رفتن به محتوای اصلی

داستان یک تولد / این داستان زاده شدن یک کودک افغان است .
22.08.2023 - 02:59

داستان یک تولد .

این داستان زاده شدن یک کودک افغان است .

زاده شدن در سرزمینی با کوه های بلند .دره های عمیق . گردنه های صعب العبور . سرزمینی که هنوز سفر اسکندر مقدونی ولشگریانش در آن پایان نیافته وزره از تن نیفکنده اند .

هنوز سر بازان او درامتداد دره اسرار آمیز وناشناخته اسمار در نورستان به سیاق دوران باستان زندگی می کنند . نمی دانند کدام پادشاه آمد .کدام پادشاه رفت.کدام حکومت سرنگون شد. کدام بر جای وی نشست. مجاهد چه میگفت ؟طالبان چه میخواهد ؟مردمانی که هنوز از پشم بز جامه بر تن راست می کنند.با چراغ پیه سوز شب به روز می رسانند.

هنوز سواران سلطان غازی در قندهار در غزنین می چرخند.بدستی شمشیر وبدستی قران شهر ها وروستا هارا به ویرانه مبدل می کنند . هنوزجنگ قدرت ولشگر کشی به پایان نرسیده است .جای سواران را تانک ها ،تفنگ های لیزری امریکائی و انگلیسی ، مسلسل کالا شینکف گرفته است .

قبیله با قبیله . فکر با فکر برادر بابرادر می جنگد .

هراز چند گاهی بیرقی به پا می شود و پس از چندی فرو می افتد . زندگی عشق به تنگنا افتاده ومرگ وخشونت میدان داری میکند .خشونت در بطن زندگی جا خوش کرده است .

خشونت زاده سالها جنگ . سالها دربه دری فقر.وبی قانونی وعقب ماندگی حاصل از آن . هر حکایتی که می شنوی جزخشونت واندوه و مرگ نیست .زنان وکودکان بزر کترین قربانیان این جنگ های تحمیل شده بر این سرزمین زیبا اماغرق در ماتم واندوه است.

سرزمینی گرفتار در طاعون مذهب ،تحجر ،تعصب های قومی وگروهی . آورد گاه سیاست های بزرگ جهانی .قربانی مظلومی بنام انسان افغان بنام زن افغان وکودک افغان ! مظلوم ترین موجود ات رها شده در بیغوله ای بنام افغانستان .ویران شده توسط قدرت های بزرگ جهان .لعنتتان باد.

سرزمین ویران شده ای که زن ستم دیده ترین و زجرکشیده ترین موجود آن است .تحقیر شده بنام سیاه سر ،کوچ،مادر طفلان، بی نام وبی هویت .

جائی که بیمارستان زنان امکانی برای نگهداری موقت نوزادان زود تر از موعود متولد شده ندارد . شانس بسیار اندکی برای زنده ماندن چنین کودکان وجود دارد.

"دیروز کودک وزن پسرم هنگام زایمان مردندوبی آنکه حتی یک پزشگ برای زایمان سختش بالای سر اوباشد .گریه امانش نمی دهد.

بیاد داستانی می افتم که او سال ها قبل از تولد یک نوزادافغان برایم نقل کرد .

داستان کوتاه زاده شدن یک کودک افغان را داخل کامیونی کهنه در راهی پر پیچ وخم نقل کرد !تا درد ورنج یک زن افغان را بیان کند .

حال زن وکودک پسرش چنین تلخ چشم برجهان فرو بسته بودند.تصلایش ممکن نبود.تنها با یاد آوری این داستان اندکی آرامش کردم .

چرا که می دانستم با چه عشقی بر این سرزمین و جان سختی مردمان آن می نگرد و بر آن ها دل می سوزاند .

اکامیونی را تصویر کرد ،که مشابه آن را تنها در پاکستان وهندوستان می توان یافت . کامیو نی بزرگ که قسمت بار آن با تخته های بلند ساخته شده بود با نقاشی هائی از مناظر کوه ها ودشت ها . با دهها منگوله آویزان شده بر جلو خان آن .

از دو طبقه ساخته شده بود . طبقه زیرین به ارتفاع دومتر برای حمل گاو و گوسفند . وطبقه بالا برای حمل انسان .یک نردبان سه متری داشت که مسافران از آن بالا می رفتند . گاه پنجاه نفر در هم می تنیدند . راه های پرپیج وخم پراز دست انداز . از راه های اصلی رفتن ممکن نبود بر سر هر گردنه گاه مجاهدی و زمانی بعد آن طالبانی راه می بستند . اکثر وقت ها باید از بی راهه می رفتی . بی راهه ای که استخوان خرد میکرد . ویک راه دو ساعته گاه یک روز طول می کشید . دلم برای پیر مردان وکودکان می سوخت اما چه می توانستم بکنم . یک روز دو مرد وزنی در یکی از همان بی راهه ها دست بلند کردند . ایستادم نردبان را گذاشتم که بالا شوند. نخست یکی از مرد ها بالا شد. بعد زن چادری یبالا رفت وبعد مرد دیگر جا نبود به سختی خود را به انتهای کامیون رساندند وجا گرفتند .

ومن به راه افتادم ..راه طولانی بود وپردست انداز. کامیون به سختی می رفت . بعد چند ساعت برای استراحت ایستادم همه پائین شدند جز آن زن چادری. دو مرد همراهش پائین آمدند واستکانی چائی برایش بردند .

باز به راه افتادیم وسرانجام دمدمه های غروب به پل خمری رسیدیم .مقصد نهائی بود . همه پیاده شدند.زن چادری را دیدم که به آرامی به کناره نردبان آمد چیزی پیچیده شده در یک لنگی را به مردش داد. صدای گریه یک کودک بود .

پرسیدم این از کجا شد ؟

مرد در من نگاه کرد گفت" همان موقع که سوار شدیم ساعتی بعد زنم این طفل را به دنیا اورد . بچه است وخندید ."

با تعجب پرسیدم چطور میان آن همه مرد ؟

گفت:" مسافران جا باز کردند ما لنگی هایمان را پرده کردیم واو خود بچه را به دنیا آورد . او زن افغان است . من مرد افغان واین بچه بچه افغان واین مرد کا کا ی اوست ."

زن آرام وبی صدا از پله ها پائین آمد بچه پیچیده شده در لنگی خون آلود را گرفت وبه زیر چادر برد . آرام مانندشبحی به دنبال مردان راه افتاد .

یک کودک افغان به دنیا آمده بود . کودکی که تولدش چنین سخت وبی صدا بود!

آینده اش سخت تر از آن! که در گردنه دیگر زندگی به انتظار نشسته بود. ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.