رفتن به محتوای اصلی

وسوسۀ شیطان یا خدا؟
15.12.2010 - 10:00

 

پرسشی سخت وسمج گلاویز ذهن و روانم شده بود: بزرگترین جنایت علیه بشریت چه بوده‌است؟ پاسخ پرسش‌های سخت و سمج و گنده‌تر از دهان پرسنده دهشتناک‌اند؛ مثل مشت آهنین بر دهان فرود می‌آیند و این دهشت سرانجام فرارسید؛ از جانب اهریمن یا خدا؟ نمی‌دانم.

خدا یا شیطان؟

بگذریم. این نیز یک پرسش سخت و سمج است، و می‌دانم، آنقدر گنده‌تر از دهان و روان من که پاسخش همان پاسخ ابلهان و در این مورد یعنی، خاموشی مرگ می‌تواند باشد.

به پاسخ همان پرسش سخت و سمج این‌جهانی‌ام بپردازم؛ پاسخی که دهانم را دوخت و روانم را پریشان کرد: نه کشتارها و ویرانگری‌های هونها یا مغولها؛ نه حتی نسل‌کشی‌های امثال هیتلر و استالین یا فجایعی از دست هیروشیما و ناکازاکی که بل، بزرگترین دستاورد دانش پزشکی یعنی کشف آنتی‌بیوتیک بزرگترین جنایت علیه بشریت بوده‌است و در کنارش هر آن کشف و اختراعی که به این موجود میرا امکان زیستنی بیش از گنجای زیسبومش را هدیه کرده‌است. بنا براین بزرگترین جانیان علیه بشریت امثال کخ‌ها و پاستورها بوده‌اند یعنی شریف‌ترین انسان‌هائی که این نوع، نوع بشر در خود، زایانده و پرورانده است.

پیش از واکافتن چرائی این داستان بپردازم به یک اندیشه‌ی تباه دیگر که به درازای عمر نوع بشر باید باشد؛ نخستین افسانه‌ی نوشتاری تا آنجا که من می‌دانم، افسانه‌ی گیل‌گمش است: گیل گمش پهلوان شکست‌ناپذیر شیفته‌ی انکیدو یعنی تنها هم‌نبردی می‌شود که در برابر او تاب ایستادن داشته‌است؛ اما مرگ انکیدو را از او می‌ستاند. گیل‌گمش به دنبال یافتن جنگاور بزرگ به جهان سایه‌ها سفر می‌کند، به دنبال پاسخ سخت و سمج چرائی مرگ و در پایان این سفر اما، در مرگ، خود مرگ پاسخ خویش را می‌یابد: در خموشی مرگ.

نامیرائی آرزوئی همپای زاده شدن در این جهان است. نه فقط برای انسان. برای هر جانداری: اگر میش نمی‌خواهد دریده شود و گرگ می‌دود که بدرد، هر دو دارند از مرگ می‌گریزند. اما ذهن انسان با توان انتزاع به ماجرا بعدهائی بسیار گسترده می‌بخشد: در جستجوی رد گنگ نامیرائی، انسان افسانه می‌بافد: گیل‌گمش یا اسکندر و جستجویش در پی آب حیات. اما برسیم به پاسخ دو اندیشمند بزرگ هم‌هنگاممان به پرسش چرائی مرگ: سیمون دوبوار و بورخس. سیمون دوبوار در رمان «همه میرایند» (به فارسی همه می‌میرند ترجمه شده‌است) آرزوی دیرین نامیرائی را در تاریخ‌‌نگاری زندگی یک نامیرا که به آب حیات دست یافته‌است پی می‌گیرد و گام به گام خواننده را به تراژدی دردناک زندگی بی‌مرگ نزدیک می‌کند تا سرآخر آرزوی مرگ تنها سودای جان خواننده می‌شود. بورخس پا از این فراتر می‌نهد: نامیرایان داستان کوتاه او به پست‌‌تر از حیوان، به ردۀ خزندگان خاک‌زی فرود می‌آیند که حتی دیگر گفتن نمی‌خواهند. آنان شهری شگفت ساخته‌اند اما رهایش کرده‌اند و در پیرامونش در حفره‌هائی در دل خاک می‌زیند. نه! نمی‌زیند. به نازندگی‌ی ناگزیرشان ادامه می‌دهند.

نازندگی. باری:

آیا اگر بهشتی مقرر آن جهان انسان باشد. حکم جاودانگانش از آن حکم بورخسی فراتر خواهد بود؟ یعنی آیا زیندگان جاودان‌زی آن بهشت به کرم‌های خاکی مسخ نخواهند شد؟

می‌خواهم این را بگویم: به نظر می‌رسد که مرگ یگانه راه‌حل قطعی زندگی‌ست.

اما چرا کشف آنتی‌بیوتیک بزرگترین جنایت علیه بشریت بوده‌است؟ این اندیشه‌ی تباه از کجا آمد و روان مرا آشفت؟ نه! نه از سوی خدا و نه از شیطان بل که از دانشی که رسانه‌های همگانی از جمله کانال تلویزیونی فونیکس آلمان می‌پراکنند و جمع‌بندی یکی دوساله‌ی من از این آگاهی‌ها بود که این پاسخ سیاه قارچ‌وار در ذهنم بردمید؛ یعنی از سوی خود انسان؛ باری: زیسبوم چنان از نوع انسان اشباع و فرااشباع شده‌است که دارد در خود می‌میرد. بنا بر این، آیا حق نیست که نوع بشر را نه اشرف مخلوقات که به واروی آن انگل مخلوقات بنامیم؟

ترکمان جمعیت انسانی نیز پس از آن که به مدد تیر و کمان و نیزه و شمشیر و نیز آتش و سلاح‌های آتشین خود را از چرخۀ خوراکی جانداران رهانید و یعنی دیگر جز به استثناء خورده نشد، حاصل گندزداها و به ویژه آنتی‌بیوتیک است. میکرب‌ها وباکتری‌ها و باسیل‌ها و ویروس‌ها بسیار پلیدند. می‌گندانند و می‌کشند. اما زیندگانی را که سیستم ایمنی ضعیفی داشته‌باشند. یعنی عرصه را بنا بر قانون طبیعت که همان قانون جنگل است برای قوی‌تر باز می‌کنند. وبا و طاعون در جاجای تاریخ نیم یا بیشترازنیمی از مردم این یا آن سرزمین را کشته‌اند. اماهیچگاه نتوانسته‌اند همگان را بکشند. گروهی زنده مانده‌اند و پس از دفن مردگانشان باز زیسته‌اند. و یعنی پس اگر زندگی را به مثابه یک کل یکپارچه در نظر گیریم، این مرگ‌آوران مرگ‌های زرد و سیاه نیز یاوران این کل یکپارچه یعنی زندگی‌اند؛ یگان‌های نوع را می‌کشند نه کل نوع را تا عرصه برای زیندگان قوی‌تر و یعنی بر مبنای یگانه قانون جنگل سزاوارتر، بازتر شود.

چقدر خدا و شیطان در هم‌تنیده‌اند در این افسانۀ گذرا، این سرای سپنج!

می‌دانم این نوشتار خورای خوانندگان شتاب‌زده‌ای نیست که پای برخی از نوشته‌های سیاسی و شبه سیاسی را کامنت‌باران می‌کنند و مرا کلافه کرده‌اند در کنترل صفحۀ شما. دلم می‌خواهد ولی اگر چندتنی آن را می‌خوانند بیندیشند به آنچه می‌نویسم. بنا براین قسطی می‌نویسم. برای امروز بس است. آنچه در پایان به آن خواهم پرداخت پاسخ یک پرسش کاملا زمینی‌ست: راه حل کدام است: فاشیسم یا دموکراسی نوین یا به اصطلاح حقوق بشری؟ راستش را بگویم: دیگر نمی‌خواستم چیزی بنویسم چرا که چشم‌اندازها را بس تیره می‌بینم. راستی آیا از خوانندگان این متن کسی هست که فیلم «کولاپس» (فروریزی) را دیده باشد یا بتواند لینکش را بفرستد. من فقط در باره‌اش شنیده‌ام. یکی دو تن از سران پیشین سی‌آی‌ای این گزاره‌فیلم را ساخته‌اند؛ در شگفتم که وقتی یکی از سران سیا در بارۀ فلان دسیسه و ارتباط چیزی می‌گوید فورا رسانه‌ای می‌شود و می‌رود روی آنتن، ولی گزارش سهم‌گین فروپاشی مسکوت گاشته می‌شود. چرا؟ شاید به همان دلیل که من تصمیم گرفتم دیگر ننویسم: چه فایده در دهشت‌پراکنی؟ اما، پس آنها چرا این فیلم را ساخته‌اند؟ اندیشیده‌اند شاید که شاید هنوز دیر نشده‌باشد. این نیز وسوسه‌ایست: از سوی شیطان یا خدا؟ نمی‌دانم

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.