رفتن به محتوای اصلی

بیادحسین منزوی در سال روز رفتن غریبانه اش

بیادحسین منزوی در سال روز رفتن غریبانه اش


تولد اول مهر ماه سال هزار سیصد بیست پنج  در گذشته شانزدهم اردیبهشت سال هزار سیصد هشتاد سه
عمر من در شب نشست و عشق من در مه شکست
قصه ام این است و جز این نیست
تحریرش کنید. 
حسین منزوی
پلک ها بر هم گذارد . سایه ای محو در آن دور دست هامی چرخد سایه کودکی حیران در میان صد ها سپیدار که نسیم در برگ هایشان می پیچد . خش خشی آرام ،ابرهای سفید به آرامی بر بالای سرش در حرکتند . روستای" چرگر" جائی که پدرش معلم تنها مدرسه آن است دردور دست صدای نقاره ودهل به گوش می رسد.تصاویری رنگارنگ جان می گیرند. زنانی که هلهله می کنند . پیراهن های رنگی وگلدار .عروسی زیبا نشسته بر اسب نزدیک ترو نزدیک تر می شود. حال چشم های شوخ وخندان دخترک نشسته بر اسب با آن گونه های سرخ شده از شرم وشادی رابه خوبی می بیند. قلبش هیجانی لطیف را تجربه می کند. صدای دایره و دهل اورا از زمین می کند. مانند روحی بر فرازسرجماعت پرواز می کند .این نخستین پرواز وکنده شدن او از زمین است . بی وزنی مطلق ! شادی" بی چون" در تمامی تنش می پیچد. اصوات ، کلمات ، در ذهن کوچکش به شکل رنگ ،موسیقی، جولان می دهند.حیرانی کودکانه. 
به شکل کودکی من کسی که با یک برگ
به قدر صد چمن گل صفا می کرد
کسی سبک تر از اندیشه ای که چون می رفت
به جای گام زدن در هوا شنا می کرد.        حسین منزوی 
شاعری که تا واپسین دم حیاتش رنج کشید .عاشق شد و  عاشق ماند . در هوا شنا کرد.
با درد نامه ای در جیب و گلی در مشت.
نامه ای در جیبم
و گلی در مشتم
پنهان است
غصه ای دارم
با نی لبکی
سر کوهی گر نیست
ته چاهی بدهید
عشق جایش تنگ است . (حسین منزوی)
عشق این کلمه سحر آمیز  که جاودانگی او را با شعر وغزل رقم زد.
در اوج خستگی "سیزیف" وارسنگ سرنوشتی که خود بر گزیده بود باید بر دوش می کشید و تحمل می کرد. باید کلمات را به شعر مبدل می ساخت و تاوان این جادوگری با کلمات را پس میداد.
"سیزیف آموخت از من در طریق امتحان آری
بر دوش خسته سنگ سرنوشت خویش بردن را"حسین منزوی
او سنگ سرنوشت را بر دوش نهاد و به سرنوشتی که براو بعنوان شاعر  رقم زده شده بود تن داد.
دریا نبودم اما طوفان سرشت من بود
گرداب خویش گشتن در سرنوشت من بود
چون موج در تلاطم در ورطه زنده بودن
هم در سرنوشت من بود هم در سرشت من بود.  حسین منزوی
طوفانی که از عشق بر میخاست و خونین جامه ا ش می کرد. 
"نشان عشق در آنان ببین که بر سر دار
دریده جامه خونینشان کفن است."
حسین منزوی
بهای چنین عشقی سخت سنگین است .همراه با عقوبتی تلخ .عقوبتی که آن را باید از مجنون صفتان پرسید، از خدایان عشق، از منزوی؛ زمانی که با ته مانده ایمانش باز به عشق تکیه میکند. از نهایت ویرانی سخن می گوید . از زخم بزرگ روحش که ما قادر به دیدن و فهمیدن آن نیستیم. چرا که چنین عشقی در عقل ما نمی گنجد.  جامعه غرق شده در روزمرگی  هرگز قادربه دیدن روح سرگشته او  نشد.روحی  که عاشق بود. عاشق انسان!
هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
اما ترا ای عاشق انسان، کسی نشناخت
حسین منزوی
روح سودازده ، خرد وخرابی که کفی افیون از دریائیکه چون را بی چون ساخته و تخته بند جسمش را شکافته بود! نوشیده بود..
ما هرگز این مست بی چون شده را نشناختیم. او را که به بهای بی خود شدن از خود چون "ملامتیان" هر ملامتی  را تحمل کرد تا محرم دل شود  و در حریم یارآید.
مردی که چون حافظ "دلش از ازل تا به ابد عاشق رفت" و صدای سخن عشق شنید و به ندای آن لبیک گفت و زیباترین غزل های عاشقانه خود را سرود.
برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام
تا به پرواز آیم از خود جسم را جان کرده ام
غنچه سربسته دارم بهارم در پی است
صد شکفتن گل درون خویش پنهان کرده ام.
حسین منزوی
من عاشق خود توام ای عشق و هر زمان
نامی زنانه بر تو نهادم بهانه را"
حسین منزوی
عشقی  و حیرانی که حافظ سلطانی عالم را طفیل آن می داند و هر کس را که در حلقه چنین عشقی نیست ، نمرده براو فتوای نمازش می دهد.
عشقی که منزوی را قرن ها بعد خود  می شکند، در کوچه بازار چونان شوریده یک لا قبائی حیران وسرگردان می چرخاند.
هنگامه حیرانی است خود را به که بسپاریم
تشویش هزار آیا وسواس هزار اما   حسین منزوی
دوران سختی که بعد سال ها افتادن و برخاستن، دل دادن و دل کندن، بر کار بودن و بیکار گشتن ،دل تنگی نمودن، آواز پریشانی سردادن. خسته و خراب به زاد گاهش  به خانه کودکی اش که روزی در هوای آن شنا می کرد چون سند باد بازمی گرداند.  
سند باد سرگشته ام، دوالپاها کشته ام
خرد و خسته برگشته ام از سفرهای طولانی
مرا ببین کوه خستگی و زشکوه شکستگی
حسین منزوی
بر درها می کوبد. افسوس که دری بر او، براین سندباد خسته، بر این یهودی سرگردان گشوده نمی شود.
هلا یهودی سرگردان
عنان قافله برگردان
به جز تو سوده نخواهد شد
دری گشوده نخواهد شد
کسی در آنسوی درها نیست؟
یا برای تو در وا نیست؟
ملال بی پر و بالی را
سوال خانه خالی را
دوباره سوی که خواهی برد؟
بر آستان که خواهی مرد؟
اگر چه خانه ما دیگر
به روی من نگشادید در
هنوز کودکیم آن جاست
زن عروسکیم آنجاست
اتاق کوچک آن خانه
غریبوار و خموشانه
اگر چه ساکت و دلتنگی بست
هنوز پنجره اش رنگی است
دلم مسافر خواب آلود
در آن اطاق خیال آلود
چو روح کهنه سرگردان
هنوز می پلکد حیران
به جست و جوی کسی شاید
که از کنار تو می آید
میان من و دلم آری
دری ست بسته و دیواری
عنان قافله برگردان
دلا! یهودی سرگردان
(حسین منزوی)
عاشقانی که تازیانه حکومت ها و جباران تاریخ بر جان های آزادشان می کوبد و به انزوایشان می کشاند. جان های آزادی که روح زیبای زندگیند و منادیان عشق، محبت و دوستی. منادیان بهار و شگفتن. عاشقانی که از سرخ گل سخن می گویند، سرخ گلی که تیغش می تواند تازیانه ستم زمستان بگسلد. از عشق رهاننده ای سخن می گویند که حلاج وشان زمان بر سر دار زمزمه اش می کنند.
سرما اگر غلاف کند تازیانه را
غرق شکوفه می کنی ای عشق خانه را
با سرخ گل بگو تا تیغی به من دهد
تیغی چنان که بگسلد این تازیانه را.
(حسین منزوی)
عشق می خواهم از آن سان که رهائی باشد
هم از آن عشق که منصور سر دارش برد.
(منزوی)
چنین عاشقانی همیشه در میان جمع و در زمانه خود غریبه اند. عاشقانی که آسمان بار امانت خود بر دوش آن ها نهاده است.
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند
(حافظ)
سرگشتگی ام چون دید، چون حوصله ام سنجید
میراث به من بخشید آواره یمگانی
(حسین منزوی)
میراث مردی که قیمتی در لفظ دری را در پای خوکان نریخت. مردی که چندین قرن قبل از منزوی درد سرگردانی وعدم درک شدن از جانب مردم را همراه استبداد حکومت با تمام وجود درک کرد و تن به تیعیدی ناگزیر دردره دور افتاده یمگان ایالت بدخشان داد.
زمان باید بر این جان های عاشق بگذرد تا ارزش کار و هنر آن ها شناخته گردد و گنج نهانشان از خرابه های تاریخ بیرون کشیده شود. عاشقانی که در زمانه و دیار خود غریب بودند و غریبانه رفتند. عاشقانی که با عشق زاده شدند، با عشق زیستند و با عشق رفتند. عاشقانی که نه فرشته بودند نه شیطان! نوادگان زمین بودند وبس .
نه فرشته ام نه شیطان، کیم و چیم همینم
نه ز بادم و نه آتش، که نواده زمینم.
(حسین منزوی)
عاشقانی که بر جنگ هفتاد دو ملت عذر نهادند و حقیقت را در عشق و دوستی جستجو کردند. کسانی که عشق با زبان دوست با آن ها در تکلم بود.
خاموش می دیدی مرا اما به پنهانی
عشق از زبان دوست با من در تکلم بود
(حسین منزوی)
چرا که در دیار عشق زبان حکم نمی راند، عاشق بی زبان است." عاشقانی که در سفری عاشقانه وعرفانی به سیر وسلوک "دوست" رفتند.
چه غم که عشق به جائی رسید یا نرسید
که آنچه زنده و زیباست نفس این سفر است.
(حسین منزوی)
سفری که جاودانه گان عالم در تمامی طول تاریخ راهیان زیبای آن بودند.از سر کشیدن جام شوکران توسط سقراط ، تا سر افشاندن در هوای صحبت دوست سعدی ، زمانی که دلارام شمشیر در میان نهاده بود.دوردی کشان ره میخانه عشق که باکشان نبود که کسی آن ها را بشناسد و یا نه! کسی گنج نهفته در نهان خانه دل آن ها ببیند و یا نه. حدیث شان نفس سفری بود که به نام نامی عشق که خوش تر از آن در جهان نباشد آغاز کرده بودند، یادگاری که در این گنبد دوار بماند.
شاعر ترا زین خیل بی دردان کسی نشناخت
تو مشکلی و هرگزت آسان کسی نشناخت
کنج خرابت را بسی تسخر زدند اما
گنج ترا ای خانه ویران کسی نشناخت...
هرکس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
اما ترا ای عاشق انسان کسی نشناخت 
(حسین منزوی)
کسی این شاعر را که نامش عشق بود، در زمانه کوتاهی که زیست، نشناخت و قدر ننهاد. حتی جامعه هنری زمان او.
روزگاری تلخ که دلش را از آرزو بیزار کرد. هر چند که در او زهره سقراط نبود که جام شوکران سر کشد. اما آرزوی مردن کرد تا به افسانه سرگردانی خود پایان دهد ،که ناخوش داشت فسردن از باد زمستانی را .او بشارت گرنسیم بهار بود.اما از جور زمان در سرزمینی ،در شهری که قدر او ندانست و تمامی در ها بر او بست وپیوسته باد زمستان بود . ناگزیر آرزوی نسیم نا بهنگام جوانمرگی کرد. 
کجائی ای نسیم نا بهنگام ای جوانمرگی
که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را ."
(حسین منزوی )
یک روز بهاری این نسیم بر او گذشت واو در "خوشی مردن از عشق" وتلخی از زمانه چشم بر جهان فرو بست ورفت.
شاعری که با وجود خاطر حزین تا آخرین روز حیات شعر تر انگیخت و از عشق گفت و عاشق رفت .
نام من عشق است آیا می شناسیدم؟ 
زمان باید بگذرد تا "تابش خورشید و سعی باد وباران " لعل نهفته در کان تاریخ را بیرون دهد و خون از دل حافظ ها و منزوی ها که خزف بازاشان می شکست و می شکند، بزداید.
اما باکی نیست چرا که اینان خود بخشی از تاریخند و شرف آن نیز
من با طنین خود بخشی از تاریخم
بگذار تا کند تقویم از یاد فراموشم
یادش گرامی باد     ابوالفضل محققی          ((حسین منزوی
 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

برگرفته از:
ایرانگلوبال

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید