روشنفکری در ایران اغلب به وابستگی به غرب و جاسوس بودن تعبیر شده است!
واژه روشنفكر و روشنفكري از آن دست مفاهيم است كه پس از گذشت سالها از رواج مدرنيته در جوامع جهاني هنوز كاركردهاي خود را از دست نداده و در بين چهرههاي سياسي و اجتماعي كشورها ايجاد مشغله ميكند.
در كشور ما نيز خصوصا در سالهاي اخير اين بحث كه چه كسي روشنفكر است و چه كسي تظاهر به روشنفكري ميكند و منظر حاكميتها دربرابر روشنفكري و روشنفكر چگونه ترسيم شده است، همواره جريان ساز بوده و هست. از اينرو مفهوم واقعي روشنفكري را با دكتر ناصر فكوهي(جامعهشناس و مدرس دانشگاه) درميان گذاشتيم.
* از نگاه جامعه شناختي؛ افراد نخبه يا به عبارتي روشنفكر درتقابل با جوامع؛ متشكل از طبقات مردمي و حكومتها؛ چه تاثيراتي در پيشبرد سطوح اجتماعي در حوزههاي فرهنگي، اقتصادي، سياسي و ... دارند؟
- در زبان فارسی واژه «نخبه» را به جای (Elite)گذاشتهاند و بنابراین تعبیر «روشنفکر» برای نخبه چندان دقیق نیست و نه در زبان دانشگاهی و علمی ما و نه در زبان عمومی رواج ندارد. درست است که میتوان «روشنفکران» را در تعبیر خاص و شرایطی خاصتر بخشی از افراد دارای امتیاز و در این معنی بخشی از نخبگان دانست اما موضوع اغلب از این پیچیدهتر است: ما روشنفکرانی را داریم که سرمایه فرهنگی بالایی (به صورت مدرک تحصیلی یا دانش عمومی هنجارمند و غیره) دارند اما به دلیل سرمایه اجتماعی پایین (عدم روابط) یا سرمایه اقتصادی اندک (فقیر بودن) نتوانستهاند دانش و خرد خود را آنچنان که باید و شاید عرضه کنند و برعکس
«روشنفکران» دیگری را که توانستهاند با گروهی از سرمایهها و روابط خاص خود را نه تنها به مثابه روشنفکر تثبیت کنند بلکه برای خود جایگاه و مقامی بسیار بیشتر از آنچه واقعا درخورش هستند، دست و پا کنند. بنابراین، من اصولا نه به تقابلی قطعی و روشن میان نخبگان و مردم (در معنای عام کلمه که بیشتر از آن عوام و افرادی با فرهنگ اندک تعبیر می شود که نادرست است) میبینم و نه به خصوص تقابلی میان روشنفکران و نظامهای حکومتی را. در اغلب این نظامها چه در کشورهای توسعه یافته و چه در کشورهای درحال توسعه؛ بخش بزرگی از روشنفکران و نخبگان فکری درون نظامهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و در سمتهای دارای مسئولیت سنگین و قدرت بالا قرار دارند. مسئله درحقیقت این است که ما میان حوزهای که میتوان به آن حوزه «اندیشه» یا «شناخت» در عامترین معانی این واژهها اطلاق کرد و حوزه دیگری که باید به آن نام «عمل» یا »کاربرد» را داد، همواره در جوامع انسانی دارای نوعی گسست بودهایم. وقتی میگویم همواره، منظورم آن است که از نخستین جوامع متمدن در معنای شهرنشین که نیاز به سازماندهی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی داشتهاند تا امروز؛ ما به صورتها و اشکال و در درجههای البته بسیار متفاوتی این شکاف را مشاهده میکردهایم: گروهی بیشتر بر اندیشیدن و شناخت تاکید داشتهاند ولو آنکه این امر آنها را به تردید و بیعملی بکشاند و گروهی برعکس بر عمل و پیشبرد کارها ولو آنکه این امر آنها را از تعمق و ژرف نگری فکری بازدارد. البته همواره میتوانستهایم و میتوانیم از راهی میانی دفاع کنیم اما فرصت برای حرکت در این راه در بسیاری موار و به خصوص در موارد بحرانی وجود نداشته است. شرایطی مثل بحرانهای بزرگ اجتماعی، انقلابها، جنگها، و غیره، کفه ترازو را به سوی عملگرایی میبردهاند و برعکس برای ژرف اندیشی فکری و گسترش حوزه شناخت؛ بیشک نیاز به آرامش و رفاه و فراوانیای بوده است که جوامع بشری اغلب از آنها به صورت پیوسته برخوردار نبودند. به زحمت میتوان تصور کرد که اگر فیلسوفان بونانی قرون طلایی یونان باستان، بردهداران ثروتمند نبودند؛ میتوانستند اندیشههایی چنین ژرف به ما ارائه کنند. البته این یک قانون نیست. در تمام طول تاریخ بشر نیز ما با فیلسوفان و اندیشمندان فقیری روبرو بودهایم که نابترین افکار را داشتهاند اما این بیشتر یک استثنا بوده تا یک قاعده.
نتیجهای که میخواهم از این بحث در نخستین پرسش شما بگیرم این است که میان حوزه سیاسی به مثابه بارزترین شکل «عمل» و «کاربرد» و حوزه اندیشه به مثابه گویاترین شکل «شناخت» ما با گسست روبرو هستیم ولی این گسست لزوما در سطح کنشگران دیده نمیشود بلکه در سطح نجربه زیستی و روابط اجتماعی خود را مینمایاند. هر اندازه بتوانیم این گسست و این تنش را کاهش دهیم؛ میتوانیم امیدوار باشیم که جامعهای سالمتر و پرشور و نشاطتر و خوشبختتر داشته باشیم و برعکس.
* باتوجه به تعاريف و تعابير گسترده پيرامون افراد روشنفكر كه در ادوار مختلف در جهان وجود داشته است، اصولا جايگاه اين افراد در دهههاي قبل و بعداز انقلاب در كشور ما چه بوده است؟ آيا ميتوان تصوير دقيقتري از حضور روشنفكري در اين سالها ه نسبت رابطه ميان مردم و حاكمان با آنها ارايه داد؟
- به نظر من درمورد واژه روشنفکر مبالغه زیادی شده است. این واژه از مفهوم انتلکتوئل گرفته شده است که در فرهنگ غربی اواخر قرن نوزده و به خصوص قرن بیستم معنایی خاص داشته است و پیش از آن نیز در فرانسه انقلابی قرون هجده و نوزده؛ واژه «فیلسوف» را به جای آن به کار می بردند. زمانی که نهادهای مدرنیته غربی وارد ایران میشوند و به خصوص نهادهایی چون مدرسه، دانشگاه، قوانین مدنی و قضایی و غیره در تعریفی که غرب از آنها میداد و نه آنچه در سنتهای دینی یا عرفی ما وجود داشت، به همراه خود گروهی از دانش آموحتگان در آن فرهنگها را نیز آوردند که در بسیاری موارد تصور میکردند که این مفاهیم و این نهادها به صورتی مکانیکی قابل انتقال از یک جامعه به جامعه دیگر هستند و تنها مانع پیشروی آنها «سنت»ها هستند که اغلب آنها را سر منشاء «نادانی» و «عقب ماندگی» مردم میپنداشتند. این گروه از ابتدای مشروطه تا امروز همواره تلاش کردند که با نزدیک شدن به قدرت در همه اشکال آن از قدرت سیاسی گرفته تا قدرتهای اقتصادی و اجتماعی بتوانند این دیدگاه مکانیکی را جا بیندازند که «پیشرفت» یعنی «تقلید از غرب» و «عقب ماندگی» یعنی تبعیت از سنتها و گذشته تاریخی. البته دربرابر این گروه نیز همواره متحجرانی را داشتهایم که درکی کاملا پیش پا افتاده و سطحی از عرف و سنت داشتهاند و آن را اغلب در سطحیترین لایههایشان تعریف کرده و میفهمیدهاند. این گروه نیز از مشروطه تا امروز همچنان تلاش کرده و میکنند که در نزدیکی با قدرت همچون گروه اول حرف خودشان را به کرسی بنشانند.
در این میان باید میان گفتمان قدرتای حاکم و نخبگان نزدیک به آنها یا برعکس گفتمان ضدقدرتا و فعالان آنها درباره «روشنفکران» و گفتمانهاي مردمي تفکیک قائل شد. ما در طول پنجاه سال گذشته شاهد آن بودهایم که بسیاری از کسانی که خود «روشنفکرانی» تمام عیار بودهاند علیه «روشنفکری» داد سخن دادهاند و به عبارت دیگر شاهد آن بودهایم که بارها و بارها از مفهوم روشنفکری استفادهای ابزاري شده است. اگر فرد یا گروهی میخواسته است ایدئولوژی خاص خود را تبلیغ کند؛ با تکیه بر «مردم» یا به جنگ روشنفکران رفته است یا به جنگ «ضدروشنفکران» و در هر دو مورد نیز چنان با قاطعیت سخن گفته است که گویی این مفاهیم کاملا روشن و خطکشی شده هستند و درعین حال یک نمایندگی تامالاختیار از «مردم»ی خیالی نیز به او داده شده است. واقعیت آن است که هرچند گفتمانهای قدرت (چه قدرت حاکم و چه ضدقدرت معطوف به حاکمیت) همواره در تلاش برای ابزاری کردن «اندیشه» و «مردم» دارند، مردم در معنای متعارف کلمه اصولا وجود خارجی ندارند: مردم صرفا درقالب تعداد بیشماری جماعتهای فرهنگی قابل تعریف هستند که به شدت قابل انعطاف و متغیر و متداخلند، آدمهایی که دائما از سطح خودآگاهی به سطح ناخودآگاهی و برعکس در حرکتند و از سطح فردی به سطح جمعی و برعکس؛ مردم بیشتر یک ابداع سیاسی است و اگر دقیقتر بخواهم گفته باشم یک ابداع غربی در قرن نوزده برای مشروعیت بخشیدن به دولتهای ملی. پیش از آن ما جماعتهایی را داریم که گاه بسیار بزرگ هم هستند مثل جمع مومنان یا «امت» اما نه در تعریف سیاسی که دولتهای جدیدالتاسیس میخواهند به آنها بدهند و از آنها استفاده ابزاری کنند.
با این نگاه می بینیم که در ایران نیز ما در طول نیم قرن اخیر دائما به جای آنکه حرف خودمان را بزنیم پشت «مردم»ي خیالین پناه گرفتهایم. اما اگر منظور از مردم همان گروههای متعدد و متداخل جماعتی باشد، من معتقدم که در این گروهها ما با گفتمانهای متعدد درقالب گفتمانهای «فازی» یا به عبارت دیگر «موقعیتی» روبرو هستیم. این چیزی است که خیلی از روشنفکران و بسیاری از قدرتهای حاکم یا ضدقدرتهای معطوف به حاکمیت درک نمیکنند و به همین دلیل نیز اغلب حسابهایشان غلط از آب درمیآید: آنجاکه قدرتی برای خود برنامههای چندصد ساله میریزد در چند سال سقوط میکند و آنجا که مخالفان عمری چندماهه به یک قدرت میدهند، دهها و بلکه صدها سال دوام میآورد.
از این نقطه نظر ما پیش و پس از انقلاب؛ درون منطق یکسانی از لحاظ ساختاری بودهایم. بدین معنا که روشنفکری که در معنای «اندیشمندی» بلکه در معنای «وابستگی به غرب و جاسوس بودن» و یا برعکس در معنای «پیشرفته بودن و برخورداری از نوعی نخبگی ذاتی» پنداشته شده است که طبعا هردو تصوراتی برساخته از ذهنیتهای معطوف به قدرت و موقعیتی هستند.
روشنفکری را حتی سوای درکی که در قرن نوزده و بیستم از آن ارائه میداد. به نظر من باید قدرت و توانایی «اندیشدن انتقادی» نسبت به حوزه «کنش» دانست درعین حال که معنای ثانویه آن ارائه راهحلهای «کنشی» برای مشکلات «نظری و اندیشمندانه» است. فکر میکنم از این لحاظ ما نیاز به بازاندیشی عمیقی نسبت به درکمان از مفهوم روشنفکری داریم. بسیاری با محکوم کردن اندیشه غربی فراموش میکنند که این اندیشه عمدتا با تلاش فیلسوفان و اندیشمندان شرقی و اسلامی در اروپا به وجود آمد و بسیاری دیگر نیز از یاد میبرند که آنچه آنها سنتهای فرتوت و مانع «پیشرفت» مینامند، ریشههای همان چیزهایی است که «مدرن» میدانندش و تازه این را نیز از یاد میبرند که نسبت به این سنت و عرف تقریبا هیچگونه شناخت عمیق و علمی ندارند و قضاوتشان درباره آن به «اشکال بروز» کنونی آن است که خود در اغلب موارد اشکال انحرافی و آسیب زده و آسیبزا هستند.
* با بررسي دهههاي پيشين رويكرد مردم و دولتها در مواجهه با روشنفكران چگونه بوده است و اين برخوردها تا چه حد باعث پيشرفت روشنفكري در ايران شده يا به عكس تا چه اندازهاي درجهت توقف آنها كوشيدهاست؟
- فکر میکنم که ما از مشروطه تاکنون نتوانستهایم مشکل خود را با دو حوزه «عمل» و «شناخت» و رابطه میان آن دو حل کنیم و همواره به دلیل آسانطلبی درپی آن بودهایم که یکی را به سود دیگری حذف کنیم. اگر دولتی میتوانسته است به جاي آنکه به انتقاد مخالفانش گوش بدهد و خود را اصطلاح كند یعنی شرایط بقای خود را بیشتر کند، تلاش کرده است مخالفان را به سکون واداشته يا حتی حذف فیزیکی کند و بدین ترتیب شرایط سقوط خود را فراهم آورده است. برعکس مخالفان نیز به جای آنکه «قدرت» را در مفهوم واقعی آن یعنی «کنش سازمانیافته» درک کنند همواره تلاش کردهاند همه چیز را به «منطق» و «عقل» و «اندیشه» البته در تعبیری که خودشان از این موارد داشتهاند مربوط بدانند و بنابراین انتقادات خود را به طور کامل متوجه کمبود یا نبود آزادی و حق بیان در جامعه کردهاند بدون آنکه درباره میزان تواناییهای جامعه به مدیریت و پذیرش و در یک معنا «هضم» این آزادی درنگ و تامل کنند. بزرگترین شوربختی ما آن بوده است که ساختارهای جهان اسطورهای خود یعنی ساختار تقابل ابدی و ازلی «نیکی» و «بدی» را دائما به جهان واقعی تحمیل کردهایم و نتوانسته این بپذیریم که جامعه جدید با فرمول نیچهوار چیزی «فراتر از خیر و شر» است. این شاید نوعی محکومیت برای انسانهایی باشد که درون مدرنیته وارد میشوند اما بهر رو بحث ما در اینجا نمیتواند به این مسئله کشیده شود. مدرنیته امروز دیگر یک انتخاب نیست بلکه یک واقعیت است که عدم پذیرش آن به معنی خودکشی است درحالیکه پذیرش آن میتواند همواره مشروط و همراه با تلاش برای تغییر آن و ایجاد «مدرنیتهها» به جای یک مدرنیته واحد و جهانشمول باشد. همین را درباره مفهوم روشنفکری نیز میتوان گفت: جهان امروز جهانی است که در آن «دانستن» و ساختارهای «شناخت» و «اندیشه» دیگر نه یک انتخاب بلکه واقعیاتی هستند که باید پذیرفتشان ولو آنکه خوب بدانیم و میدانیم که درون این ساختارها؛ تعداد بیشماری ساختارهای «عدم شناخت»، «ناواقعیت»، «دستکاری»، «فراموشی» و غیره نیز وجود دارند. درواقع روشنفکری و مشارکت در بازی روشنفکرانه یا فکری تنها راهی است که میتوان از خلال آن تلاش کرد در بازی درجریان شرکت کرد و شاید توانست قواعد آن را به نحوی به سود خود تغییر داد. بدین ترتیب هرگونه موضعگیری مکانیکی و قاطعانه و یکجانبه و متحجرانه درواقع کمک به بازی طرف مقابل و آماده کردن زمینه برای برد اوست و نه مبارزه با سلطه او.
* آيا روندي كه در دورههاي مختلف تا زمان حال جريان و تكون يافته است؛ تحت تاثير تفكر و خواستهاي خاص بوده يا سيري طبيعي داشته است؟
- اینکه چنین روندی را تحت تاثیر تفکری خاص بدانیم نوعی تفکر توطئه است که مورد پذیرش من نیست، اما این یک واقعیت است که ورود و مدرنیته غربی به کشورهای غیرغربی در طول دوران استعماری انجام شده و امری بیرونی بوده است. در این روند بسیاری از نخبگان و روشنفکران کشورهای غیرغربی مشارکت داشتند و بعد همانها عمدتا به دفاع از رویکرد مبارزه با سنت به مثابه راه پیشرفت تبدیل شدند. گروهی از نخبگان نیز که با این روند مخالف بودند، عموما بعدها در فرایندهای دستکاری شده، بدل به پایهگذاران و ادامهدهندگان بنیادگراییهایی شدند كه تا دوره معاصر نوعی دیگر و به ظاهر متناقض اما همواره موثر از تداوم بخشیدن به رابطه هژمونیک کشورهای مرکز نسبت به کشورهای پیرامونی بودهاند. بنابراین چندان بیراه نرفتهایم اگر بگوئیم در این میان روشنفکران و نخبگان کشورهای پیرامونی بهرغم آنچه میاندیشند، چه طرفدار غرب و چه ضدغرب، اغلب به وسیله گفتمان هژمونیک غرب(منظور البته دولتهای هژمونیک غرب است) تبدیل شده و از آن گفتمانها تاثیر پذیرفتهاند و کمتر بر رفتارها و منش اجتماعی خود مسلط و صاحب اختیار بودهاند.
* باتوجه به وضع كنوني ايران، تعابيري كه از روشنفكري رايج است، تا چه حد معادلهاي حقيقي اين رويكرد اجتماعي هستند و روشنفكران ما حائز چه ويژگيهايي هستند؟
- درحال حاضر بازهم طبق همان ساختاری که گفتم؛ بستگی بدین دارد که چه کسی این را بر زبان میراند. گروهی که به ظاهر خود را طرفدار اندیشه و خرد بومی و سنتی میدانند اغلب از این واژه تعبیر «غربزده» دارند و روشنفکران را موجوداتی خطرناک و وابسته میدانند. برعکس گروهی که تصور میکنند «مدرن» و «متمدن» شدهاند و طرف مقابل آنها «آدمهای بیفرهنگ و عامهگرا» هستند، خود را «روشنفکر» میانند و یا کسانی را که تصور میكنند «روشنفکر» هستند؛ عموما «تقدیس» هم میکنند و وقتی با رویکردهای عامیانه و ضدفکری و بازاری و ضداجتماعی برخی از آنها روبرو میشوند عموما تمایل دارند هرطور شده موضوع را توجیه کنند. بهر رو، روندی که «ضدروشنفکرگرایی» نامیده میشود بر روندی که «عامهگرایی» نامیده میشود در اغلب نقاط جهان بر یکدیگر انطباق داشتهاند و از ابزارهای تحمیق اجتماعی به وسیله گروهی از نخبگان بودهاند. اما در جامعه ما مسئله در این مورد نیز همچون بسیاری موارد دیگر سیاسی و سیاستزده شده است و بنابراین پیچیدگیهای خاص خود را دارد که در این فرصت نمیتوان آن را کاملا باز کرد.
* باتوجه به وضعيت كنوني سياسي و اجتماعي در جامعه، روشنفكران واقعي چه تاثيري در بهبود عرصههاي اجتماعي و مديريتي و سياسي ميتوانند داشته باشند؟
- من؛ روشنفکران را به «واقعی» و «غیرواقعی» و واژههای دیگر مشابه تقسیم نمیکنم زیرا فکر میکنم که اینها اشکال ایدئولوژیکی هستند که در خود حامل معانی جانبدارانه بوده و گرهی از گرههای جامعه ما باز نمیکنند. اما اینکه روشنفکران چه میتوانند بکنند همه چیز بدان بستگی دارد که نظام قدرت در یک جامعه تا چه حد بتواند امکان فعالیت را برای اندیشه و اندیشیدن فراهم آورد برای این کار نیاز به فضای آرام و بدون تنش یا با تنش اندک، نیاز به تحمل و بردباری از جانب صاحبان قدرت و نیاز به داشتن ظرفیت از طرف منتقدان دارد و از همه بیشتر نیاز به جامعهای است که در آن؛ به اندیشه و به انتقاد کردن احترام گذاشته شود و این امر فهمیده شود که انتقاد، اگر نگوئیم تنها وسیله؛ باید بگوئیم یکی از موثرترین وسیلهها برای از میان بردن مشکلات و جلو رفتن و بهتر زیستن است. از میان رفتن اندیشه انتفادی در کوتاه مدت ممکن است نگرانیها را در ما از میان ببرد و فکر ما را راحت کند ولی در درازمدت ما را نابود خواهد کرد. درست مثل فرد بیمار که اگر به بیمار بودن خود و به توصيههای انتقادی پزشک نسبت به رفتارهایش و به آنچه نباید یا باید بکند؛ توجهی نکرده تا به خیال خودش راحتتر باشد و حتی تمام خشم خود را بر سر پزشک بکوبد، درست است که چنین بیماری ممکن است در کوتاهمدت خیالش راحت شود ولی با از میان بردن پزشک یا ساکت کردن او؛ بیماری از میان نرفته بلکه میتواند او را تا حد مرگ پیش ببرد. بنابراین هرچه ظرفیت جامعه برای تحمل انتقاد و اندیشه بالا برود، هرچه آزادی و امکان عملی آن هنجارمندتر، قانونمندتر و در افراد درونیتر شود، امکان تاثیرگذاری مثبت نخبگان و روشنفکران نیز بیشتر شده و در غیر این صورت ممکن است روند درست برعکس شود. روشنفکر قربانی شده در موقعیت یک اسطوره قرار میگیرد و هیچ کس را یارای مقابله با اسطوره یا پیشبینی تاثیر مثبت یا منفیای که یک اسطوره میتواند داشته باشد، نیست.
* مدتي است دركنار واژه روشنفكر واژه ”شبه روشنفكر” كاربردي شده است. به نظر شما اين واژه براي تحقير و متوقف كردن روشنفكران استفاده ميشود يا مفهوم مدنظر به كار برندگان آن؛ افرادي هستند كه بدون دراختيار داشتن شخصيتي روشنفكر؛ اصرار در روشنفكرنمايي دارند؟
- هردو میتواند باشد. ولی اینگونه واژهها اصولا به نظر من نمونههایی از نثر و گفتار غیرعلمی و به معنای نادرست ولی متاسفانه رایج کلمه «عامیانه» در گفتار و نوشتار هستند. یک فرد اندیشمند به نظر من باید به شدت از چنین اشکالی و از تندخویی و پرخاشگری و تحقیر افراد دیگر، از توهین کردن به دیگران پرهیز کند. دشنام دادن، تحقیر دیگران و ایجاد نفرت نسبت به دیگری حال این دیگری هر که باشد، نمونههایی از «ترس» هستند. نیازی به ترسیدن از دیگری نیست، آنچه ما نیاز داریم باور به خودمان و قدرت بخشیدن به شخصیت خودمان است تا بتوانیم دیگری را نیز تحمل کنیم. باید این را بدانیم که این دیگری همواره حضور داشته، دارد و خواهد داشت: این دیگری میتواند همسایه دیوار به دیوار ما باشد، یا آدمهای کوچه و خیابانها و شهرهای کشورمان، یا همه آدمها و فرهنگهای دیگر در جهان، باید بتوانیم دیگری را تحمل کنیم و البته نگذاریم که دیگری «ما» را از میان ببرد و تخریب کند. منتها راه این کار؛ تهاجم و پرخاش و «بیگانهترسی» نیست بلکه بالا بردن شخصیت و اندیشه و رفتارهای اجتماعیمان است.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید