جان گِرِی استاد دانشگاه اقتصاد لندن و صاحب کرسی تفکر اروپایی است. از او مقالات فراوانی در نقد نئولیبرالیسم در روزنامههای «گاردین»، »ضمیمه ادبی تایمز» و غیره به چاپ میرسد. آثار او تاکنون به بیست زبان دنیا ترجمه شده است. او در زمینه فلسفه سیاسی تالیفات متعددی دارد و در حوزه فلسفه، اقتصاد قلم میزند. در سالهای هشتاد میلادی قرن بیستم از هواداران راست بود، اما سپس به چپ پیوست و با حزب کارگر انگلیس فعالیت کرد. وی از هواداران مکتب فکری لیبرالیسم است. از جمله آثار او عبارتند از: «آزادی در اندیشه هایک» (۱۹٨۴)، ، «پس از سوسیال دمکراسی»، «پسا-لیبرالیسم: پژوهشی در فلسفه سیاسی» (۱۹۹٣)، «آیزیا برلین» (۱۹۹۵)، «فجر دروغین: توهم سرمایهداری جهانی» (۱۹۹٨)، «دو چهره لیبرالیسم» (۲۰۰۰)، «سگهای پوشالی: تاملاتی درباره انسان و حیوان»(۲۰۰۲)، «بدعت: در مخالفت با پیشرفت و توهمهای دیگر» (۲۰۰۴)، «عشای ربانی سیاه: دین قیامتبین و مرگ مدینه فاضله» (۲۰۰۷). آن چه در ذیل میآید، بخش اول کتاب «زایشِ القاعده از روح مدرن» (۲۰۰٣) است که به زبان آلمانی هم ترجمه شده است. این کتاب شامل هشت بخش است.
ترجمه سه بخش از این کتاب در اختیار خوانندگان قرار میگیرد. این سه بخش عبارتند از: ۱- آن چه القاعده ویران کرده است؛ ۲- سه پروژه مدرن؛ ٣- چرا ما هنوز معنای مدرن بودن را هم نمیدانیم. علامت [] از مترجم است.
--------------------------
آن چه القاعده ویران کرده است
"بشریت" بهراستی واژه خطرناکی است: نه تنها بیانگر هیچ نکتهی معینی نیست، بلکه یک نیمهخدای خالدار تازه به کلافِ سر درگم سایر مفاهیم اضافه میکند. (آلکساندر هرزن)
سوقصدکنندگان انتحاری، در یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱، با حمله به واشنگتن و نیویورک، تنها هزاران مردم عادی را نکشته و برج مرکز تجارت جهانی را به تلی از خاک و خاکستر بدل نکردند، بلکه اسطوره حکمفرمای غرب را ویران کردند.
ارکان جوامع غربی مبتنی بر این اعتقاد است که «مدرن» یک وضعیت کاملا معین است که همه جا شبیه و بیقید و شرط خوب است، و جوامع هر چه مدرن شوند هم به یکدیگر شبیه، و هم بهتر میشوند. مدرن بودن به معنای به کرسی نشاندن ارزشهای ما است – یعنی ارزشهای روشنگری، همانطور که ما با طوع و رغبت نام مینهیم.
هیچ کلیشهای،بیشتر از این ادعا، که القاعده بازگشت به قرون وسطا میباشد، به تحمیقِ عمومی کمک نمیکند. القاعده پدیده همزاد جهانیسازی است. القاعده نیز، همانند انحصاراتِ مواد مخدر و ادغامِ بنگاههای اقتصادی در دهه نود، به آن زمانی بوجود آمد که تعدیلزدائی مالی درآمدهایی هنگفتی در آن سوی آب [در آمریکا] رقم زده، و جنایت سازمانیافته به یک پدیده جهانی بدل شده بود. بارزترین ویژگی این موضوع – گسترش جهانی شکلی از خصوصی شدن زور و خشونت سازمانیافته- در گذشته غیرممکن بود. این باور که میتوان ازطریق اقداماتِ ویرانگرانه جنجالی با زور دنیای جدیدی بوجود آورد، در هیچ جای قرون وسطا به چشم نمیخورد. سلفِ بلافصل القاعده، ازلحاظ زمانی، آنارشیستهای اروپایی اواخر قرن نوزدهماند.
هر کسی که ظن دارد ترور انقلابی یک اختراع مدرن است، تاریخ اخیر را نادیده میگیرد. اتحاد شوروی تلاشی برای جامه عمل پوشاندن به آرمانهای روشنگری، آرمان جهانی بدون قدرت و بدون نزاع، بود. به نام این آرمان در اتحاد شوروی میلیونها انسان به قتل رسید یا به بیگاری گرفته شد. آلمانِ نازی مرتکبِ سیاهترین جنایت نسلکشی در تاریخ بشر شد؛ و آنهم به هدفِ اصلاح و پرورش انسان طراز نوین. هیچ یک از اعصار پیشین چنین پروژههائی بوجود نیاورده است. حمامهای گاز و کولاک پدیدههای مدرن است.
مدرن بودن انواع و اقسام دارد، و برخی از آن، هولناک است. این باور که فقط یک نوع [از مدرن بودن] وجود دارد و آن قطعاً خیر است، منتها ریشههای قوی دارد. از قرن هجدهم این عقیده که پیشرفت علمی و رهائی بشریت دست در دست هم دارد، حکمفرما گشت. این باور روشنگری – که دیری نپائید که خصلتهای دینی به خود گرفت- بوضوح در یک نهضت روشنفکری جذاب و گاهی گروتسک، اما در درازمدت تاثیرگذار اوایل قرن نوزدهم، که پوزیتیوسم نام گرفت، بازتاب یافت.
پوزیتیوستها بر این عقیده بودند که هرچه اشکال جامعه بیشتر به شناختهای علمی استوار باشند، بیشتر باید به یکدیگر شبیه بشوند. شناختهای علمی به اخلاق جهانی راه میبَرد. مطابق با این اخلاق، هدف هر جامعهای حتیالامکان سطح بالایی از تولید میباشد. بشریت ازطریق استفاده از تکنولوژی هر دفعه بیشتر بر ذخایر زمین تسلط پیدا خواهد کرد و سرانجام بر بدترین اشکال فقر و فلاکت، که دلایل طبیعی داشتند، غلبه خواهد کرد، میتواند فقر و جنگ را ریشهکن کند. بشریت ازطریق قدرتِ علم قادر خواهد بود دنیای جدیدی بسازد.
درباره این که دنیا باید چه شکلی باشد همیشه اختلاف نظر وجود داشته است. دنیا، برای مارکس و لنین، بیسروری بیطبقه و برابریطلب بود؛ برای فوکویاما و نئولیبرالها، بازار آزاد جهانی. اینها رویاهایی بسیار متفاوت از آینده مبتنی بر علم است، اما این واقعیت از قدرت اعتقادی که در این رویاها بیان میشود بههیچوجه نمیکاهد.
برداشتهای تحصلی ازطریق تاثیر عظیمشان بر مارکس، مایه الهام آزمایش خانمانسوز [سوسیالیسم واقعاً موجود در] شوروی، یعنی اقتصاد برنامهریزی مرکزی بودند. سپس، پس از فروپاشی حکومت اتحاد جماهیر شوروی، این برداشتها چونان کیشِ بازار آزاد دوباره ظاهر شدند. این اعتقاد بر اذهان تسلط پیدا کرد که تنها «سرمایهداری دمکراتیک به سبک آمریکا» بهراستی مدرن میباشد، و ازاینگذشته، رسالت دارد در همه جا گسترش پیدا کند. درطی این گسترش تمدن جهانی بوجود خواهد آمد و تاریخ به پایان میرسد.
احیاناً این اعتقاد به نظر منشور پوچی بیاید، و پوچ هم هست. اما، پوچتر، این واقعیت است که این منشور هم چنان در همه جا در حال گسترش است. در طرحهای احزاب سیاسی بزرگ در سرتاسر جهان رخنه میکند، خط مشی نهادهایی را مانند صندوق جهانی پول تعیین میکند. این اعتقاد است که به «جنگ علیه ترور»، که در آن القاعده بهعنوان باقیمانده گذشته تلقی میشود، روح میدهد.
این دیدگاه کذبِ محض است. اسلام رادیکال هم ، مانند کمونیسم و نازیسم، یک پدیده مدرن است. اسلام رادیکال ادعای ضد-غربی بودن دارد، اما قویاً هم از ایدئولوژیهای غربی هم از سنن اسلامی تاثیر گرفته است. اسلامگرایان رادیکال، همرای با مارکسیستها و نئولیبرالها، تاریخ را پیشدرآمد دنیای جدید تعبیر میکنند. و همهی آنان اعتقاد راسخ دارند که میتوانند انسان جدیدی خلق کنند. بهراستی اگر اسطوره مدرنی وجود دارد، همین است.
از دنیای جدید، آنگونه که القاعده آن را تصور میکند، قدرت و منازعات رخت بر بستهاند. دنیای جدید محصول تخیل انقلابی است، نه نسخه برای حیاتِ جامعه مدرن – اما این دنیای جدید القاعده را از دنیای جدید مارکس و باکونین، لنین و مائو یا از قدیسان نئولیبرال، که همین اواخر نوید پایان تاریخ را سر دادهاند، جدا نمیکند. القاعده هم، درست مانند این جنبشهای مدرن غربی، در مصاف با نیازهای اساسی انسانی شکست میخورد.
اسطوره زمان مدرن حاکی از آن است که، علم، بشریت را در موقعیتی قرار میدهد تا بر سرنوشت خود حاکم شود، اما «بشریت» خود یک اسطوره است، یادگار گردوغبارگرفته ایمان مذهبی. در واقعیت فقط انسانهایی وجود دارد که از دانش فزایندهای که تحقیقات علمی در اختیارش مینهد، استفاده میکند، تا اهداف متضادش را دنبال کند.
سه پروژه مدرن
(کمونیسم روسی، فاشیسم هیتلری، اسلام رادیکال)
[...] اروپای ۱۹۱۴ شاید به مرزهای چنین مدرنیتی رسیده بود. هر اندیشمند صاحبنامی قرارگاه همه جهاننگریها بود و هر متفکری نمایشگاه جهانی افکار. آثار متفکرانی وجود داشت که ازلحاظ غنای اضداد و انگیزههای فکری متضاد بازی نور جنونآمیز شهرهای بزرگ را به ذهن متبادر کرد [...] به چه چیزهای دیگر، چندین اثر، محاسبه، تجلیاتِ زندگی نیاز بود تا این شیدایی ممکن، و به نمادِ اوجِ حکمت، به پیروزی بشریت برکشیده شد؟ پاول والری
اروپا صد سال قبل خود را الگوی جهان قلمداد کرد. با اتکا به قدرت غالب اقتصادی و نظامی، به نظر رسید که شکل تمدن اروپایی از همه تمدنهای دیگر سرتر باشد. اکثر اروپائیان تردیدی نداشتند که ارزشهای اروپائی درطی قرن بیستم بر سرتاسر جهان حکمفرما خواهد شد.
و به اعتباری، حق با آنان بوده است. کمونیسم روسی، ناسیونالسوسیالیسم و بنیادگرائی اسلامی، هر سه، حمله به ارزشهای غربی قلمداد میشوند. اما واقعیت این است که هر یک از الگوها را میشود تلاش برای متحقق ساختن یک آرمان مدرن اروپائی تلقی کرد.
فاجعه جنگ جهانی اول به اعتماد بنفس اروپائی ضربه گیجکنندهای وارد می کند، اما شرایط را برای تلاش بلندپروازانه نوسازی بر پایه یک الگوی اروپائی هم فراهم میکند. آزمایش سوسیالیسم واقعاً موجود در اتحاد شوروی توسط جنگ داخلی اروپائی میسر شد. بااینهمه، این آزمایش بیتردید یک پروژه اروپائی بود.
جنگ سرد هنوز هم ، این جا و آن جا، نزاع میان غرب و شرق توصیف میشود، اما دراین میان نزاع اصلی میان راستآئینی شرقی و مسیحیت غربی را، که از لحاض زمانی بر آن متقدم بود، از یاد میبریم. وقتی روسیه هیچوقت یک کشور غربی نبوده است، به این دلیل نیست چون روسیه در حوزه دین همیشه خود را درمقابل غرب تعریف کرده است. کمونیسم روسی بههیچوجه دشمن «غرب» نبود، بلکه بهواقع، یکی از هزاران کوشش ناموفق برای «غربی کردن» روسیه بود.
دانشمندان علوم اجتماعی غرب سالها است که کوشش میکنند دولت اتحاد شوروی را بازگشت به سنت روسی جباریت و بربریت تعبیر کنند. اما حقیقت برعکس است. روسیه تزاری نواقص متعددی داشت، کشتارهای وحشتاکی صورت گرفت، اما کشتار جمعی به هدف استکمال بخشیدن به انسان، از زمره جنایات تزار نبود. کشتار جمعی در روسیه نخست با لنین شروع شد که خود را بهحق در سنت قهر انقلابی، که به دوران ژاکوبنها باز میگردد، جای داد.
دولت شوراها قطعاً از سنن استبداد روسی بهره گرفت، اما در یک صومعه ارتدوکس به دنیا نیامد. دولت شوروی بههیچوجه نه اولین تلاش و نه آخرین تلاش برای استقرار یک رژیم غربی در زمین روسیه بود. روسیه پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی هم کشور غربی نشد، و به موضع دوگانه تاریخی خود در مقابل غرب بازگشت – دوگانگی که اکنون توسط نتیجه ویرانگر تلاش مجدد برای برای بازسازی کشور برطبق نمونه غرب عمیق هم شده است.
کمونیسم روسی در قلب تمدن غربی پدید آمد، و نمیتوانست از محیط دیگری هم ریشه بگیرد. مارکسیسم تنها شکل رادیکال باور روشنگری به پیشرفت است – خود این باور نیز تغییر شکل امید مسیحی است.
البته همهی متفکران عصر روشنگری از اندیشه پیشرفت گرم نشدند. حتا ولتر - بزرگترین فیلسوف عصر روشنگری - از این اندیشه دفاع همیشه نکرده است. بااینحال، مارکس با نحله عمده روشنگری در این نظر موافق بود که افزایش دانش سبب میشود انسانها قادر به ساختن آیندهای بشوند که بهتر از هر آیندهای است که آنان در گذشته میشناسند.
همانطور که میدانیم، مارکس فلسفه هگل را وارونه میکند. مارکس آن جا که هگل گفت تاریخ توالی ایدههای متعالی میباشد، ادعا کرد که ایدهها نخست ازطریق تغییروتحولات پایه مادی جامعه رشد و نمو مییابند. آن چه که بندرت مورد توجه قرار میگیرد این واقعیت است که برداشت مارکس و هگل از تاریخ تنها میتوانست از دل فرهنگ یهودی-مسیحی زاده شود.
هگل و مارکس، مانند یهودیت و مسیحیت، تاریخ را دِرام اخلاقی قلمداد کردند که در پایان آن، اقدام نهائی رستگاری ایستاده است. چنین زاویه دیدی در فرهنگهای دیگر ناآشنا است. برای یونانیان و رومیان، و همین طور برای هندیان و چینیها، تاریخ اهمیت خاصی ندارد، و بهعنوان یک سلسله ادوار تعبیر میشود که هیچ فرقی از ادوار طبیعت ندارد.
بنابراین مارکسیسم فلسفه روشنگری است که بر برداشت یهودی-مسیحی از تاریخ مبتنی است. به عبارت دیگر، مارکسیسم، از بابت الگویی، دکترین غربی است. بدینگونه او در روسیه، آن جا که با بلشویسم برنامه غربیسازی دیگری دنبال کرد، نیز فهمیده شد. از همان زمان پتر کبیر، بخشی از افکار عمومی در روسیه تنها راهحلّ کشور را دربست در اروپائی شدن دیدند. دیکتاتوری لنین تنها تلاشی بود از میان تلاشهای دیگر برای نوسازی کردن روسیه برطبق سرمشق اروپائی.
بلشویستها از همان ابتدا بر آن بودند از همان چیزی کُپی کنند که مشخصات پیشرفته زندگی اروپائی قلمداد کردند. صنعتیسازی شتابان کشور جبری بود. زندگی دهقانی باید حذف میشد و کشاورزی مطابق با نمونه صنعتی تجدید سازمان. تولید انبوه – بر پایه تحقیقات مهندس آمریکائی، ف. و. تایلور درباره زمان و حرکت در محل کار، که بسیار مورد تحسین لنین بود- تنها راه رسیدن به ثروت و رفاه قلمداد شد. بلشویستها، همرای با مارکس، بر این باور بودند که آزادی انسان تنها از طریق صنعتیسازی ممکن میباشد. تولید صنعتی برای بلشویستها بازتاب قدرت انسان بر طبیعت بود. آنها با تبدیل جهان طبیعی به استفاده صنعتی، عقیده داشتند که بتوانند نیازهای بشریت را ارضا کنند. درعینحال بشریت میتواند از این طریق به زمین معنای نوعدوستانه بدهد.
بلشویستها بهعنوان پیروان صدیق مارکس هدف شان انسانی کردن طبیعت بود. آنها از جمعیکردن کشاورزی شروع کردند و در آخر توانایی روسیه را برای تامین مایحتاج خود نابود کردند. میلیونها دهقان یا از روی گرسنگی تلف شدند یا در اردوگاههای کار جان سپردند. اراضی وسیعی از روسیه به صحرای بیآب و علف بدل شدند. ترور و فلاکت زمان شوروی علائم غیرقابلانکاری بر زمین روسیه جای نهاد. طبیعت به انقیاد انسان درآورده شد.
ریشههای حکومت شوروری رویاهای خیالی روشنگری بود. لنین تا پایان عمر بر این اعتقاد پای فشرد، دولت پس از دوره ترور انقلابی از بین خواهد رفت. تروتسکی از گروگانگیری و قتل بهعنوان مراحل ضروری راه دستیابی به دنیایی دفاع کرد که درآن هر انسانی از نبوغ میکل آنجلو یا شکسپیر برخوردار میباشد. برای تحقق این توهمات بیمارگونه خون زیادی ریخته شد.
نتیجه تلاش برای واقعیت ساختن مدینه فاضله بلشویستی، یک رژیم تامگرا بود. این قطعاً تحریفِ انگاره اصلی مارکس نبود. بهرغم کثرتِ ادعاهای مخالف، این رژیم تنها شکلی بود که انگاره مارکس میتوانست در عمل به خود بگیرد. الگوی کمونیسم مارکس از این نقطه حرکت میکند که نظام طبقاتی علتِ اصلی منازعات انسانی است. چنان چه این نظام از بین برود، قدرتِ دولت زائد میشود.
اما ریشههای منازعات در واقعیت میان انسانها خیلی متنوعاند. اختلافات طبقاتی تنها یکی از عللاند، و بندرت علت عمده. تفاوتهای قومی و دینی، کمیابی ذخایر طبیعی و رویارویی انگارههای ارزشی رقیب انشعابات عمیقی ایجاد میکنند. نمیتوان این گونه منازعات را از بین برد بلکه تنها تعدیل کرد. نظارت متقابل اشکال حکومت سنتی یکی از روشهای برخورد با این واقعیت است.
تلاش برای از بین بردن دولت، به نظارت نامحدود بر شخص منجر میشود. لنین سنگپایه رژیم استالینی را نهاده است. و آرمان کمونیستی مارکس دیکتاتوری لنینی را در دل خود نهفته داشت. توتالیتاریسم ناگزیر زمانی بوجود میآید که هدفِ جهانی عاری از قدرت و نزاع پیگیرانه تعقیب شود.
وقتی توتالیتاریسم شوروی محصول نقاط ضعف اندیشه روشنگری بود، پس همین امر درباره فروپاشیاش هم صادق بود. ناتوانی اقتصادی حکومت شوروی را به نابودی نکشانده است. عامل عمده این شکست نیروهایی بودند که در یک دنیای جدید، همان گونه که مارکس و بعدها نئولیبرالها هم تصور کردند، اصلا نمیباید وجود داشته باشند.
بیتردید اتفاقات تاریخی هم نقش ایفا کردند. جنگِ ستارگان رونالد ریگان چه بسا تمرین در صورتبندی هستی یک برداشت واقعی برای دفاع ملت بوده باشد، اما او بدینوسیله بخشی از زبدگان نظام شوروی را قانع کرد که کشورشان میباید تغییر کند تا به بقا ادامه دهد. طلوع میخائیل گورباچف مرهون این نگرش بود که رژیم شوروی در جا میزند و فاسد میباشد؛ اما اصلاحات گورباچف درنهایت موید آن بودند که این رژیم بهکلی نامشروع بود. کشور شوروی به شیوه نامتعارفی فرو پاشید، بدون زور و خشونت قابلذکری – نه از سوی حکمرانان نه از سوی محکومان.
در پشت رژیم ضعیف شوروی قدرتِ لایزال ناسیونالیسم و دین ایستاده بود. لهستان درآخر توسط قوای کلیسا به نخستین کشور پسا-تامگرا تبدیل شد. افغانستان در برابر مداخله نظامی شوروی ازطریق بنیادگرایی اسلامی تاب آورد – بنیادگرایی که در آن زمان توسط غرب مورد حمایت قرار گرفت.
آزمایشِ [سوسیالیسم واقعا موجود در] شوروی به بهای قربانیان انسانی عظیمی شکست خورد. بااینحال، در بسیاری از کشورهای دیگر تکرار شد. در دوران حکومت مائو اتحاد شوروی برای چین سرمشق رشد اقتصادی بود. وقتی چین – هنگام انقلاب فرهنگی- از این سرمشق روی بر گرداند، این روی برگرداندن به هدف به اجرا درآوردن یک شکل اصیل سوسیالیسم اتفاق افتاد. عواقب [این شکل اصیل سوسیالیسم] از روسیه هم بدتر بود: تلفاتِ سنگین زندگی انسان و از دست رفتن آزادی انسان، همراه با بدترشدن شدید شرایط محیط زیست. نخست با ردّ ارثیه مارکسیستی در سالهای هشتاد بود که چین راه خود را پیدا کرد.
حکومت استبدادی شوروی، هم از جهت ابعاد هم از جهت هدفگزاری، هم از بابت خلق انسان سوسیالیستی طراز نوین، به شیوه شگفتی مدرن بود. همین موضوع درباره نسلکشی نازیستها صادق است.
ناسیونالسوسیالیسم معجونی از ایدههای بد و جنونآمیز بود. حکیمانِ الهی و غیبدانان با مسیحیان یهودیستیز و مریدانِ آئینهای رسمی برای تقدیس خدایان کهن شمالی دست اخوت به هم دادند؛ و هواداران پندار مسخشده ناسیونالیسم رومانتیکِ هِردِر شانه به شانه هواداران «نژادپرستی علمی» رژه رفتند. خلاصه، خواست قضاوت کردن درباره چنین معجونی جسارت میخواهد. اما واضح است که نازیستها در مقابل جهان مدرن یا روشنگری نیز بههیچوجه آشکارا به دشمنی نیایستادند.
هیتلر هرگز تردیدی نداشت که نازیسم یک طرح مدرن بود. درمقام تمجیدگر آتشین هنری فورد و تولید انبوه آمریکائی، رهبر نازیستها تکنولوژی را ابزار وسعت بخشیدن به قدرت انسان دانست. علم بشریت را – یا بخشی از آن را- در وضعیتی قرار داد تا که بر تطور نظارت کند. میباید از بهترین نژادها موجود برتری پرورش داده شود. میباید همهی نژادهای دیگر یا ریشه کن شوند یا به بردگی و بیگاری گرفته شوند.
وقتی خطری که نازیستها مظهر آن بودند دست کم گرفته شد، دقیقاً به خاطر مدرن بودن آنها بود. قشر حاکم در بریتانیای در سالهای سی از تبار دنیای درشکههای باز و خانههای اربابی بود و از دیوارهایشان نقاشیهای رینولدز و گینسبورو آویزان بود. آنها قدرت خود را از طریق نهادهای مجلس و ساختار اجتماعی مبتنی بر مرزبندی روشن اقشار اجتماعی اعمال کردند. نازیستها از سلسله جهانِ بزرگراهها و صنایع سنگین بودند. آنها از تظاهرات تودهای و رسانههای جمعی برای تغییر دادن جامعه استفاده کردند. اگر آنها نسلهای هنرمند داشتند، آنوقت اینان جنبشهای پیشرو اکسپرسیونیستها یا آیندهنگران بودند.
هرکجا نوسازی فهمیده شد، نوسازی نازیستها اغلب مورد تمجید و تحسین قرار گرفت. جهاننگری هیتلر در پارهای نکات با جهاننگری بخشی از روشنفکران پیشروی اروپائی اشتراک داشت. دانشمندان چپگرایی مانند ی.د. برنال و یولیان هاکسلی نیز در این فکر بودند با استمداد از علم نژادِ بهتری خلق کنند. جورج برنارد شاو و ه.گ. ولز خیلی به علم بهسازی نژادی در معنای مثبت علاقه داشتند. یهودیستیزی در آن دوره عجیب نبود، و نویسندگانی مانند هیلاری بلوس و ویندهام لوئیس به تفصیل از هر فرصتی استفاده میکردند تا نکتهای را درباره «مساله یهود» ناگفته نگذارند. تنها در بازنگری است که ارثیه فکری نازیستها ناهنجار است.اما در آن زمان تنها تجسم یک بینش افراطی بود که خیلیها به آن باور داشتند.
نازیسم اغلب بهعنوان حمله به ارزشهای غربی تعبیر میشود. امادرواقع نازیسم مانند کمونیسم شوروی مشتمل بر برخی از کهنترین سنن غربی بود. نازیستها به آرمانهای روشنگری، رواداری، آزادی شخصی و برابری همهی انسانها به دیده تحقیر نگاه کردند، اما با امیدهای جاهطلبانه روشنگری همنظر بودند. آنان نیز مانند مارکس به آن باور داشتند که میشود شرایط زندگی انسانی را با نیروی تکنولوژی عوض کرد.
نازیستها خود را انقلابیونی همسنگ با ژاکوبنها و بلشویستها دانستند. در رمان جنگی آرتور کوستلر «پریدن در اعماق» یک دیپلمات فیلسوف نازیست – در آن زمان سنخِ مرسوم- توضیح میدهد ناسیونالسوسیالیسم بینالمللیتر از انقلاب فرانسه و کمونیسم شوروی میباشد:
« واقعاً هنوز نمیدانید که ما انقلاب حقیقی به راه انداختهایم، انقلابی که تاثیراتاش بینالمللیتر خواهد بود از سقوط باستیل یا قصر زمستانی پتروگراد؟ [...] چشمهایتان را ببندید، اروپا را تا اورال مانند لکه سفیدی بر روی نقشه تصور کنید. فقط انرژی وجود دارد: نیروی برق، معادن فلز، معادن ذغال سنگ، منابع نفتی. [...] این مرزهای مسخره را پاک کنید، دیوار چین را، که از وسط محور انرژی میگذرد، صنایعی را که بدون تدبیر در مکان اشتباه بنا شده است، از بین ببرید یا به جای دیگری انتقال دهید، جمعیتِ زائد را در محلهایی که مورد نیاز نیست نابود کنید، کل جمعیت مناطق، درصورت لزوم، تمام خلقهارا، بر روی زمینی که به آن نیاز دارید، نقل مکان دهید و به آنها آن نوع اشتغال را بدهید که با قابلیتهای روسی متناسب است، تاثیرات مخرب را که ممکن است در برابر شبکه شما مقاومت کنند، پاک کنید: کلیساها، فلاسفه، نظامهای اتیکی و زیباییشناختی گذشته را ...».
نازیستها گذشته را کنار زدند و تکنولوژی مدرن را چونان ابزار قدر انسانی ستایش کردند – هم چنین زبان به ستایش از قدرت اعمال نسلکشی در ابعاد بیسابقه:
«ما تن به آرمان شکوهمند و عظیم دادهایم – آرمانی که در نیروی خیال آدمی نمیگنجد. برای انسان غیرممکن وجود دیگر ندارد. برای اولینبار کسی جسارت میکند به ساخت بیولوژیک نوع بشر (نژاد ما) دست بزند. ما دست بر آن زدهایم نوع جدیدی از همو ساپینس پرورش دهیم. ما ریشههای وراثتِ نامیمون را خواهیم سوزاند. چیزی نمانده است که کار ما برای قطع نسل کردن یا نابود کردن کولیها [منظور قوم سنتی و رما است.م] در اروپا تمام شود، کشتار یهودیان احتمالا در عرض یک تا دو سال پایان یافته است. [...] ما اولین کسانی هستیم که در انقلاب خود سرنگ، چاقوی جراحی و لوازم ضدِّعفونی کننده مقطوع به کار میبرند.»
موفقیت نازیها سبب شد که در بسیاری از کشورهای اروپائی، نه تنها در خود آلمان، از حمایت محافل محافظهکار برخوردار شدند، اما نازیستها هرگز در صدد بازسازی یک نظم اجتماعی سنتی نبودند. همانطور که هرمن راوشنینگ، محافظهکار اتریشی و از یاران نزدیک محفل هیتلر، تا زمانی که برای سر او جایزه تعیین شد و او مجبور بود از آلمان فرار کند، بیان کرد: « ناسیونالسوسیالیسم [...] بیچون و چرا یک جنبش ناب انقلابی در معنای افراط بحرانی آخرین «قیامهای تودهها» است، قیامی که آنارشیستها و کمونیستها خواب آن را دیدند.»
در بسیاری از کشورهای اروپائی، بالخص در فرانسه دوران حکومت ویشی، نازیسم میان آنانی هوادار پیدا کرد که در نازیسم امکان پیشگیری کردن از یک انقلاب اجتماعی دیدند. دیری نپائید که مسجل شد که آنها در این فرض خطا کرده بودند. نازیسم هم، مانند کمونیسم، هدفش انقلابی کردن جامعه و آفریدن بشریت جدیدی بود.
اشتباه است اگر باور کنیم که مخالفان ارزشهای لیبرال دشمنان روشنگری باشند. در ستایش و تمجید خود از تکنولوژی و علم، کمونیسم روسی و نازیستها، هر دو، از جاهطلبیهای الهام گرفتند که از تبار روشنگریاند. درعینحال آنها بهطور قطع ضد-لیبرال بودند.
آیا فاشیسم میتواند تکرار شود؟ همین چند سال قبل تقریباً توافق جهانی در این باره بود که جهانیسازی تحولی را در نیروهای سیاسی میانهگرا سبب میشود. بهواقع جهانیسازی، همان طور که قابل پیشبینی بود، بازار افراط گرایی را گرم کرده است.
در اروپا، در آغاز سده بیست و یکم، احزابی که در منتهیالیه نیروهای دستراستی میایستند، بازمانده دوران گذشته نیستند. قطعاً نژادپرستی و یهودیستیزی آنها از نوع بروز مجدد ویژگیهای ارثی اجدادی است، اما فعالیت خود را وقف یک برنامه آشکار مدرن کردهاند. صفت ممیزه راست افراطی در اروپا بیشتر تلاش برای نوسازی فاشیسم است تا بازگشتِ فاشیسم. و مانند نازیها روایتی از مدرن را شاخ و برگ میدهد که محتوی پارهای از سنن ظلمانی اروپا است.
اروپای میان دو جنگ جهانی اول و دوم در نکات متعددی از اروپای کنونی متفاوت است. آنزمان احزاب تودهای بر زندگی سیاسی تسلط داشتند؛ امروز احزاب سیاسی عموماً در حال زوال هستند.آن جائی هم که هنوز تودهها بسیج میشود، این در گروههایی با علائق خاص اتفاق میافتد، ازجمله در جنبش صلح سبز، یا توسط شبکههای بیشکلی مانند جنبش ضد سرمایهداری. دمکراسی در فاصله میان جنگها در بسیاری نقاط تضعیف شده بود؛ امروز دمکراسی به طرز بیسابقهای قوی است. آنزمان بحران اقتصادی سنگینی حکمفرما بود. امروز اروپا – بههرحال در حال حاضر هنوز- وضعیت خوبی دارد.
این تفاوتها توضیح تغییر استراتژیهای نیروهای راست افراطی است. نازیستها دمکراسی را به زیر کشیدند. نیروهای دستراستی امروز از دمکراسی سواستفاده می کنند. نازیستها بیکاران و اقشاری را که در معرض خطر بیکاری بودند بسیج کردند. راست نو کارگرانی را هدف قرار میدهد که درآمد و جایگاه اجتماعیاش توسط انتقال خط تولید و _ به طور فزاینده- خدمات اجتماعی نیز به کشورهای در حال رشد به خطر افتادهاند. نازیستها منطبق با عقاید زمان خود، سیاست اقتصاد تعاونی را ترجیح دادند. راست افراطی امروز به جهانیسازی لبیک میگوید، درحالی که هم زمان توسط گروههایی که جهانیسازی برای شان تهدید است، مورد حمایت قرار میگیرد. به استنثای جبهه ملی لپن، راستهای افراطی نوین اروپایی برنامه اقتصادی متعارف و نئولیبرال دارند.
اتفاقی نیست که ما در دهه گذشته در اروپا شاهد بازسازی جریانات راست افراطی بودیم. مانند دوران میان جنگها، راست افراطی امروز هم نقاط ضعف جوامع لیبرال را بهتر از مدافعین آن میشناسد. نیروهای دست راستی با پی بردن به این نکته که در روند جهانیسازی در کشورهای ثروتمند هم بازندگانی وجود دارد، و با نسبت دادن سرنوشت آنها به عامل مهاجرت و از کار افتادن نهادهای اروپائی، از حاشیه به کانون سیاست رخنه کردهاند. ...
شاید اروپا واقعاً الگوی نخستین یک دولت فرامدرن است که در آن، دولتهای ملی در کنار نهادهای قدرتمند فراملی تاب بیاورند. اگر چنین است، آنوقت منتها این به هیچ وجه رشد بازگشتناپذیری نیست. نهادهای اروپائی قادر نیستند هویتهای ملی را که به لحاظ تاریخی رشد کردند از صحنه بیرون کنند، اما میتوانند به این هویتها ضربه بزنند. تضعیف فرهنگهای ملی بستر مناسبی برای نیروهای راست افراطی است.
جامعه اروپائی در مقام الگوی جایگزین رشد مدرن پا به صحنه نهاده و خود را بالقوه رقیب ایالات متحده میداند. اما برنامه وحدت اقتصادی اروپا تلاشی برای نسخهبرداشتن از روی بازار آزاد در سرتاسر قاره آمریکا. این قصد، قطع نظر از این که بدینوسیله مزایای ویژه سرمایهداری اروپائی به بازی گرفته میشود، توسط تاریخ اروپا نیز از قبل محکوم به شکست است. تحرک نیروی کار در آمریکا توسط فرهنگ ملی قوی ممکن میشود. اروپا با مرزهای کهن خود و دولتهای ملی لجباز هرگز نمیتواند به چنین تحرکی دست پیدا کند. و این تحرک هم حتماً مثبت نیست. اما پیش شرط ضروری است وقتی قرار است واحد پولی مشترک به نابرابری اقتصادی انفجاری سوق دهد.
هیچ چیز طبیعی در دولت ملی نیست. دولت ملی قطعاً یک برساخت عصر جدید است. دولت ملی شاید در دراز مدت توسط اشکال دیگر نظم سیاس جانشین شود. اما در حال حاضر دولت ملی منتهیالیه مرز دمکراسی را نشان میدهد – مرزی که مشروعیت حکومتهای امروز در گرو آن است. بنابراین تلاش اروپا برای پشت سر نهادن دولت ملی تلاش برای فراتر رفتن از دمکراسی هم هست. شاید حرکت معینی در این سمت اجتنابناپذیر باشد، اما این حرکت نیروهای دست راستی را به طرز خطرناکی جذاب میکند.
درحالی که اروپا سرگرم غلبه بر دولت ملی است، تحولات جهانی کماکان ایجاد دولتهای ملی را نشانه گرفته است. این تا حدودی نامناسب است. همانطور که من درفصل هفتم درباره موضوع دول شکستخورده به تفصیل صحبت خواهم کرد، در بسیاری مناطق غیر ممکن است از دولت ملی اروپائی نسخهبرداری کرد. آن جائی هم که این شدنی از کار در میآید، پروژه پر هزینه است.
تلاش برای نوسازی برطبق الگوی اروپا در ترکیه موفقتر بود. رژیم آتاتورک عمرش از اتحاد شوروی طولانیتر است. و درمقایسه با حمایت از مردم، این رژیم از حق حیات بیشتری برخوردار است. بااینحال، این رژیم همیشه زیر فشار قوی از جانب جنبشهای اسلامی است. آینده الگوی اروپائی در ترکیه نامعلوم است. بیرون از اروپا، موفقترین تلاشهای برای نوسازی در کشورهایی به وقوع پیوسته است که درواقع تکنولوژیهای جدید را به فرهنگ بومیشان تحمیل میکنند. درحالی که قبول سرمشقهای اروپائی در روسیه به فاجعه انجامیده است، کشورهای آسیائی بسیار گزینشی در نسخهبرداری از غرب بودند. منتها، آنها هم کامیاب نبودهاند مدرنیت اروپائی را به طور کامل نادیده بگیرند.
ژاپن نمونه بارز نوسازی بومی است. صنعتی شدن در ژاپن، برخلاف نظریههای تاریخ لیبرال و مارکسیستی، به فروپاشی نظم اجتماعی فئودال منجر نشده است بلکه بر پایه نهادهای اجتماعی دوران فئودالیسم رشد کرد. ژاپن امروز یک ملت صنعتی بالغ است، قابل مقایسه با بریتانیای کبیر یا آلمان. ژاپن نه ارزشهای غربی را پذیرفته است و نه در صدد چنین کاری است. بااینوجود ژاپن ناگزیر بود خیلی از چیزها ، و نه فقط چیزهای خوب را از غرب یاد بگیرد.
پس از ورود پری، فرمانده ناوگان، در سال ۱٨۵٣ ، ژاپن انتخاب دیگری به جز تبدیل شدن به یک دولت ملی اروپائی نداشت، اگر میخواست مانند چین و هندوستان به مستعمره بدل نشود. از زمره نوسازی تبدیل کردن دین قومی – شینتوئیسم- به دین و آئین رسمی هم بود، همان طور که در اروپای پس از دوران جنبش اصلاح دینی با پروتستانتیسم روی داده بود. ژاپن اولین کشور آسیایی بود که در سال ۱۹۰۵ در نبرد تسوشیما یک قدرت اروپائی را شکست داد. اما این پیروزی بود که از پی آن دوران ملیگرایی نظامیگرا آمد. ژاپن مجبور بود برای ایستادگی کردن در مقابل قدرتهای اروپائی به آن اقتدا کند.
وقتی چین و هندوستان از الگوی ژاپن دنبالهروی کنند و بکوشند کشورهای خود را نه برطبق الگوهای غربی بلکه بر پایه سنن بومی نوسازی کنند، آنها نیز لاجرم مجبور خواهند شد مسائل زیادی را از غرب اقتباس کنند، اما همه چیز هم با استقبال روبرو نخواهد شد.
هند در غرب اغلب در رابطه با موفقیتاش هنگام تکامل شاخههای جدید صنعت ذکر میشود، برایمثال در عرصه نرمافزار. قطعاً این موفقیت واقعی است اما از عدم توجه به تصورات غربی ریشه میگیرد. قطعنظر از یک یا دو منطقه، کسی آرمان خود را در هند مارکسیسم نمیداند؛ و با کیش نئولیبرال اخیر سرسختانه مقاومت میکند. هند ازطریق مصونیت نسبیاش در مقابل ایدئولوژیهای غربی توانست از فجایعی احتراز کند که چین را در دوران مائو و روسیه را در سالهای نود نئولیبرال فرا گرفت. اما هندوستان بااینهمه مجبور بوده برخی از وجوه مدرنیت اروپائی را اقتباس کند.
جنبش اصلاحی هندوئیسم که در اواخر قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم بوجود آمد، از الگوهای بریتانیائی تقلید کرد. جنبش جوان هندوئیسم شبیه [جنبش] پیشاهنگان بود. هندوئیسم، خود، مجدداً تعریف شد تا مجموعه گسترده دین و آئین اعتقادی – مانند شینتوئیسم- با ادیان غربی تطبیق دهد. برای مقابله کردن با نفوذ غربی، تصورات و اشکال سازماندهی غربی در هند باب شد.
چین با همین تنگنا مواجهه است. دولت چین نصایح اقتصادی از غرب را سرسختانه رد میکند. دولت چین در ردّ این نصایح کار خوبی کرده است، و همان طور که واقعیت نشان میدهد، اکنون این دولت در نزد ما به خاطر درایتاش تحسین میشود. منتها چین برای جلب این تحسین ناگزیر بود به اندازه کافی قوی باشد تا با قدرت غربی مقابله کند.
دولت چین عزم راسخ دارد از چین کشور مدرنی بسازد، اما راه اروپا را در این کار پیش میگیرد. ما امروز میدانیم که فرانسه ساخته خدمت نظام وظیفه و نظام تحصیلی است. با کمک این موسسات، دولت ناپلئونی فرهنگ ملی ایجاد کرد که قبلا وجود نداشت، و هنگام این کار تنوع زبانها و سنتهای جورواجور را ریشهکن کرد. چین همین کار را امروز در تبت میکند. چین با استفاده کردن از قدرت دولتی جهت تحمیل کردن یک فرهنگ ملی از سَلَف اروپائی تبعیت میکند.
کشورهائی که بر پایه سنن فرهنگی خود نوسازی میشوند، عاقل هستند. آنها میخواهند با قدرت غربی مقاومت کنند اما نمیتوانند از این اجتناب کنند تا حدودی خود را با الگوهای اروپائی دولت مدرن تطبیق دهند. هیچ کشوری از جبرهای جهان مدرن، که اروپا ایجاد کرده است، خلاصی ندارد.
سومین جنبش مدرن [اسلام رادیکال] برای خود این حق را قائل است که دست ردّ به سینه جهان مدرن بزند. اسلام رادیکال خود را دشمن ارزشهای مدرن میداند. بسیاری از مخالفان اسلام رادیکال این دیدگاه را قبول کردهاند. ژورنالیستی آشفتگی فکری عمومی را در این باره در یک جمله خلاصه کرد: «دوم سپتامبر حمله فاشیستهای اسلامی به جهان مدرن بود». درواقع اسلام رادیکال با فاشیسم عمدتاً در این نکته تطابق دارد که اسلام رادیکال بوضوح یک پدیده مدرن است.
جریاناتی که با اسلام رادیکال وجه اشتراک دارند برای نخستین بار در اروپا در زمان فروپاشی نظام قرون وسطائی قد علم کردند. مسیحیان نهضت اصلاح، از جمله یوهان هوس، در اویل قرن پانزدهم در بوهم مرجعیت کلیسا را انکار کردند و بر آن بودند به پیام ناب انجیل باز گردند. در همان زمان در آلمان توماس مونتسر نوعی مسیحیت هزارهباور را موعظه کرد که عنقریب با انگاره یک نظام نوین اجتماعی ربط داده شد.و شبکهی هوادارن آن علیرغم پیگردهای مدام در بسیاری نقاط اروپا قرنها فعال بود. جنبش هزارهباوری تنها خط بطلان بر روی اقتدار کلیسا نکشید، بلکه بر اخلاق هم.
جامعه قرون وسطا بشدت تحت تاثیر کشمکشهای خشونتآمیز متعددی قرار گرفت اما مبتنی بر باور مرجعیت قوی بود. اما نهضتهای هزارهباور نخستین مرجعیتهای مستقر را انکار کردند. از این نظر آنها اجداد اسلام رادیکال هستند؛ منتها آنها باور نداشتند که ازطریق مداخلات تروریستی بتوان دنیای کاملا جدیدی بوجود بیاید. نهضتهای انقلابی اروپائی اواخر قرن نوزدهم که مبلغ فلسفه عمل بودند نیاکان واقعی اسلام رادیکالاند.
تروریسم انقلابی در سالهای آخر روسیه تزاری بر پیشزمینه تحول سریع پدید آمد. شهرها رشد کردند، سواد مردم بالا رفت، جمعیت به شکل انفجاری افزایش داشت، طبقه نوینی از روشنفکران بیکار بوجود آمد. در روسیه همهی علائم جامعهای که نوسازی شتابان را با تار و پود خود حس میکرد، هویدا گشت. دانشجویان سردرگم که ترور در نظرشان سلاح مبارزه سیاسی بود، برخلاف آئینهای هزارهباور در بوهم و آلمان در صدها سال قبل، به گذشته اسطورهای متوسل نشدند. درعوض، درمقام مردان و زنان مدرن، آنان چشم به آینده اساطیری دوختند.
نگاه آنها به این آینده نیز بیتردید در هالهای از مه فرو رفته بود. و آنها بیشتر به نابودی دلبسته بودند تا به فواید احتمالی آن. پدر آنارشیسم روسی، میخائیل باکونین، لب کلام این رهیافت را در این اصطلاح معروف بیان کرد: «میلِ ویرانگری درعینحال میلِ سازنده است». برای آنانی که برطبق این شعار عمل کردند، تروریسم پیروزی اراده بود.
بیتردید میان القاعده و آنارشیسم انقلابی به سبک اروپایی تفاوتهایی وجود دارد. آنارشیستهای اواخر قرن نوزدهم شخصیتهای نامدار حوزه عمومی را به باد انتقاد گرفتند، نه مردم عادی. آنها به اقدامات تروریستی با وسواس برخورد کردند. درمقابل، هدف القاعده این است که هنگام حملات خود تا حد ممکن افراد عادی را به قتل برساند. باوجود این، القاعده با این انقلابیون مدرن اروپایی نکات اشتراک بیشتری از هر چیز قرون وسطایی دارد. اگر اسامه بن لادن نیایی دارد، آنوقت این تروریست روس سرگئی نشجایف از قرن نوزدهم است. او به این سئوال که، از اعضای خانواده رومانف کدام باید کشته شوند، جواب داد: «همه».
جوزف کنراد این سبک نیستانگاری انقلابی را به دقت در رمان خود «مامور مخفی» شرح میدهد. در این رمان سفارت روسیه در لندن پی میبرد که تروریسم، اگر قرار است کارگر بیفتد، باید به والاترین اصول اعتقادی یک جامعه حمله کند: «امروز علم بتواره مقدس است.» بههمینخاطر دیپلمات روسی به «مامور فتنهگر» وظیفه منفجر کردن رصدخانه گرینویچ را محول میکند. حمله به یک ساختمان که به ستارهشناسی اختصاص یافته است، «یک اقدام وحشیانه ویرانگر [...] خواهد بود، اقدامی چنان احمقانه که غیرقابلفهم، غیرقابلتوضیح، غیرقابلباور و، درواقع: جنونآمیز، خواهد بود». و دقیقاً به همین دلیل هم فوقالعاده کارساز: «جنون خود به اندازه کافی حقیقتاً ترسناک است، بالاخص این که نمیتوان آن را از طریق تهدیدات، اقناع یا رشوه رام کرد».
در زمان کنراد فیزیک علم مقدس بود. امروز اقتصاد است. القاعده ساختمانی را ویران کرده است که وقف تجارت شده بود، نه وقف مطالعه ستارگان. منتها استراتژی یکی است – خلق دنیای نو ازطریق اقدامات تروریستی جنجالی.
هیچکس پایههای روشنفکری اسلام رادیکال را قویتر از متفکر مصری سعید قطب تحت تاثیر قرار نداده است. او که متولد ۱۹۰۶ در یک روستای کوچک بود به قاهره رفت، جائی که با عمویش زندگی کرد و اولین شغلش را بهعنوان مامور بازرسی در اداره فرهنگ بدست آورد. رسالت حقیقی وی نویسندگی بود. تفسیرهای چند جلدی او از قران که در زندان نوشته بود، هنوز هم توسط تعداد زیادی از اسلامگرایان ستیزهجو خوانده میشود. تحت تاثیر از عبداالله ماودودی (۱۹۷۹-۱۹۰٣)، یکی از ایدئولوگهای پاکستانی که برای اولینبار از آرمان جهاد، جنگ مقدس، به طور صریح در ارتباط سیاسی ذکر کرد، قطب به مهمترین پیشاهنگ فکری اخوان المسلمین بدل شد. او در سال ۱۹۶۶ توسط جمال عبدالناصر اعدام شد.
موضوع مرکزی آثار قطب خلا معنوی جوامع مدرن غربی است. قطب نیز مانند خیلی از آمریکائیان، ایالات متحده را الگوی جهان مدرن تلقی کرد. او سالهای متعدد در آمریکا زندگی میکند. آن چه او نپسندید این واقعیت است که جامعه آمریکایی یکی از مذهبیترین جوامع دنیا است.
بسیاری از بازدیدکنندگان تیزبین، همرای با دوتوکویل، دینیبودن عمیق آمریکا را خاطر نشان میکنند. برطبق نظریههای مرسوم علوم اجتماعی درباره جوامع پیشرفته مبتنی بر دانش، درواقع آمریکا باید از نمونه اروپائی پیروی میکرد و بهتدریج با تجربه روند سکولاریزاسیون آشنا میگشت. منتها کوچکترین شاهدی درباره چنین تحولی در دست نیست. کاملا برعکس، تدّین نادر آمریکا هر روز چشمگیر میشود. از میان همهی کشورهای پیشرفته آن جا بیتردید قویترین جنبش بینادگرا وجود دارد. برای مقایسه، در هیچ کشوری سیاستمداران نام مسیح را این طور مستمر ذکر نمیکنند. در هیچ جا اهتمام برای بیرون کردن داروینیسم از مدرسه وجود ندارد. درآخر، دولت ایالات متحده آمریکا کمتر از ترکیه سکولار است.
واقعاً عجیب است آمریکا را کشور بیخدا بخوانیم، اما این نامگذاری با جهاننگری یکسویه قطب جور است. او هیچوقت به صرافت این نیفتاده است که هم آمریکا هم بنیادگرایی پدیدههای مدرن هستند. احتمالاً این تفکر اصلاً نمیتوانست به ذهن او متبادر شود زیرا درغیراینصورت او درک کرده بود که او خود نیز مدرن بود.
بههرحال آن چه در قطب نفرت عمیقی برانگیخت، سعه صدر زندگی آمریکائی بود. او هنگام ملاقات یک انجمن مذهبی از نمایش علنی جنسیت منزجر بود، وقتی اعضا در زیر نگاه خیرخواهانه اسقف "دست در دست، دهان به دهان، و سینه به سینه» با نوای «عزیزم، بیرون سرد است» رقصیدند. او وسواسی را که با آن آمریکائیها چمنهای خانه خود را کوتاه کردند، بهعنوان بازتاب فقدان جمعگرایی محکوم کرد، و موسیقی جاز را با لحن تحقیرآمیزی «موسیقی» لقب داد «که سیاهان اختراع کردهاند تا غرایز نفسانی و امیال شان را به فساد ارضا کنند».
نوشتههای قطب آکنده از انزجار وی از غرب است، اما بااینهمه خیلی از تفکرات وی از منابع غربی ریشه میگیرند. بالاخص او بسیار وامدار آنارشیسم اروپائی است. ایده نیروی ضربت انقلابی که وظیفه دارد دنیایی عاری از حکمران و محکوم تدارک ببیند، در ارثیه فکری اسلامی تا آن زمان وجود نداشته است. این ایده آشکارا از ایدئولوژیهای رادیکال اروپایی اقتباس شده است. همانطور که ملیس روتهون مینویسد: « پیام نهفته آنارشیسم انقلابی در این جمله که هر نظام اجتماعی که به برخی از انسانها مجال میدهد بر سایر انسانها حکمفرمائی کنند، باید از میان برداشته شود» درواقع مرهون ارثیه فکری رادیکال اروپائی است که ریشهاش به ژاکوبنها باز میگردد تا تصورات کلاسیک یا سنتی اشکال حکومت اسلامی. بااین حساب نیروی ضربت انقلابی هم، که قطب آن را تبلغ میکند، از تبار اسلامی نیست [...] نیروی ضربت یک الگوی صادراتی از اروپا است، و آنهم از طریق ژاکوبنها، بلشویکها و بعد چریکهای مارکسیست مانند گروه بادر-ماینهوف».
تصورات قطب از مبارزه انقلابی ریشه اروپایی دارد و متعلق به همین اواخر است. این دقیقاً مانند نگاه وی به قران است که او مطابق با سبکِ ماورا مدرن نه منبع حقیقت واقعی، بلکه اثر هنری قلمداد کرد. از نظر قطب ایمان بیانگر ذهنیت، یک تعهد شخصی بود که ما توسط فعل ارادی انجام میدهیم. همان طور که بیندر بیان میکند: «به نظر میآید قطب زیباییشناسی پساکانتی فردگرایی لیبرال را اقتباس کرده باشد که ارثیه رمانتیک اروپائی به زبدگان فرهنگی دوران استعمار بود.»
ریشههای معرفتی اسلام رادیکال در ضدروشنگری اروپا است. در نزد این نحله فکری که در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم تکوین یافت، شکاکیت فلاسفه روشنگری مانند دیوید هیوم به ردّ خود خرد انجامید. ی.گ. هامان پژوهش عقلانی را به نفع وحی دینی رد کرد. کییرکهگور از ایمان دینی بهعنوان تجربه ذهنی دفاع کرد. ی.گ. هِردِر آرمان تمدن جهانی روشنگری را ردّ کرد، زیرا به وجود کثرت فرهنگ باور داشت که هرکدام از آنان از حیثی بیبدیل و یگانه است. در اواخر قرن نوزدهم اندیشمندانی مانند فیشته و نیچه اراده را در مقابل خرد تقدیس کردند.
این واقعیت که اسلام رادیکال خرد را رد میکند، گواهی است بر مدرن بودن این جنبش. جهان قرون وسطا چه بسا توسط ایمان متحد شده باشد، اما این دنیا خرد را به دیده تحقیر نگاه نمیکرد. جهاننگری قرون وسطایی آمیزهای از راسیونالیسم یونانی و خداباوری یهودی-مسیحی بود. مطابق با آن، طبیعت خردمند بود.
ایمان رمانتیک که دنیا را میتوان ازطریق اراده تغییر داد، همان قدر بخشی از عصر جدید است که آرمان روشنگری یک تمدن جهانشمول؛ که بر خرد استوار است. این یکی در مقام واکنش به آن یکی بوجود میآید. و هر دو اسطوره است.
رمانتیک در قرن نوزدهم اعتراض آلمانی به ادعای فرانسوی بود که خود را مظهر تمدن میداند. در اویل قرن بیست و یکم تصورات رومانتیکی درطی مقاومت علیه جهانگرایی آمریکایی باز قد علم کرده است. القاعده خود را جایگزین جهان مدرن میداند، اما تصوراتی که القاعده بر آن استوار است در اصل مدرن هستند. همان طور که کارل کراوس درباره روانکاوی صورتبندی کرده است، میتوان گفت: اسلام رادیکال علامت بیماری است که خود را دوای آن تلقی میکند.
چرا ما هنوز معنای مدرن بودن را هم نمیدانیم
کلمه «مدرن» در زبان انگلیسی برای اولین بار در اواخر قرن شانزدهم ظاهر شد. در آغاز هیچ معنای دیگری جز « متعلق به زمان حاضر» نداشت، اما رفتهرفته معانی دیگری پیدا کرد. «مدرن» به معنای چیزی بود که هیچوقت تاکنون وجود نداشت. بدینترتیب، ایده تفاوت نهادن آینده از گذشته بوجود آمد.
این ایده فینفسه نو بود. یونانیان و رومیان به سیر دوّار تاریخی باور داشتند، و آینده از نظر آنان تکرار گذشته بود. اروپائیان قرون وسطا دید دیگری داشتند، آنها تاریخ را یک درام اخلاقی دانستند که آخرش نابودی جهان ایستاده بود. اما تردیدی در این نداشتند که شرایط هستی زمینی کمابیش همان باقی خواهد ماند. وقتی آنها جهانی تصور کردند که در آن انسانها به سبک دیگری زندگی میکنند، آنوقت این جهان در آینده نبود بلکه در سرزمینهای بسیار دورافتادهای بود که هنوز در هیچ نقشهای وجود نداشتند.
این قضیه تا سالهای آخر قرن هجدهم استمرار پیدا کرد. کتاب ساموئل جانسون، «راسلا» (۱۷۵۹)، انواع و اقسام زندگی انسانی را براساس سیروسیاحتهای دراز در مناطق ناشناس شرح میدهد. راسلا یکی از امیران حبشی در کتاب جانسون، درّه خوشبختی را که در آن بدنیا آمده بود ترک میکند، و سیر و سیاحت میرود تا بهترین نوع زندگی را کشف کند. جانسون به ذهنش خطور نمیکرد این داستان را در آینده بنویسد. آینده هنوز ابداع نشده بود.
در پایان قرن هجدهم، آینده به محل یک جهان بهتر بدل شده بود. «مدرن» به معنای چیز نیکی بود – یک وضعیت بازگشتناپذیر تاریخی که در آن دانش، رفاه و سعادت همزمان افزایش یافت. ادوارد گیبون همین وضعیت را شرح داد، وقتی در سال ۱۷۷۹ نوشت:
«قطعاً میتوان فرض گرفت که هیچ قومی، مادامی که طبیعت زیر و زبر نشود، به بربریت آغازین بر نخواهد گشت [...] لذا ما احیاناً دل به این جمعبندی دلانگیز میدهیم که هر دورانی ثروت، خوشبختی، دانش و شاید فضیلت نژاد انسان را هم افزایش میدهد و هم افزون خواهد کرد.»
گیبون هم آن قدر از تاریخنویسی سررشته داشت که باور نکند زندگی انسانی هرگز میتواند کامل باشد، هم بهاندازه کافی انسان زمان خود بود که تا معتقد باشد زندگی انسانی خیلی بهتر شده بود و در آینده نیز بهتر خواهد شد. نه گیبون، نه اکثر متفکران روشنگری، پیشرفت را گریزناپذیر دانستند. آنها واقف بودند که تاریخ، ازجمله، راه و بیراهههای طولانی و چرخشهای غیرمنتظره میکند. برخی حتا این نکته را ممکن تلقی کردند که بشریت، اگر میبایست رشد دانش متوقف بشود، واقعاً میتواند به بربریت بر گردد.
اما هیچ یک از این حکیمان تردیدی نداشت که افزایش دانش همزمان توامان خواهد بود با نزدیکی اخلاقی و سیاسی. در نگاه تحصلگرایان این اعتقاد به این اعتقاد بدل شد که دانش مبنای یک تمدن جهانی میباشد – اعتقادی که امروز تقریباً همه با آن موافقند.
مساله این نیست که این اعتقاد یک اسطوره است، بلکه مضر است. زندگی انسان نه میتواند بدون اسطوره پیش برود و نه قطعاً بدون سیاست. نقطهضعفِ اسطوره مدرن این است که ما را به امید وحدت ملزم میکند، درحالی که ما میبایست یاد بگیریم با اختلاف کنار بیائیم.
وقتی من این را یک اسطوره نام مینهم، آنوقت به این خاطر است تا که ریشه آن را در مذهب تعیین کنم. تصور رایج از مدرن بودن یعنی چه، یک اسطوره پسامسیحی است. مسیحیان همیشه گفتهاند فقط یک راه برای رستگاری وجود دارد، و آن ازطریق تاریخ رویت میشود و در اختیار همگان است. از این بابت مسیحیت هم تفاوت رادیکالی از ادیان و فلسفههای جهان قدیم دارد و هم از جماعتهای اعتقادی غیرغربی.
در آئینهای چند خدائی یونانیان و رومیان مورد قبول واقع گرفت که انسانها به شیوه مختلفی زندگی میکنند. آن جا که خدایان بسیاری وجود دارد، یک شیوه زندگی برای همه اجباری نیست. درمقابل، مسیحیان که فقط خدای واحد را میپرستند همیشه اعتقاد داشتهاند فقط یک نوع زندگی میتواند شیوه صواب باشد.
تاریخ در ادیان اسطورهای اروپای کهن و در جریانات اعتقادی غیر غربی اهمیت ندارد؛ و رستگاری رهایی از زمان تلقی میشود. وقتی تاریخ را ازحیث نجات بشریت تفسیر کنید، تنها رقیب مسیحیت اسلام است که به خاطر جهانروایی ستیزهجویش جزو «غرب» است. یهودیت نیز یک دین تاریخی است، اما یهودیت تنها به تاریخ یهودیان میپردازد، نه به تاریخ کل بشریت. یهودیت چون مدعی جهانروایی نیست، از عدم تسامح سایر نحلههای اعتقادی پرهیز میکند.
تاقبل از مسیحیت، این تصور که رستگاری در دسترس همهی انسانها است، در جهان باستان ناآشنا بود. فلاسفه کلاسیک – افلاطون و ارسطو، رواقّیون و اپیکوریان- از این نقطه نظر حرکت کردند که همیشه تنها عده اندکی میتوانند زندگی خیر داشته باشند. در ادیان اساطیری، نظیر میترائیسم، احیاناً تنها یک زبده برگزیده حق دارد امید داشته باشد که رستگار میشود.
اندیشمندان دوران روشنگری خود را با طوع و رغبت ملحدان نو میدیدند، اما در واقعیت آنها مسیحیان امروز هستند: آنها نیز هدف شان رستگار کردن بشریت است. ملحدان پیشین به این باور نداشتند که اکثریت بشریت بتواند نجات پیدا کند. چه رسد به این که ارزش نجات داشته باشد.
آنها با قلمداد کردن یک شیوه زندگی بهعنوان بهترین شیوه زندگی برای کل بشریت و تلقی تاریخ چونان پیکار برای به کرسی نشاندن این شیوه زندگی، مارکسیسم و نئو-لیبرالیسم آئینهای پسا-مسیحی هستند. در ورای مسیحیت، هیچ کس به صرافت نیفتاده است که احیاناً «کمونیسم جهانی» یا «سرمایهداری جهانی» میتواند "پایان تاریخ" را به نمایش بگذارد. پوزیتیویستها بر این عقیده بودند که با رشد علم ارزشهای انساها به هم شبیه خواهد شد، اما این به آن دلیل است که آنها این عقیده مسیحی را که تاریخ رو به سوی غایتی دارد که در طی آن همه رستگار میشوند، اقتباس کردهاند. وقتی از این تتمه اعتقادی چشم پوشی کنید، باید قبول کنید که علم البته پیشرفت میکند اما نه بشریت.
وقتی پوزیتیویسم را از امیدواریهای فرجامشناسانه که از مسیحیت اقتباس کرده است پاک کنیم، آنوقت چیزی که باقی میماند از حقیقت دور نیست. سن-سیمون و کمت تکنولوژی را یک نیروی محرکه تاریخ دانستند. بدینوسیله حق با آن ها بود. تاریخ سیاههای از اتفاقات است، اما اگر رشدی در تاریخ مشاهده میکنید، آنوقت این نیروی رشدیابنده روح خلاقیت انسانی است. آن چه ما درمجموع «مدرن» میخوانیم، تنها شتاب این فرآیند است.
علیرغم قسم و آیههای مخالف، تصویر پوزیتیویسم از تاریخ چندان علمی نبود. آن هم مانند مسیحیت فرجامشناختی بود – روایتی از بشریت که به سوی یک هدف از پیش تعیینشده در حرکت است. همانطور که استوارت همپشیر نوشته است: «اصحاب پوزیتیویست بر این باور بودند که همه جوامع در سرتاسر جهان به خاطر شیوههای عقلانی، علمی و آزمونگرای فکری که اقتضای یک اقتصاد صنعتی مدرن است بهتدریج پیوندهای سنتی خود را پاره خواهند کرد [...]. این یک باور کهن است، باوری که در قرن نوزدهم بسیار شایع بود، که باید نزدیکی گام بهگام به ارزشهای لیبرال، به «ارزشهای ما» بوقوع بپیوندد [...] اینک ما میدانیم که هیچ «بایدی» در کار نیست و که ارزش پیشگویی چنین نظریههایی صفر است».
پوزیتیویسم آموزه رستگاری در کسوت یک نظریه تاریخی است. اصحابِ پوزیتیویست از برداشت مسیحی تاریخ اقتباس میکنند، اما بینشِ نجاتبخش مسیحی را که بنا بر آن، طبیعت آدمی ناقص است، لاپوشانی کردند، و نوید دادند بشریت میتواند ازطریق استفاده از تکنولوژی دنیای جدیدی بسازد. این فرض را که در سومین و آخرین مرحله تاریخ، سیاست، وجود دیگر نخواهد داشت بلکه فقط مدیریت عقلانی، اصحابِ پوزیتیویست علمی تلقی کردند، اما این اعتقاد که علم میتواند بشریت را در وضعیتی قرار دهد که منازعات تاریخیاش را پشت سر بگذارد و یک تمدن جهانی بنا کند، محصول تحقیق تجربی نیست بلکه درواقع بازمانده وحدانیت [مسیحی] است.
انگاره «آینده» پوزیتیویستی یک ریشه مذهبی دیگر هم دارد. مسیحیان باور دارند زمین به انسان داده شده تا نیازهایشان را برطرف کنند. سن-سیمون و کمت نیز بر این باور بودند، اما این اعتقاد را به زبان علمی بیان کردند: کره زمین تلی از مواد خام است که در اختیار انسان قرار دارد. آن چه کمت یک جامعه صنعتی نام نهاد – صنعتیگرایی نیز از زمره اصطلاحاتی است که او باب کرد – هم و غم خود را وقف ارضای امیال انسانی ازطریق بهرهبرداری کارآمد از این مواد خام میکند. وقتی همهی جوامع به جوامع صنعتی تبدیل شده باشند، سه مرحله تاریخ تحقق خواهد گرفت.
در این دیدگاه پوزیتیویستی، انسانها حیوانات مولدی هستند که زندگیشان در کار متحقق میشود. جامعه صنعتی توانایی غارت کردن ذخایر طبیعی زمین را به انسانها میدهد. بدینوسیله انسانها میتوانند بر فقر و فلاکت مادی غلبه کنند، جامعه علمی جدیدی رشد خواهد کرد که در آن سئوالات غامض اتیکی به ارزیابی و داوری کارشناسان محول خواهد شد. وقتی فقر و فلاکت ریشهکن، و اتیک به علم بدل گشته است، آنوقت علل منازعات آدمی ریشهکن شده است.
ما به شیفتگی این پیامبران مدرنیت به شبه علم جمجهشناسی میخندیم. اما آموزه اقتصاد بازار آزاد دست کمی از این ندارد. این آموزه نیز، مانند سلف خود « سوسیالیسم علمی»، دعوی دروغین شناختن آینده دارد.
علوم اجتماعی معاصر اعتقاد سنت-سیمون و کمت را که علوم اجتماعی میتواند قوانین جهانی برای رفتار انسانی طرح و تنظیم کند و آینده بشریت را بدینطریق پیشگوئی کند، پذیرفتهاند. اما، شوربختانه – از زاویه دید هدف علم جامعه- نمیشود رفتار انسانها را به این شیوه پیشبینی کرد. همانطور که السدیر مکاینتایر مینویسد: «[...] اصل برجسته درباره علم [علوم اجتماعی] این است که بههیچوجه کلیتهایی که شبیه به قانون است کشف نمیکند. [...] هیچ اقتصاددانی «تورمِ توام با رکود» اقتصادی را قبل از این که روی دهد پیشبینی نمیکند. آثار نظریهپردازان پول به هنگام پیشبینی درست نرخ تورم به طرز چشمگیری خطا از کار در آمده است [...]».
همینکه علوم اجتماعی، آنطور که سن-سیمون و کمت رویای آن را در سر داشتند، هیچ جا دیده نمیشود به این دلیل نیست که پوزیتیویستها عجول یا جاهطلب بودند، بلکه دید آنها به علم غیرعلمی بود.
از نظر پوزیتیویستها پیشرفت علمی نشانه رشد روح انسانی است. اما درواقعیت علم، آنطور که ما امروز با آن آشنائیم، یک تصادف تاریخی است. خیلی از فرهنگها در طی دو هزار سال گذشته علاقه به تکنولوژی نشان دادهاند؛ خیلیها مشغله فکریشان فلسفه طبیعت و نظرورزیهای کیهانشناختی بوده است. هیچ فرهنگی نمیتواند تنها خود را مستحق رشد سریع علم در سدههای واپسین بداند.
صعود سرسامآور علم نتیجه ترکیب فوقالعادهای مرکب از تاثیرات تصادفی است. گاهی این سئوال پیش میآید چرا علم در چین به رشد خود ادامه نداد، زیرا چینیها صدها سال در عرصه تکنولوژی از اروپائیان جلو بودند. اما وقتی علم را تصادفی بودن تلقی کرد، این سئوال پیش نمیآید. یک چینشناس بزرگ قرن بیستم مینویسد:
«البته باید پذیرفت که علاقه به امور تجربی و مفید همان قدر موجب برانگیخته شدن تفکر علی تکنولوژیک در چین شده است که در غرب، و در چین هم همان اندازه یا بیشتر هم به رفاه مادی خلق کمک رسانده است؛ تا اینکه چین در قرنهای گذشته پشت سر نهاده میشود. اما این عقیده که این واقعیت چین را به علم مدرن نزدیک میکند شبیه به توهم کهنه است که علم از طریق پیشرفت ممتد عقلانیت رشد میکند. ما امروز از انقلاب علمی در ۱۶۰۰ پس از میلاد حرکت میکنیم، از شناختِ به شناخت رسیدن، از ایده راست و مستقیم مصطلح توضیح دادن همه پدیدههای طبیعی با قوانین ریاضی که ازطریق آزمایشاتِ تحت نظارت قابل بازرسی هستند .... انقلاب علم رویداد یگانه و درهمتافتهای مینماید که به یک رشته شرایط اجتماعی و غیره وابسته بود. از این زمره بود همسانی کشفیات مختلف (یونانی، هندی، چینی، عربی، و نه بههیچوجه رومی)؛ کشفیاتی که محورش ارتباط اعداد و جبر هندی با منطق و هندسه یونان بود . از آن جا که این ارتباط عمده به دلایل جغرافیایی عمدتاً توسط اعراب ایجاد شد و سپس به مسیحیت رومی انتقال داده شد، این سئوال که چرا انقلاب علمی در بخش دیگری از جهان رخ نداده است مهمل است».
طلوع علم بههیچروی اجتنابناپذیر نبود. سناریوهای تاریخی موجه متعددی وجود دارد که در آنها علم هرگز طلوع نکرده بود؛ اما پس از این که این طلوع بوقوع پیوست، جهانی را بوجود میآورد که ما امروز در آن به سر میبریم. در حقیقت جهان مدرن ترکیبی از چیزهائی است که توسط رشد شتابان علم بوجود آمدند. گسترش توانایی خواندن و نوشتن، رشد شهرها، توسعه تجارت و صنعت – همهی این تحولات تاثیرات جانبی شناختهای فزاینده علمیاند. هیچ کدام از این موارد دغدغه گسترش ارزشهای معین نداشت.
وقتی علم نیروی پیشبرنده واقعی تاریخ است، آنوقت این نه جهت معین و نه هدف معین دارد. سلطه نژادی و بهبود سطح سواد، ارتقای طول عمر و نسلکشی نژادی – تنها چند هدف از میان اهداف بسیار متفاوتی است که علم کمر خدمت به آنان بسته است. تاریخ حاکی است از آن که انسانها از دانش فزاینده خود به قصد پیش بردن اهداف از پیش تعیینشده خود بهرهبرداری میکنند – هر چقدر هم این اهداف احیاناً با یک دیگر متعارض باشند.
علم خود موید آن است که انسانها علم را به این شیوه استفاده میکنند. داروین یاد داد که «بشریت» صرفاً یک مفهوم مجرد است که جریان دائمی متحولی از ژنها است. انسانها مانند سایر حیوانات از نژاد بهیمی هستند – نژادی که قطعاً از سایر انواع خلاقتر و ویرانگر است، اما مانند همه انواع دیگر از قابلیتهایاش برای بقا و زاد و ولد خود استفاده میکند.
داورینیستهای معاصر اعتقاد راسخ دارند که کشفیات داروین آینده را در دست انسان گذاشته است. انواع دیگر شاید تحت تسلط گزینش طبیعی باشند، اما ما نه. آن چه بشریت با دانش خود انجام میدهد بر عهده ما است. اگر داروینیسم راست است، این گزاره باید غلط باشد. «ما» تعداد مان کم است، ما ضعیفایم، و حیوانی مانند سایر حیواناتیم.
مانند هر چیز در علم، نمیتوان نگاه داروینی به جهان حقیقت مطلق قلمداد شود. بهرغم ادعای پوزیتیویستها و مریدان مکتب وین، شواهدی برای این وجود ندارد که علم فقط یک نوع نگاه از جهان بوجود میآورد: «علم حاوی نگرشهای بسیار متفاوت اما قابلِ اتکای تجربی به جهان است، و هر که هر کدام از پیشزمینه متافیزیکی ویژه خود برخوردار است». البته علم نافی جهاننگریهای معینی مانند جمجمهشناسی یا «تعالیم نژادی» نازیها است، اما تنها یک باور متافیزیکی در همشکلی طبیعت به این تصور امکان میدهد که روزی فقط یک دید به اشیا و مسائل باقی میماند.
بااینهم داروینیسم جزو قویترین نحلهها در درون علم معاصر است. تعالیم داروینیسم این است که روح انسانی بهخاطر مصلحت بازتولید خود رشد موفقیتآمیز داشته است. در این نظریه جایی برای اراده آزاد وجود ندارد – این یک الگوی مذهبی است، نه علمی. طبعاً ما در هر کوششی که میکنیم، در هر کاری که انجام میدهیم، تنها به دنبال بقا و بازتولید نیستیم. اما، وقتی ما خیلی از این فریضهها دور شویم، آنوقت ما وارثی به جا نخواهیم گذاشت. علم چارهای جز ارضای نیازهای حیوانی به نام انسان ندارد.
بنابر اسطوره مدرن علم یک قسم «معرفت» است، یک شکل دانش برتر، که بشریت توسط آن میتواند مشکلاتی را که در روند کل تاریخ سرسختانه در مقابل راهحلّ از خود مقاومت نشان دادهاند حل کند. اگر از عینک علمی خود به قضایا نگاه کنیم، علم ابزاری است برای غارت محیط پیرامون، ابزاری که توسط یک حیوان فوقالعاده خلاق خلق شده است. علم نه میتواند همهی رازها را از سر راه بردارد نه تراژدی را از زندگی با سحر و جادو حذف کند. همانطور که ویتگنشتاین مینویسد: «ما همه احساس میکنیم که وقتی همه مسائل ممکن علمی پاسخ دادهایم، [مشکلات] ما بههیچوجه دست نخوردهاند».
این اعتقاد که پیشرفت علمی به رشد اجتماعی هم میانجامد، برابری علم و اتیک را اصل فرض میکند، درحالی که هر دو در واقعیت از یکدیگر فرق دارند. همینکه دانش به دست آمد و رواج یافت، نمیتواند از بین دیگر برود؛ اما رشد اتیکی یا سیاسی که نتواند به عقب بازگردانده شود وجود ندارد. در علم تقرب به حقیقت خیر محض است، اما در اخلاق و سیاست خیر محض وجود ندارد. قضیه علم، قضیه انباشت است، اما زندگی انسان نه.
چه بسا جوامعی وجود داشته باشند که در آنها علم نمیتواند قد بکشد، اما تنها یک شکل از جامعه وجود ندارد که علم را بوجود میآورد. هر جامعهای که نیروی اختراع (ابداع) دارد مدرن است. همهی جوامع نمیتوانند مدرن باشند. اما این به این معنی نیست که تنهایک شکل [از جامعه مدرن] میتواند وجود داشته باشد.
بسیاری از جوامع مدتها حاجات خود را بدون علم برطرف کردهاند. براینمونه، جنگلنشینهای تاسمانی به دنبال هدف نظارت کردن بر طبیعت پیرامون خود نیستند، بلکه با کمک اساطیر و اصطرلاب تلاش کردند با محیط پیرامون خود هماهنگ زندگی کنند. به این طریق آنها به حیات خود ادامه دادند و طی نسلها همیشه فرهنگشان را نو کردند. اما آنها وقتی با مسافران اروپائی که، به لحاظ تکنیکی در سطح بالاتری زندگی کردند، رویارو شدند، بیدفاع بودند. کشتار جمعی نژاد آنان تنها یک نمونه افراطی برای سرنوشت خلقهای اولیه این جهان است.
در جهانِ غارتگر خلقهایی که فاقد نیروی ابداع هستند در حاشیه قرار میگیرند، اما بااینحال این نیرو تنها به یک شکل از جامعه وابسته نیست. علم، و همین طور تکنولوژی، در بسیاری از فرهنگها و اشکال دولتی شکوفا میشود. رژیمهای تئوکراتیک و توتالیتر چندان با علم سر سازگاری ندارند، اما این به این معنی نیست که علم فقط در جوامع لیبرال بالنده میشود.
حقیقتاً جامعه مدرن باید از توانایی بوجود آوردن دانش جدید برخوردار باشد، به جای این که فقط تنها از کسب علمی دیگران استفاده کند. برخی جوامع با اقتباس از تکنولوژیها یا سرقت آن زنده میمانند. میان قرن هجدهم و بیستم سرخپوستان آمریکایی با وسایل و ابزاری بسر بردند – برای نمونه تفنگ- که نه خود میتوانستند آنها را بسازند نه تعمیر کنند. طالبان قادر بود نوآوریهای فنی را که سرقت یا خریده بود استفاده کند، اما آنها احیاناً هیچوقت نمیتوانند خود آنها را بسازند یا توسعه دهند. اگر آلمان هیتلری یک نسل یا بیشتر دوام آورده بود امکان داشت در تحقیق علمی عقب بیفتد، چون موجب شده بود که بسیاری از دانشمندان خبره جلای وطن کنند. حتا اتحاد جماهیر شوروی سابق خیلی از تکنولوژیهای خود را از کشورهای دیگر اقتباس کرده است.
این باور که بالاخص جوامع لیبرال بسیار به علم ارادت دارند، مبتنی بر یک برداشت یکسویه از تاریخ است. قبل از جنگ جهانی اول کشور پادشاهی آلمان یک نمونه موفق نوسازی اقتدارگرا بود، زیرا ناظر بر درجه بالایی از رشد تکنیکی بود. همین امر شامل روسیه تزاری بود. شکست این رژیمها محتوم بود. آنها قربانی حیله جنگ بودند. آن چه آنها را به نیستی و نابودی کشاند غرابت علم با ارزشهای لیبرال نبود، بلکه بینی کلئوپاترا بود – یعنی نقش تصادف در تاریخ.
تاریخ موید آن است که علم در فراسوی ارزشهای لیبرال میتواند شکوفا و بالنده شود. همان طور که دیدیم، صعود علم وامدار نفوذ اعراب، هندیان و چینیان است. وقتی این و فرهنگهای دیگر آوردگاه آینده رشد علمی هستند، آنوقت علم احتمالاً در چارچوب اشکال حکومتی بوقوع خواهد پیوست که چندان با الگوهای غربی اشتراکی ندارند.
باور پوزیتیویستها این بود که جوامع مدرن همه جا چهره یکسانی خواهند داشت. خیلی از انسانها هنوز به این باور دارند. اما واقعیت این است که ما نمیتوانیم از پیش بدانیم مدرن بودن به چه معنا است. وقتی دوران مدرن تنها مرکب از معجونی است که رشد شتابان علمی بوجود آورده است، آنوقت جوامع مدرن قویاً و به طرز غیرقابلمحاسبهای از یکدیگر متفاوت خواهند بود.
این معنای واقعی جهانیسازی است. در معنایی که این مفهوم توسط سیاستمداران به کار برده میشود، ناظر است بر بازار آزاد جهانی که در پایان جنگ سرد بنّا شد، اما آن درواقع معنایی دیگری ندارد مگر گسترش و تعمیق ارتباطات جهانی، که توسط تکنولوژیهای مدرن و اطلاعات و ارتباطات جهت غلبه بر فاصلههای زمانی و مکانی بوجود آمدهاند. بنابر عقیده عمومی آخری به تقویت اولی کمک میکند. اما درواقع روند برعکس است.
اگر از دیدگاه فنی نگاه کنیم، جهانیسازی با کابلگذاری خط تلگراف فراملی در نیمه دوم قرن نوزدهم شروع شد و بهرغم تورم بزرگ، هر دو جنگ جهانی و صعود و سقوط کمونیسم ادامه یافت. درمقابل، بازار جهانی آزاد برساخته سیاسی سی سالهای بیش نیست، جهانیسازی تکنیکی یک روند پیشرونده خستگیناپذیر است که هیچ تصمیم سیاسی یارای توقف آن را ندارد. درصورت تصادم این دو معلوم نیست کی پیروز است.
جهانیسازی جهانیزدائی ایجاد میکند. جهانیسازی با تقویت رقابت بر سر مواد خام و شتاب گسترش سلاحهای کشتار جمعی ، گسترش جهانی تکنولوژیهای جدید برخی از منازعات خطرناک آدمی را تشدید میکند. نئولیبرالهای تخیلی توقع داشتند که جهان ازطریق جهانیسازی سرتاسر پوشیده از بذرهای جمهوریهای لیبرال شده باشد که از طریق تجارت مسالمتآمیز با هم مرتبط هستند. پاسخ تاریخ به این انتظار دوران شکوفایی جنگ، جباریت و سلطه است.
وقتی جوامع در سرتاسر جهان مدرن شوند، آنها بهیکدیگر شبیه نمیشوند. اغلب آنها حتا از هم دور میشوند. در این شرایط ما باید دوباره در این باره تامل کنیم چگونه رژیمها و شیوههای زندگی، که همیشه متفاوت خواهند ماند، بتوانند در همزیستی مسالمتآمیز کنار یک دیگر دوام بیاورند.
به جای نگاه به یک آینده تخیلی، ما بجااست بیشتر به گذشته نگاه کنیم. رواداری بیش از هزاران سال قبل در هند بودایی، در امپراطور عثمانی و امیرنشینان موری اسپانیای قرون وسطا و همین طور در چین در عمل پیاده شد. همزیستی صلحآمیز اجتماعات با ارزشها و اعتقادات متفاوت بههیچوجه فقط شاخصه «لیبرالیسم»، «غرب» یا «مدرن» نیست.
بااینحال، چنین رژیمهایی را نمیشود بهسادگی دوباره بنا کنیم. آنها راهی به سوی همزیستی مسالمتآمیز به دورانی بودند که در آن اکثر انسانها در چارچوب یک شیوه زندگی معین زاده شدند. امروزه در خیلی از جوامع شیوههای مختلف زندگی وجود دارد، و خیلی از انسانها جزو چند شیوه زندگیاند. بااینهمه ما میتوانیم درس مهمی از کشورهای روادار آن زمان فرا بگیریم. جوامع لیبرال تنها یک امکان زندگی مشترک شیوههای مختلف زندگی است.
اسطوره مدرن دال بر آن است که همراه با رشد علمی همه جا نظام ارزشی یکسانی به کرسی خواهد نشست. آیا ما نمیتوانیم قبول کنیم که انسانها ارزشهای متفاوت و ناسازگار دارند، و با این واقعیت کنار بیائیم؟ با توجه به کثرت منازعات و دسیسههای تاریخی، این تفکر که شیوه زندگی بشریت فقط به یک طریق متعین است، عجیب مینماید.
در گذشته نه چندان دور کثرت رژیمها و نظامهای اقتصادی امر بدیهی تلقی شد. در «مدرن» مدت طولانی تنها برخی سیاستمداران فعال این تفکر را هم جدی میگیرند که فقط یک رژیم میتواند برای کل بشریت معتبر باشد. فقط پس از جنگ جهانی اول، پس از این که یک ایدئولوژی عامل تعیینکننده امور حکومتی شد، از سیاست و جنگها رسالتی برای نجات بشریت ساخته شد.
آیندهای را میتوانیم تصور کنیم که در آن هر کشور از آزادی برخوردار است روایت خودش را از مدرنیت پیدا کند. چنانچه کشوری قصد داشته باشد ارتباطات خودش را با بقیه جهان محدود کند، درآنصورت این کشور از امنیت برخوردار خواهد بود. بااینحساب، جوامعی با تحولات متضاد تاریخی و نظامهای ارزشی متفاوت مجاز خواهند بود نظامهای اقتصادی متفاوتی پدید بیاورند. اگر یک کشور قرار باشد که بخواهد یک نظام ارزی دیگری پیاده کند، مجاز به این کار خواهد بود. پروژههایی نظیر نظام بانک اسلامی احیاناً نمیتوانند درنهایت در عمل کاملا قابل انجام بنمایند، اما اصلا نمیتوانند غیرواقعیتر از برنامههای ماجراجویانه صندوق جهانی پول و بانک جهانی باشند که به بسیاری از کشورهای جهان تحمیل میشود. در جهانی با اشکال متعدد حکومت و نظامهای اقتصادی متعدد، نهادهای بینالمللی، وظیفه تهیه و تدوین مقدمات حداقل برای همزیستی مسالمتآمیز خواهند داشت. معاهدات تجاری با موافقت متقابل کشورهای مذبور (یا اتحاد کشورهای مختلف) بسته خواهد شد. مادامیکه یک رژیم تهدید جدی برای صلح به شمار نمیآید، هیچ تلاشی برای تغییر این رژیم صورت نخواهد گرفت. حتا رژیمهای غیرقابلتحمل تحمل میشوند، مادامی که دیگران را به خطر نیندازند.
چنین جهانی را ما میتوانیم تصور کنیم، اما تصور کردن این دشوار است که این جهان به صرف چنین عقیدهای پدید بیاید. تقلای دینباوران و سکولارباوران در هدایت کردن دیگران به صراط مستقیم راه را بر تحول مسالمتآمیز مسدود میکند. کثرت عادی اشکال حکومتی باز خواهد گشت، اما نخست پس از این که جهان طعم طغیان و دگرگونی چشیده است.
بیتردید جهان تکّهتکّه شده جهانی امن خواهد بود. اما، بااینحال ریسک اقدامات خشونتآمیز هولناک وجود خواهد داشت. مادامی که تروریسم تحت کنترل نیست، هیچ رواداری نمیتواند وجود داشته باشد. چالش با تروریسم شرط اصلی هر شیوه تفکر متمدن است، و مقتضای این شیوه تفکر جرئت، توانایی و _ گاهی- بیرحمی است. بااینهمه، در حین سبک جدید جنگ نامتعارف که درحال حاضر انجام میشود، چشماندازی برای پیروزی وجود ندارد.
باتوجه به ابعاد منارعاتی که پیشرفت شتابان علمی ایجاد میکند، برانگیختن مستمر و قوی امیدهای سکولار نیاز مبرم نیست بلکه آمادگی برای عمل قاطع بدون امید به موفقیت قطعی است. به جای جستوجوی راهحلّهایی که دانش فزاینده فراهم کرده است، ما بایستی این مشکلات را چونان بخشی از جهان، که باید در آن زندگی کنیم، قبول کنیم.
منازعاتی که امروز جهان ما را به ستوه آورده است، مایه شگفتی لامذهبهای یونان باستان نمیبود. از نظر آنان هیچ «پیوند ناگسستنی» دانش، فضیلت، و خوشبختی را به یک دیگر گره نزده بود. در نمایشنامههای اوریپید دانش در برابر تقدیر ناتوان است، و فضیلت حایلی در مقابل فجایع نیست. تنها چیزی که انسانها میتوانند انجام دهند این است که شجاع و خلاق باشند و توقعات خود را کاهش دهند. بهظن قوی ما نمیتوانیم این نگاه ملحدانه به امور را دوباره زنده کنیم، اما شاید بتوانیم از آن یاد بگیریم امیدهای مان را مهار کنیم.
خطرات ناشی از افزایش دانش مشکلات قابلِ حلّ نیستند، بلکه بدبختی است که ما روز به روز باید از آن جلوگیری کنیم. علم قادر نیست ما را از منازعات اتیکی و سیاسی خلاص کند. جباریت بد است، اما آنارشی هم. ما به دولت به این خاطر نیاز داریم که ما را از زور و خشونت در امان نگاه دارد، اما خود دولت بهسادگی دست به خشونت میزند. برای بر قرار کردن هر نوع زندگی عمومی، تروریسم را باید مهار کنیم. اما ما با این کار خطر میکنیم به همان سبک زندگی دقیقاً خیانت کنیم که میخواهیم زنده نگاه داریم. چنین منازعاتی کاملا عادی هستند.
در جوامع مدرن غربی، دینِ منکوب شده بهعنوان کیش و آئین سکولار آفتابی میشود. با دین انساندوستی، سن-سیمون و کمت، الگویی برای همهی ادیان سیاسی بعدی فراهم کردند. این اندیشمندان قرن نوزدهم که در بین جنون و حکمت قرن نوزدهم در نوسان بودند، از از امیدهای فرجامشناختی الهام گرفتند که هم «سوسیالیسم علمی» مارکسیستی هم تعالیم نئولیبرال «بازار اقتصاد آزاد» را ساختند. آنها امروز ، با جرح و تعدیل و با شور و شوق کمتر، مبنای اندیشه اومانیستی لیبرال را هم میسازند. دین که از آگاهی جامعه رخت بسته بود، در شور و شوق آخرالزمانی بهعنوان رهائی جهانشمول انسان دوباره قدم به صحنه میگذارد.
بیاغراق، تمدن سکولار را میشود با کمک این مکانیسم فرویدی تعریف کنیم. آن چه در تفکر و احساس سرکوبشده جلبتوجه میکند این است که از کنترل آگاهی شانه خالی می کند. این موضوع هنگام دیدار جوامع غربی با اسلام رادیکال محرز میشود. در غرب به حق خاطر نشان میشود که اسلام ضرورت تفکر سکولار را هرگز درک نکرده است. اما، غرب دراین میان از یاد میبرد که اعتقادات سکولار غربی دگرگشتِ (موتاسیون)تصورات مذهبیاند.
کمشکش القاعده و غرب یک جنگ مذهبی است. ایده تمدن جهانی روشنگری که تمدن غرب را در مقابل اسلام رادیکال میگذارد، ریشه مسیحی دارد. محلِ تلاقی حیرتانگیز تئوکراسی و آنارشی القاعده پسمانده تفکر رادیکال غربی است. نیروی محرکه هر دو هوادار نزاع امروز اعتقاداتی است که خود نیز بر آن واقف نیستند.
نه خشونت هزارهباوری اسلام رادیکال نتیجه «تصادم فرهنگها» است. نه آزمایشات بزرگ قرن بیستم با ترور انقلابی سوقصد به غرب بود. در این آزمایشات گرایشاتی بازتاب یافتند که فقط در تفکر غربی ریشه داشتند.
در اردوگاههای کار و کولاک روسیه شوروی و چین مائوئیست میلیونها انسان کشته شدند، خیلی بیشتر از قرنهای پیشین. و بااینحال، آمار مردگان نیست که این وضعیت را این قدر مدرن ساخت، بلکه این ایمان است که از این کوشش میتوان یک جهان جدیدی پدید آورد. نهاد تفتیش عقاید هم شکنجه کرد و در زمان خود هزاران نفر را به قتل رساند، اما باور نداشت که با ترورش میتواند جهان جدیدی خلق کند. تفتیش عقاید بشارت نجات در فراسوی بود، نه بهشت در این جهان. درمقابل، حکومتهای قرن بیستم با روشهای صنعتی شهروندان خود را با ایمان به این که جهان بدینوسیله برای بازماندگان بهتر از قبل خواهد شد، کشتند.
البته این اعتقاد که ترور میتواند روح جدیدی در کالبد جهان بدمد، محصول تحقیقات علمی نیست. فقط یک مساله اعتقادی است. و دقیقاً اصل موضوع هم ایمان غربی است.
جوامع غربی تحت تسلط این اسطوره هستند که سایر جهان باید، وقتی تفکر مدرن علمی را قبول کند، سکولار، روشنگر و صلحجو شود – همان طور که آن، هرچند همه شواهد عکس آن است، به خود بودن باور دارند. با حمله به برجهای دوقلو، القاعده این اسطوره را نابود کرد؛ و بااینهمه هنوز به این اسطوره باور دارند. القاعده از این عقیده جان میگیرد که جهان را میتوان از طریق حملات تروریستی جنجالی دگرگون کرد. این اسطوره نیز بارها ابطال شده است و بااینهمه جانسختی میکند.
اساطیر را نمیشود ابطال کرد، آنها بهراحتی از بین میروند، هرچقدر سبکهای زندگی که مرهون آن هستند به فراموشی سپرده شوند. علم مرزها را به ما فرا میدهد، اما در ارتباط با اساطیر آخرتشناختی آتش امیدواریهای بیحد و حصری را بر افروخته است. نتیجه سبعیتِ غیرقابلکنترل «مدرن» است، همانگونه که آن در القاعده ادامه پیدا میکند. این نه اولین تلاش برای نوسازی کردن جهان از طریق ترور است – و نه آخرین. اگر القاعده قرار بود روزی از میان برود، انواع دیگر ترور جانشین آن خواهند شد. اینها به احتمال زیاد آشکارا مذهبی نخواهند بود. تکثیر دانش ما طلیعه دوران خرد نیست. بلکه تنها دروازه دیگری برای حماقت انسانی باز میکند.
در الهامِ روشن هنری سن-سیمون آینده بشریت چونان ارتباط ولتر با دی مایستر نمایان شد! معالوصف، فیلسوف برجسته روشنگری و مرتجع بیمانند زوج ناجوری هستند! منطق سرد مزدوج با غیرعقلانیتِ یکدنده افقهای عجیبی میگشاید! و بااینحال درست همدستی دانش درحال رشد علمی با نیازهای غیرقابلتغییر آدمی آینده نسل ما را رقم خواهد زد.
آینده بشریت متاثر از افزایش جمعیت خواهد بود، متاثر از رقابت شدید بر سر ذخایر طبیعی و گسترش سلاحهای کشتار جمعی. هر یک از این عوامل پدیده عارضی افزایش شناخت علمی ما است. همدستی خصومتهای تاریخی، قومی و مذهبی پرده از منازعاتی بر میدارند که احیاناً با منازعات قرن بیستم از بابت نیروی ویرانگرش قطعاً همسنگ میباشند.
علم با گسترش مدام حیطه امکانات انسان به این توهم سوق داده است که بشریت سرنوشتش را میتواند خودش تعیین کند. جهان مدرن توسط سیل اختراعات ازهم گسیخته است و اعتقاد دارد گذشته را برای همیشه پشت سر نهاده باشد. درعوض، علم وقتی توسط انسانها مورد استفاده قرار میگیرد تا به نیازها و تخیلات شان خدمت کند، به روند تاریخ استمرار میبخشد.
منبع:
John Gray
Die Geburt al-Qaidas
Aus dem Geist der Moderne
Kunstmann Verlag, München ۲۰۰۴
انتشار از هرمس
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید