رفتن به محتوای اصلی

سپیده رشنو در سالگرد بازداشتش روایت آن شب را نوشت:
17.07.2023 - 07:54

 

«یخ می‌مالیدم به پام و گوگل را می‌گشتم دنبال دوایی خانگی برای سوختگی که صدای تق تقِ در آمد. آن هم در ساختمانی سه واحدی که در توییتی آن را ساختمانِ «آدم‌های تنها» نامیده‌بودم. صدای در برای یکِ نیمه‌شب عادی نبود. گفتم بله؟ گفت: «پسر آقای رحیمی‌ام. می‌شه باز کنید.» آقای رحیمی که بود؟ مدیر ساختمان که پسر خیلی جوانی داشت و اگر کاری هم داشت با سوادِ نصفه‌نیمه‌ای به واتس‌اَپِ خانم «رشپور» اقتضا می‌کرد.

سرد شدم و می‌لرزیدم. دوباره تق تقِ محکم‌ترِ در که پسر آقای رحیمی هستم می‌شه باز کنید. صدای مردی میان‌سال، پشت درِ چوبی، آن هم یکِ نیمه شب داشت با تحکم داشت می‌‌گفت من پسر آقای رحیمی هستم. بدنم به رعشه افتاد. دنبال گوشی گشتم. تنها چیزی که می‌توانستم ازش دفاع کنم نه خودم بود و نه تنم. یک گوشی تلفن بود که دو هفته هم از خریدش نگذشته‌بود. صفحهٔ گوشی را نمی‌دیدم. همه چیز خاکستریِ محوی بود که فقط صدای لگد و مشت کوبیدن به در از آن می‌آمد. می‌خواستم به کسی زنگ بزنم؟ نمی‌دانم. فقط توانستم گوشی را جایی قایم کنم. چرا؟ نمی‌دانم.

گیر افتاده‌بودم. دستی با مشت در را می‌کوبید که خانم ما از نیروی انتظامی اومدیم، باز کن و تنی پشت در داشت می‌لرزید که چرا باید خانم مورد نظر آن‌ها باشد که یاد بی‌آرتیِ هشت‌ونیم صبحِ همان روز افتاد. تنی نیمه برهنه که بی‌دفاعی‌اش از هر وقتی بیشتر بود. مرغِ سرکنده‌ای که داشت دور خودش می‌چرخید. جسمِ حیران و کوری که در پنجاه متریِ خانه‌اش بال بال می‌زد که یکهو چیزی شبیه تبر در را شکافت. انگار که تبر به پشتِ خودش خورد و برای چند ثانیه نتوانست تکان بخورد.

شلوار جینِ افتاده در گوشهٔ هال، شلوار جینی که از خستگیِ کار هنوز مقداری توش مانده‌بود را توی همان سرگیجه پا کردم. رفتم توی بالکنِ اتاق خواب. دورترین نقطه از دری که داشت تکه و پاره می‌شد. زلزله‌ای داشت مرا دور خودم می‌چرخاند. میله‌های بالکن که تا سقف رفته بودند را توی مشت گرفته بودم و طوری تکان می‌دادم که فکر می‌کردم ده نفر توی دست‌‌هام جمع شده‌اند و دارند میله‌ها را از جا می‌کنند‌. ده نفر توی گلوم دارند جیغ می‌کشند و کمک می‌خواهند. تنها فریاد می‌زدند: کمک... مردم کمک.

یکهو صدای چند نفری که پایین بالکن ایستاده‌بودند بلند شد که جیغ نکش وگرنه میایم بالا و گردنت رو می‌‌شکنیم. دوباره جیغ که صدای مهیب و چرکی جیغ را قطع کرد‌. نصفِ در باز شده‌بود و سوتِ جیغ مانندی همه چیز را در سکوت فرو برد. فریاد می‌زدم و کمک می‌خواستم و همسایه‌ها فرو رفته در لختهٔ بی‌چاره‌گی از بالکن و پشت‌بام با بُهت نگاه می‌کردند. از این‌جا برایم سفید است تا جایی که گوشهٔ هال، دستبند زده و نشسته، زنی داشت توی سر و صورتم می‌زد و چند مرد لگد می‌زدند. آن تکهٔ زمانِ سفید انگار نوعی مرگ بود و در آن شب مغز برای دقایقی هیچ چیز را ثبت نکرده‌‌بود.

حدود ده، دوازده نفر، شاید هم بیشتر یا کمتر توی خانه هر سوراخی را وارسی می‌کردند. یک نفر فیلم می‌گرفت. دو نفر دفتر و دستک داشتند. اما تحقیرِ من تقسیم شده‌بود بین همه‌شان‌. هر کسی سهم خودش را برداشته‌بود و چیزی می‌گفت.

تنها موفقیتم در آن شب سُر دادن گوشی زیر میز تحریر بود. هجوم‌‌آورندگان ناامید شده‌بودند و داشتیم می‌رفتیم که در سکوتِ له شدن تکه‌های چوب زیر کفش‌هاشان، صدای گوشی بلند شد. آن تنِ نیمه برهنهٔ کور یادش رفته‌بود سایلنت کند. ریسهٔ قهرمانانهٔ مضحکی می‌رفتند. فکر می‌کردند گنج پیدا کرده‌اند.

روز بیستم بازداشت بازپرس وقتی مرا دید گفت تو همونی هستی که موقع دستگیری شرارت کردی؟ شرارت! توی همین بازجویی آخر، وقتی داشتم به احضار و پروندهٔ جدید اعتراض می‌کردم، بازجو وسط حرف‌هاش گفت حالا خوب بود می‌اومدیم مثل پارسال با اون وضع ناجور می‌گرفتیمت؟ یعنی خود بازجو هم آن شبیه‌خونِ شاینینگ‌‌مآبانه را وضعِ ناجور می‌دانست.

دیگر در آن «خانهٔ عزیز کوچه رحمانی» نیستم. اما هنوز هم وقتی کلید می‌اندازم به درِ خانه، منتظرم کسی توی خانه باشد. هرچند آدم کم کم یاد می‌گیرد چطور ترسش را بغل کند و با آن زندگی کند. و چطور وقتی سرش را روی بالشت می‌گذارد، منتظر باشد هر آن یک تبر بخورد وسط در. گرفتنِ گوشه‌های آن شب ۲۵ تیر و پهن کردنش برای دیگری یا خط به خط کردنش یا حتی دیدن این عکس، تا همین چند روز پیش برایم ممکن نبود.

وقتی مادرم موهای دخترِ هفت هشت ساله‌اش را دُم خرگوشی می‌بست و با اکراه در آفتابِ تابستانِ روستا رهایش می‌کرد که لپ‌هاش سرخ نشود، یک روز فکر می‌کرد که دور دستان دخترش را دستبند بزنند و در بازداشتگاه نگهش دارند؟

با مچِ پای سوخته‌‌ای که لگدِ کفش خورده‌بود (بعدتر با پماد‌های بی‌ هیچ تجویزِ درستِ بهداری اوین عفونت کرد) و دردش بدن را می‌لرزاند، با بدن و غروری له شده، رسیدم به در آهنیِ انفرادی. آن نیمه‌شب نتوانستم بخوابم. آن زنِ بهت‌زده چگونه می‌توانست بخوابد؟ بازداشتگاه برایم باورکردنی نبود. منتظر بودم صبح شود یا سقوطی بیدارم کند از این کابوس.

بعدتر وقتی سلول عمومی شد و توانستم حافظِ کهنه و کوچکی را دستم بگیرم، رسیدم به بیتی. آن بیت برای زنِ خسته و بی‌طاقتی که بعدِ تحلیل رفتن در بازجویی‌ها دوباره به سلول خفه و تنگ و تماماً خاکستری‌اش برمی‌گشت، شبیه دسته‌گلی از نرگس بود:

«به نااُمیدی مرو از این در بزن فالی، بُود که قرعهٔ دولت به نام ما افتد»

کابوس ماند و می‌ماند. «ما» نیز مانده و ایستاده‌ایم.»

#سپيده_رشنو

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.