امانتدار! که به قول چنگیز ایتماتوف "هر بار که کودکی به دنیا میآمد گوزن شاخ طلائی ننوئی برای آن کودک نوزاد میآورد. زمانی که راستی از آن شهر رخت بربست دیگر هرگز آن گوزن ننوئی برای کودکی نیاورد."
از سبزه میدان وارد بازار میشود. میخواهد یک بار دیگر با پاهای پیری تمامی طول بازار را بگردد. به سرایها , تیمچهها، کارونسراها و راستهها سرک بکشد. در جستجوی آفتاب ظهر تابستان است که از دریچه طاقهای آجری بر دیوارهای بازار بر پارچههای رنگارنگ میافتاد. در جستجوی صداهای مبهمی که در طاقیها انعکاس مییافتند و مانند یک موسیقی در گوشش میپیچنیدند. او این ترکیب عجیب صداها و طنین آنها دوست دارد.
نیروی پنهان شده در این صدای تاریخی که بعد هر بازدم از دهانها خارج میشوند! خنده، گفتگو، ناله حمال پیر، یاهو کشیدن درویشان تبرزین بردوش و کاشکول بر دست را! چانه زدنهای بیپایان خریداران را! در جستجوی چشمان حیران و متعجب آن کودکی است که غرق در رنگها و این همه هیاهو، چادرهای نازک سفید و گلدار که نور از آنها عبور میکند و پیچ و تاب زیبارویان شهرش را به نمایش میگذارد، گردیده است.
از راستهای به راستهای میپیچد. از راسته طلا فروشان عبور میکند. هرگز این راسته آراسته با طلا چنگی بر دل او نزده است. به راسته صندوقسازان میرسد. راسته جادوئی با صندوقهای رنگارنگ چیده شده بر روی هم و روستائیانی که برای خرید صندوق جهازیه دخترانشان آمدهاند. دختران روستائی، دختران شاهسون! دختران حاج هدایت کدخدای ده رجعین بیادش میافتد. با آن گونههای سرخ وشلیتههای بلند رنگارنگ که روی هم میپوشیدند و با هر قدم دایرهای ازچرخش شلیتههای رنگی دور کمرشان شکل میگرفت. دخترانی که پسرک کوچک را به بازیش میگرفتند ومیخندیدند.
بوی سرمست کننده راسته جعغور و بعغور پزان از دور به مشامش میرسد. تابههای بزرگ مسی، مردانی که با کفگیرهای بلند در حال بهم زدن و سرخ کردن جعغور و بعغوراند. بشقابهای روحی کج و کوله چیده شده روی هم "فقط یک کفگیر بده!"
مرد پشت اجاق با تردستی جعغور و بعغور را از تابه برمیدارد، به هوا پرتاب میکند و در برگشت دوباره با کفگیر آن را میگیرد و تماما در بشقاب خالی مینماید. با نان لواشی گرم! "گوشت شود و در جانت بنشیند".
داخل کارونسرائی میشود. کوچک، با حجرههائی بر ایوان دورا دور. درهای چوبی سبز رنگ بزرگ با پنجرههای شیشهای. صورتش را به شیشه نخستین دکان فرش فروشی میچسباند. باز در جستجوی کودکی است که دور از گفتگوی پدر با صاحب فرش فروشی روی قالی وسط مغازه نشسته و در لابلای درختان و پرندگان شکارگاه گم شده است. کودکی که هرگز آن آهوی تیر کمان خورده شکارگاه از یادش نرفت.
از دور صدای موسیقی غریبی را میشنود. ریتمیک و یکنواخت. بازار مسگران و صدها مسگر و شاگرد مسگر که در حال دمیدن بر کوره و کوبیدن پتک بر سندانند. دیگها، دیگچهها، تابهها و بشقابهای چیده شده مسی بر جلو خوان دکانها. بازاری که رنگ و بوی مخصوص به خود دارد. بازاری خفته در قرون و اعصار. خفته زیر لایهای از دود. در این بازار خبری از بازی رنگها نیست! یا سیاه و یا خاکستری. حتی سیمای مسگران.
بیاد نخستین مطلبی میافتد که اولین بار بعد از پیوستن به گروه سیاسی رازلیق از او خواستند که در رابطه با صنعت مسگری و نقش آن در حیات اقتصادی زنجان بنویسد. نوشت! نوشت! و از این که این صنعت در مقابل کارخانههای بزرگ تولید وسایل خانگی و صنعت ملامین و پلاستیک روز به روز تحلیل میرود، درد کشید.چرا که هنوز به تغییر، به دیگرگون شدن و یافتن سیمای مدرن کشور باور نداشت! تحلیل رفتن این صنعت را بر نمیتافت. چون اصلا تغییرات سریع در کشور را قبول نداشت. بعدها، وقتی به نقد راه رفته، به نقد انقلاب اسلامی و همراهی یک چریک با این انقلاب پرداخت! به همان نتیجه رسید که یک بازاری سنتی و مذهبی خوابیده در هزار و جهار صد سال پیش میرسید. "او قادر به درک و حزم سریع این تحولات نبود. او دیگرگون شدن روابط اقتصادی و اجتماعی کشور و افتادن آن در چرخه تحولات نوین را درک نمیکرد و توان هماهنگ شدن سریع با این تحولات و کشیده شدن کشور به طرف اردوگاه سرمایهداری غرب را نداشت."!
نه! نه! او امروز قصد به نقد کشیدن راه رفته خود و انقلاب را ندارد. او امروز درجستجوی دکانی است که چهل و هفت سال پیش، مردی دوچرخهای در مقابل آن نهاد و رفت بیآنکه نعل بند صاحب مغازه ان را قبول کند. بیآنکه بداند این دوچرخه را حاج حس نعلچگر امانت تلقی کرده و چهل و هفت سال ناگزیر از امانتداری آن خواهد شد. چشم به راه بازگشت صاحب امانت! او امروز در جستجوی این سیمای زیبای انسانی است. کسانی که زمانی تنها یک تار مو و یا سبیل آنها برای تعهدی بزرگ کافی بود.
در گوشهای از راسته مسگرها دکان او قرار دارد. دکانی فرسوده شده در طول سالیان و نشسته در غبار غلیظ دود و دم بازار مسگر ها. دکانی که دیگر موضوعیت خود را از دست داده است و متاع او را خریداری نیست. دیگر نه روستائی با اسب و قاطر و خر خود به شهر میآید! و نه کسی به دکان او سر میزند. اوتنها سالها براین دکان نشست و نظارهگر تحلبل رفتن دکان مسگران و نعلبندی خود شد. او هنوز در فکرمردمان شهری بود که در آن از دید او "همه راستگو بودند. دروغ گفتن یک برگ برنده نبود وبرای ناحق کردن حق! آدمها از هم سبقت نمیگرفتند! حال همه چیز عوض شده است."
سالها چشم انتظار مردی، یک مامور شهردای نشست که در مقابل شکسته شدن دوچرخه قدیمی او در جریان تعریض بازار و عصبی شدن او بر مامور شهرداری، او دوچرخه نوئی آورد و در مقابل دکان او نهاد. او قبول نکرد چرا که دوچرخه او کهنه بود و قابل مقایسه با این دوچرخه نو نبود! این از نظر او نادرست بود و حرام. دوچرخه را قبول نکرد و مامور شهرداری رفت و دیگر بر نگشت و دین بزرگ را برگردن او نهاد. دین دوچرخهای که قبول نکرده بود و امانت تلقی میشد. چنان شد که متجاوز از چهل و پنج سال در رشتهای که آن امانت برگردنش افکند، هر روز صبح دوچرخه را مقابل مغازه نهاد و عصر هنگام زمان بستن مغازه درون مغازه نهاد. زمان گذشت. گرد و دود سیاه بازار مسگران دوچرخه را از جلا انداخت. چرخهای دوچرخه تن به زوال داد. دوچرخه سیمای نو و سرحال خود را مانند حاج حسن نعلچگر از دست داد. زمانه مهر خود را بر امانت و امانت دار زد. حال هر دو جزئی ازهم شده بودند. حاج حسن با پایداری خود بر امانتداری، داشت از اخلاق و تعهدی پاسداری میکرد که روز به روز کم رنگتر میشد و دیگر نشانی از طرار امانتدار کتابهای ابتدائی در عمل دیده نمیشد. طرار نه!حتی فرد امانتدار. دوچرخه نیز نماد امانت بودن را از دست میداد. اصل کلمه داشت فراموش میشد!
سالها گذشت. حاجی پیر شد. دوچرخه امانتی تن به پوسیدگی نهائی داد! همانگونه که جسم امانتدار فرسود، بیآنکه تعهدش سوده شود! دوچرخه و حاجی حسن به نماد شهری بدل گشتند که در زمانهای دور امانتداری و راستگوئی و دفاع از حق جزو ارزشهای آن شمرده میشد. نمادی از سلامت روحی یک شهر!
کودک در بازار چرخید. گم شده بود. او دیگر این بازار این شهر و مردمان آن را نمیشناخت. او بیگانه بود! بیگانه در شهر! بیگانه با کلمات نو /بیگانه در کشورش که حال امالقرای اسلام شده بود. دیگر بازار شهر به سبزه میدان ساده و صمیمی منتهی نمیگردید!
ابوالفضل محققی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید