ایرانی برقرار است و در معابد و نقّاشیهای بازمانده از تلاطم روزگاران میتوان نشانه های مراسم نیاکان ایرانیان را به عیان دید و متصوّر شد.  
آنچه تا کنون از ادبیات نوشتاری به دست ما رسیده است، به شدّت تقلیب و تحریف و مخدوش شده است. ما نمی توانیم متنی از متون نوشتاری را در جایی پیدا کنیم که از دستبرد و دخالتهای مغرضانه و هدفمند و حسابشده دبیران و کاتبان و ذینفعان و امثالهم در امان مانده باشد. اکثر متون فارسی و پهلوی و عربی که به نحوی در پیوند با «اساطیر و مجمع خدایان ایرانیان» بوده اند با قصد و آگاهی و خیانت آشکار به دلیل قدرتپرستی و حاکمیّت یافتن بر وجدان و زندگی و ارجمندی و شعور فرد، فرد انسانها از سوی موبدان و آخوندها و ادیبان و تعلیق و تحشیه نویسان تاق و جفت با ایمانی کور و بلاهتی عابدانه، دستکاری شده و لطمات بسیار شدیدی از این راه به همه چیز زده اند که محصولش فجایع تاریخ اجتماعی و کشوری ما را تا همین امروز رقم زده اند. به همین دلیل، تشخیص دادن «صدف از خزف»، کار دشواری است. در رویکرد به بازشکافی بُنمایه های فرهنگ و تاریخ ایرانی باید همانند یک «کریمینولوژ» به کاوشگری در متون تحریری رو آورد تا بتوان ابعاد تحریفی و تقلیبی و مخدوش و دستکاری شده و تحذیفی فرش فرهنگ رنگین کمانی ایرانیان را باز آفرید و دلایل متلاشی کردن آن را از سوی خاصمان خبیث، تمییز و تشخیص داد.
زن، سمبلی از خداست که عینیّت ملموس و حسّی و تجربی دارد و واتاب دهنده «چیزیست که عصاره کائنات را تشکیل میدهد؛ یعنی آبستی و آفرینش». با تدقیق شدن به آنچه که «زن» هست به اصل و پرنسیپ و گوهر معمّایی خدا در تجربیات نیاکان ایرانیان، بهتر و بیشتر و ژرفتر پی می بریم. در «عهد عتیق»، بخش «غزل غزلهای سلیمان» می آید که: «ناف تو، بسان پیاله ای مدوّر است که هرگز از باده، تهی نیست». بسیاری از کسانی که تا امروز به تاویل و تفسیر غزلهای مستانه و سرشار از شور زندگی رو آورده اند، تلاش کرده اند که آنها را در فضاهای الهی و تحمیقی و مذهبی و ایدئولوژیکی، میخکوب و اسیر و خالی از معنای انگیزشی و آفریننده کنند. این قطعه بر خلاف کژفهمیهای رایج و اعتقادات مذهبی و شرعیّات و تلمود یهودیان، به اساطیری تکیه دارد که در ناخودگاهبود و ادبیّات شفاهی قوم یهود در دوران اسارتهایش در بابل در متلها و قصّه ها و حکایتهای والدین، ورد زبان مردم بوده و برای کودکان خود، نقل می کرده اند و غزلهایی هستند در رسای زندگی بسیار پُر شکوهمند گیتایی. اندیشیدن در باره تصاویر اسطوره های خاورمیانه و هند و ایران به ما می گوید که معنای اصیل و دقیق این شعر چیست؟. «ناف تو» در واقع همان زُهدان است که حفره آن به پیاله ای مدوّر، تشبیه شده است و باده نیز همان آمیخته گی تخمه های مرد و زن در زهدان است. اینکه می گوید پیاله تو هرگز از باده، تهی نبوده است، دقیقا چکیده متداوم و گسست ناپذیر آمیزش و همبستری خدا و انسان را نشان میدهد که اوج و عصّاره مهر ورزی آنها به آفرینش ممتد و نو به نو در کنار و همپای با یکدیگر می انجامد. بنابر این، پیوند خدا و انسان، هرگز مناسبات عابد و معبودی و آمر و ماموری نبوده است؛ بلکه پیوند مهرآمیز از بهر آفرینش بوده و همچنان هست.
فهم و پذیرش این مسئله در نگاه نخست از دیدگاه ذهنیّت امروزی ما که تمام ارگانهای جنسی را به دلیل غالب بودن و فروماندن در باتلاقهای مذهبی، بسیار منفور و ملعون و رکیک و زننده و کثیف می شماریم؛ خیلی دشوار و باور نکردنی و مسخره جلوه می کند. ولی حقیقت اینست که اصل و پرنسیپ آفرینش بر «همآغوشی و شوخکاریهای موسیقایی» استوار است و چنین چیزی فقط به انسانها مختوم نمیشود؛ بلکه در تمام جانوران و گیاهان و غیره و ذالک؛ تبلور می یابد و هستی دارد. اگر خوب در این مطلب، عمیق شویم، آنگاه می توانیم فلسفه «کاماسوترا = Kamasutra» را در هند و همچنین راز معماری معابدی را عالی و دقیق بفهمیم که از مجسمه انواع و اقسام حالتهای مناسبات جنسی و همبستری انسانها برپا ساخته شده اند. همچنین میتوانیم حرف «افلاطون» را بفهمیم که از اساطیر ایرانی انگیخته شده است و به گونه مجازی، «پولیتیک را اروس میداند=باهماندیشی گرایشهای مختلف». همینطور بهتر میتوانیم حرف «ارسطو [Aristoteles] (384-322 ق. م.)» را که او نیز از اساطیر ایرانی تاثیر پذیرفته است، بهتر دریابیم؛ یعنی جایی که از «انتلشی [ἐντελής] و انرخیا [ἐντελής]»، بحث میکند. اساسا انرژی هستی؛ یک پدیده مادینه صفت است که سرشار از نیرومندی است و در عجین و آغشته شدن با بخش نرینه گی در ابعاد خیره کننده و اسرار آمیزی، خودش را فرامی گستراند. بخش مادینه هستی همانا بنیان تلطیف و ظرافت و شوق مهرآمیز و درهمسرشتی کائنات را می آفریند و رقم میزند. بنابر این، اوج شعور و شناخت و دانش بشری را «ماترا [Mathra] = زنخدا» میگویند که نماد دانایی و فرزانه گی و نگاهبانی و شعور پرورنده جان و زندگی است. 
در سراسر متون باقیمانده از تمدّنها و فرهنگهای کهن میتوان رد پای آیینهای باهمتازی و همسرشتی و جفت بودن «انسان و خدا» را با ژرفبینی کشف کرد. چنان آیینهایی نشان میدهند که «دوستی و رفاقت و دلباخته گی» عمیق و منسجم انسان و خدا تا کدامین پایه ها بوده است و هر گونه حرکتهای مهرورزی و آمیزشی را به عنوان «نیایش و ارجگزاری و تقدیس وجود یکدیگر» می دانسته اند. چنین آیینهایی رفته رفته بر اثر نفوذ و سائقه قدرتپرستی مراجع مذهبی و سلاطین جاه طلب از معنای اصیل خود، خالی و تقلیب و تحریف و مبهم و درهمریخته شده و به یکسری مزخرفات توضیح المسائلی و امثالهم واگشته اند. از راه دستکاریها و تقلیبها بود که فجایع جوامع بشری نیز در ادوار و ابعاد مختلف گیتایی و اجتماعی و کشوری و کیهانی، بروز آزارنده و خشونت مآب و توام با جنگهای خونریزانه تا امروز به خود گرفته اند. از مسائل جالب و بسیار شنیدنی اینست که زنان به نام نگهبانان نیایشگاههای خدا در هر معبدی از برگزار کنندگان موسیقی و رقص و آواز و حتّا کاتب و نقّاش معابد بوده اند و نقش زنان در معابد و آتشکده ها و نیایشگاهها به اندازه ای جا افتاده و بدیهی بود که لایقترین زنان برای ازدواج، آنانی به شمار می آمدند که بیشترین خدمات شادی آفرین را در نیایشگاهها برای مردم انجام داده بودند و اگر متمایل به ازدواج بودند، خواستگاران آنها معمولا شاهان و فرزندان شاهان و ثروتمندان و اشخاص بسیار سرشناس قبایل و نژادها بودند. نیایشگاه در حقیقت، دیسکوی رقص خدا و انسان بود.
انسان جوینده و پُرسنده و تشنه شناخت، وجود خود را از بهر خردلی آگاهی می بخشاید و با بخشایشگری تمام هستی خود توام با شور و شوق و اشتیاقی گداخته و آتشین در روند عجین شدن و آمیزش با عنصری غریب و ناشناخته به شکفته و بالیده شدن روح خود کوشا میشود. در گستره تجربیات نیاکان ایرانیان، جوینده و پرسنده در عجین شدن پیکر و روح خویش با گستره دیگری، نوعی «نیایش» را که سرشار از شادمانی و مهرورزی باشد، تجربه میکرده است؛ یعنی با درهمپیچید گی و عشقه وار به هم تنیده شدن توام با ولوله میکوشیده است که به تمام رگ و ریشه وجودی دیگر موجودات آمیخته شود و آنها را دریابد و حسّ کند و بفهمد تا به خودگستری و رنگین کمانی شدن آنچه که خودش بوده است، کامیاب شود. ایرانیان به چنین پروسه ای، «خردورزی» میگفته اند. آمیخته و اتّصال و یوغ شدن، راهیست به سوی کشف و شناخت موجودات. درست در بطن ژرفگرایی مهرورزی و باهمآمیزی با عنصری غریب و بیگانه و ناشناخته بود که نیرومندترین و عالی ترین تجربیات بی واسطه دینی و قدسی در وجود زنان و مردان شکل می گرفت. به همین دلیل نیز هست که «دین = Religion» در بعضی از زبانهای جهان هنوز «مونث» است و یادآور روزگارانیست که تجربه دینی داشتن و دیندار بودن به معنای پیوند دلآرای انسان و خدا میبود. واژه «دین» در «اوستا» هنوز «مادینه صفت و زاینده» است و مدافعان و پدافندگران و مبلّغان «دیانت زرتشتی»، هیچ توضیحی برای چرایی «مادینه و زاینده بودن دین در اوستا» ندارند؛ زیرا این مسئله از چنگال دستکاریهای موبدان تبهکار، مصون مانده است. دیندار به کسی میگویند که گوهر منحصر به فرد خود را از بهر پدیدار شدن و آمیختن با خداوند نگاهبان و پرستار جان و زندگی به جنبش در آورد؛ نه به کسی که مراسم و آداب و مناسک مضحک و تظاهری و ریاکاری و امثالهم را به نام «دینداری» در انظار دیگران میفروشد و مصدر گیوتین اقتلویی است. 
بحث «جان جانان و جان جهان» در اشعار شاعران ایرانی، دقیقا حول و حوش تجربیات آمیزشی و جفت شدن میچرخد که آبشخور خود را از اساطیر ایرانی میگیرند و به اسلامیّت با آن دریچه بسیار متحجّر و بدویّت توحّشی اصول آن، هیچ مناسبتی ندارند. با سیطره یافتن شرع خونریز و شمشیر کشیهای متوکّلان اسلامیّت در ایران، جنبش عرفان ایرانی که دقیقا از اساطیر و بنمایه های فرهنگ ایرانیان نشات میگیرد در گلاویزی گسترده با اسلامیّت و الّله عبوس توانست ردّپاهای اصیل تجربیات آمیزشی انسان و خدا را حفظ کند. خانقاهها معمولا جایی بودند که تمام رهروان و سالکان و صوفیان و عارفان گرد می آمدند تا برقصند و شادخواری کنند. تمام خانقاهها؛ مکانی بودند برای قر کمر دادن و رقصیدن و آمیخته شدن با خدا به دور از چشم میر غضّبان و شمشیر تیز و خونریز شریعتمداران. تنها با سیطره یافتن ایده مطلق نرینه گی و راسیونالگرایی خشک و زمخت و ارّه سان مردانه و نیز تاریکسازی معنای دین (= وجدان خویشآفریده) و تحریف مغزه و تبدیل آن به اجرای آداب و مناسک مضحک و همچنین سرکوب و تحقیر و واپسرانی زنان از گستره تجربیات دینی بود که کم کم معنای زایشی دین نیز به تاریکخانه ناخودآگاهبود انسانها تبعید شد و دیگر در هیچ کدام از مراسم و جشنها و نیایشگاههای دینی و مذهبی و غیره از موسیقی و رقص و آواز شادی آفرین، خبری نبود.  اگر به غزلیّات «عطّار نیشابوری» نگاهی ژرف و مستدل بیفکنیم، خواهیم دید که تجربه عالی و بی مانند پیوند آمیزشی انسان و خدا را اینگونه سروده است:

از آن مادر که من زادم، دگر باره شدم جفتش 
از آنم گبر مي خوانند که با مادر، زنا کردم
به بکري زادم از مادر، از آن عيسيم مي خوانند 
که من، اين شير مادر را، دگر باره، غذا کردم
اگر عطّار مسکین را در این گبری بسوزانند
گوا باشید ای مردان که من، خود را فنا کردم»

برای ما با ذهنیّت امروزی و بسیار سطحی و تلقینی و تحمیلی و تلنبار شده از شرایع مذهبی، شنیدن چنین حرفهایی آنهم  از زبان «عطّار نیشابوری»، خیلی خنده دار به نظر می آید. ولی او به سرودن تجربیاتی رو آورده که «شیرازه و مغزه فرهنگ ایرانیان» هستند. ما در نگاه اول، تصوّر می کنیم که عطّار با مادر خودش، زنا کرده است!!. در حالیکه چنین برداشتهایی که در مخیله ما تزریق و تحمیل و تلقین شده، معنا نمی دهند؛ زیرا از راه کلمه «گبر= پیروان زنخدایان ایران» باید بتوان به عمق معنای زنا پی برد تا بتوان تجربه عریان و پسزمینه تجربی تصویری را دریافت و فهمید که در فراسوی این ابیات، نهفته اند و هویّت اصیل ایرانی ما را از تجربه آمیزش و جفت بودن «خدا و انسان» واتاب میدهند. پیوند انسان و خدا، پیوند مهرورزی و شطرنج عشق و بازیگوشیهای عاشقانه است. استادان ادبیات فارسی با ذهنیّتهای آلوده به شرایع اسلامیّت آمده اند و همینگونه ابیات را از غزلهای عطّار  [نسخه ای که زنده یاد «تقّی تفضلی» منتشر کرده، ابیات فوق را حذف کرده است. امّا نسخه ای که زنده یاد، «سعید نفیسی»، منشر کرده است، ابیات فوق را حفظ کرده است. همچنین در برخی نسخه های کهن، ابیات فوق، ضبط شده اند] و آثار بسیاری دیگر از شاعران ایرانی، حذف کرده و دیوانهایی مطابق با شرایع اسلامیّت منتشر کرده اند. با همین خیانتهاست که جامعه ما به این سادگیها و در فرصت کوتاه نخواهد توانست ار قعر باتلاق عقب ماندگی بیرون آید؛ زیرا با تحذیف و تحریف و تقلیب و دستکاری در متون، هویّتش مغشوش میشود و خودش را نمیتواند بازیابد.
انسان در رویکرد به سوی بیگانگان است که درمییابد چه ثروتهای فردی و فرهنگی دارد که دیگران فاقد آنها هستند. با اندیشیدن در باره ثروتها و کشف تمایزها و تفاوتهای فرهنگی خود است که میتوان به «هویّت = خویشباشی» خود پی برد. اگر چند تا لغتنامه دم دست را باز کنیم و به واژه «اروس [Έρωτας]»، نگاه کنیم، میبینیم که معادل آن را معمولا نوشته اند: «عشق، مهر، سکس، پورنوگرافی، علاقه مفرط شهوانی و امثالهم». این گونه معادلنویسیها را نمیتوان «معنا و مغزه تجربی» کلمه اروس دانست؛ هر چند در بازگشایی و فهم تجربیاتی که در بطن آن کلمه، نهفته است، میتوان برای دریافتن و فهمیدن اصل مسئله، استفاده کرد. بحث «اروس و اروتیک» به قدمت تاریخ زندگی بشر بر روی کره زمین است. اینکه هر ملّتی در معنای وسیع فرهنگی اش از «اروس و اروتیک»، چه تجربیاتی داشته اند و آنها را چگونه در تصاویر اسطوره ای و مفاهیم فکری عبارت بندی کرده اند، توضیحش بسیار مفصّل است و من برای طولانی نشدن مطلب، فعلا به تجربه ایرانی و امتداد آن در تفکّر اروپایی، کفایت میکنم.
کلمه «اروس» در زبان یونانی، همان کلمه تقلیب شده «عروس» در زبان و فرهنگ ایرانی است که در عهد باستان از طریق آسیای صغیر و جنبش هلنیسم به اجتماع یونانی رخنه کرده و در اسطوره های یونانی و سپس تفکّرات «افلاطون» راه یافته است. عروس به چیزی/موجودی/انسانی میگویند که خیلی «سرخگونه و یاقوتی و آراسته و جذّاب و آتشین رُخ » است. گوهر سیمرغ، یاقوتی است.  ایرانی، خدا را عروس می داند؛ زیرا زیبایی گرما بخشی که از او می تابد به حرکت و جنب و جوش و آفرینش و شادکامی و خوشزیستی هر چیزی مدد میکند. گرما، ایجاد حرکت میکند و هر حرکتی نیز به گسترده شدن متمایل است و سرشتی چسبنده دارد که با شور و اشتیاق توام با مهرآمیزی همچون پروسه ادغام آب و خاک به چیزها میپیچد و با آنها همآغوش میشود تا در زایش تخمه بالقوّه هر چیزی سهیم و یاور شود. ویژگی آفرینندگی از نیرویی نشات میگیرد که محصول درهمآمیزی عصاره مادینه گی و نرینه گی است و همواره به سوی در آغوش گرفتن تمامیّت و وحدت «تن و جان» گرایش دارد. به همین دلیل نیز هست که ایرانی در تصویر خدا «= سیمرغ گسترده پر» و به دنبال آن، فلسفه فرمانروایی بر کشور و جهانمداری را جانپروری و نگاهبانی از جان و زندگی تمام موجودات میداند بدون هیچ تبعیض و استثنایی. با اندیشیدن در باره مغزه  سراندیشه [= ایده] اروس بود که افلاطون با صراحت تام میگوید: «پولیتیک؛ یعنی مهرورزی».
در طول تاریخ تفکّر و کشمکشهایی که بر سر انحصار طلبی قدرت و حاکمیّت بر وجدان و زندگی و سرنوشت انسانها در جوامع صورت گرفت، ایده «اروس» با شیوع خشونت بار ادیان نوری و ایدئولوژیهای برآمده از آنها به جرّاحی هولناک در مغز و روان آدمیان فروغلتید که تا همین امروز مسبّب فلاکتهای بشری در سراسر جهان شده است. ادیان نوری و ایدئولوژیهای نصوصی با تفکیک کردن روح از جسم و پست شماری تن آدمی به تبعید و سرکوب و واپسرانی بخش مادینه گی در روان انسانها تقلّا کردند.  تفکیک وحشتناک باعث شد که نه تنها زنان را از تمام حقوق انسانی خود، محروم کنند و برایشان تبعیض قائل شوند؛ زیرا نمایشگر و واتاب دهنده عنصر مادینه گی آفرینش هستند؛ بلکه از طرف دیگر، باعث شد که بخش نرینه گی به شکل اسرار آمیزی در هیبت غولی حریص و اشتها ناپذیر و بسیار زورمند در هر گوشه و کناری به شکار بخش مادینه گی برود. «اسطوره ی پنیا = Penia» در اصل، واتاب دهنده  و سمبل نرینه گی است. ناگفته نماند که در زبان آلمانی به «آلت تناسلی مرد» میگویند: «پنیس = Penis». معنای دقیق و اصیل و اسطوه ای آن؛ یعنی «محتاج و مستمند و هیچی ندار» که در تلاش راز آلود خود برای ترضیه شدن، مدام به شکارهای خشونت مآب رو می آورد. چنین کرداری که با خشونت و حرکتهای آزارنده و تجاوز و زور همراه است در «اسطوره ی پوروس = Poros» بازتاب یافته است که به معنای همان پورنوگرافی است و بر سر در اکثر سکس شاپها و مجله ها و وبسایتها و وبلاگها و کتابهای سکسی و غیره مزیّن میشود و به «اصل تجربه»، هیچ ربطی ندارند.
لازم به توضیح می دانم که با تفکیک «تن و جان آدمی» در اصول و مبانی ادیان نوری، مسئله «معرفت شناسی بشر» دچار اختلالات بسیار شدیدی شد که عواقبش تا همین امروز، جهان مناسبات بشری را بسیار آسیب زده و رو به قهقرا برده است. بحث معرفت [Erkenntnistheorie/Epistemology]، بحث مادینه گی است. در حقیقت، زن است که معرفت دارد؛ نه مرد. [لطفا خطا برداشت نکنید، بحث در باره اخلاق رایج نیست]. اینکه معرفت به زنان تعلّق دارد به معنای این نیست که مردها بی شعورند و نفهم هستند. در مسئله شناخت متّقن و بار آور و انگیزنده به آفرینش، همواره انسان در اوج شناختهایش، «مادینه ای زهدان دار» میشود و این به جنسیّت، هیچ ربطی ندارد. برای همین در نظریّه  معرفت از «سوفیا [σοφία]» سخن میرود که تا امروز به شدّت سرکوبیده شده است. حتّا «دستگاه الاهیات واتیکان» از خاصمان سر سخت «تئولوژی فمینیستی» است؛ زیرا چنین جنبشی که بسیار نیرومند و رسواگر و افشاگر نیز است، تمام پته و اسناد جنایتهایی را که به نام «خدا و دین» در حقّ انسانها بر روی کره زمین شده است، آشکار و رسوا میکند. آنچه در مردان بسیار فعّال است، همان راسیونگراییست که به دلیل تبعید و سرکوب «سوفیا» به مانند موش کور شده اند؛ ولی با شاخکی بسیار حسّاس از بهر جهتیابی و چون چشمان خِردشان و قلبشان (= مادینه گی در مرد)، آسیب دیده اند، راسیونشان چراغی فرا راه آنها آفریده که بسیار گداخته و برّنده و نور افکن است. دُرُست با تکیه به «راسیو» است که نه تنها میخواهند جهان مناسبات بشری را روشن کنند؛ بلکه در پاره پاره و متلاشی کردن و چپاول جهان نیز کوشا هستند و زمانی میتوانند آرامش خود را باز یابند که چشمانشان، دوباره بینا شوند. مادینه گی، چشم بینا در وجود مرد است که در چارچوب اصول اعتقاداتی ادیان نوری، انکار و واپس و سرکوب و تحقیر و به اعماق تاریکی رانده میشود.  تبعید مادینه گی در وجود مردان از سهیم شدن زنان و بخش مهم آفرینش در تفکّر و جهانمداری و میهن آرایی تا کنون به بهای فجایعی تمام شده است که ابناء بشر به طور کلّی از قربانیان مداوم آن هستند.
بر شالوده تجربیات بی واسطه ایرانیان، خدا با هر چیزی عجین میشود، بنابر این، تن آدمی، آشیانه خداست و خدا همواره متعالی و لطیف و ظریف و خوش رایحه است. اینکه می گویند «روحانی» هرگز به معنای آخوند و فقیه و شارلاتانهای خبیث و قدرتپرست ادیان نوری و  مذاهب امریّه ای نمی باشد؛ بلکه انسانی روحانیست که زیباییها و لطافتها و مهر گوهری و انگیزندگی و جانپروری خدا را در واقعیّت وجودی اش با رفتارها و گفتارها و منشهایش، نشان میدهد و به نگاهبانی از جان و زندگی، کوشا و بیدارباش تلاشها میکند. خدا با تن و روح آدمی، همآغوش میشود تا گوهر آدمی را در پیوندی مهر آمیز به زایش و آفرینش آنچه که به ذات وجودی اش هست بیانگیزاند. توبیخ و تحقیر و پست شماری تن آدمی به معنای خوارشماری خانه خداست. کوبیدن مناسبات مهرورزی و عاشقی و بوسیدن به معنای سترون کردن و اخته سازی انسانهاست. آنچه که در حرکات و دلبریها و طنّازیهای زنانه، بسیار جذّاب و فریبنده و پُر کشش هستند، همه اش از شوخ و شنگیها و لطافتها و نازکخیالیهای خداست که در وجود زنان، چهره آرایی میکند و مردان را به زندگی و آفرینشهای پی در پی می رباید. پوشاندن و حجاب اجباری کشیدن بر وجود زنان – چه درونی، چه بیرونی -، هرگز نمی تواند از دل آراییهای خدا، خردلی بکاهد؛ زیرا کافیست به چادر سیاه، قطعه ای پارچه رنگی آویخته شود؛ گیرم که هزاران پینه از آیات قرآنی نیز بر آن دوخته باشند، آنگاه پارچه نامتعارف به جذابیّت فریبایی زنان می افزاید. کافیست سرا پای زنان را در کیسه های سیاه آنچنانی فرو چپانند. یک شکاف ساده در گوشه ای از پیراهن زنان، کافیست تا تمام چفت و بست ایمان و عبادت مردان متّقی و مومن را واژگون و درهم بکوبد. خدا، فریباست و نی نواز و رامشگر. بنابر این، سرکوب و تحقیر و استتار جسم زنان و نکوهش و تحقیر اندام و عریانی از بدترین خصومتهاست که در حقّ ابناء بشر میشود. در «سینی نقره ای» که از عصر ساسانیان به جا مانده و در موزه «ارمیتاژ سن پتزبورگ روسیه» نگهداری میشود، میتوان «زنخدای رام» را دید که از «زهدان سیمرغ = خدا»، کاملا برهنه و عور در حال رقص پدیدار میشود. خدا، اصل آفرینش از دل تاریکیهاست که رقصان و نی نواز بر انسان پدیدار میشود. 
در رویکرد ما به مسئله مناسبات «خدا و انسان» باید دو چیز را از یکدیگر تفکیک کرد تا بتوان به شناخت مسئله و اندیشیدن در باره آن بدون هیچ حبّ و بغضی کامیاب بود: 1- انسان در تمامیّت وجودی اش و آنچه که هست. 2- انسان در عقاید و سنّتها و اخلاقیّاتش. ارگانهای جنسی با زایش هر انسانی خواه مونث باشد، خواه مذکّر، عجین هستند و نمیتوان «زن و مرد» را بدون چنان ارگانهایی متصوّر شد. ( البته من مسائل بیولوژیکی - ژنتیکی جنسی را که در فرمهای مختلف نیز به وجود می آیند، فعلا از بحثم کنار می گذارم؛ زیرا به اصل مسئله ربطی ندارند). اینکه چرا انسان در اعتقاداتش؛ بویژه عقاید مذهبی به منفور و ملعون و تحقیر و نادیده گرفتن «ارگانها و سرکوب غرایز جنسی»، تادیب و توبیخ و سوق داده میشود، ریشه اش بسیار کهن است. مسئله امّا از لحظه ای شدّت گرفته است که «عنصر شرّ/تاریکی» توانست در مبانی اعتقاداتی ادیان نوری، نیروی پتانسیلی و ویرانگر خود را ریشه دار کند. با توجّه به اینکه «ارگانهای جنسی انسان» در آفرینش، نقش کلیدی ایفا میکنند، خود به خود، آنانی که میخواستند نیروی آفرینندگی را به چیزی/قدرتی/الاهی/خالقی مافوق اراده انسان، منوط و وابسته بدانند و سپس بر انسانها، حاکم قهّار شوند، بر آن شدند که ارگانهای آفرینشگری انسان را ملعون و منفور و مطرود و تحقیر و بی اهمیّت و بسیار کثیف جلوه دهند. بدون اقدام برای به کرسی نشاندن چنین نگرشی، محال بود که بتوان بر وجدان و ذهنیّت انسانها سیطره یافت. در اصل، بحث «سکسوالیته» در ادیان نوری، بحث سترون و اخته کردن فکری و آفرینندگی انسانهاست. حتّا مسئله ختنه کردن، نماد و کرداریست برای ساقط کردن و از حقّانیّت انداختن نیروی آفرینندگی در انسان. دُرُست با همین اقدام است که «انسان» در ادیان نوری به عبید و ذلیل و بنده و تابع، تبدیل میشود. سراسر «قرآن» را که زیر و رو کنیم، بحث از تاکید بر «ظلوم و جهول» بودن انسان میشود و تثبیت کردن «عالم مطلق بودن الّله». در فراسوی چنین نگرشی، هیچ چیزی نهفته نیست؛ سوای سائقه قدرتپرستی و جاه طلبی آنانی که میخواهند حاکمیّت ابدالدّهر بر وجدان و زندگی و افکار وخیالات و رویاهای آدمیان داشته باشند. یک نگاه ساده به «تلمود» خرواری یهودیان و «کاتشیسم کلیسای کاتولیک و پروتستان» و «توضیح المسائلهای مسلمانان» کافیست تا بتوان عمق فاجعه ستیز اولیای الهی را با ارگانهای جنسی و غرایز آدمیان به راحتی دید.
در تاریخ کشمکشهای آموزش و پرورشی و اجتماعی و فرهنگی و کشوری سرزمینهای باختری با اولیای الهی [= یهودیّت – مسیحیّت – اسلامیّت ]، کم کم انسانها متوجّه شدند که آنچه بی اعتبار و منفور و فاقد ارزش و دائم، تحقیر میشود، همان چیز، «اصل و پرنسیپ» زندگی در جهان است. (مسئله سکولاریته در باختر). با رویکرد مردم و هنرمندان و فیلسوفان و متفکّران و شاعران و نویسندگان و آهنگسازان و غیره به کشف سوائق و غرایز آدمی بود که بسیاری از اصحاب کلیسا در متونی که به زبان لاتین مینوشتند به بازشکافی «عنصر مادینه گوهر آفرینش و شیرازه چسبنده و درهمسرشتی آن» همّت کردند. به دلیل اینکه آثار اصحاب کلیسا به زبان لاتین  تحریر میشد، خود به خود، مردم از دسترسی به آنها محروم بودند. این بود که مباحث اصحاب کلیسا در یک محدوده خاصّ و فنّی میخکوب شد. حال بماند که به دنبال همان مباحث اصحاب کلیسا بود که تفکّر فلسفی توانست زیرآب مسیحیّت را حسابی با کمک گرفتن از تصاویر اساطیر یونانی بزند. درست با کشف سوائق و غرایز تحقیر و سرکوب شده بود که «اندام آدمی و بویژه ارگانهای جنسی زن و مرد» به موضوعات فکری و هنری و موسیقایی و نقّاشی و پیکرتراشی و آفرینشهای رنگارنگ در عرصه های مختلف مختوم شدند و اروپا را در بسیاری از چهره های اجتماعی و فرهنگی اش متحوّل کردند. 
حال برمی گردیم به تجربه ایرانی از آفرینش. ایرانی، تجربه  دیگری از « خدا » دارد؛ سوای آنچه در ادیان ابراهیمی وجود دارد. ناگفته نماند که تصاویر الاهان سامی (بویژه یهوه = جهوه = جه[، اقتباس و رونوشتی تحریفی از همان چهره  تقلیب شده  خدای ایرانیان [=سیمرغ] است. «جه»، یکی از نامهای سیمرغ است.  برای ایرانی، خدا، عریان است و هرگز چیزی فراسوی کائنات نیست. در حقیقت، زندگی و جهان و کائنات، چهره عریان خدا هستند که در یک پروسه «آبستنی - زایشی» به جوانشوی خودش و ترانسفورماسیونهای متنوّع در عرصه های معمّایی و ناشناخته و بسیار فراگسترده کوشاست. هستی در بینش ایرانی، هیچگاه ثبات ندارد؛ بلکه در حرکتی متداوم و پیوسته به زایش چهره های رنگارنگ، پدیدار میشود. ریشه پیوند بسیار کهن ایرانی در پروسه مهرورزی و همبازی و جفت شدن با خدا در روند آفرینشهای نو به نو از شاخصهای بنیادی فرهنگ ایرانیان است. ایرانی هیچگاه، خودش را و خدا را، دو چیز منفک و مجزّای از یکدیگر نمی دانست؛ بلکه یک «تمامیّت هارمونیک» میبیند که در همپایی و رقص با خدا به زیبا آرایی یکدیگر یاری میکنند و جهان و زندگی را سرشار از خوشی و افسون می آرایند. آراستن میهن و جهان از پیامدهای آرایش خدا و انسان بود. خدا در تار و پود آدمی، جاریست و روان. خدا، «پرنسیپ و اصل شادی و نشاط» است. اینکه «نظامی گنجوی (535-613 ه. ق.)» به «منی» در اشعارش می گوید: «آب نشاط»، از تصویری نشات میگیرد که ایرانی از جفت بودن با خدا دارد. همینطور «نطفه پاک» در تفکّرات «زرتشت» به همان تصویری بازمی گردد که ایرانی از خدا دارد. بدبختی و فاجعه این جاست که مومنان ادیان نوری ، بزرگترین رسالت خود را در این میدانند که هر روز از صبح تا شام با استناد کردن به نام خدا فقط به سراسر چهره های متنوّع خدا، لجن بمالند و بلاهتهای خود را خدا پرستی نیز بدانند!. کدام مستبدی را می شناسیم که به نام آزادی در قلع و قمع کردن آزادی، کوشا نبوده باشد؟. بیشینه شمار میلیونی مومنان به ادیان نوری از خاصمان «چهره های عریان شده خدا در جهان» هستند. یک نگاه ساده و گذرا؛ ولی عمیق به تمام فلاکتهای جهانی اثبات میکند که ما در چه مخمصه هولناکی از اعتقادات تحریفی و سمنتی و نصوصی ادیان نوری فرو افتاده ایم. 
آنانی که زندگی را کوبیدند و همچنان میکوبند، بزرگترین تبهکاریها را در حقّ ملّت ایران، مرتکب میشوند. بدترین و کثیف ترین اخلاقها، اخلاق امریّه ای است؛ زیرا انسانها را از درون، پوچ و فاسد و هزار چهره و خبیث میکند. اخلاق باید «زایشی و پیدایشی و پسند و ناپسندی» باشد تا نجابت و عفّت آدمها زیبا پدیدار شود. تلاش کنیم ذهنیّت و روان خود را از تمام  پیشداوریهای وحشتناکی آزاد و رها و پاک کنیم که متولیّان شرایع اسلامیّت در طول قرنهای قرن، توی مخ ما ملّت به زور تبلیغات و شمشیرکشیهای هولناک چپانده اند. 
«دجّال»، یکی از نامهای «سیمرغ» است. اینکه عوام و شیعیان ایرانی بر این عقیده اند که «دجّال» در آخر زمان ظهور خواهد کرد و کثیری بیشمار از انسانها به گرد او جمع خواهند شد و او  مردم را فریب خواهد داد، همه از پسزمینه اسطوره ها و «بُندهشهای تجربی نیاکان ایرانیان» سرچشمه میگیرند که در پروسه تاریخ سرکوب و تقلیب و تحریف و زشتکاری از طرف خاصمان فرهنگ و تاریخ ایرانیان تا کنون منفور شده اند. «مهدی صاحب الزّمان» همان «دجّال=سیمرغ گسترده پر= مجمع زنخدایان ایران» است که با اصول و مبانی اعتقادات اسلامیّت، هیچ سنخیّتی ندارد و دقیقا، چهره تقلیب شده اصل است که در اعتقادات مذهبی شیعیان ایرانی قنداقپیچ و لباس اسلامی بر تن آن پوشیده اند و حتّا نامش را مذّکر کرده اند!  «سیمرغ»، در اوج شکوفایی درخت زمان که نشانگر «همآغوشی اش با بهرام = خوشه پروین» است به تخمه ای واگردانده میشود که سپس به دامن زنخدای زمین [=آرمئتی] می افتد و از نو به زایشی دیگر فرامیبالد. فریبایی او به دلیل رایحه و دلآرایی  و رفتار موسیقایی و مطربی و نی نوازی اوست که انسانها را به سوی خودش جذب میکند تا آنها را در بزم و جشن زندگی توام با دلشادی و سرشار از خوشی و خنده و رقص و پایکوبی همیاری کند.
تا زمانی که «دجّال تبعید شده = سیمرغ گسترده پر = مجمع زنخدایان ایران» به مام میهنِ اندیشیدنهای فردی تحصیل کردگان و کنشگران و آکادمیکرها و رجال و شخصیّتها و و نویسندگان و شاعران و موسیقیدانان و هنرمندان و سینماگران ایرانی بازنگردد و بنیانهای خویشاندیشی و خویشکاریهای فردیّت سنجشگر و جوینده و پرسنده و دلاورمنش آنها را شالوده ریزی نکند، «قدرت و اقتدار» در چنگال خونریز و چپاولگر کاست آخوندها و طیفهای همسان آنها در شکلهای حیله آمیز دوام خواهد آورد. 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

فرامرز حیدریان

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید