رفتن به محتوای اصلی

زنی با بالهای آبی
12.03.2014 - 08:23

زنی با بالهای آبی

رضا بی شتاب

پیشکش به زنانِ خردمند و آگاهِ جهان، به ویژه زیباترین زنانِ آزاده؛ زنانِ همیشه سربلندِ سرزمینم

 

به نیمروز که خورشید در میانِ آسمان ایستاده بود و به باوری شگفت می مانست؛ برخاستم. جانم همه شکوفه شد. هزار خورشید و خود فزون از هر خورشید بودم. بر آن بودم سرگردانی از خویشتن بتارانم. مانندِ روشنی که پریشانیِ شب دور می دارد. بر آن بودم از ناگزیریِ تنگنا بیرون آیم. در دلم خیزابه ای از پسِ خیزابه ای می رسید.

با خود گفتم. رگبارِ ناگهانم و رازِ روییدنِ دانه ها را می دانم. گویاییِ من؛ خاموشیِ شماست. شما که پیشوایِ خویش گشته اید. در خویش می جوشید و خوش می خرامید. من؛ گریزان از نکوهشِ شما، بال هایم را می گشایم. آنگاه که روزنِ روز بر خویش می بندید. و جانتان زنگار می گیرد. من از فراسویِ سخن می آیم. و جانم لبریزِ هیجانِ گفتن است. شما رهسپارِ سرابید. به یاد آورید که به سالیان با شما سخن گفته ام. آسایشِ شما همه دشمنی با من بود. خس و خاشاک را می شناسم که با هر باد به جنبش درآیند. هر آنچه که هستی را سیاه می خواهد با من بیگانه است. من آفرینندۀ جهانم. و جهان را بارور می خواهم. گردن به گردون فرود نیاورده ام. باور مدار که روزگار لب از لب مگشاید. شما دچارِ دشواریِ پذیرفتنید. شرمسارِ نادانیِ خویشید. زِهدانِ زمینِ نادانی میوۀ کال می زاید. و دانۀ خَردلِ پوک به چه کار آید! آسیایِ گسستن پیوسته می گردد و دیوارها بلندتر می شوند. چون بر بلندای دیوارهایشان چیزی نیافتند؛ از راستی روی برتافتند. پرده بر پیشگاهِ آفتاب بستند. هرچه داشتند؛ برداشتند و در کبودیِ کویر رفتند.  

من؛ نگران می دویدم. از رهگذارشان دور می شدم. هرآینه به جستجویِ رودخانۀ دلِ خویش روان بودم. آنان جنگل را هیمه ای خُرد می خواستند. در سرداب مانده بودند. و شیرازۀ هستی را بر آرزو و کامِ خویش می بستند. پیوسته در تار و پودِ پندار گرفتار بودند. با خود گفتم. چشمه ای در جانم می جوشد. چشمه ای که جهانِ دروغ تان را برهنه می کند. دام از پرنیان مسازید. گشایشِ هر اندیشه؛ بختکی شد.

من آسمان نَوَردَم. اکنون بر آنم که آسمانِ خویش از ستاره های ممتازِ مهر سرشار سازم. سپهری از روشنانِ اندیشه برافرازم. آن که ماه را می جوید از ریشخندِ ایشان باکش نیست. آن که ماه را می بوید، از گزندِ زهرخندشان نمی هراسد. تنها روانِ وارسته تابِ آفتاب را دارد. و شما آفتاب را برنمی تابید. من بخششِ هزارِ خورشیدم و بر همه یکسان می تابم. و اینک کناره های نامۀ اکنون را باز می نویسم. گربادها همچنان می وزند. و کابوس را توانِ بستنِ دستانِ خسته نیست. دستانِ خسته شما را نشانه می رود.  

می خواستم او را سیرِ دل ببینم و بروم. از من می گریخت. در من می آویخت. پاره ای که دورتر رفتم، گریست. برگشتم. در من نگریست. دو دستِ کوچک اش چون دو بالِ گشودۀ کبوتری، من را به خویشتن می خواند. در آغوش گرفتم اش. به جستجوی شیر؛ سینه ام را می بویید. می خندید. روی پوشاندم. شیر نوشید. مست شد. خوابش درربود. چنگِ کوچک اش در گیسوانِ من بود. باز او را از من گرفتند. آه کشید. صدایی با من و بسیار دورتر از من گفت:

- باز برای چه آمدی؟

- آمدم تا کودکم را ببرم

بر همه چیزی با بیزاری نگاه می کرد. سخنِ من گرم بود و دلِ او سرد. مستِ چیزی بود که نمی دانست. یا نمی توانست بداند. و نمی خواست که بداند. با خود گفتم. دانایی که تو را رهایی نبخشد؛ به ارزنی نیرزد. خواب و خور در خورِ آنان باد که به نادانی خو گرفته اند. سایه های شامگاهی آرام آرام فرود می آمدند.

- کدام کودک؟ دیوانۀ بندی ست!

- چه می خواهد این آواره؟

- بِبَر، و از اینجا برو

ریشخندِ ایشان؛ شرنگِ پریشانیِ من نبود. مانندِ باران، زیان و بدی و رنج می بارید. من همای هامونم. داستانِ ما از پیرار و پار و امسال نیست. آنان از خویش بیگانه اند و به بیگاریِ بیگانه می روند. با اسبِ مِسینِ فرسودگی می رانند. شیفتۀ خویشتن اند. فریفتگی؛ چهره شان را چروک و تاریک می دارد. از خشم دندان بر دندان می سایند و خویشتن را بیهوده می فرسایند.

صدایِ خنده های تلخ در خاک و بر خاک می پیچید. فریادِ دیوِ باد بود و باد پُر از زوزۀ گرگ بود و گرگِ مرگ یورش می آورد. آگاهی؛ درمانِ درماندگی و درد بود. زمین به رنگِ نیلگون بود.

- گفتم که دور شو، نان در انبان نیست و این گیج و گول چون میهمانِ ناخوانده، بر دَر است

- آن نان که بر سفرۀ شماست از شکوهِ من است؛ جان که در تن تان می تابد از شکوهِ من است

- بی شرمِ شوخ! دور شو

- زیاده سخن می گویی

- نامت بر تختۀ یخ نویسند

هنگامی که چنبرِ چرخِ گمان بسته می شود؛ دیگر سخنی نیست. تا آزار در سخن است و تبر فرمان می راند. آن که درخت را یافت، خود را دریافت. آن که بر بسته ماند؛ بر رسته می خندد. با خود واگویه می کردم. آینه بودم و در آینه شان می شکستم. هیچ بودم. هیچ در هیچ! افتان و خیزان و ناخوش می رفتم. کودکم در آغوشم خفته بود. روزگار همیشه ناسازگار نمی ماند. چندین گاه بود که روشنایی از دریچه های ناشناس می تابید. با هر گامِ من؛ روشنایی واپس می نشست. دریچه ها بسته می شد. فریاد برآوردم:

- من گرسنۀ نانِ شما نیستم. شما در نیست نمای خویش به نمایش نشسته اید. من در هست نمای خویش ایستاده ام. سرچشمۀ اشتباهِ شما؛ خویشتن پرستی است. تا همبازِ پریشان باوریِ خویشید؛ دیگری را نخواهید دید. آن هنگام که به ریشخند از من می کاهید، چیزی بر خویشتن نمی افزایید. در خواب؛ خواب می بینید. بیداری از دست می دهید. نمی دانید که ستایشِ بی شناخت، سخت تر از سرزنش است. سخن؛ که چون الماس سُفته نگردد، در بردباری پنهان می ماند

صدایِ خنده های تلخ بر خاک می ریخت. از گذرِ ستارگان دانستم که چقدر تنهایم. شب می گذشت و سپیده دم بر ماسه ها می تابید. کودکم در آغوشم آه کشید. من تمامِ شب در گوشه ای از شب؛ افتاده بودم. نه؛ مُرده بودم. به روی آب روان بودم. کنارۀ دریا؛ تنم بود که من را از شما دور می کرد. نزدِ ایشان؛ پرسش بیهوده بود.

شکیبایی با من است و در شما سخت سست است. فریفته و شیفتۀ خویش بودند. سگِ شکاریِ خویش بودند. با خود چیزی گفتم. شاید شما هم شنیده باشید:

- از مُرده در آب، هیچ بانگی شنیده ای!

من شادیِ پرواز بودم در بُن بال. روز فراز می آمد با بوی مشک. مُشتِ شنگرفی بسته می شد. شب در بیشه گم می گشت. بیدار شدم. بامداد برآمده بود. برف بند آمده بود. زمین سپید نبود. نشانی از برف نبود. پس این سرمای درونِ من از چیست! این سوزِ نفس های من نیست که می وزد! باید می رفتم. بر کنارۀ دریا آمدم. دریا بیکرانه بود. زورق بان ایستاده بود و خیره در دوردست. بی آنکه سر بچرخاند، یا در من نگاه کند، پرسید:

- در آغوش چه داری؟

- کودکم، خواب است. آنسوی دریا می روم

- هوم! کودکت!

صدای خندۀ بریده بریده اش را می شنیدم. گردنبندِ مروارید پیشِ پایش افکندم. اینجا که ایستاده ام دریاست. کناره نیست. آن سویِ بی سو، سرزمینِ من است. و میانِ ما فرسنگها سخن است.

- همین؟ نامهربان!

دستبند و گوشواره و انگشتری بر آن افزودم.

سه روز برآمد. بر اسبِ چموشِ آب می رفتیم. کوهه های شورابه برمی خاست و فرو می کاست. زورق به سانِ پرِ کاهی بر کوهه های آب می لغزید. تنم از ترس می لرزید. و ترسِ من بر خویشتن نبود. از برای کودکم بود. کودک ام هنوز در خواب بود. بازآمدیم. بر همان راهِ رفته باز آمدیم:

- پس آن سوی دریا کجاست؟

زورقبان بی آنکه در من نگاه کند گفت:

- خواب بودید! هفت شبانه روز بر آب بودیم. گرداب ها گذراندم. دریا را رام کردم

- دروغ می گویید

با خود گفتم. بر ماسه های سرد نشستم. توان از جانم رفته بود. پاهایم بی فرمانِ من در خواب بودند. و هنوز در تنم تکانه های دریا بود. کودکم را بر سینه فشردم. هر دو یخ زده بودیم. برخاستم. درختستانی پدید آمد. آتش در آتش بود و می درخشید. چونان گوهری همیشه درخشان می تابید.

بُرنایی نوباوه بر گوری می گریست. در او نگریستم. به من ماننده بود. از نگاهش، روشنایی بر گور می تابید.

مردمی گردِ مُرده ای ایستاده بودند. به نشانِ انگشتِ ایشان پیش آمدم.

- کِه ای و از کجا می آیی، دیارت کجاست؟

- بی خانه ای با کودکی در آغوش

- کدام کودک؟ در آغوشِ شما چیزی نیست

- شما نابینایید، گناهِ من نیست

با خود گفتم. آمده ام تا خراشی بر خوابِ شما درافکنم.

یافته بر نایافته می سپردند. تشنه بودم. صدایِ نوشیدنِ آب می شنیدم. بانگِ آب از دلِ سبو می رسید. سایه ای از شکسته سفالی آب می نوشید. برخاست:

- بنوش!

- نخست کودکم

نگاه کرد. بی درنگ به قاه قاه درآمد:

- کدام کودک! در خواب راه می روی

- شما دستفرسودِ بیهودگی هایید

با خود گفتم. خودخواهی بزرگ است. ما کوچکیم. در پسِ خودپرستی چون سایه می رسیم. شما گروگانِ چنگالِ گرگید.

بر ریگزار می رفتم. بر پاهایم گزند می رسید. به آهنگِ سنگها، گوشهایم سنگین می شد. به کاخِ خواب رسیدم. دربان ایستاده بود بی نگاه.

- به چه کار آمدی؟

- آمدم تا در شما نگاه کنم

- بی سیم و زر، یا بخششی؟

- پای افزارم به تو می دهم

دربان به خنده درآمد. دربانان؛ برگ های بریده بریده، همسان و هم اندازه بودند. گوژپشتانِ پوشالی با شمشیرها و دشنه های آهیخته؛ به خنده درآمدند. آوازۀ تازیانه های ستیزه تان، جهان گرفت. رخسارِ خاک به زخم و چرک نشست. و باز به ژاژخایی می خندید. در فراخنایِ خالی می تازید. خود نگر و خود نگار گشته اید. بی نیاز از دریا و رازِ زندگی، به مرگ ماننده اید. در مرداب مانده اید. به خویشتن خویش خرسندید. چون سایه اید و در سایۀ خویش ماسیده اید. و مُرده ریگتان جز این نیست!

آهنگِ رفتن داشتم. ولی بازگشتم. پیش تر رفتم. صدای چکاچکِ شمشیرها برخاست. هنگامه ای در پرندگان پدید آمد. آبگینۀ آبگیر تیره شد. ابری که بالینِ پرنده ای بود؛ از هم گسست.

با خود گفتم. همیشه سپاهِ ترس آراسته است. دروغ و تردستی آسان ترین شیوه برای رسیدن است. این کاخ ها بر خرابِ خانۀ من ساخته اید. جهان را زشت می خواهید. دانایی ریگِ بی ارزشی است در دستِ بازیگرانِ زور. دادگری پیشۀ روزگار نیست. روشِ آیینِ آینه شان؛ تاریکی است. از دهان هم می ربایند. به سویم سنگ پرتاب کردند. و من ایستاده بودم؛ سخت تر از کوه.

دستی که سازنده است، بر سرِ دیگری سنگ پرتاب نمی کند؛ پایِ دیگری در بند نمی دارد. دلی در باروی سنگ، زندان نمی کند. دریچه بر جهان نمی بندد. آشوبِ چشمِ آهوان می بیند. آبشخورِ آسایش شان، به خون نمی کشد. نگاهِ آهویِ بی پناه را، درمی یابد.

با خود گفتم. پناهِ شما؛ همسنگِ سرزنش است، به پشیزی نیرزد. آنکه زیباست؛ هرچه برای خویش برمی گزیند و زیبنده می داند، برای دیگری نیز همان می خواهد. برای دوست داشتن، باید شایسته بود. و ایشان را خودپسندی از خویش بیگانه کرده است. رنگین کمانی که از پسِ آذرخش می درخشد، یگانگی است.

ایستاده بودم. خون از پیشانی ام می چکید. شوری اش بر زبانم می نشست. آنان می رفتند؛ بر شیارهای خشکِ زمین می خزیدند. یکی از ایشان؛ واگشت. اندوهی ساده در سیمایش می چرخید. نانپاره ای آغشته به زهر، به سویم پرتاب کرد. مورچگانی چند بر آن یورش آوردند. پیکرِ پیرِ زمین، تیره شد.

با خود گفتم. بسا کسا که دربدرِ لقمه یا نواله اند. و خویشتن می بازند. بسا کسا که از گرسنگی؛ سنگ بر شکم می بندند. به آزادی می بالند. و در آزادی بال می گشایند. بیابان من را به خویش می خواند. بیابان گسترده بود. مانندِ رگهای من در جانِ هستی. شما بازارگانِ مرگید. من؛ میزبانِ زندگی ام. سیم و سنگ در پیش ام یکسان است. آنکه نمی اندیشد میهمانِ مرگ است. یادگارِ بدی گم باد.

مردم این شهر بیگانه نواز نیستند. چرا که فرجودِ جان نمی دانند. و فرجود؛ نگاهِ مهر بُوَد. روزگارِ ناآشنایی است. ورنه زندگی را در کنار می گرفتید پیش از آن که از دستانتان بگریزد. از زندگی کناره مگیرید. روزگار را در بازار مفروشید. آنکه زیباست در پیش اش، پرند و پلاس یکی ست.

با خود گفتم. جان بر سرِ سرگردانی نهاده اید. پوشیده آشکار می شود. تا خاکسترِ سیمرغ به باد بسپارید. بدی؛ پستیِ خویش پنهان می دارد. آنگاه که در سور و سوگ می چرخید. می چمید.

من؛ بیزار از نیرنگم. سخن می گویم و شما گرفتارِ بی گفتاریِ خویش گشته اید.

آدینه روزی برآمد. بادیه می سپردم. کژدُم و مار، فراوان تر از راه بود. پای افزارم پوسیده بود. چنان می رفتم که خویشتن را دیگر نمی شناختم. راه را نمی داستم.

شب می شد. و شب گویی گلی به دشت بود و در کنارِ هر راهِ فراموش شده، می رویید.

با خود گفتم. دلِ شان مُرده است. نمی بینند. به شنیده ها بسنده می کنند. همداستانِ کینه اند و نمی دانند چرا! چون به خویشتن خشنودند. چراغی که برافروزم؛ چشمی می باید. وا می نهم تا وارَهَم.

سرما من را در میان گرفت. هنگام تنگ بود. شکستن؛ چیزی نبود جز بهانه ای؛ بهانه ای برای فراموشی. آزاده باش، تا برازندۀ زیستن باشی.

تا بوده چنین بوده است. روزگار همیشه چنین برنیاید.در پرتوِ فانوس می آمد. گفت:

- تویی!

- با کودکم

استخوانشان از گرسنگی می سوخت. از گرسنگی می گریستند. و من؛ از آسیبِ آنان می سوختم. تنپوشم همه از آفتاب بود. آوایِ درون برمی آوَرَم. پیرایه بر خویشتن نبسته ام. آراسته و سترگ از مهرم.

با شما می گویم. من؛ با بالهای آبی ام برآمدم. آغازِ روزِ بی پایانم. درخششِ آذرخشم در تیرگی ها. من؛ زنم...

روز دگرباره برآمد. من؛ گام بر سنگفرشِ خورشید می نهم. فریادی بلند از دل بر می آورم:

قناری؛ چامه ای است که چون در قفسِ هنگام شود، می میرد.

من این کودکِ مُرده به خاک می سپارم. نام اش... وجدانِ شماست

2014 / 3 / 12

http://rezabishetab.blogfa.com‍ 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.