رفتن به محتوای اصلی

مُعضل اورفه و «نگاه به عقب»
14.01.2013 - 02:03

داریوش برادری

اورفه یا اورفئوس خواننده و شاعر سحرانگیز و معروف اسطوره های یونانی، وقتی همسر و عشقش « اویری دیک» فوت می کند، به سراغ خدای مرگ و زیر زمین یعنی هادس و همسرش پرسیفونیس می رود و تقاضا می کند که بخاطر  درد عشق و هجرانش زنش را از جهان مردگان به او بازگردانند و زنده کنند. آن دو با خواستش موافقت می کنند، به یک شرط که تا وقتی که آن دو جهان مردگان و تاریکی را کامل ترک نکرده اند و  به نور روز و روشنایی و زمین نرسیده اند، اورفه حق ندارد  به پشت سرش و به« اویری دیک» نگاه بکند که به دنبال او می اید. اما دقیقا اورفه ناتوان از این کار می شود و برمی گردد و به همسرش می نگرد، می خواهد او را ببیند و با اینکار همسرش را دوباره و برای همیشه از دست می دهد. راز روانشناختی این اسطوره و این « ازدست دادن» چیست؟ آیا ناخودآگاه می خواهد او را از دست بدهد و به این خاطر برمی گردد؟ آیا بایستی او را از دست بدهد؟

 

 یک راز مهم روانشناختی این « از دست دادن» این است که وقتی ما به هر دلیلی از یک رابطه یا دنیای کهن، خانوادگی، از یک فکر یا عشق اولیه، یا از  مرحله ای از زندگیمان جدا می شویم و عبور می کنیم، یا مهاجرت می کنیم و می خواهیم به چیزی نو دست یابیم، بایستی بویژه مواظب باشیم که خطای « اورفئوس یونانی» را مرتکب نشویم. زیرا وقتی به راهی نو می روی و به ناچار خودت را گم می کنی، مسیرت را گم می کنی، دچار یاس یا بحران هویت می شوی، بدترین کار این است که بخواهی مرتب به پشت سرت و به عقب نگاه بکنی و دچار نوستالژی یا میل « بازگشت به خویشتن» و به زندگی قبلی یا اولیه شوی. زیرا این نوستالژی و احساس گناه قاتل تو و خواست توست. اکثر آدمهایی که در حین گمشدن، در مسیر سوگواری و جدایی از روابط قبلی و تن دادن به روابط نو، یا در مسیر تحول و ماجراجویی از بین می روند، به خاطر حالت احساس گناه و مرتب به عقب نگریستن از بین می روند. بخاطر گرفتاری نگاه و  حواسشان در نگاه گذشته و کمبود  آنچه از دست داده اند، از بین می روند. زیرا آنها در چنین لحظاتی به این حالت خطرناک دچار می شوند که چون « کشتی نشستگان به انتظار باد شرطه بنشینند» و ناله بکنند، بجای اینکه راهی به جلو بیابند. زیرا با اینکار قدرت و انرژیشان را صرف عملی خطا و بی ثمر می کنند، بجای آنکه به جلو بنگرند و راه حل، راهی نو برای عبور از بحران و ایجاد زندگی جدیدشان بیابند. موضوع دوم اما این است که این نگاه مرتب به گذشته و پشت سر باعث می شود که تو جلویت و تفاوت راه، تفاوت معنا و مسیر را نبینی و  مرتب اسیر مقایسه با گذشته بشوی. نتوانی منطق راه نوینت را لمس و درک بکنی و یا از همه بدتر حتی وقتی به چیزی دست می یابی و مثل کریستف کلمب به جای هند، آمریکا را کشف می کنی، چون بدنبال هند و یک رویای گمشده هستی، به ناچار باز گم می شوی و گرفتار دور باطل می گردی. چون نمی بینی که با مسیرت نه تنها تو و دیگری بلکه هدف و رویایت نیز حالات و اشکال نو می یابد. مثل همه کسانی که در وهم « بازگشت به خویشند» و  به این خاطر چیزی نو را نمی بینند که در برابر آنهاست و می توانند به آن تبدیل شوند و نو شوند. به اینکه به جای بازگشت به خویشتن پادشاهی، مذهبی یا فعلا قومی حال یک ایرانی مدرن، مسلمان مدرن و یا یک ایرانی/ترک یا کرد و فارس چندلایه، چندزبانی شوند. مثل دنیای بحران زده ی ما که در برخورد با مدرنیت و  قدرت همه جانبه اش و وقتی دچار «لکنت زبان و  بحران هویت شدیم»، به جای اینکه جلو برویم، خواستیم با هویت پادشاهی و یا هویت مذهبی بر این «گم شدگی و بحران ضروری» سریع چیره شویم. یا حال برخی می خواهند با بازگشت به هویت قومی بر این گم شدگی ضروری و بحران ضروری چیره شوند، به جای اینکه جلو بروند و همراه با بقیه چیزی نو و یک هویت و ملت نوی ایرانی و رنگارنگ بیافرینند. به جای اینکه به جای بازگشت دروغین به گذشته و عقب که مثل این اسطوره محکوم به مرگ و شکست است، براساس خواست جلورفتن و بر بستر مدرن حال به « نوزایی و رنسانس فرهنگی و ملی یا قومی» دست بزنند.

 

در نهایت این اسطوره به ما نشان می دهد که چرا طبیعی و بدیهی است که اورفه به پشت سرش نگاه می کند و چرا پرسیفونس و هادس این را می دانستند و به اینخاطر به او اجازه رفتن دادند. زیرا آنها می دانستند که اورفه عاشق است و مسلم است که به پشت سرش نگاه بکند و اینکه آیا عشقش همراه اوست، اینکه آیا عشقش بر مرگ چیره شده است.  یا به زبان دیگر او مجبور است به عقب نگاه بکند، زیرا بازگشت به رابطه و جهان از دست رفته، بازگشت از مرگ ممکن نیست. همانطور که بازگشت به جنین مادری، به وضعیت سابق ممکن نیست. زیرا عشق انسانی فانی است.

 

بنابراین موضوع  « حالت و چگونگی نگاه کردن به گذشته» است و اینکه این نگاه به حالت برگشت به عقب و نگاه کردن به پشت سر و نوستالژیک یا مالیخولیایی نباشد. به حالت مات و مبهوت شدن و از دست دادن حال و آینده و به همراه آن گذشته نباشد. بلکه این نگاه به پشت سر، به گذشته به «حالت نمادین» قوی و سالم باشد. یعنی به این شکل است که در همان حال که به راهش و هدفش و به جلو می نگرد، همزمان «بیاد می آورد» که چرا این راه را می رود و این یاداوردن به او قدرت و انگیزه می بخشد. به این شکل که در عین اینکه راهمان را میرویم و به جلو می رویم، بدرون گمشدن و یافتن نو می رویم، مرتب به یاد بیاوریم که چرا این رفتن و مهاجرت ضرورت و یافتن هویت و عشقی نو ضرورت است. بیاد می آوریم که این سفر و گم شدن و جستجو مثل حرکت قوم یهود یک « سفر خروج» است و  برای دستیابی به سرزمین خویش و جهان نوی خویش، هویت نوین و یا رابطه ی عشقی نوین خویش است، تا حال با چنین « یادآوری»، در عین اینکه نگاهمان بر جلو و آینده  متمرکز شده است، بتوانیم جدیتر، خندانتر به جلو برانیم و امکانمان را به واقعیت نوین تبدیل سازیم. تنهابه این شیوه نمادین اورفه می توانست به هادس و مرگ کلک بزند. یعنی به این شیوه که در جلوی چشمان نمادینش آن «اویری دیک» و معشوق یا جهانی را ببیند که منتظر اوست و با رسیدنش به نور و زمین ظهور می کند، متولد می شود. یعنی بداند که تکرار و بازگشت به عقب و به معشوق از دست رفته ممکن نیست، « کمبود و فقدان»  را بپذیرد و حال بگوید اما این بدان معنا نیز هست که می توانم این معشوق را به شکلی نو و جدیدتر و زیباتر حال ببینم. زیرا او حال با رهایی از نگاه نوستالژی و پدرو مادر از دست رفته، معشوق از دست رفته، می تواند راهها و امکانات نو، روایاتی نو از عشق و هویت و غیره را ببیند و اینکه « خطایی ممکن نیست و هر خطایی یا بیراهه ای راهی نو است»، امکانی دیگر و راهی دیگر به عرصه هزارگستره زندگی و خلاقیت و ماجراجویی می تواند بشود. به عرصه واقعیت نمادین و قادر به تحول و هزار روایت شود. در این  حالت و زرنگی  وشرارت  خندان و نمادین هیچ خدایی نمی تواند از پس انسان بر آید. زیرا برای دستیابی به این هوشمندی بایستی فانی و  ناکامل بود، فانی بودن را قبول کرده باشی، کمبود و فقدان را پذیرفته باشی و اینکه « اصلی» در پشت نیست، بلکه بایستی این اصل را در جلو آفرید بسان یک روایت نو، امکان نو. بزبان دیگر بایستی گفت که اورفه خودآگاه یا ناخودآگاه به عقب می نگرد تا با قبول مرگ عشق و معشوق و فانی بودن خویش، با قبول کمبود و از دست دادن  و گذراندن سوگواری، حال قادر به «سراییدن» زیباترین سرودها شود و جهان را به ولوله اندازد، تا بتواند حال در جهانی که دیگر «تکرار ممکن نیست»، باز مرتب در حین هر عشق تازه ای مانند حالت معشوقش اویری دیک حاضر باشد به جهان زیرزمین رود و او را برگرداند. اینکه در هر رابطه ی تازه آنچیزی را، آن صحنه و تمنایی را تکرار بکند و بپایان برساند که او با اویری دیک نتوانست تجربه بکند یا به پایان برساند و به این خاطر به جستجویش پرداخت. زیرا حال او می تواند با این قدرت زمینی این « تکراری» را انجام دهد که در عین حال مرتب « تفاوت» می آفریند.

پایان

پانویس: « یک ثمره ی این بازگشت به خویشتن، گرفتار پشت سر یا تعصب قومی و غیره بودن، ناتوانی از فاصله گیری مدرن، بالغانه و لازم با هر پدیده، یا با هویت، با یک زبان مادری و یا زبان نوین است. زیرا بدون این توانایی «فاصله گیری از دیگری» و حتی دیگری مورد علاقه و کمی غریبه ماندن توانایی نقد و چالش مدرن ممکن نیست. چه برسد به نقد و چالش آکادمیک  یا تخصصی. نمونه این ناتوانی از فاصله گیری و نقد مدرن، آنگاه برای مثال جوابیه دکتر  محترم  آراز سلیمانی به نقد ساختاری من بر گفتار  ستم ملی آقای براهنی می شود. یعنی اینکه به جای نقد متقابل و اینکه بیاید بگوید کجا نظر من از منظر مدرن و یا ساختاری و آکادمیک غلط است، کجای انتقاد من بر ساختار گفتار ستم ملی براهنی دچار خطا یا کمبود است، مرا سرزنش اخلاقی می کند که چرا تئوری براهنی را  نقد کرده ام یا خطاهایش را روکرده ام و ثمرات تراژیک/کمدی وار این خطاها را نشان داده ام. یا ایشان ناراحت است که چرا اینگونه و نه مطابق میل ایشان نقد کرده ام و حال  دستور می دهد بروم قوم فارس و معضلاتش را نقد بکنم. یا دردناکتر و مضحکتر اینکه در این شاخ و شونه کشیدن سنتی و نگارشی و بجای نقد مدرن، از  جستجوی قوم فارس خیالی ایشان بدنبال گذشته و یا امام زمان سخن می گوید و نمی بیند که خودش در همان حال مرتب از زبان و قوم مادری منزه و قربانیش سخن می گوید که می خواهد به آن بازگردد و اینکه می خواهد حال به اغوش مام وطن ترکیش بازگردد، مثل همانهایی که سرزنششان می کند. همانطور که این شیوه نقد او بخوبی و بشدت ضعف او در شناخت این مباحث مدرن یا نقد مدرن را نشان می دهد و به اینخاطر سعی می کند از اصل مسئله در برود و باز  از درد و زخم قومی پیرهن عثمان درست بکند تا بحث نشود و نظریه براهنی نقد نشود. من نمی دانم ایشان دکتر چی هستند،شاید پزشک باشند. اما بهرحال دکترایی یا تخصصی اولیه در مباحث و چهارچوب نقد مدرن ندارند. زیرا کافیست که او همین متنش را به آلمانی یا انگلیسی بنویسد تا ببیند این پاسخ او چه مسخره می شود. یا به یک متخصص انگلیسی یا آلمانی نشان دهد تا شاید به او بگویند تفاوت نقد با سرزنش اخلاقی یا یارگیری و هواداری متعصبانه چیست. چیزی که هر بچه کلاس هفتم و هشتم در آلمان و غیره می داند. بدتر از همه اما «تیتر مقاله» اوست  که  به این شکل است: «پاسخ به نوشته ی داریوش برادری». زیرا در واقع چون نقد من بر گفتار ستم ملی براهنی است،اگر کسی هم واقعا بخواهد بجای نقد متقابل پاسخی مستقیم به نوشته بدهد، کسی جز براهنی نمی تواند باشد، . بقیه خوانندگان می توانند نقد و انتقاد خویش را مطرح بکنند، اما بجای آقای براهنی گرامی نمی توانند پاسخ بدهند، یا اینکه بخواهند پاسخ بدهند بلکه می توانند و بایستی نقد بکنند. زیرا همین خطای لغوی و نوشتاری که یک خطای فرویدی است، خودش مشکل نویسنده و جایگاهش  را در متنش و در ارتباط با نقد من سریع نشان می دهد. اینکه او در مقام پاسخ گویی، خراب کردن و یا خشم ورزیدن به میدان امده است و نه نقد متقابل و چالشی. به این خاطر نیز به جای بحث مرتب به زبان بی زبانی که بشدت خنده دار می شود، می گوید:« برو اجداد و قوم و خانواده فارس و ایرانی خودت را نقد کن، چکار ما داری. ما خودمون می دونیم چی هستیم و چی می خواهیم.». دوم و مهمتر اینکه  تفاوت و فاصله خویش را با براهنی از یاد برده است، چون احساس می کنند به یک همشهری قومیش یا مرادش نقدی  و انتقادی شده است، پس حس غیرتشان گل کرده و می خواهند به جای او پاسخ بدهند. حال ایشان براهنی می شوند و می خواهند به من پاسخ بدهند یا در مقام مرید او. همین خطاهای ظریف و اساسی در این پاسخ دکتر محترم آراز سلیمانی نشان می دهد که چرا نقد بر این بازگشت به خویشتنهای قومی نوین مهم است تا از دیسکورس مدرن و قواعد نقد مدرن و ساختار مدرن و از پروسه تحول مدرن ایرانی دفاع کرد. باری هر ایرانی مدرنی و از هر قوم یا گروهی بایستی این سخن مهم دلوز را آویزه گوش خویش بکند که «لازم است نه تنها در زبان مدرن یا نوینی که یاد می گیری همیشه یک بخش غریبه بمانی، بلکه اینکه حتی در زبان مادری (ایرانی یا ترک و کردت) همیشه یک بخش غریبه بمانی»، تا بتوانی خلاقیت مدرن یا نقد مدرن بیافرینی، وگرنه اسیر پشت سری، اسیر تعصبی و وهمی هستی و کودکی بیش نیستی و بناچار شکست، کوته بینی و چاه نوین می آفرینی. چه بخواهی یا نخواهی. بحث این است. نقد من و پاسخ دکتر آراز سلیمانی برای نقد مقایسه ای خوانندگان.

http://www.iranglobal.info/node/14319

http://www.iranglobal.info/node/14441

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

داریوش برادری

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.