رفتن به محتوای اصلی

پانزدهم آذرماه سالگرد اعدام ددمنشانه مهدی برادران خسروشاهی
06.12.2014 - 05:20

مهدی برادران خسروشاهی در فروردین ماه سال ١٣۲۵ در تبریز زاده شد و پس از پایان آموزش هایش در دبستان رشدیه و دبیرستان فردوسی تبریز در دانشکده پلی تکنیک دانشگاه تهران پذیرفته شد، مهدی برادران خسروشاهی در زمان رژیم پادشاهی با آن که دانشجوی دانشگاه پلی تکنیک دانشگاه تهران بود اما برای گذران زندگی در شرکت تولیدارو که به آن شرکت تیدی نیز گفته می شد کار می کرد، هنگامی که مهدی در تبریز بود چون با محمد حنیف نژاد که یک تبریزی و بنیانگزار سازمان مجاهدین خلق ایران بود آشنا شده و باورداشت های او را پذیرفته بود به سازمان مجاهدین خلق ایران پیوست و از نخستین وابستگان به سازمان مجاهدین خلق ایران در زمان رژیم پادشاهی شد، در یکم شهریورماه سال ١٣۵٠ سازمان اطلاعات و امنیت کشور (س.ا.و.ا.ک) تازش سنگینی را به سازمان مجاهدین خلق ایران آغاز کرد و ده ها تن از وابستگان به این سازمان دستگیر شده و سپس به زندان و اعدام محکوم شدند و در این میان مهدی برادران خسروشاهی نیز پس از بازجوئی و شکنجه های فراوان از سوی بیدادگاه رژیم شاهنشاهی به حبس ابد محکوم شد!

هنگامی که مهدی برادران خسروشاهی در زندان های رژیم پهلوی زندانی بود مادرش در یک تصادف رانندگی دچار آسیب مغزی و فراموشی شد، منیره برادران خسروشاهی خواهر مهدی برادران خسروشاهی نیز در خردادماه سال ١٣۵٧ برای کوشش های سیاسی بر ضد رژیم پهلوی بازداشت شد و به دو سال زندان محکوم شد اما تنها شش ماه در زندان رژیم پهلوی ماند و با آزاد شدن زندانیان سیاسی رژیم پهلوی منیره برادران نیز در آذرماه سال ١٣۵٧ آزاد شد، بدبختانه مردم ایران پس از دیوانه بازی های فراوان محمدرضا پهلوی سردمدار رژیم پادشاهی، در سال ١٣۵٧ به جای انقلاب دست به انتحار اسلامی زدند و زندان آریامهری جایش را به دوزخ آخوندی داد و چند روزی مانده به نابودی رژیم پادشاهی و در روز شنبه سی دی ماه ١٣۵٧ مهدی برادران برادر منیره برادران نیز پس از آن که بیش از هفت سال در زندان ها و شکنجه گاه های رژیم پهلوی زندانی بود آزاد شد، البته مهدی برادران که دوست و همشهری محمد حنیف نژاد بود و برای وابستگی به سازمان مجاهدین خلق ایران که یک سازمان دینی بود بیش از هفت سال در زندان ها و شکنجه گاه های رژیم پهلوی زندانی شده بود سرانجام از دین و باورهای دینی دست کشید و مارکسیست شد!

پس از انتحار اسلامی و به روی کار آمدن رژیم آخوندی گروهی از بازماندگان سازمان چریک های فدائی خلق ایران در زمان رژیم پادشاهی و گروهی از بازماندگان سازمان مجاهدین خلق ایران در زمان رژیم پادشاهی به همراه چند تن دیگر سازمانی را به نام "سازمان انقلابی کارگران ایران" که باورداشت آن سوسیالیسم بود برپا کردند و چون این سازمان ماهنامه ای را به نام "راه کارگر" چاپ می کرد در میان مردم به نام "سازمان راه کارگر" هم شناخته می شد که پس از آغاز به کار این سازمان مهدی برادران خسروشاهی با نام مستعار "خسرو" نیز به این سازمان پیوست، پس از سی خرداد سال ١٣۶٠ و آغاز نبرد سازمان مجاهدین خلق ایران با رژیم جمهوری اسلامی ایران مزدوران رژیم برخاسته از گور ولایت فقیه دست به سرکوب همه کسانی زدند که به خرافه ها و زوزه کشی های این رژیم دوزخی باورمند نبودند و مهدی برادران نیز یکی از این کسان بود و این چنین شد که در شب شنبه بیست و پنجم مهرماه سال ١٣۶٠ مزدوران رژیم آخوندی به خانه مهدی ریختند و مهدی را به همراه همسرش دستگیر کردند و پس از دستگیری مهدی و همسرش به سراغ خواهرش منیره رفتند و او را هم دستگیر کردند!

مهدی برادران خسروشاهی که بیش از هفت سال در زمان رژیم پهلوی زندانی شده و شکنجه های فراوانی را کشیده بود از تاریخ بیست و پنجم مهرماه ١٣۶٠ تا تاریخ پانزدهم آذرماه ١٣۶٠ سخت ترین شکنجه ها را کشید و در شب یکشنبه پانزدهم آذرماه ١٣۶٠ پس از پنجاه روز شکنجه به همراه هشتاد و پنج تن دیگر اعدام شد! خواهر مهدی، منیره برادران نیز که در زمان رژیم پادشاهی آن چنان که گفته شد شش ماه زندانی شده بود پس از دستگیری در زمان رژیم آخوندی نه سال و از سال ١٣۶٠ تا سال ١٣۶۹ در زندان ها و شکنجه گاه های رژیم آخوندی زندانی شد و پس از بیرون آمدن از زندان هست و نیست خود را در دوزخ رژیم ولایت فقیه رها کرد و به فرامرز گریخت!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

منیره برادران که هم اکنون سردبیر تارنمای بیداران است درباره مهدی برادران و در نوشتاری به نام: "از یادت نمی کاهم" این چنین نوشته است:

.......... شاید شما هم او را بشناسید، برادرم مهدی برادران خسروشاهی را می گویم، در تبریز متولد شد، در محله مقصودیه، هم محله ای ها و هم مدرسه ای ها باید مهدی، آن پسرک بازیگوش را یادشان باشد، شاید اگر عکسش را ببینید یادتان بیاید، در دبستان رشدیه و بعد در دبیرستان فردوسی درس خواند، حتما از کتابفروشی شمس کتاب هم قرض می کرده است، از سال ١٣٤۳ به بعد رد او را در تهران بگیرید، دانشجوی پلی تکنیک شد در رشته برق، یادتان هست؟ اهل کشتی و کوهنوردی هم بود، یک بار هم از کوه پرت شد و زخمی به خانه آمد، این که همه خوشحال بودیم بلائی سرش نیامده جای خود ولی من بیشتر از بقیه خوشحال بودم چون چند روزی در خانه ماند و گذاشت که من، خواهر کوچکش، مراقبتش کنم، مهدی کارمند هم بود، کارمند شرکت تیدی که در چهار راه شاه بود، آن موقع هنوز "فروشگاه بزرگ" در آنجا دایر نشده بود، فروشگاه فردوسی هنوز بی رقیب بود، فکر کنم به طور نیمه وقت در بخش حسابداری آن شرکت کار می کرد.

بعدها که فعالیت های سیاسیش بیشتر شده بود همین نیم وقت را هم نیم تر کرد ولی در دل کارکنان آن قدر جا داشت که کسی به روی خود نیاورد! رؤسا هم از آشنایان دور خانوادگی بودند، مهدی بود که کتاب خواندن را برایم اجباری کرد، این سختگیری محدود به خواندن نماند، مقرر کرده بود که بعد از خواندن هر کتاب نظرم را در باره اش بنویسم، یک جمله هم نمی توانستم بنویسم آن هم به زبان فارسی، آن قدر بهانه آوردم تا آخر سر رضایت داد که خلاصه کتاب و نظرم را به طور شفاهی بیان کنم، در مورد کتاب های صمد بهرنگی سختگیریش بیشتر بود، برایم معلم زندگی و مبارزه بود، این آخرین جمله ای بود که به او گفتم، روزی که در آن پائیز ۶۰ به اوین منتقل می شدیم، اینها را در "حقیقت ساده" نوشته ام و آنجا نوشته ام که در آن شب ۱۵ آذر ۶۰ ساعت ۸ و ۳۰ دقیقه در پشت بند ما که ۲٤۰ اوین بود کوهی از آهن یکجا فروریخت! آن صدای رگبار بود و بعد صدای تک تیرها بود، شمردیم تا هشتاد و شش!

اما داشتم از زندگی مهدی می نوشتم که شب ۱۵ آذر یکباره آمد و نشست در لابلای یادها، مهدی ۳۶ سال زندگی کرد، به انسان ها عشق ورزید، عاشق شد، سر به سر همه گذاشت، خندید، اشک هم ریخت، گریه اش را در مرگ پدر و بعد مرگ مادر دیدم، مبارزه کرد، وقتی در شهریور ۵۰ دستگیر شد از اعضای سازمان مجاهدین خلق بود ولی بعدها در زندان به مارکسیسم گروید، هفت سال و پنج ماه در زندان بود، همبندی هایش در زندان های تهران و عادل آباد شیراز او را به یاد دارند، محکوم به حبس ابد بود و ۳۰ دی ۱۳۵۷ جزو آخرین سری زندانیان سیاسی بود که آزاد شد، جلوی زندان قصر ده ها هزار نفر از او و یارانش با حلقه های گل استقبال کردند، من آنجا نبودم، مادران و خانواده های زندانیان سیاسی از یک هفته پیش برای آزادی آخرین گروه از زندانیان در طبقه سوم کاخ دادگستری تحصن کرده بودند، من با آنها بودم، ما در آنجا منتظرشان بودیم، من بالای پله های گردان کاخ دادگستری ایستاده بودم و زندانیانی را که از پله ها بالا می آمدند تماشا می کردم و منتظر او بودم.

بالاخره برادر من هم رسید، دیدم که تند و شتابان از پله ها بالا می آید، لباس زندان به تن نداشت و حلقه گل در گردنش درهم ریخته بود، بعد از انقلاب ۵۷ به همراه دیگر دوستان همبندیش سازمان راه کارگر را بنیاد نهاد، وقتی که با انقلاب دانشگاه ها آزاد شدند او به دانشکده پلی تکنیک بازگشت، عمر آزادی دانشگاه ها کوتاه بود مثل آزادی خودش! کسانی که به بستن دانشگاه ها در بهار ۵۹ اعتراض کردند و در دانشگاه تهران بست نشستند باید برادرم را به یاد داشته باشند، می دانم، زخمم را تازه نکنید، شاهدان زیادی نمانده اند، خیلی ها را جمهوری اسلامی اعدام کرد! آزادیش کوتاه بود، دو سال و نه ماه! جایش همه جا خالی است حتی در این کشور آلمان که هیچ وقت نبوده است و من حالا دلم به این خوش است که مهدی خسروشاهی آن گونه زیست که خود می خواست، دلم به این خوش است که از زندگی کوتاهش ردی پرافتخار بر جا گذاشت ..........

http://monireh-baradaran.blogspot.com/2010/12/blog-post_07.html

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

منیره برادران در نوشتاری دیگر به نام: "روز فراموش نشدنی ۳۰ دی ۵۷" درباره چگونگی آزاد شدن مهدی برادران از زندان رژیم شاهنشاهی این چنین نوشته است:

.......... ۳۰ دی آن سال انقلاب، روز شنبه می شد، این روز یک روز فراموش نشدنی است برای من و خانواده ام و حتما برای همه خانواده هائی که آن روز زندانیشان روی دست های پرمهر مردم آزاد شد، مردمی که ساعت ها جلوی در زندان قصر با حلقه های گل به انتظار ایستاده بودند، خواهرها و برادرهای من هم آنجا بودند اما مادران و خانواده های زندانیان سیاسی از یک هفته پیش برای آزادی آخرین گروه از زندانیان در طبقه سوم کاخ دادگستری تحصن کرده بودند، من با آنها بودم، در آنجا ما منتظرشان بودیم، من بالای پله های گردان کاخ دادگستری ایستاده بودم و زندانیانی را که از پله ها بالا می آمدند تماشا می کردم و منتظر بودم که برادرم کی می رسد؟! زندانیان در دسته های چند نفره از راه می رسیدند، به تعدادی که یک خودرو جا داشت، هنوز حکومت نظامی برقرار بود اما می گفتند که آن شب سربازان شهر را آزاد گذاشته اند، فکر کنم اول زنان آمدند، تعدادشان زیاد نبود، بیشترشان پیشتر آزاد شده بودند.

مادرشایگان و اشرف ربیعی را به یاد دارم، آن دو در لباس زندان بودند، شلوار و فرنجی به رنگ خاکستری و اشرف ربیعی روسری به سر داشت، بالاخره برادر من هم رسید، دیدم که تند و شتابان از پله ها بالا می آید، هنوز فرز و چابک بود، لباس زندان به تن نداشت و حلقه گل در گردنش به هم ریخته بود، چندمین نفری بودم که در آغوشش می گرفتم؟ یادم نیست که به هم چه گفتیم اما یادم است که در آن لحظه و حتی تا روزهای بعد در برابرش کمی خجول بودم، بقیه هم آمدند، فکر کنم بر خلاف نان و پنیر روزهای پیش آن شب غذای گرم داشتیم، از کجا آورده شده بود؟ خانواده ها کپه، کپه نشسته بودند و در مرکز هر کپه زندانی آزاد شده جا گرفته بود، تعدادی ترجیح دادند که آن شب را در خانه سر کنند، از هیاهو و هیجان کاسته شده بود، فکر کنم خیلی ها آن شب نخوابیدند، یادم نیست که من خوابیدم یا نه اما یادم است که تب و سرفه داشتم.

حالا که اینها را می نویسم لحظه ای فراموش کردم که برادرم دیگر نیست! باید فراموش می کردم که برادرم، مهدی برادران خسروشاهی را سه سال پس از آزادی در شب ١۵ آذر ١٣۶٠ تیرباران کردند! باید فراموش می کردم تا بتوانم از زیبائی آن شب سال ١٣۵٧ بنویسم، صبح فردای آن شب، شب ٣٠ دی ١٣۵٧را می گویم، حال و هوائی دیگر داشت، انتظار پایان یافته بود و وظیفه ما هم، حالا نوبت زندانیان آزاد شده بود که ابتکار را به دست گیرند، دوباره همگی در کاخ دادگستری گرد آمدند، علی اصغر ایزدی و مسعود رجوی به نمایندگی از طرف زندانیان آزاد شده پیام خواندند، چرا آن را یکی از زنان نخواند؟

بعد از این مراسم همگی رفتند به بهشت زهرا قطعه ٣٣ برای ادای دین به جانباختگان، مادران هم رفتند، ما چند نفر از جوانان تحصن کننده باید می ماندیم آنجا را تمیز می کردیم و به کانون وکلا که میزبان ما بود تحویل می دادیم، پس از آن بود که خستگی و تب را فهمیدم.

اگر روزی کتابی در باره تاریخ زندان های سیاسی کشورمان نوشته شود نباید فصل مربوط به حرکت مادران و خانواده ها و تحصن دی ماه ۵٧ فراموش شود، این تحصن رویداد کم اهمیتی نبود و خود محصول آشنائی ها و تجمع هائی بود که از سال ١٣۵٠ پشت در زندان ها شکل گرفته بود، از کمک و دلجوئی از یکدیگر گرفته تا رفتن دسته جمعی به قم و استمداد از روحانیون صاحب نفوذ برای جلوگیری از اعدام فرزندان، از برگزاری و شرکت در بزرگداشت ها برای اعدام شده ها تا تجمع در بازار، فاطمه امینی بود که هوای همه را داشت و نمی گذاشت ما بی خبر بمانیم، تبعید زندانیان از سال ١٣۵١ به بعد باعث پراکندگی جمع خانواده ها شد، قرارگاه ما شد زندان عادل آباد شیراز، عده ای باید می رفتند برازجان، عده ای دیگر به مشهد، اهواز، کرمانشاه و شهرستان های دیگر اما روابط و همیاری خانواده ها از هم پاشیده نشد، در اواخر اسفند ١٣۵۶ که زندانیان زندان قصر دست به اعتصاب غذا زدند مادران بار دیگر همدیگر را پیدا کردند.

این زمانی بود که عده ای را از تبعید به تهران برگردانده بودند، مهدی ما را هم، تجمع مادران دوباره جان گرفت، برای نجات زندانیان اعتصابی باید کاری صورت می گرفت، باید خبر رسانی می شد، بر روزنامه ها هنوز سانسور حاکم بود اما شبنامه ها و مجلات زیراکسی به صورت گسترده پخش می شدند، چقدر دستنویس و اعلامیه آن روزها از اعتصاب زندانیان بیرون داده شد، این اقدامات گاه شکل فردی داشت، حرکت جمعی هم داشتیم، در یکی از آنها من هم حضور داشتم، جائی در خیابان پاستور قرار گذاشتیم و به طور جمعی به سمت کاخ نخست وزیری حرکت کردیم، پیش از رسیدن به کاخ مانع ما شدند، یکی از مادران (اگر درست به یادم مانده باشد خانم متحدین بود) نامه ای را که در آن خواستار رسیدگی به خواست زندانیان اعتصابی شده بودیم به مأموری داد که به دست مقامات بالا برساند، بعدها این نامه نگاری ها بیشتر شدند، آیا تصادفی بود که خواست آزادی زندانی سیاسی در سال ۵٧ به یک خواست همگانی تبدیل شد؟ یک کمیته هم برای دفاع از حقوق زندانیان سیاسی آن روزها شکل گرفت.

آقای ناصر پاکدامن از اعضای این کمیته در مصاحبه با "بیداران" می گوید که خانواده ها در آن موقع جمعی تشکیل داده بودند و با کمیته هم در تماس بودند: " ..... باید بگویم که کمیته در ادامه فعالیت خود بیش از پیش توانست از همکاری فعال برخی از زندانیان سیاسی سابق و یا بستگان و خانواده‌های ایشان برخوردار شود، همان طور که گفتم جمع آوری نام و مشخصات زندانیان سیاسی با کمک ایشان صورت گرفت و برخی ازایشان نیز به تدریج در تهیه و پخش بولتن نقشی فعال یافتند ..... " آقای پاکدامن همچنین از اعلامیه ونامه های خانواده ها گزارش می دهد که در بولتن های این کمیته ثبت است: " ..... در ١١ شهریور ١٣۵٧ اعلامیه‌ای با امضای از طرف کلیه خانواده های زندانیان سیاسی ایران با عنوان زندانیان سیاسی را آزاد کنید منتشر شد که آزادی فوری همه زندانیان سیاسی را خواستار می شد (بولتن ١١، ١ مهر ١٣۵٧). در شماره های بعدی بولتن و از جمله در شماره ١٣ آبان ١٣۵٧ هم نامه های برخی از خانواده ها و بستگان زندانیان سیاسی چاپ شده است، از جمله خانواده های علی اصغر خرسند و نسترن آل آقا هم در مورد فرزندانشان نامه هائی نوشته بودند که در بولتن به چاپ رسید ..... "

از تحصن دور نیفتم، چند روز قبل از شروع تحصن در اواخر دی ماه ۵٧ خانواده ها در ساختمان دادگستری با وزیر دادگستری یا شاید هم با معاون او دیدار کردند، من هم آنجا بودم، خاطرم نیست که دقیقا چه ها گفته شدند فقط یادم است که آن مقام قول هائی داد اما مبهم و مادران گفتند اگر اقدامی نکنید خود ما اقدام می کنیم! آن روزها شایعه سر به نیست کردن آخرین گروه از زندانیان سیاسی که همگی حکم ابد داشتند سر زبان ها بود! قاعدتا باید همان جا قرار تحصن را که فکر کنم برای روز شنبه و در کاخ دادگستری بود گذاشته باشیم، وقتی آن روز همگی جمع شدیم رفتیم به اتاقی که ته راهرو، دست چپ، طبقه سوم دادگستری بود، دفتر کانون وکلا در این طبقه قرار داشت، فکرکنم تصمیم قطعی به تحصن آنجا گرفته شد بعد از بحث و گفتگو، (جزئیات را باید از ناصر مهاجر بپرسم که این حوادث را با دقت دنبال کرده است.)

تعدادمان در روز اول و دوم زیاد نبود، همگی در اتاق جا می شدیم، فکر کنم از روز دوشنبه بود که بر تعداد جمعیت افزوده شد و خانواده های مجاهدین هم آمدند، آن اتاق دیگر گنجایش همه را نداشت، تنها مادران ماندند در آن اتاق و ما جوان ها آمدیم و راهرو را پر کردیم، یک اتاق دیگر هم به ما داده شد که آنجا را کردیم اتاق تدارکات، چند تن از زندانیان آزاد شده از بیرون برای ما نان، پنیر و خرما می آوردند، مهدی سامع خاطرم مانده که هر بار با بغل پر از نان بربری می آمد، یک کمیته تدارکات درست شده بود از جوان ها، من هم در این کمیته بودم، کارمان تهیه لیست مواد مورد نیاز، تقسیم غذا و دارو بود، یک وظیفه دیگر کمیته تدارکات داشت و آن نوشتن پلاکارد و آویزان کردن آنها به در و دیوارها بود، یک بار سر شعارها بگو مگو پیش آمد، شعارها تنها مجاهد و فدائی را در برمی گرفت مثل: "سلام بر مجاهد، درود بر فدائی" یا این که فقط شهدای فدائی و مجاهد در نوشته ها بود، من می گفتم کسان دیگری هم بودند که شهید شدند، آنها را حذف نکنیم و نوشته های دیگری هم داشته باشیم که آنها را هم دربرگیرد.

به تندی با این پیشنهاد مخالفت کردند! جوان ها حتی به شعار: "درود بر کلیه شهدای راه آزادی" هم تن نمی دادند، خاطرم مانده که نازلی پرتوی هم طرف مرا گرفت، بالاخره پذیرفته شد که در گوشه ای هم "درود بر شهدای راه آزادی" نوشته شود، این چیزها را هم داشتیم، نظیر این برخورد چند روز پیش از تحصن یا شاید هم در همان روز شروع تحصن در چاپخانه یکی از روزنامه ها (فکر کنم روزنامه آیندگان بود) پیش آمد، آن روزها که روزنامه ها به اعتصابشان پایان داده بودند مردم گروه گروه می رفتند به چاپخانه این روزنامه ها برای تبریک به کارکنان و پیروزی بر سانسور، مادران و خانواده ها هم رفته بودند، آنجا هم فقط صحبت از فدائی و مجاهد بود، وقتی یکی از مادرها (خانم خامنه ای) خواست بالا برود و صحبت کند من و یکی از دوستانم که هوادار سازمان پیکار بود و من هم سمپات، از مادر خواستیم که در پایان سخنش در کنار درود بر فدائی، سلام بر مجاهد نام پیکار را هم اضافه کند.

مادرخامنه ای هم قبول کرد اما چون به خاطر سپردن نام سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر در آخرین لحظه برایش سخت بود ما روی کاغذی این اسم را نوشتیم و به دستش دادیم! در پایان صحبت های پرهیجانش کاغذ را با ناشیگری تمام از جیبش درآورد و از روی آن خواند، زنده یاد محسن شانه چی آمد نزد ما، دیده بود که ما با خانم خامنه ای حرف می زدیم، گفت که ما حق این کار را نداشتیم! ما استدلال کردیم که در بین زندانیانی که ما خانواده شان باشیم کسانی هم هستند که خود را متعلق به پیکار می دانند و این حق ماست که از آنها هم یاد کنیم، او با لحنی غیر دوستانه گفت که این برنامه از طرف سازمان است و ما حقی در آن نداریم! این صحبت ها هم بود در آن روزها، برگردم به تحصن، هر روز به جمع ما افزوده می شد، گروه هائی هم می آمدند برای همبستگی، پیامی می خواندند، ساعاتی می نشستند و می رفتند، بازار بحث و گفتگو و گمانه زنی داغ بود، در همان روزهای اول دو نفر از دانشگاهیان آمدند و همبستگیشان را با ما اعلام کردند، آنها به تازگی تحصنشان تمام شده بود.

کانون وکلا میزبان ما بود، آقای متین دفتری اغلب می آمد، اگر کسی می خواست صحبتی بکند می رفت بالای یک صندلی یا چهارپایه تا جمعیت بتواند او را ببیند، یک بار مادرمتحدین رفته بود بالا و از دخترش محبوبه می گفت، دیدم که آقای متین دفتری گریه می کرد، چون در راهروها جا برای خوابیدن کم بود عده ای شب ها ما را ترک می کردند و روز بعد با نان و خوراکی برمی گشتند، ما خانواده ها ثابت بودیم، روز ٢۶ دی که شاه رفت از پنجره شاهد جشن و پایکوبی مردم بودیم، خیلی دلم می خواست من هم میان آنها بودم، عصرهنگام آخوندی آمد شاد و خندان، عبایش را طوری گرفته بود که گویا چیزی را زیر آن قایم کرده است! رفت اتاق مادرها، چیزی گفت و یک باره عبایش را کنار زد و سر یکی از مجسمه های شاه را که آن روز مردم پائین آورده بودند از آن بیرون کشید و گفت این را آورده ام برای شما هدیه! از هیجان و شادی ولوله ای در بین جمعیت و مادران به پا شد، یادم است که خانم خامنه ای رقصید، مادرسنجری در کتاب خاطراتش از آن روزها یاد کرده است، او پشت و پناهی بود برای همه.

هفت سال پیش از آن وقتی مادرم از حکم ابد پسرش مطلع شد نمی توانست معنای آن را هضم کند! یک بار در ملاقات از برادرم پرسیده بود: "من نمی فهمم ابد یعنی چه؟ بگو بالاخره کی آزاد می شوی؟" برادرم از پشت میله های زندان قصر با صدای بلند گفته بود:"هر وقت شاه برود!" مادرم وحشت کرده بود و بعد از آن دیگر حرفی از ابد نزد! در سال ۵٧ مادرم نه رفتن شاه را فهمید و نه شادی آزادی پسرش را، چند سال پیش از آن بر اثر یک تصادف ناشی از حواس پرتی کامل، حافظه اش را از دست داد بود! یادآوری آن روزها با حسرت همراه است، ده ها نفر از زندانیانی که آن شب ٣٠ دی روی شانه های مردم آزاد گشتند و صدها تن از کسانی که در پائیز آن سال آزاد شده بودند در حکومت جمهوری اسلامی اعدام شدند، کشته شدند، سال ها زندان کشیدند و یا مجبور به ترک کشور گردیدند!

زندانیان آزاد شدند ولی پدیده زندان سیاسی خاتمه نیافت و حکومت جدید ابعادی به مراتب دهشتناکتر به آن داد! تعدادی از مادران تحصن کاخ دادگستری بعدها جزو مادران خاوران شدند، خانم لطفی که آن روزها هنوز جوان بود، خانم پرتوی و ..... بعدها تحصن های دیگری هم در کاخ دادگستری صورت گرفتند، آنجا شد پناهگاه و محل اعتراض! همافران در بهمن ١٣۵٧ و زنان حقوقدان در اسفند ١٣۵٧ در دادگستری تحصن کردند و در بهار ١٣۵٨ مادران شهدا برای آزادی حماد شیبانی و همچنین دیپلمه های بیکار ..........

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=19024

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

منیره برادران در کتاب یادمانده هایش به نام: "حقیقت ساده" چگونگی دستگیری برادرش، زن برادرش و خودش را به همراه چگونگی اعدام برادرش مهدی این چنین نوشته است:

.......... یکی از شب های پائیز سال ١٣۶٠ بود، حوالی ساعت دوازده شب، من تازه به رختخواب رفته بودم که زنگ در خانه به صدا درآمد! خواهرم آیفون را برداشت، از آن طرف صدای مرد غریبه ای شنیده شد که می گفت: "من از دوستان برادرتان هستم!" خواهرم گفت: "اما برادرم اینجا نیست!" غریبه آمرانه دستور داد: "فورا در را باز کنید!" بی شک شکارچیان آدم ها بودند که آن روزها همه جا حضور داشتند! در خیابان ها جلوی مردم را می گرفتند، بازرسی می کردند، درون کیف ها را می گشتند و با کوچکترین سوء ظنی افراد را دستگیر می کردند، شب ها به منازل هجوم می بردند و طعمه شان به ویژه دانشجویان و دانش آموزان بود! خواهرم در را باز کرد، در یک چشم به هم زدن مردان مسلح خانه را اشغال کردند و در جواب سؤال خواهرم که: "شما کی هستید و به چه مجوزی آمده اید؟" برگه ای را نشان دادند! هنوز فرصت نکرده بودم لباس خوابم را عوض کنم که مردی بیسیم به دست که به نظر می رسید سردسته باشد در اتاقم ظاهر شد!

مرا به نام صدا کرد و بلافاصله دستور داد لباس پوشیده آماده شوم چون بازداشت هستم و در جواب سؤال: "برای چی؟" با خشونت پاسخ داد: "بعدا معلوم می شود!" در فاصله کوتاهی که مشغول پوشیدن لباس بودم آنها تمام اثاثیه خانه را به هم ریختند! چیزی نیافتند اما به هر حال باید مدارکی جور می کردند! مقداری از کتاب های کتابخانه را برداشته از خواهرم کیسه ای خواستند که در آن بریزند! خواهرم در حالی که سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند گفت: "فعلا که اختیار اسباب و اثاثیه را شما دارید، هر چه می خواهید بردارید!" یکی از آنها کیسه زباله ای پیدا کرده آورد، کتاب ها را در آن ریختند، در تمام این مدت جوان ١۶ یا ١۷ ساله ای که با اسلحه اش ژست های آرتیستی می گرفت من و خواهرم را زیر نظر داشت! کلید ماشین خواهرم را هم گرفتند و آن را بازرسی کردند، یکی از آنها در حالی که نواری در دست داشت و اسم "شوان" را به غلط تلفظ می کرد پرسید: "این نوار چیست؟" خواهرم گفت: "خودت روی ضبط امتحانش کن!" اما او زحمت این کار را به خود نداد و آن را نیز به همراه چند نوار دیگر در کیسه ریخت!

بعد از حدود یک ساعت کارشان تمام شد و من زندانیشان بودم! خواهرم را تنگ در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: "خودت را برای همه چیز آماده کن!" او در حالی که به شدت متأثر بود به من سفارش کرد که: "در همه حال شرافت خود را حفظ کنم." این سخن با ارزش او را همواره و سال ها در خود تکرار کردم، وارد کوچه که شدم برگشتم تا یک بار دیگر و شاید برای آخرین بار خانه را ببینم، خواهرم هنوز در آستانه در بود، در نگاهش اندوهی توصیف ناپذیر بود و اشک می ریخت، از کوچه گذشتیم، در خیابان ماشین لندروری در انتظارم بود، سردسته تیم در ماشین را باز کرد و پرسید که: "آیا سرنشینان آن را می شناسم؟" لحظه ای گوئی برق مرا گرفت! برادرم، همسرش نرگس و یکی دیگر از خویشانمان که در همسایگی منزل برادرم سکونت داشت با چشمان بسته نشسته بودند و پاسداری در حالی که اسلحه اش را به طرف زندانیان گرفته بود در صندلی جلو، کنار راننده نشسته بود و انگشتش روی ماشه قرار داشت!

با خود اندیشیدم چه بلائی سر برادرم خواهند آورد؟ سؤال شکارچی مرا به خود آورد: "آنها را می شناسی؟" گفتم: "مگر بازجوئیم از همین جا شروع شده؟" ضربه مشتی را بر سرم احساس کردم! یقین داشتم آنها با شناخت نام و هویتشان دستگیر شده اند لذا جواب دادم: "مگر ممکن است برادرم و زنش را نشناسم؟" چشمان مرا نیز بستند و در کنار آنها نشاندند! ماشین به راه افتاد، ماشین در خیابان های خلوت شب با سرعت پیش می رفت و من به آن چه که در انتظارمان بود می اندیشیدم، می دانستم نرگس چقدر نگران است، دستم از زیر چادر دست او را می جست، دست سردش را فشردم ..........

*********

.......... همه ماتم زده نشسته بودیم که در اتاق باز شد، نرگس را صدا زدند برای تلفن! تلفن؟ دلم به شدت شور می زد، تمایل باطنیم این بود که به فاجعه فکر نکنم، شهره از من پرسید: "چه حدسی می زنی؟" گفتم: "شاید خانواده اش اقدام کرده اند که تلفنی با وی تماس بگیرند!" گفت: "فکر کنم داری خوش خیالی می کنی!" او راست می گفت و من این را می دانستم اما نمی خواستم باور کنم، این ناباوری چند دقیقه بیشتر نگذشت، در اتاق باز شد و نرگس وارد شد، او در حالی که به سر و روی خود می زد گفت: "کشتندش! بچه ها کشتندش!" چیزی به مانند کوه در دلم فرو ریخت، بقیه ماجرا را خود خواندم، بچه ها می خواستند او را آرام کنند اما موفق نمی شدند، من دست هایش را گرفتم و گفتم: "آرام باشیم آن گونه که او می خواهد." نرگس عاجزانه گفت: "نمی توانم." گفتم: "می توانی" اندکی آرام گرفت و آن وقت توانست ماجرای تلفن را برایمان بازگو کند، او را به دفتر بند برده و گوشی را به دستش داده بودند، آن طرف خط برادرم بود، او در حالی که می خندید از همسرش برای همیشه وداع کرده بود!

نرگس فریاد کشیده بود: "خداحافظی برای چی؟" او گفته بود: "مرا به جرم این که زندانی زمان شاه بودم ساعاتی دیگر تیرباران خواهند کرد!" نرگس در حالی که این بار آهسته اشک می ریخت گفت: "دیگر حرف نزنیم و منتظر صدای رگبار باشیم!" حوالی ساعت هشت و نیم شب بود که یکباره صدائی همچون ریزش کوهی از آهن برخاست! این صدای مهیب تنها برای یک لحظه بود، بعد صدای شعار برخاست: "مرگ بر کمونیست، مرگ بر منافق، الله اکبر، خمینی رهبر، حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله" دقایقی بعد صدای تک تیرها آمد، یک، دو، سه، چهار ..... گاه در فاصله تک تیرها وقفه هائی به وجود می آمدند، این وقفه ها یعنی زجرکش کردن زندانی در خون تپیده! هشتاد و پنج، هشتاد و شش، صدا متوقف شد، ٨۵ نفر به همراه برادرم بودند، همسفرش بودند، او تنها نبود ..........

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
برگرفته از:
سایت ها و کتاب ها و منابع گوناگون

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.