رفتن به محتوای اصلی

روایتی از تابستان ۶۷ ، می خواهم زنده بمانم!
10.09.2017 - 04:59

لشکری لیست در دست از اتاق هیأت خارج شد و شروع کرد به خواندن اسامی بچه ها، اسم هر کس را که می خواند طرف باید از کنار دیوار بلند شده در صف رو به حسینیه می ایستاد! هنوز اسامی را کامل نکرده بود که از طرف حسینیه صدایش کردند و همان طور لیست در دست به سرعت رفت، صف هنوز سر جایش بود که دو پاسدار شتابان از طرف حسینیه آمدند، به صف که رسیدند یکی شروع کرد به شمردن دوباره زندانی ها: "یک، دو، سه، ..... سیزده، چهارده، ..... یکی کمه!" این را رو به پاسدار دیگر گفت.

زید آرام زیر لبی گفت: "نفر پانزدهم منم! می دانی؟"

- "چی؟ ....."

زید بار دیگر تکرار کرد که: "نفر آخر منم!" سرم را بالا بردم و از زیر چشمبند نگاهش کردم، زید سرش را تکیه داده بود به دیوار و داشت از پائین چشمبند به من نگاه می کرد، چشمان سیاهتش در سایه چشمبند خیس و مات به من دوخته شده بودند.

ساعت دو، دو و نیم بعد از ظهر بود، راهروی اصلی طبقه همکف گوهردشت از حرارت آفتاب مرداد دم کرده بود، کرکره های آهنی پشت پنجره ها گرچه جلوی قسمتی از نور را گرفته بودند اما حرارت آفتاب را خود چند برابر می کردند، ذرات عرق بر سر و صورت همه نشسته بود اما هیچکس حال و حس حرکت نداشت.

ما هر سه درست روبروی در اتاق هیأت و لب مرز نشسته بودیم، من در وسط و زید در سمت چپ و عموسعید در طرف راست، از جمعمان تنها زید به اتاق هیأت رفته بود، از صبح هر سه کنار هم نشسته بودند، هر سه از فرعی هشت، طبقه دوم مستقیم آمده بودیم همین جا، تا قبل از رفتن به اتاق هیأت زید در طرف راست من نشسته بود.

پاسدار تند و عصبی بعد از دو بار شمردن زندانی ها برگشت و در اتاق هیأت را باز کرد، صدای خنده قطع شد و ناصریان داد زد: "چی شده؟"

پاسدار جوان پا پس کشید و گفت: "حاج آقا، این سری چهارده نفر بودند؟"

ناصریان عصبانی دوید بیرون و با فریاد گفت: "تا حالا سه سری بردین و هر دفعه هم پانزده تا بودند، بگردید و نفر پانزدهم را هم پیدا کنید!" بعد خودش رفت سر صف و دوباره زندانیان به صف شده را شمرد، صدای دادش چند پاسدار دیگر را هم کشانده بود آنجا، کلافه باز فریاد زد که: "لیست دست که بود؟"

همه به هم نگاه کردند و همان پاسدار جوان آرام و با احتیاط گفت: "لیست دست حاج داود بود، برم دنبالش؟" ناصریان با دست اشاره کرد که بدو! پاسدار به سرعت رفت طرف حسینیه، خودش هم برگشت داخل اتاق هیأت، پشت پیراهن از شلوار درآمده اش خیس عرق بود.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

صبح وقتی می آمدیم راهرو در سایه و پر از پاسدار بود، زندانی ها هم زیاد بودند، همه ساکت و آرام نشسته بودند، تعدادشان بیشتر از هر زمان دیگری بود، حتی بیشتر از زمان ملاقات، از تمام بندها بودند، گوئی همه را سر صبح و از خواب رو به راه کرده بودند، همه با چشمبند و زیرشلواری نشسته بودند کنار دیوار، تعداد پاسدارها هم خیلی زیاد بود، هیأت کارش را از روز قبل شروع کرده بود، اتاق بزرگ هیأت در وسط راهرو قرار داشت، زندانی هائی که داخل اتاق را دیده بودند زیر لبی و دهان به دهان به بقیه گزارش می دادند که قضیه جدی است! پرونده همه در اتاق هیأت انبار شده و گرچه در ظاهر حرف از عفو و آزادی است اما همه نشانه ها گواهی دیگری می دهند!

یک ساعتی از ظهر گذشته بود که تازه زید را به داخل اتاق صدا کردند، تا آن وقت نصف بیشتر زندانی ها را به اتاق هیأت برده بودند، کسانی را که پیش هیأت می بردند معمولاً در طرف چپ راهرو می‌نشاندند و در رأس هر ساعت پانزده نفر را از همان طرف به خط می کردند و به حسینیه می بردند، ظهر وقتی برای نهار نفری یک تکه نان لواش و یک بند انگشت پنیر دادند زید از فرصت استفاده کرد و یواشکی گفت: "کسی می داند امروز چه روزی است؟" عموسعید چشمبندش را کمی بالا زد و گفت: "یه روز سیاه!"

زید آستین پیراهن نو و خوشرنگش را بالا زد و گفت: "ضایع یا سیاه یا هر چیز دیگه امروز هشتم مرداد جشن تولد هفت سالگی منه! سال شصت درست سر ظهر و قبل از غذا تو خیابان آذربایجان با هفت تا اعلامیه دستگیر شدم!" این را گفت و همه تکه نان و پنیرش را یکجا چپاند در دهانش! نان، لواش بود و به سادگی مچاله شده به اندازه یک لقمه بزرگ درمی آمد! عموسعید گفت: "زیدیش بپا خفه نشی! کیک تولد رو که آدم یه جا نمی چپونه تو دهنش!" حرف عمو چند زندانی کنارمان را به خنده انداخت.

خنده لقمه را پراند به گلوی زید، بعد از چند سرفه هنوز لقمه در دهانش بود که لشکری زد به پایش که: "بجنب، باید بری پیش هیأت!" در تمام طول چند دقیقه ای که زید داخل اتاق هیأت بود هیچ صدائی از اتاق بیرون نیامد، از بدشانسی، زید درست قبل از نهاری اعضای هیأت به دیدارشان رفت، خوب، شکم گرسنه اعضا اوقاتشان را هم گرسنه می کرد!

سرانجام وقتی آن چند دقیقه کوتاه به سر رسید و برگشت خواست بنشیند سرجایش که پاسدار نگذاشت، نشاندش طرف چپ من، کمی بعد از رفتن پاسدار زید یواشکی گفت: "اون تو نمی دونی چقدر سرده که، یخ زدم!" عموسعید نگاه به سر و ته راهرو کرد، پاسداری نزدیکمان نبود، با احتیاط و آرام از من پرسید: "زید چی گفت؟" - "میگه تو اتاق هیأت هوا خیلی سرد بود، یخ زدم!"

عموسعید گفت: "بابا حالا تو این هیر و بیر کی از سرما و گرما خواست بدونه، ازش بپرس چی شد؟ اصلا تو اون گداخونه چه خبر هست؟" خواستم سؤال را از زید بپرسم که پاسدار با دو تا سینی پر از کباب از مقابلمان گذشت و رفت داخل اتاق هیأت! یکی از زندانی ها بلند گفت: "سور سر ماست!"

وقتی پاسدار برگشت و رفت سؤالم را از زید پرسیدم، زید جوری که عموسعید هم بشنود گفت: "شش تا بودن، هیأت رو میگم، فقط نیری و رئیسی و اشراقی رو شناختم، نیری پرونده ام را نگاه کرد و خواست توبه کنم! گفت امامشون عفو داده، گفت یا توبه و همکاری یا جهنم!" دو تا پاسدار با دو مجمعه پر از برنج از مقابلمان گذشتند! بعد از رفتنشان پرسیدم :"تو چه گفتی؟"

- "گفتم همین که کار به کارمان نداشته باشید بزرگترین عفو هست! همین، بعد گفت برو!" عموسعید کله کشید تا بهتر بشنود که آن دو پاسداری که از اتاق خارج شدند او را دیدند! یکی از آن دو آمد بالای سرش و لگدی زد به کمرش که: "چته حیوون؟ چرا تو از صبح مثل گاو سرت رو هی این طرف، اون طرف می کنی؟" عموسعید گفت: "توالت داشتم، یه ساعته منتظر یه پاسدارم!" پاسدار با اخم گفت: "چرا شماها تا ما رو می بینید یاد توالت می افتین؟" عموسعید با لبخندی که از زیر چشمبند پیدا نبود زیر لبی گفت: "آب خوردن نمی خوام که یاد ابوالفضل العباس بیفتم!" پاسدار کمی دور شده بود و صدایش را خوب نشنید و گفت: "خفه، آدم برا توالت قسم حضرت ابوالفضل رو که نمی خوره بدبخت! چند دقیقه دیگه برمی گردم می برمت، دیگه صدائی نشنوم ها !"

در طول یک ساعت و نیمی که افراد هیأت مشغول نهار بودند ما هم یک نفسی کشیدیم اما بعدش باز شروع شد! بعد از نهار لشکری رفت داخل اتاق و لیست در دست برگشت و شروع به خواندن اسامی کرد، کمی بعد یکی از طرف حسینیه صدایش کرد و رفت، صف بالای سرمان ایستاده بود که زید دست استخوانیش را به نرمی خزاند به طرفم، دست بی حرکتم کف زمین خواب رفته بود، انگشت بلند زید مختصری بالا رفت و دو ضربه مورس مانند زد به سر انگشتم، این همان علامت سلامتی بود! در طول سال های انفرادی در همسایگی هم با این علامت مورس را از دو طرف دیوار شروع می کردیم! زیر لبی گفت: "فری خوابم یادته؟ دیدی بازم درست بود؟!"

سرپنجه ام را جمع کردم، بعد با دو دست زانوهایم را بغل کردم و سرم را پائین آوردم، راست می گفت، همین سه روز پیش بود، صبح بعد از صبحانه همه دور هم نشسته بودیم و تحلیل می دادیم، وحشت زده تحلیل می دادم و مأیوسانه می خندیدیم، زید هم دراز کشیده بود و فقط گوش می داد، از سه ماه پیش سیاتیکش از پا انداخته بودش، یکی از میان جمع گفت: "بابا، با یک خبر نصف و نیمه و هزار حدس و گمان که نمی‌شود تحلیل داد!" آخرین خبری که شنیده بودیم یک دقیقه شعار از رادیوی زیر هشت بود، شعار مرگ بر زندانی در نماز جمعه! .....

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

فریدون نجفی آریا زندانی سیاسی است با ده سال سابقه زندان از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۰ خورشیدی، او بیش از سه سال از این دوران را در انفرادی های گوهردشت، قزلحصار و اوین به سر برده است، او کتابی داستانی نوشته است به نام "نت های درخشان" که مربوط به مسائل زندان است.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ravayat67-780-1ravayat67-780-2ravayat67-780-3ravayat67-780-4ravayat67-780-5ravayat67-780-6ravayat67-780-7

 

ravayat67-780-8

 

ravayat67-780-9

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
https://www.radiofarda.com/a/f7-najafiaria-over-executions-of-summer-1367/25098774.html

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.