به نام خدا
از آخرين سخني كه در نوشتارهاي توامان « پيامدهاي راديكاليزه شدن ِ جنبش سبز و راهبرد مبارزه در چارچوب قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران » گفتم، زمستاني سرد ميگذرد و به رغم ِ پيشبيني برخي دوستان خارجنشين، اين دلسوزيِ بيچشمداشت، نه تنها نان و داني برايم نداشت كه بهانهاي شد براي تجربهي مضاعف دلتنگي و البته فرصتي تا شاهد درخششي به عظمت و شكوه زايش ِ دوبارهي خورشيد در چشمان نجيبِ ساكنان " شهرآباد اوين " باشم. اين تجربه به مثابهي زخمي پايدار، اگرچه به بهاي رنج همسر همراهم و بيماري دختر عزيزم به دست آمد، ليكن با يافتن انبوهِ آدمياني كه آرمان مشترك آزادي و عدالت، دليل ِ قاطع دوستيشان شده بود، التيام يافت. پس اين سكوت، نه از سر ِ بيمهري يا فراموشي بود و نه به جهتِ بيدردي كه هنوز خستگي و رنج سفر ناخواسته از تن به در نشده. اما مجالي نيز به دست نيامد تا اين سكوت تحميلي در هم شكند.
بهار 1389 نيز در غياب ياران در بندم – اميرحسين كاظمي، عماد بهاور و فريد طاهري – نه از نوروز حكايتي داشت، نه از جشن و عيد. با ديدن جسم بيمار و قلب نيمهايستادهي معلم اخلاق سياسي ايران – دكتر ابراهيم يزدي - دل و دماغي نداشتم تا شادباشي بر زبانم جاري شود. از اين رو، مناسب ديدم تا تكهاي از كلماتي كه تنهاييهايم را در سلول انفرادي سرشار ميكرد، نخستين پنجرهاي باشد كه رو به همميهنانم ميگشايم.
« آوازِ سبزِ بودن »
شعري از مهدي معتمدي مهر
در دشتهاي روحم، درياي خون روانهست
بر جادههاي جسمم، جاپاي تازيانهست
احساس ميتراود از كوچه باغ شعرم
وقتي سروده باشم شعري كه عاميانهست
بس نفرتآور است اين، جنگل همه بسوزد
آنوقت زاغ پيري در فكر آشيانهست
از عشق صحبتي كن! آهنگ ديگري كن!
آوازِ سبزِ بودن، زيباترين ترانهست
دريا به رود پيوست ماهي سياهِ كوچك
اينك براي رفتن، دنبال يك بهانهست
اما هنوز در دل، حرفي نگفته دارم
حرفي كه با صداقت، حرفي كه كودكانهست
***
شاعر بخواب ديگر! خورشيدِ صبحِ فردا
در چشم شبپرستان، خواب چپ زنانهست
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید