رفتن به محتوای اصلی

سرنوشت من و من های دیگر در

سرنوشت من و من های دیگر در
ناشناس

سرنوشت من و من های دیگر در ایران تو، با تو همسان و مشابه نیست و تو استعمارگر و من مستعمره هستم. زبان تو، زبان غالب است و برای من، در حکم زبان مریخیان است اما مجبورم و ناخواسته مجبورم می کنند تا با آن کار کنم.
چرا تو، من و بقیه، به جای فارسی، ترکی، عربی، انگلیسی، عبری، روسی یا یکی دیگر از این همه زبان را نخوانیم؟ اگر زبان فارسی از همین امروز برداشته شود و تو نتوانی با آن کار کنی و نان در بیاوری و رابطه برقرار کنی، انگار به کره دیگری می افتی و تازه متوجه می شوی که تجزیه طلب برای این که از انسانیت هموطنانش دفاع کند و حقوق آنان را باز پس بگیرد، مبارزه می کند و تجزیه طلب شده است و حقوق انسانی ندارد و برای بدست آوردن حقوق انسانی برابر با تو، تجزیه طلب شده است. چون راه دیگری برایش باقی نگذاشته اید.
الهه جان می دانی، من و هموطنانم حق نداریم حق نداریم در سرزمین های خودمان تاریخ و فرهنگ ..

..خودمان و نام ها و نشان های خودمان را داشته باشیم. رابطه شما و من رابطه استعمارگر و مستعمره است. مساوی نیست. ما مستعمره ایم و باید نام و نشان فرهنگ و زبان تو را بر خیابان ها و شهرها و روستاها و جاده ها و دره ها و کوه ها و قلعه ها و ... بگذاریم و برای نام گذاری خودمان هم باید اجازه تو را داشته باشیم.چرا؟ چون در انسانیت از نگاه توی استعمارگر، من و تو، از نظر حقوقی و انسانی با هم برابر نیستیم. تو خودت را برتر از من می دانی. برای چه؟ برای این که زبان تو و خواست های تو، بر زبان و خواست های من برتری دارند.

همین که تو فارس هستی، حق با تو است. راحت تر استخدام می شوی. تو کمتر از من فعالیت می کنی تا به شغلی که موجود است، دست یابی. جون زبان تو زبان چندم نیست. این را در غرب و در غربت غرب، تجربه کرده ای. نه؟
می دانی، خاک و زبان، زنجیری هستند که دانه های تسبیح تاریخ انسان ها را بهم مرتبط می سازند. تو نام بزرگ مرد تاریخ من: سید جعفر پیشه وری را در کنار لات های بی سر پایت می آوری. در حالی که او قهرمان من و قهرمان تاریخ جامعه من است. چرا؟برای این که من مستعمره توام و داشته های استعمارگر بر مستعمره ارجح بوده و است. تو برده داری و من برده و عجیب است که تو از انسانیتی سخن می گویی که من را از آن محرم کرده ای. من مجبورم برای باز پس گرفتن انسانیتم، آزادیم، سرزمینم، زبانم، تاریخم، و ... را از تو باز پس بگیرم و روی هم تلنبار کنم تا بشود "کل" انیانست من.

الهه عزیز، اگر سرزمینت، توسط بهترین انسان های روی زمین از تو گرفته شود و تو حق خودت بودن را نداشته باشی، انسان کامل نیستی. هر چه هستی، هستی اما در انسانیت تو شک است. برای این که یکی از عناصر اصلی انسان بودنت را از تو گرفته اند.

اگر وطنت را و زبانت را و بودنت را از تو بگیرند، انسانیت را در کجا معنی خواهی کرد؟ در چنین زمانی، دردی به غیر از این دردها نخواهی داشت و انسانیت بی این ها اگر برای شما معنی دارد، برایم توضیح بدهید. اگر بتوانید انسانیت را در خارج از این مفاهیم معنی کنید، ولی در خلاء نباشد، شاهکار خواهید کرد.
تو اکنون همه چیز جز دموکراسی، آزادی بیان، ... داری. برای این که وطنت را داری. زبانت را داری. تاریخت را داری. مدنیتت را داری. فرهنگت را داری. اما آنان که وطن من را، زبانم را، بودنم را، تاریخم را، شهرهایم را، و ... همه چیز و داشته هایم را از من گرفته اند، برای من از انسان بودن، رشد و نمو گیاهی را تعریف کرده اند. اما بر عکس گفته و تلقین استعماگرم، من دیگر انسان نیستم. درخت یا مرده ای هستم که در حرکتم و این ارزانی خودتان باد.

شما اگر مانند من محروم از همه این ها بودید، آن وقت درد من را و درد بی درمان تجزیه طلبان را می فهمیدی که برای دفاع از انسانیت انسان های الینه شده، انسانیت تهی شده و انسانیت به یغما رفته انسان ها، به وطن، زبان، رابطه و فرهنگ و تاریخ، احترام و حقوق انسانی که در این ها نهفته و در خارج از این ها حقوقی نمی توان یافت، نیاز داری.

در این حال، هم زبان های "فارس" و بخصوص روشنفکران ایران محور و مسخ شده این سرزمین نفرین شده شما، همه این حقوق و نیازهای اولیه انسانیت را از من گرفته اند و من را منهای همه آنها و بدون حقوقی که تو داری می خواهند انسان بنامند و در این واژه تو خالی، باز هم تحقیرم کنند اما من چوب خشک نیستم و شما و امثال شما هنوز نتوانسته اید من و ما را از ریشه بخشکانید و این بحث روشنفکریتان، بوی سیه فکری و تاریکی می دهد. ما هنوز سبزیم. زنده ایم و برای انسانیت انسان هایی که شماها بودنشان و بهانه های بودنشان را به غارت برده اید، می اندیشیم. مبارزه می کنیم. جان فدا می کنیم و شاید طعم پیروزی را نچشیم....