چندي پيش مقالهاي از آقاي نقي حميديان با عنوان «شكست "چپ!!" نه بحران "چپ"؟» در چند تارنماي ايراني انتشار يافت. در بارهي مطالب آن ابراز نظرهائي شد. از جمله آقاي ف. تابان، بدون آن كه به طور مستقيم نامي از آقاي حميديان ببرند، در نوشتهاي با عنوان «چپ آن است كه خود ميگويد!» در رابطه با نوشتهي ايشان نظراتي را مطرح كردند.
يك نكتهي مهم. در گذشته در چپ جهاني و ايراني رسم اين بود كه در اغلبِ درگيريهاي نظري طرفهاي درگير در بحث، از ذكر نام يك ديگر ابائي نداشتند و حتا در اين كار اصرار هم ميورزيدند. ولي چندي است كه اين سنت خوب به فراموشي سپرده شده. گوئي هر نويسنده يا صاحب نظري براي خودش مينويسد و با خودش حرف ميزند. حسن آشكار بودن طرفهاي درگيري و گفتگوي مستقيم با يك ديگر اين است كه صاحب نظران را وادار ميسازد بحث و جدال را با يك ديگر دنبال كنند، آن را ادامه دهند. نكات اشتباه و تناقضات و تضادها را در نظر طرف مقابل از ديدگاه خود مطرح سازند تا بحث در حد كلي گوئي باقي نماند. با توجه به اين امر است كه من در اين نوشتهها با نظرات آقايان حميديان و ف. تابان برخورد ميكتم.
در پي جستجوي علل
آقاي حميديان در پي شناخت «علل تفرقه و تشتت در صفوف جنبش چپ ايران است» و بر اين نظر است كه براي «نجات از بن بستي كه [جنبش چپ ايران] سالهاست در آن بسر ميبرد بايد مستقيماً به سراغ بنيادهاي نظري و سياسي آن رفت.» و ايشان مستقيماً به سراغ اين بنيادهاي نظري و سياسي ميروند و آن بنيادها را در «جهانبيني و ايدئولوژي ماركسيستي- لنينيستي» مييابند.
در اين جا ضروري نميبينم چيزي در بارهي تفاوت ايدئولوژي و جهانبيني بگوئيم. چون در اين مقاله اين مطلب موضوع بحث نيست. اما ابتدا به اين نكته اشاره ميكنم كه نتيجهگيري آقاي حميديان از مقدمهاي كه ميآورند كمي غير منطقي به نظر ميرسد. زيرا اگر بنيادهاي سياسي و نظري چپ ايران را بايد در «جهانبيني و ايدئولوژي ماركسيستي- لنينيستي» يافت قاعدتاً نبايد تفرقه و تشتتي در ميان آنان وجود داشته باشد. چرا؟ چون اگر از سوئي «بنيادهاي نظري و سياسي» اين چپ منشاء تشتت و تفرقهي آنهاست و از سوي ديگر همهي چپها، به طوري كه آقاي حميديان مدعي است، تحت تأثير جهانبيني و ايدئولوژي واحد و يكساني قرار دارند. پس ديگر چرا تفرقه و تشتت؟ پس بنا بر استدلال خود ايشان، اگر تفرقه و تشتتي وجود دارد، كه دارد، ديگر نميتوان خودِ ايدئولوژي يا جهانبيني را، هر چه باشد، باعث بروز تشتت و تفرقه دانست. بلكه بايد براي كشف علت آن به جستجو در چيز ديگري پرداخت. آيا درستتر نيست بگوئيم كه فهمها، برداشتها، دركها، تعبيرها و تفسيرهاي متفاوت افراد از هر ايدئولوژي يا جهانبيني، يا كليتر از هر تفكر و انديشهاي، علت اختلاف، تفرقه و تشتت است؟
ايشان ادامه ميدهند و حكم ديگري صادر ميكنند كه آن هم چندان درست به نظر نميرسد. مينويسند:
«چپ ايران در طول چند دهه موجوديت خود تحت تاثير همه جانبه جهانبيني و ايدئولوژي ماركسيستي- لنينيستي قرار داشت.»
در بارهي حكم بالا لازم است ابتدا به اين واقعيت اشاره شود كه بنا بر اسناد و مدارك تاريخي از يك سو و از سوي ديگر نوشتههاي فراوان راجع به تاريخ پيدايش و مبارزات چپ در ايران در دورههاي مختلف، چپ در ايران قدمتي بيش از چند دهه دارد. و ديگر اين كه هيچ گاه تمامي چپ، نه در ايران و نه در سطح جهان «ماركسيستي- لنينيستي» بوده و اكنون هم نيست. درست آن است كه گفته شود پس از انقلاب اكتبر و ايجاد اتحاد جماهير شوروي و به ويژه پس از مرگ لنين و از زمان به قدرت رسيدن استالين بخش بزرگ و غالب چپ تحت نفوذ دريافت استاليني از ماركسيسم كه همان «ماركسيسم- لنينيسم» اختراع استالين باشد، بوده است. اين واقعيت نه تنها در مورد چپ ايران صحت دارد بلكه در سطح جهاني نيز همين طور بوده است.
واقعيت اين است كه هم در زمان وقوع انقلاب اكتبر و هم پس از آن در جنبش كارگري، سوسيال دموكراسي، سوسياليستي و كمونيستي- كه اين روزها همهي آنها را به نادرستي تحت عنوان چپ ميانگارند- جريانهاي گوناگوني وجود داشتهاند كه نه انقلاب اكتبر را انقلابي سوسياليستي و نه جامعهي شوروي را جامعهاي سوسياليستي ميدانستهاند و نه «ماركسيست- لنينيست» بودهاند. از جمله منشويكها و جريانهاي سوسياليستيِ ديگر در روسيه. افرادي مانند كائوتسكي و امثال او به كنار كمونيستهائي مانند روزالوكزامبورگ نيز نه آن انقلاب و نه آن جامعه را انقلاب و جامعهاي سوسياليستي ميدانستهاند. و ماركسيستها و كمونيستهاي بسيار ديگري نيز.
اساساً پيش از انقلاب اكتبر بلشويكها و رهبر آنان لنين، به طوري كه لنين خود در «تزهاي آوريل» معروفاش به آن اذعان دارد، از نفوذ چنداني در جنبش كارگري و سوسيال دمكراسي روسيه برخوردار نبودند و نقشي تعيين كننده در آن نداشتند. در خارج از روسيه نيز وضع بر همين منوال بود. در واقع گسترش نفوذ لنين و كمونيسم روسي با كسب قدرت توسط بلشويكها به رهبري لنين آغاز ميشود و گسترش مييابد. پس از مرگ لنين و به قدرت رسيدن استالين و نابود شدن اغلب رهبران، نظريه پردازان و تئوريسينهاي قديميِ بلشويك به دست وي، هنگامي كه استالين از خود كيش شخصيت ميسازد و خود را به تنها مرجع تفسير عملي و نظري ماركس، انگلس، لنين، سوسياليسم و كمونيسم ارتقاء ميدهد لازم ميآيد كه به تدريج هم بسياري از تئوريها و نظرات ماركس و هم بسياري از نظرات لنين دستخوش تحريف شوند و به سطحي نازل و عاميانه تنزل يابند تا براي تودهي عظيم دهقانان، كه پايههاي واقعيِ قدرت استالين را تشكيل ميدادند، قابل هضم و فهم باشند.
پيروزي سياستها و تاكتيكهاي لنين در انقلاب اكتبر، در جنگ داخلي و ايجاد اتحاد جماهير شوروي در اذهان ساده پندار اين نتيجهگيري را باعث شد كه چون لنين پيروز شد و قدرت سياسي را به دست آورد پس لاجرم تئوريها و نظرات او نيز بايد صحيح بوده باشند. و همان اذهان ساده پندار نظرات و گفتههاي او و تفسيرها و تحريفهاي استالين از آنها را چون امري مقدس بي كم و كاست پذيرفتند. همين امر در مورد استالين در رابطه با «ساختمان سوسياليسم در يك كشور» نيز صادق است. چون استالين و استالينيسم موفق شد در زماني نسبتاً كوتاه از جامعهي دهقاني و عقبماندهي روسيه جامعهاي به نسبت صنعتي بسازد و در زمينههاي مختلف پيشرفتهاي چشمگيري به دست آورد پس ادعايش در بارهي نظرات و تئوريهاي «سوسياليسمي» كه وي مدعي بود بر اساس آنها اين همه پيروزي براي «پرولتاريا»ي روس به ارمغان آورده است بايد درست بوده باشند! چنين برداشتِ ذهنيتي خام از رابطهي ميان تئوري و پراكسيس است كه زمينهي گسترش نفوذ لنين و نظراتاش و استالين و نظراتاش را، به ويژه در جوامع عقبمانده، استعمار زده و در بند، فراهم آورد. البته دستگاه عريض و طويل تبليغاتي دولت نو پاي اتحاد جماهير شوروي نيز نقشي اساسي در اين امر ايفا كرد.
در عينحال بايد توجه داشت كه پشتيباني جنبشهاي استقلال طلبِ اين جوامع از دولت جوان شوروي در مقابل خطري كه از جانب دولتهاي امپرياليستيِ غرب متوجه آن دولت بود، در سالهاي اول تاسيس آن، از اهميتي اساسي برخوردار بود. در حقيقت وظيفهي اساسي انترناسيونال سوم درست در همين بود كه پشتِ جبههي وسيع و نيرومندي را در سراسر جهان در پشتيباني از اتحاد شوروي بسازد. براي اين منظور نيز تعريف جديدي از انترناسيوناليسم پرولتري اختراع كردند و گفتند كه وظفيهي تمام كمونيستها و احزاب كمونيستِ پيرو «ماركسيسم- لنينيسمِ» اختراع استالين در وحلهي اول دفاع از شوروي و سياستها و اعمال آن است. حتا اگر ميان منافع كمونيستها و حزب كمونيست كشوري با سياست دولت شوروي تضادي پديد آيد. نمونههاي اسپانيا، يونان، ايران و... مبين اين واقعيت است.
متاسفانه اين برداشت عاميانه از رابطهي ميان تئوري و پراكسيس كه يكي از جلوههاي ذهن خام و ساده پندار است فقط منحصر به اين مورد نيست. اين را در موارد بسيار ديگر در طول تاريخ و از جمله در انقلاب 57 خودمان نيز ميتوان مشاهده كرد.
اما، راه و شيوهي كسب قدرت سياسي در جوامع طبقاتي قوانين خود را دارد. آن دسته از سياست مداران و رهبران احزاب و جنبشهائي كه به قدرت ميرسند هرچند ممكن است از زمينههاي فكري و جهانبينيهاي متفاوت و گاه حتا متضاد حركت كنند، ولي اگر اين قواعد را رعايت كنند و به كار گيرند اغلب موفق ميشوند قدرت سياسي را به دست آورند: موسوليني، هيتلر، خميني و... نمونههاي اخير اين امرند.
مطالعهي تاريخِ جنبشها و انقلابها از انقلاب انگليس در 1644 گرفته تا انقلاب 1357 ايران، همه اين موضوع را نشان ميدهند. هستهي اين قواعد و قوانين را طرح خواستها، شعارها و وعدههائي كه استعداد آن را دارد كه توده را جلب كند، تشكيل ميدهد. براي مثال لنين براي جلب تودهها به سوي حزب بلشويك و خود، از آوريل 1917 تا كسب قدرت، شعارهاي همهي قدرت به شوراهاي كارگري- صلح- نان- زمين را مطرح كرد.
شعار همهي قدرت به شوراهاي كارگري، در مضمون، حكومتي شورائي را در الگوبرداري از كمون پاريس كه ماركس آن را در «جنگ داخلي در فرانسه» شكل ديكتاتوري پرولتاريا تشخيص داد، القا ميكند. ولي وجود شوراهاي كارگري و دولت متكي بر آن به خودي خود و فينفسه هنوز به شما دولتي مبتني بر شوراهاي كارگري در عمل و به طور واقعي نميدهد. هر چند وجود شوراهاي كارگري براي وجود دولتي مبتني بر شوراهاي كارگري شرطي ضروري است ولي اين شرط به تنهائي براي وجود چنين دولتي كافي نيست. همان طور كه وجود ابر در آسمان براي بارش باران شرطي ضروري ولي كافي نيست. آسمان ميتواند سراسر ابري باشد ولي باراني نبارد. براي باريدن باران، هم وجود آسماني ابري لازم است و هم شرايط بسيار ديگر جوي.
گذشته از اين امر بايد توجه داشت كه طبقه كارگر داريم تا طبقهي كارگر. رشد طبقهي كارگر كه همپاي رشد صنعت است (مانيفست) پروسهاي تاريخي را در هر جامعهاي طي ميكند. ماركس در هيجدهم برومر لوئي بناپات مينويسد:
«... پرولتاريا كه جمهوري را سلاح به دست به كف آورده بود مهر خود را بر جمهوري زد و آن را جمهوري اجتماعي اعلام كرد. بدينسان مضمون عمومي انقلاب نوين رخ نمود- مضموني كه با تمام آن چه با مصالح موجود و با سطح معلومات موجود تودهها و در اوضاع و احوال و مناسبات موجود ميشد بيدرنگ به آن تحقق بخشد- تضاد عجيب داشت.» (تكيه از من)
اين گفته مربوط است به انقلاب 1848 فرانسه كه در آن زمان از انقلاب بورژوا- دموكراتيك آن نزديك به 60 سال ميگذشت. ماركس در زمان كمون پاريس نيز- 1871- هنوز شرايط را براي تحقق آن چنان مضموني مساعد نميدانست.
به همين قياس وجود شوراهاي كارگري فقط شرطي ضروري را براي وجود دولتي مبتني بر شوراهاي كارگري تامين ميكند. براي آن كه به راستي دولت شوراهاي كارگري در جامعهاي بوجود آيد و نه فقط عنوان آن، بايد شرايط بسيار ديگري نيز وجود داشته باشند. ماركس در «ايدئولوژي آلماني» وجود سطح بالائي از ثروت و فرهنگ را كه خود بر سطح عالياي از رشد نيروهاي مولد دلالت دارد، و تماماً در روسيهي جنگ زدهي 1917 غايب بود، از جملهي آن شرايط ديگر ميدانست.
فرد به صِرف كارگر بودن نه سوسياليست است نه كمونيست و نه در هر مرحله و شرايطي از تكامل جامعه آماده براي سوسياليست يا كمونيست شدن است. بستگي دارد كه در چه جامعهاي باشد و آن جامعه در چه مرحلهاي از تكامل. ماركس در «مانيفست كمونيست» مراحل گوناگوني را براي پروسهي ارتقا شرايط عيني و ذهنيِ جريان رسيدن پرولتاريا به مرحلهاي كه «آزادي طبقهي كارگر كار خود طبقهي كارگر» باشد برميشمرد. و طبقهي كارگر روسيه در 1917 هنوز اين مراحل را طي نكرده بود كه هيچ تازه شايد در مراحل كاملاً ابتدائيِ اين پروسهي تاريخي قرار داشت. اين طبقهي كارگر روسيه نبود كه براي «رهائي خود» انقلاب ميكرد. بلكه اين لنين بود كه ميخواست طبقه كارگر روسيه را و كارگران بقيهي جهان را رها سازد. نيتي بسيار خوب و انساني كه اما هيچ قرابتي با نظرات ماركس نداشت.
شعارهاي ديگر انقلاب نان- صلح- زمين- نيز خود دلالت بر آن دارند كه آن شرايطِ ديگر هنوز بوجود نيامده بودند. شعار نان براي جامعهاي مطرح است كه تودهي مردماش نان براي خوردن ندارند و هر كس يا هر حزب و نيروئي به او وعدهي نان بدهد ميتواند آن مردم را به سوي خود جلب نمايد. شعار صلح در جامعهاي مطرح است كه جنگ چنان خرابي، ويراني، فقر و گرسنگي و... در آن به بار آورده كه تودهي مردم براي پايان دادن به اين وضعيت غير قابل تحمل خواهان صلح با دشمناند و با اين شعار ميتوان در برابر جنگ طلبان آنان را به سوي خود جلب كرد. شعار زمين براي جامعهاي مطرح است كه در آن دستكم هنوز بقاياي مناسبات فئودالي حاكم است و هنوز حتا رفرم ارضيِ بورژوائي در آن جا انجام نگرفته است و با اين شعار ميتوان دهقانان بي زمين را به سوي خود جلب كرد.
اين شعارها در آن زمان براي جلب تودههاي عاصي از جنگ و گرسنگي بسيار كاري و داهيانه بود اما هيچ يك از اين خواستها و شعارها، خواستها و شعارهاي سوسياليستي يا خواستها و شعارهاي سوسياليستي براي انقلابي سوسياليستي نبود و نيست. بورژوازي و خرده بورژوازي نيز به خوبي ميتواند چنين شعارهائي را بدهد چنان كه تا كنون در جوامع گوناگون بارها داده است و به آنها تحقق نيز بخشيده است. ولي چون لنين آن شعارها، آن انقلاب و آن جامعه را سوسياليستي اعلام كرد و با آن شعارها و خواستها قدرت را در روسيه به دست آورد، اذهان ساده و خرده بورژواهاي راديكال پيش خود گفتند كه پس بايد اين پيروزي در عمل، يعني كسب قدرت، دليل صحت و درستي آن ادعاها و نظرات يعني سوسياليستي بودن انقلاب و جامعهي شوروي نيز باشد. در اين جا بي مناسبت نيست در اين رابطه نقلي از ماركس از «هيجدم برومر لوئي بناپارت» آورده شود. ماركس مينويسد:
«اگر در زندگي عادي ميان آن چه شخص در بارهي خود ميانديشد و به زبان ميراند و آن چه در واقع هست و بدان عمل ميكند فرق ميگذارند در نبردهاي تاريخي به طريق اولي بايد ميان گفتار و ادعاهاي احزاب و سرشت واقعي و منافع آنان، ميان تصورات آنها در بارهي خويش و آن چه در واقع هستند فرق گذاشت.»
ولي در مورد ماهيت سوسياليستي انقلاب اكتبر و جامعهي شوروي نه تنها ميان سرشت واقعي آن انقلاب و آن جامعه و تصورات رهبر و رهبران آن با آن چه در واقع آن انقلاب و آن جامعه بود فرقي گذاشته نشد بلكه ادعاهاي لنين كافي بود تا آن انقلاب سوسياليستي و آن جامعه سوسياليستي انگاشته شود و با هزاران آسمان ريسمان و تئوري بافي سعي شود تا آن تصورات به جاي واقعيت قبولانده شوند. ولي سرِ زندگي و واقعيت را نميشود كلاه گذاشت. واقعيت سرانجام خود را مينماياند و نماياند.
اما اين همه، يعني پذيرفتن آن ادعاها به عنوان توضيح واقعيت امور، تقصير لنين و لنينها در تاريخ نيست. لنين از زمان «تزهاي آوريل» به بعد آروزها، توهمات و تصورات خرده بورژوازي راديكال را بيان ميكرد. پرولتارياي روسيه كه به گفتهي خود لنين «با يك پايش در روستا بود و با پاي ديگرش در شهر» هنوز به سطحي از رشد و تكامل تاريخي نرسيده بود كه در وضعيت رها ساختن خويش قرار داشته باشد و جامعه هم شرايط و مصالح اين رها سازي را هنوز فراهم نياورده بود. به همين دليل بود كه حرفهايش در سراسر جهان و به ويژه در جوامع عقبمانده به دل اين قشر، خرده بورژوازي راديكال، مينشست و در ميان آنان طرفداران بسياري داشت و هنوز هم مينشيند و دارد.
معهذا، نه لنين و نه استالين، آقاي حميديان و امثال او را مجبور كردند كه ادعاها و نظرات آنان را بپذيرند و به سرنوشتي كه به آن دچار شدند دچار گردند. شايد در كشورهاي «سوسياليسم واقعاً موجودِ» سابق، آن جا كه تظاهر به «لنينيست» بودن اجباري بود، مانند ايران «اسلامي» خودمان كه تظاهر به مسلمان بودن از نوع ولايت فقيهي آن زوري است، افراد مجبور بودند به «ماركسيست- لنينيست» بودن تظاهر كنند. ولي در ايرانِ دوران جواني آقاي حميديان هيچ اجباري براي ايشان وجود نداشت كه «ماركسيست- لنينيست» شوند و كارهائي را بكنند كه كردند. ايشان خودخواسته ماركسيست- لنينيست شدند. آن هم ماركسيست- لنينيست از نوع ويژهي ايراني آن. انصاف نيست، درست هم نيست، كه ايشان و افرادي مانند ايشان تقصير و مسئوليت نظرات، تصميمها و اعمال خودشان را به گردن ماركس و لنين و... و ماركسيسم- لنينيسم بياندازند. افراد بسيار ديگري نيز هم نوشتههاي ماركس را خواندهاند و ميخوانند و هم نوشتههاي لنين را ولي ماركسيست- لنينيست نشدند يا ماركسيست- لنينيست از نوع ماركسيست- لنينيست آقاي حميديان نشدند.
درست دانستن و پذيرفتن تئوريهاي ماركس در زمينهي ماترياليسم تاريخي، ديالكتيك و تجزيه و تحليل وي از سرمايه داري- كاپيتال- به هيج وجه نه به معناي آن است كه هر چه ماركس گفته است فقط به اين دليل كه ماركس گفته است درست است و نه به اين معناست كه هر آن چه گفته است را بايد دربست بدون شك و ترديد و خوانشي انتقادي پذيرفت. لنين هم بدون شك يكي از نظريه پردازان طراز اول ماركسي است و در موارد بسياري تزها و نظرهاي درست ارايه داده است. حداقل تا تزهاي آوريل. ولي باز اين به اين معنا نيست كه هر آن چه لنين گفته است درست است و بايد آنها را دربست پذيرفت. هر دوي اين متفكران خود به امور و نظريهها با ديدي انتقادي مينگريستند. والا امكان نداشت بتوانند نظرات غولهاي انديشه مانند كانت، هگل، آدام اسميت، ريكاردو و بسياري از نظريه پردازان ديگر را نقد كنند و تئوريها و نظرات نو و تازه بيافرينند.
نگارندهي اين سطور خود با مطالعهي كارهاي اساسي ماركس و لنين در سالهاي 75-0â196 و پذيرفتن تئوريهاي و نظرات اساسي آنان در زمينههاي گوناگون و مطالعات ديگر، درست و دقيقاً بنا بر نظرات و تئوريهاي ماركس و حتا لنين (دو تاكيتك)، مانند ديگران بسياري، به اين نتيجه رسيد كه نه انقلاب اكتبر انقلاب سوسياليستي بوده است و نه جامعهي شوروي جامعهاي سوسياليستي. مائو و جامعهي چين كه ديگر جاي خود دارد.
اين به اين معنا نيست كه بايد در عظمت انقلاب اكتبر و انقلاب چين و بسياري از دستاوردهاي مثبت اين انقلابها شك و ترديد داشت. مورد ايراد من و ديگران بسياري كه خود را ماركسيست ميدانند اين است كه آن انقلابها و آن جوامع را سوسياليستي دانستن در تضاد كامل قرار دارد با اساس و هستهي اصلي تئوري تاريخ ماركس يعني ماترياليسم تاريخي.
اساساً پذيرفتن هر انديشه، تئوري و نظري بنا بر انتخاب خودِ شخصِ بالغ و عاقل انجام ميگيرد. اين كه شخصي در اثر چه مكانيسمي و چه فضاي ذهني- اجتماعي اين نظر را درست ميداند و آن را ميپذيرد و شخص ديگري آن نظر را شايد هيچگاه به درستي كشف نشود. ولي آن چه مسلم است اين است كه پذيرش اين انديشه يا آن انديشه به عنوان توضيحي درست از امور توسط خودِ انديشه انجام نميگيرد. انديشه نيست كه خودش را بر ما تحميل ميكند و ما را مجبور ميسازد آن را بپذيريم. انديشه نه سرباز دارد و نه مامور اجرائي. مسئوليت پذيرفتن انديشهاي به عنوان توضيح درست امور و اعمالي كه تحت تاثير آن توسط ما انجام ميگيرد به عهدهي خود ماست و نه به عهدهي انديشه.
آقاي حميديان حتماً ميدانند كه در دانشگاههاي كشورهاي اروپاي غربي و آمريكا هستند بسياري از پروفسورهاي ماركس شناس و لنين شناس كه اكثر كارهاي اساسي ماركس و لنين را فوت فنند. ولي نه تنها هيچ كدامشان از مطالعهي آن آثار ماركسيست- لنينيست نشدند بلكه بر عكس براي شما ساعتها در رد آن نظرات داد سخن ميدهند و شما را از ماركسيست- لنينيست شدن برحذر ميدارند.
ايشان كه حتماً در جريان ماركسيست- لنينيست شدنشان از جمله «مانيفست حزب كمونيست» را نيز با دقت خوانده و در مطالب آن تامل كردهاند به خوبي ميدانند كه ماركس و انگلس در زمان نگارش «مانيفست» به سه نوع سوسياليسم اشاره ميكنند:1- سوسياليسم ارتجاعي (الف- سوسياليسم فئودالي، ب- سوسياليسم خرده بورژوازي، ج- سوسياليسم آلماني يا سوسياليسم «حقيقي»). 2- سوسياليسم محافظه كار يا بورژوائي. 3- سوسياليسم و كمونيسم انتقادي- تخيلي، كه با سوسياليسم خودشان يعني سوسياليسم علمي ميشود چهار نوع سوسياليسم، يعني با زير مجموعهي اين سوسياليسمها در مجموع شش سوسياليسم متفاوت با پايههاي قشري و طبقاتي متفاوت.
تا آن جا كه طبقات و قشرهائي كه ماركس و انگلس در «مانيفست» اين سوسياليسمها را به آنها نسبت ميدهند هنوز در جوامع كنوني، به ويژه در جوامع عقبمانده وجود دارند، شرح آنان در «مانيفست»، كم و بيش شرح وضع اجتماعي و قشري و طبقاتي سوسياليسمهاي موجود در اين جوامع نيز ميباشد. منتها خرده بورژوازي از آنجا كه مايل است خودش را به جاي تمامي تودهي مردم و منافعاش را به جاي منافع تمامي توده مردم بگيرد و علاقهي چنداني به منطق چند ارزشي و تفكيك ندارد، همهي اين سوسياليسمها را در طول زمان يك كاسه كرده و به آن عنوان بي محتواي «چپ» داده است. با مطالعهي شرح ماركس و انگلس از سرشت اجتماعي و طبقاتي اين سوسياليسمها، پندارها، تصورات و اوهام آنان و راه حلهايشان شايد هر شخص «چپي» با كمي تامل بتواند خود را در يكي از آنها بيابد. ادامه دارد
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید