رفتن به محتوای اصلی

بخشی از سرگذشت شادی صدر از زبان خودش
10.12.2017 - 04:58

بخش یک - اولین یادداشت شادی صدر بعد از آزادی

(شادی صدر این نوشته را در مردادماه سال ۱۳۸۸ نوشته است) الان درست دو روز است که بیرون آن دیوارهای بلند لایه لایه ام، دو روز پیش این موقع در راهروی دراز طبقه پائین ۲۰۹ با چادر زندان و چشمبند نشسته بودم، منتظر که کسی بیاید و مرا از در بیرون ببرد و بعد از دوازده روز بگوید: "چشمبندتونو بردارید!" و این یعنی آزادی که در تمام آن روزها چهره آبیش پیدا نبود!

در تمام آن روزهائی که در سلول راه می رفتم و به دریا فکر می کردم (دختری که مثل همه بچه های دنیا مادرش را انتخاب نکرده است) در تمام آن روزها صبح و ظهر و شب به خودم می گفتم تو کارت را انتخاب کرده بودی اما او انتخاب نکرده بود که مادرش فعال جنبش زنان باشد! که از صبح تا شب در حال دویدن باشد و شب هم پای کامپیوتر خوابش ببرد، او انتخاب نکرده بود که مادرش برای بار دوم از ۲۰۹ سر در بیاورد، جائی که نه رفتنت به آن به اختیار خودت است و نه بیرون آمدن از آن! مکان تعلیق و حس فلج کننده ناتوانی مطلق.

زندانی بودن در جائی مثل ۲۰۹ مقوله ای است که وقتی مادر بودن را به آن اضافه می کنی رنج شکل دیگری پیدا می کند، شکلی که توضیحش سخت و بسته به حال هر لحظه ات تغییر یابنده است، یک لحظه به خودت می گوئی اصلا مگر به خاطر دریا نبود که کار در حوزه زنان را شروع کردی؟ مگر به این خاطر نبود که بهش قول دادی آینده ای بهتر را برای او درست خواهی کرد؟ حالا چه شده؟ مگر از همان روز اول نمی دانستی که داری در راه قلعه سنگباران قدم می گذاری؟ لحظه بعد که دیوارهای انفرادی فشار می آورند و نور کور کننده چراغ همیشه روشن سلول و گرمای مرداد تهران بدون هیچ وسیله خنک کننده ای یادت می آورد شب هاست که نتوانسته ای بخوابی!

خشمی وصف ناپذیر از این همه بی عدالتی تمام وجودت را پر می کند و از خودت می پرسی چرا دختر من باید هدف این همه بی عدالتی باشد؟ اما عذاب وجدان های مادرانه گاهی تسکین می یابند وقتی با پروانه در آن سلول عمومی روبرو می شوی که بعد از پانزده سال مصیبت و خشونت با دندان ها و بینی شکسته از شوهر (پسرخاله اش) طلاق گرفته و دو دختر نه و سیزده ساله اش را گذاشته پیش پدری که هم پول دارد و هم خانه و هم شغل و خودش بی شغل و بی تحصیلات به خانه پدری برگشته، جائی که شش نفر در آن باهم زندگی می کنند، پروانه را در خیابان دستگیر کرده بودند و اتهام او هم مثل اتهام من اقدام علیه امنیت ملی از طریق تحریک به اغتشاش و تمرد از دستور پلیس بود! او هفته ها بود دخترانش را ندیده بود، نه به خاطر این که در زندان بود بلکه به خاطر این که حضانت بچه ها با پدرشان بود و او هم آنها را برده بود در شهرستانی دور پیش مادرش!

روزها و روزها در آن گرمای کشنده داخل سلول که از کولر تنها صدای یکنواخت و عذاب آور کانالش را دارد که از بالای تمام سلول ها می گذرد تا به اتاق زندانبانان برسد به دریا فکر می کنم و همه دختران و مادرانی که از دیدن هم و بودن باهم محرومند اما یاد و فکر دیگرانی هم هست که به قول نیما یوشیج زنده ام می دارد، آنهائی که نزدیک و غیر قابل دسترسند و آنهائی که دور و غیر قابل دسترسند.

نزدیکان نزدیکم جائی در سلول کناری یا سلول های راهروی پشتی روی موکت یا پتوهای سربازی دراز کشیده اند و بدون قلم و کاغذ با خراش ناخن روزهای زندانشان را روی دیوار علامت می گذارند! شیوا نظرآهاری، موکلم که حتی وقتی بیرون بودم کار چندانی در بی پاسخگوئی دادسرای انقلاب از دستم برایش برنیامد! ژیلا بنی یعقوب، روزنامه نگاری که می دانم خوردن آب از دستشوئی سلول چقدر برای بیماری گوارشیش خطرناک است، مهسا امرآبادی که نمی شناسمش اما شنیده ام باردار است و می دانم شرایط پراضطراب بازداشت و حالت تعلیق و فقدان مطلق اطلاعات که در تمام فضاها، قوانین و روابط حاکم بر ۲۰۹ جاری است تا چه حد برای یک زن باردار ضرر دارد و خیلی های دیگری که می شناسمشان یا نام هایشان را در روزنامه ها خوانده ام.

یاد نزدیکان دورم، آنهائی که آن طرف دیوارها با رنج هایم رنج می کشند و ثانیه های نگرانی را نفس می کشند زنده ام می دارد، خانواده ام که می دانم از خواب و خوراک و کار و زندگی افتاده اند، می دانم که بین اوین و دادگاه انقلاب سعی صفا و مروه می کنند! هر روز وکلایم که برعکس بیشتر وکلا به جای این که دنبال پرونده های نان و آبدار باشند رنج شنیدن جواب های سربالا را تحمل می کنند و خسته نمی شوند، دوستانم در ایران و همه جای دنیا که با اطلاع رسانی لحظه به لحظه شان بی آن که بدانم خیلی ها را در رنج من، رنج خود و رنج همه زندانیان شریک ساخته اند، شراکتی که اساسش پیوند و همبستگی میان آدم هائی است که مهر و لطفشان مثل زرهی در تمام آن لحظات سخت مرا در بر گرفته بود، شراکتی که در نهایت آزادی مرا آورد.

الان درست دو روز است که درهای ۲۰۹ پشت سرم بسته شده، چشمبندم را تحویل گرفته اند و چادر زندان را پشت در اوین پس داده ام و بیرون آمده ام، جائی که هیچکس منتظرم نبود، جائی که خیلی ها اما منتظر بودند، منتظر پسر و دختر و هسرانشان که قرار بود آزاد شوند، جائی که همه از تو می پرسیدند: "عزیز ما را ندیدی؟" و من بارها و بارها قانون چشمبند، قانون سکوت و قانون فقدان اطلاعات را توضیح دادم! وقتی از پله ها پائین می آمدم می دانستم این پله ها را، سایه زیر پل جلو اوین را و تاکسی دربستی را که سوارش شدم مدیون خیلی ها هستم، خیلی ها که یاد همه شان امروز و فردای مرا روشن می دارد، همه آنهائی که یاد مرا و یاد همه زندانیان سیاسی را زنده نگه داشتند و می دارند.

بخش دو - شهادتنامه وکیل و فعال سرشناس حقوق بشر، شادی صدر

اسم کامل: شادی صدر

تاریخ تولد ۱۳۵۳

محل تولد: تهران - ایران

شغل: وکیل حقوق بشر و فعال حقوق زنان

سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه: بیست و سوم خرداد ۱۳۸۹

شهود: ندارد

این شهادتنامه بر اساس مصاحبه اینترنتی با خانم شادی صدر تهیه شده و در تاریخ شانزدهم آذر ۱۳۸۹ توسط خانم صدر تأیید شده است:

نام من شادی صدر است و پیش از ترک ایران به حرفه وکالت اشتغال داشتم، مقامات ایرانی دو بار مرا به دلیل فعالیت های حقوق بشری بازداشت کردند، یک بار در سال ۱۳۸۵ و آخرین بار در تیر ۱۳۸۸ یک ماه پس از انتخابات مورد مناقشه خرداد ۱۳۸۸ در ایران در جریان رفتن به یک تظاهرات، مردان لباس شخصی مرا به دفتر پیگیری تهران و سپس به زندان اوین بردند، در آنجا از من بازجوئی کرده و مرا به اقدام علیه امنیت ملی از طریق ایجاد اغتشاش متهم کردند، پس از تقریبا دو هفته بازداشت با تودیع قرار کفالت پنجاه میلیون تومانی آزاد شدم.

هفتم مردادماه ۱۳۸۸ از زندان آزاد شدم، دهم مرداد ۱۳۸۸ اولین کیفرخواست دادستان کل تهران علیه متهمین اغتشاشات بعد از انتخابات صادر شد، کیفرخواست مشخصا از من به عنوان یکی از لیدرهای زیرمجموعه زنان در پروژه کودتای مخملی یاد کرد! با توجه به جدیت اتهامات علیه من برای تأمین امنیت خود تصمیم به ترک ایران گرفتم، من دو روز پس از صدور کیفرخواست ایران را ترک کرده و از مرز ترکیه رد شدم، در اردیبهشت ۱۳۸۹ دادگاه انقلاب تهران مرا به خاطر اتهامات مربوط به بازداشت اسفند ۱۳۸۵ غیابا به شش سال زندان و شلاق محکوم کرد! پس از فرار به ترکیه دیگر به ایران بازنگشته ام!

پس زمینه

من وکیل حقوق بشر، فعال حقوق زنان و نویسنده هستم، همچنین یکی از بنیانگزاران "کمپین قانون بی سنگسار" نیز بوده و از مؤسسین "زنان ایران" اولین منبع اینترنتی برای ثبت فعالیت های فعالان حقوق زنان در ایران می باشم، همچنین من مؤسسه: "راهی" را برای ارائه مشاوره حقوقی به زنان تأسیس کرده و تا زمان بازداشت در اسفند ۱۳۸۵ مدیر آن بودم، اندکی پس از بازداشت من رژیم ایران مؤسسه "راهی" را توقیف کرد!

بازداشت پس از انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸

آخرین بازداشت من در ایران روز بیست و ششم تیرماه ۱۳۸۸ و هنگامی رخ داد که من در راه شرکت در نماز جمعه به امامت اکبر هاشمی رفسنجانی بودم، برنامه من در آن روز ملاقات با دوستان خود در انتهای خیابان ویلا (استاد نجات اللهی) و حرکت با آنها به سوی نماز جمعه بود، من در حال گفتگو و خندیدن با دوستان خود بودم، صبح زود بود و خیابان ها هنوز شلوغ نشده بودند، با نزدیک شدن به خیابان ولیعصر متوجه شدم که خیابان ها بسته شده بودند و هیچ اتومبیلی نمی توانست وارد آنها بشود، پژوئی خاکستری به نحوی مشکوک در خیابان پارک شده بود، ناگهان سه مأمور لباس شخصی به سمت من آمدند، یکی فریاد زد: "اونو بگیر!" نخست مأموران یکی از دوستان مرا گرفتند اما بعد متوجه شدم که قصد آنها دستگیری من بود! در ابتدا من آن قدر شوکه شده بودم که اعتراض نکردم و در اتومبیل نشستم، صدای دوستان خود را می شنیدم که برای آزاد کردن من فریاد می زدند!

پس از آن به خود آمدم و متوجه شدم که به من حکمی نشان نداده بودند از اتومبیل بیرون پریدم و درخواست دیدن حکم را کردم! مأموران از نشان دادن حکم خودداری کرده و فریاد کشیدند که به داخل اتومبیل برگردم! در همین حال من تلاش کردم تا کیف خود را به یکی از دوستانم بدهم و حواس لباس شخصی ها با این کار پرت شد، از این فرصت و حواس پرتی آنها استفاده کرده و فرار کردم! متأسفانه خلوتی خیابان ها باعث شد که آنها متوجه فرار من بشوند، یکی از آنها به دنبال من دوید و در حین تعقیب روسری و مانتوی مرا از تن من بیرون کشید! او در نهایت مرا گرفت و به سمت اتومبیل کشاند! پس از هل دادن من به داخل اتومبیل سه مأمور لباس شخصی سر مرا به پائین فشار دادند تا متوجه نشوم که مرا به کجا می برند اما گفتگوی آنها با بیسیم برای من روشن کرد که به دفتر پیگیری برده می شدم!

بازجوئی در دفتر پیگیری

ساعت یازده صبح به دفتر پیگیری رسیدم، نفر دومی بودم که آن روز بازداشت شده بود، تا ساعت سه یا چهار بعد از ظهر جمعیت انبوهی از بازداشت شدگان دفتر را پر کرده بود! به من چشمبند زده بودند! هیچ یک از اسامی بازداشت شدگان که با صدای بلند می خواندند برای من آشنا نبودند، نام دو زن اعلام شد، یکی از آنها صدای جوان و دیگری صدای مسن تری داشت، متوجه شدم که مأموران بازداشت کننده من می دانستند که هنگام بازداشت در حال حرکت به سوی نماز جمعه بودم و قصد آنها همان بازداشت کردن من در مسیر نماز جمعه بود! تصور می کنم که تلفن من شنود داشت و از آن طریق این اطلاعات را به دست آورده بودند! بر این باور هستم که مأموران مربوطه دوستان مرا تا زمان بازداشت من دنبال می کردند! در دفتر پیگیری مأموران مرا از جمعیت جدا کرده و به اطاق دیگری بردند و به مدت سه ساعت مورد بازجوئی قرار دادند، دو مرد مرا استنطاق کردند که نام آنها را نمی دانم و فقط صورت آنها را دیدم، یکی را از بازجوئی های قبلی به یاد آوردم، او مسئول پرونده های جنبش زنان در وزارت اطلاعات بود، قد بلندی داشت و نام خود را به من نگفت!

با توجه به تجربه من و دوستان فعال من در جنبش زنان در بازجوئی های بعد از انتخابات به نظر می آید که گروهی که قبلا مسئول بازجوئی از فعالان زن بودند دیگر کنترل امور را در دست ندارد! بازجوئی که قبلا مسئول پرونده های زنان بود و مرا در موارد متعدد بازجوئی کرده بود دیگر آنجا نبود! نمی دانم آیا او به شعبه دیگری منتقل شده یا اخراج شده است؟ مردی که به عنوان عضو سابق گروه بازجویان در دفتر پیگیری شناختم احتمالا جای نفر قبلی را گرفته است، در بازجوئی های بعدی در اوین بازجویان چشمان مرا می بستند یا مرا رو به دیوار قرار می دادند تا نتوانم مشخصات آنها را دیده و بشناسم اما از صدای افراد داخل اتاق می توانم بگویم که اشخاصی تازه بودند و دیگر همان هائی که قبلا در بازداشت خود در سال ۱۳۸۶ با آنها درگیر بودم نبودند! من با ویژگی های گروه قبلی بازجویان به خوبی آشنا بودم چون در سال های ۱۳۸۵ و ۱۳۸۶ بارها برای بازجوئی احضار شده بودم!

حکومت به "مؤسسه راهی" که من مؤسس آن بودم با سوء ظن می نگریست و در سال های ۱۳۸۵ و ۱۳۸۶ دفتر را به طور خودسرانه مورد بازرسی و نظارت های متعدد قرار داد! تا زمانی که در اواخر اسفند ۱۳۸۵ دستور توقیف دائمی "مؤسسه راهی" توسط رژیم صادر شد من در ارتباط با این بازرسی و جستجوها برای بازجوئی احضار می شدم، فکر می کنم که گروه بازجوها تا آبان ۱۳۸۷ تغییر خاصی نکرد، مدیر گروه مهدوی نام داشت (اسم مستعار) که به اسامی دیگری مانند فروتن، خاکزاد یا خاکپور نیز خوانده می شد، حدس می زنم که در آبان یا آذر ۱۳۸۷ (حدود شش ماه پیش از انتخابات ریاست جمهوری) مأموران امنیتی مسئول فعالان جنبش زنان تغییر کردند، هنگامی که از مردی که در دفتر پیگیری شناسائی کرده بودم پرسیدم که: "فروتن کجاست؟" او با تندی پاسخ داد: "به تو چه؟ اینجا نیست!"

دقیقا نمی دانستم چرا گروه قبلی رفته بودند اما این موضوع برای من عجیب بود! این افراد پرونده های زنان را برای پنج تا شش سال دنبال می کردند و بیش از صد فعال و حامی جنبش زنان را مورد بازجوئی قرار دادند! آنها بسیاری از جزئیات را می دانستند، یک بار فروتن بازجوی من گفت: "من آن قدر در مورد شما خانم ها اطلاعات دارم که اگر قرار بود مرا امتحان کنید و بپرسید پروین اردلان اولین دندان خود را چه زمانی درآورد؟ می توانم به شما بگویم!" بعدها هنگامی که موضوع تغییر بازجوها را با دیگر فعالان زن در میان گذاشتم به این نتیجه رسیدم که احتمالا گروه مزبور آن طور که افراد دولت احمدی نژاد می خواستند افراطی نبوده و مجبور به ترک مقام های خود شدند! با آن که گروه قبلی بر موضوعات امنیتی تمرکز داشتند اما بر این باور نبودند که اگر کسی صرفا طرفدار حقوق زنان است پس حتما قصد براندازی حکومت را دارد، متقابلا به نظر می رسید که تصور گروه تازه بر این بود که تمامی فعالان حقوق زنان طرفداران سرسخت تغییر رژیم هستند!

حس می کردم که بازجویان درباره من اطلاعات زیادی نداشتند و به پرونده های قبلی من دسترسی نداشتند! به عنوان مثال آنها از جزئیات زندگی من، این که من عضو گروه "میدان زنان" هستم و علیه سنگسار فعالیت می کنم خبر نداشتند! فقط اولین بازجوی من در دفتر پیگیری که عضو گروه فروتن بود این مطالب را می دانست و بازجوهای بعدی نمی دانستند! فقدان اطلاعات آنها در تضاد فاحش با فروتن و گروه او بود، آنها می دانستند که ما به کدام گروه تعلق داریم، فعالیت ما چیست، گروه قبلی حتی از توافق های درونی اعضای جنبش زنان اطلاع داشتند! این بازجوها به من گفتند که جنبش زنان هیچ کار مفیدی انجام نمی دهد و ما فقط بی خود سر و صدا ایجاد می کنیم! آنها به من گفتند که جنبش زنان بدون هیچ دلیلی سعی کرده اقدامات مثبت دولت را به خود نسبت دهد! آنها می گفتند که اگر دولت ایران تصمیم به اصلاح قوانین می گیرد جنبش زنان هیچ نقشی در این تغییر ندارد و دولت به صورت مستقل تصمیم می گیرد، من در مقابل پاسخ می دادم که جنبش زنان در رسیدن دولت به مرحله کنونی کمک کرده است، در غیر این صورت چرا دولت سی سال پیش دست به این اصلاحات نزد؟

گروه تازه مخصوصا بر ادعای فعالیت های من با مخالفان سیاسی خارج از کشور تمرکز داشت، آنها از من می پرسیدند که به کجا سفر کرده ام و افراد مورد تماس من در دیگر کشورها چه کسانی هستند؟ نمی فهمیدم که بازجوهای جدید فقط مسئول کار بر مسائل زنان بودند یا خیر، احساس می کردم که شاید گروه بازجوئی زنان دیگر وجود خارجی نداشت یا گروه خاصی با مأموریت ویژه برای دنبال کردن جنبش زنان وجود نداشت، رفتار گروه جدید با من بسیار بدتر از گذشته بود، کم کم به این نتیجه رسیدم که شاید شایعه نفوذ سپاه پاسداران به قوه قضائیه حقیقت داشته باشد اما آنها مرا در بند ۲۰۹ مخصوص وزارت اطلاعات نگاه داشتند و نه در بند ۳۰۵ که مخصوص سپاه است، بنا بر این مشخص بود عواملی که مرا بازجوئی می کردند از وزارت اطلاعات بودند، همچنین گروه های مختلف بازجوها درون خود مشکل داشتند، آنها نتایج کارهای خود را با یکدیگر در میان نمی گذاشتند و ظاهرا با یکدیگر ارتباط نداشتند، سطح دانش و مهارت آنها نیز به طور فاحشی متفاوت بود.

در دفتر پیگیری با بازجوی خود بسیار بحث کردم، با بازداشت غیر قانونی خود مخالفت کرده و درباره مسائل زنان با آنها بحث می کردم، طی این و دیگر بازجوئی ها که در بند ۲۰۹ زندان اوین انجام شدند آنها می پرسیدند که چرا هنگامی که بازداشت شدم به سوی نماز جمعه در حرکت بودم؟ آنها نظر مرا در مورد نتیجه انتخابات پرسیدند و می خواستند بدانند که آیا رأی داده ام یا خیر؟ در بازجوئی های بعدی پرسش های زیادی در مورد جنبش حقوق زنان از من داشتند، به خصوص در مورد مسافرت های من به خارج از کشور و کنفرانس هائی که در آنها شرکت کرده بودم!

آنها می پرسیدند که در خارج با چه کسانی بودم؟ چه کسانی مرا برای سخنرانی دعوت کردند و هزینه سفر توسط چه کسانی پرداخت می شد؟ بخش زیادی از پرسش ها مربوط به کار من با "هیووس" (سازمان هلندی غیر دولتی) می شد، هنگامی که مؤسسه مشاوره حقوقی "راهی" که من راه اندازی کرده بودم هنوز فعال بود هیووس به این گروه کمک مالی کرد، پس از بازداشت من در اسفند ۱۳۸۵ دادگاه انقلاب و وزارت اطلاعات "راهی" را بستند، آنها پرونده ای تشکیل دادند و مؤسسه را متهم به اقدام علیه امنیت ملی کردند! (گرچه این پرونده به دادگاه فرستاده نشد) همچنین حساب بانکی مؤسسه را بستند و دیگر نگذاشتند که ما در چارچوب مؤسسه راهی با هیووس کار کنیم.

در همه‌ بازجوئی های من پرسش هائی در مورد رابطه هیووس با راهی مطرح می شدند، پرونده بازداشت سال ۱۳۸۵ من شامل اتهاماتی مرتبط با پول پرداخت شده به "راهی" توسط هیووس بود، من به بازجویان می گفتم که پرونده قبلی من اطلاعات مورد نیاز آنها را در بر دارد ولی آنها دوباره همان سؤال ها را می پرسیدند، این که چگونه بودجه "راهی" تعیین می شد، چطور پول از هیووس به حساب "راهی" ریخته می شد، من چگونه این پول را مصرف می کردم و چرا برای این کمک مالی مجوز نگرفتم، من به بازجویان می گفتم که همه‌ جزئیات را به خاطر نداشتم چون این مسأله مربوط به سه سال قبل بود.

انتقال به زندان اوین

ساعت ده شب همان روزی که بازداشت شدم مقامات مسئول مرا به خارج از دفتر پیگیری هدایت کرده و در اتومبیلی پژو با دو زن دیگر که در دفتر پیگیری نگاه داشته شده بودند جای دادند، بار دیگر سر مرا به پائین فشار دادند تا متوجه نشوم که به طرف کدام مقصد می رفتیم! مأموران وسیله وارد کردن شوک الکتریکی بالای سر ما آویزان کردند تا اگر تکان بخوریم به ما شوک وارد بشود! با آن که مأموران سرهای ما را پائین نگاه داشتند من می دانستم که کجا می رفتیم، اولین توقفگاه برای بازداشت شدگان پس از دفتر پیگیری زندان اوین بود، من با روش آنها آشنا بودم، احتمالا مرا به بند ۲۰۹ که محل نگهداری زندانیان سیاسی بود می بردند.

وقتی که رسیدم افسر تحویل گیرنده به من چشمبند زد، برای گرفتن عکس موقتا چشمبند را برداشتند، محافظان زن مرا به سلول انفرادی بردند، دو زن دیگری که با من آورده شده بودند به سلولی که افراد دیگری در آن بودند برده شدند، بعدا که دوباره آنها را دیدم این مطلب را به من گفتند، محافظان مرا تا سلول انفرادی در راهروی بند ۲۰۹ همراهی کردند، مرا جستجوی بدنی کردند و همه چیز را از من گرفتند، از جمله ساعت مچی و عینک مرا و لباس زندان دادند تا بپوشم.

سر عینک با آنها درگیر شدم، من نمی توانم بدون عینک چیزی را ببینم و کاری انجام بدهم، به زندانبانان گفتم که یک بار دیگر که در زندان بودم آنها به من اجازه دادند تا عینک خود را در مدت زندانی بودن با خود نگاه دارم، محافظان به من گفتند که قانون تازه ای تصویب شده که اجازه نگاه داشتن عینک را به من نمی دهد! با آنها در این مورد وارد بحث شده و به آنها گفتم که من بدون عینک تقریبا کور هستم، آنها از تحویل عینک خودداری کردند و به من گفتند که در زندان به دیدن چیزی نیاز ندارم! به آنها گفتم که این امر صحیح نیست، چگونه می توانم به دستشوئی بروم؟ در این هنگام دیگر شب شده بود، رفتم که بخوابم، صبح روز بعد بیدار شدم و آن روز برای بازجوئی برده شدم، به یاد ندارم که صبح بود یا عصر، برای بازجوئی عینک را به من پس دادند.

در زمان اولین بازجوئی در اوین احساس ضعف و گرسنگی می کردم، در سه روز اول در اوین به جز چای و آب چیزی نخوردم، در اعتراض به برنگرداندن عینک توسط محافظان چیزی نمی خوردم، محافظان به من گفتند که نمی توانند عینک را به من پس بدهند و من باید در این مورد با بازجو صحبت کنم، وقتی بازجو را دیدم درخواست برگرداندن عینک خود را کردم، او گفت که نمی تواند آن را پس بدهد چون باید بر اساس قانون زندان عمل کند که مرا از داشتن عینک بازمی داشت، به خاطر بازنگرداندن عینک از خوردن سر باز زدم، محافظان گفتند که عینک را به هنگام غذا خوردن به من بازپس می دهند، باز از خوردن انصراف کردم، به آنها گفتم تا زمانی که عینک را برای همیشه پس ندهند غذا نخواهم خورد و هیچ معامله دیگری را قبول نخواهم کرد، در نهایت آنها قبول کرده و عینک را به من پس دادند، بدین ترتیب من آن جنگ کوچک را بردم!

بازجوئی

علاوه بر گروه بازجوهای دفتر پیگیری که مرا مورد پرسش قرار دادند سه گروه دیگر نیز در اوین به استنطاق من پرداختند، یعنی در مجموع چهار تیم از من بازجوئی کردند! طی بازجوئی ها متوجه ماهیت تکراری بسیاری از سؤال ها شدم، وقتی به بازجوها گفتم که قبلا به این سؤالات در بازجوئی ها پاسخ داده ام به من گفتند که آن پرونده ها را ندیده اند! آنها گفتند که به پرونده‌ بازجوئی های قبلی دسترسی ندارند و به همین دلیل پرسش هائی را که قبلا پاسخ داده ام باز از من می پرسند!

اولین و دومین بازجوئی بدترین آنها بودند، در اولین بازجوئی، بازجو نام تمامی اعضای خانواده‌‌ من و شماره‌ تماس و نشانی آنها را پرسید، آنها از من خواستند که نام کاربری و کلمه ورود به ایمیل و وبلاگم را بر کاغذ بنویسم، به آنها گفتم که وبلاگ ندارم ولی فکر کردند که دارم چیزی را مخفی می کنم، پرسیدم چرا باید اطلاعات شخصی خود را به آنها بدهم؟ به آنها گفتم نمی توانم کلمه ورود به ایمیل خود را به آنها بدهم چون من یک وکیل هستم و اطلاعات محرمانه موکلان من در مراودات من با آنها وجود دارند، آنها گفتند که این اطلاعات را می خواهند تا بدانند که آیا من چیزی را مخفی می کنم یا خیر؟ من به آنها یک آدرس ایمیل و یک نام کاربری قلابی دادم!

در اولین بازجوئی پرسش هائی شخصی در مورد زندگی خانوادگی و روابط من با همسرم پرسیدند، این سؤالات حقیقتا مرا آزار دادند! آنها پرسیدند که ازدواج من با شوهرم چگونه است و آیا ما خوشحال و راضی هستیم یا با یکدیگر اختلاف داریم؟ در این میان ناگهان سؤال در مورد زندگی شخصی را رها کرده و در مورد سیاست پرسیدند و بعد دوباره به موضوع قبلی برگشتند، پرسیدند که آیا سیگار می کشم؟ در این لحظه مردد بودم که آیا خانه را گشته اند یا خیر؟ پاسخ دادم: "این موضوع چه ربطی به شما دارد؟ آیا کشیدن سیگار جرم است؟" بازجو گفت "نه، اما نوشیدن مشروبات الکلی جرم است!" گفتم که من مشروب الکلی نمی نوشم، بازجو گفت که اگر من مشروب الکلی نمی نوشم پس چرا در خانه من مشروبات الکلی پیدا کرده بودند؟ من گفتم که نمی دانم و او باید از کسی که در خانه بوده این را می پرسیده و نه من!

بازجوئی بعدی روز یکشنبه بود در حوالی ظهر و گروهی دیگر متشکل از دو بازجو سؤالاتی را پرسیدند، پاسداران مرا به طبقه پائین برای بازجوئی بردند چون سلول های بند ۲۰۹ در طبقه بالا قرار دارند، طبقه پائین که بازجوئی ها در آن انجام می گیرند راهروئی به سمت بیرون دارد.

اتهامات رسمی

پس از سومین روز در اوین مقامات مرا به اتاق نماینده دادستان که در طبقه پائین قرار دارد برده و در برابر بازپرس قرار گرفتم تا اتهامات رسمی خود را بشنوم، قاضی مرا متهم کرد که با ایجاد اغتشاش امنیت ملی را به خطر انداخته ام! به او گفتم که اگر آنها می گذاشتند به نماز جمعه بروم ممکن بود اغتشاش کنم و بعد می توانستند مرا به اتهامی واقعی متهم کنند، آنها گفتند که من قصد ایجاد اغتشاش را داشتم و همان برای آنها کافی است! بدین طریق متوجه شدم که بازداشت کردن من از مدت ها پیش برنامه ریزی شده بود و کاری تصادفی و لحظه ای نبود! به من گفتند که در لیست رهبران سیاسی بوده و توسط وزارت اطلاعات تحت بررسی هستم، آنها گفتند که چون توانائی رهبری یک گروه به منظور اقدام علیه مقام رهبری را داشتم باید بازداشت می شدم! قاضی به من گفت که اگر آن روز خانه را ترک نمی کردم نیازی به بازداشت من نبود ولی چون چنین کردم آنها راهی جز بازداشت من نداشتند وگرنه با خطر براندازی مقام رهبری روبرو می شدند! و بازداشت من آشکارا اقدامی پیشگیرانه بوده است!

بازپرس چهره آشنائی بود، سبحانی یکی از بازپرس های دادگاه بود، من او را خوب می شناختم چون او بازپرس پرونده مربوط به سال ۱۳۸۵ بود و همچنین در گذشته در ارتباط با پرونده شیوا نظرآهاری با او سر و کار داشتم، سبحانی با من احوالپرسی کرد و پرسید که چه می کردم؟ به او گفتم که به طور وضوح حال خوشی نداشتم چون که بدون هیچ دلیلی دستگیر شده بودم و چنان که او می داند اتهامات علیه من درست نیستند، سبحانی به من گفت که نگران نباشم و اوضاع درست می شوند، همان طور که او گفته بود اندکی بعد از من خواسته شد که کاغذی را مبنی بر تضمین مالی پنج میلیون تومانی امضا کنم، پرسیدم که چرا مقدار آن بالاست؟ و پاسخی دریافت نکردم! یکی از اعضای خانواده مبلغ مورد نظر را تضمین کرد، نگهبانان همه متعلقات من که هنگام انتقال به اوین از من گرفته بودند یعنی لباس ها و مایملک مرا به من پس دادند.

این اتفاق ها همه روز دوشنبه بعد از بازداشت من اتفاق افتادند، فکر می کردم که آزاد می شوم و بسیار خوشحال بودم، آنها من و زنی را که با من بازداشت شده بود به اتاق کوچکی در طبقه‌ پائین بردند، اتاق انگار که اتاق ورزش مسئولان زندان بود، فکر می کنم دو تا سه ساعت آنجا ماندیم، کسی آمد و در را باز کرد و از آن زن مسن خواست تا با او برود و آزاد بشود، نیم ساعت بعد به دنبال من آمدند و از من خواستند تا دنبال آنها بروم اما به جای رها کردن مرا دوباره به طبقه بالا بردند! پرسیدم که جریان چیست؟ گفتند که بازجوئی من تمام نشده است! برای پنج دقیقه حیرت زده بودم و گذاشتم تا مرا به سلول ببرند، پس از پنج دقیقه بسیار عصبانی شدم، قانون بند ۲۰۹ آن است که زندانیان نباید سر و صدا کنند اما من به این قانون اعتنا نکرده و شروع کردم به فریاد زدن! به دیوارها مشت می زدم و لعنت می فرستادم، وقتی نگهبان به من گفت که ساکت باشم به او گفتم که می تواند هر کاری می خواهد انجام بدهد و من اهمیت نمی دهم، همه در بند از این که مرا برگردانده بودند شوکه شده بودند چون این اتفاق معمولا نمی افتد، احساس می کردم که کار آنها به نوعی شکنجه‌ روانی است!

بازگشت به بازجوئی!

پس از بازگرداندن من به سلول مرا برای بازجوئی دیگری بردند، فریاد می زدم: "چرا مرا اینجا نگاه می دارید؟ بر چه اساسی به بازداشت من ادامه می دهید؟" گفتم که نمی توانند این کار را بکنند و پس از پرداخت ودیعه اجازه ندارند مرا نگاه دارند، بازجو با لحنی بی ادبانه مرا خطاب کرد و فریاد زد که ساکت شوم و فقط به سؤالات جواب بدهم، او گفت: "اینجا من سؤال می کنم نه تو! می دانی چرا اینجا هستی؟ تو کلمه‌ ورود ایمیلت را اشتباهی دادی!" حدس می زنم که آنها اطلاعاتی که من داده بودم را چک کرده و به نادرستی آن پی برده بودند! پس از آن دوباره سؤالات آغاز شدند، از من می پرسیدند که چه کسانی را در جنبش حقوق زنان می شناسم؟ نام این افراد، رابط های من و محل آنها، می خواستند بدانند در خارج از کشور چه کسانی را می شناسم؟ چه مخالف و چه غیر! منظور آنها را پرسیدم، سؤال کردند آیا فریبا داودی مهاجر یا علی افشاری را می شناسم یا خیر؟ وقتی گفتم فریبا را می شناسم بازجو آشکارا هیجان زده شد! گفتم که او را صرفا از طریق فعالیت هایش در جنبش زنان می شناسم ولی از وقتی که وی ایران را ترک کرده با او صحبت نکرده ام و فقط مصاحبه های او را در صدای آمریکا تماشا کرده ام.

او دوباره بر سفرهای خارجی من تمرکز کرد، متوجه شدم که او گذرنامه جدید مرا در اختیار ندارد و فقط گذرنامه قدیمی من با مهر سفرهائی که آنها قبلا می دانستند را در دست دارد، گفت که نمی تواند گذرنامه مرا پیدا کند، من گفتم خانه من به هم ریخته است و من نمی دانم که گذرنامه ام دقیقا کجاست! گفتم که اگر اجازه بدهد بروم و خانه را شخصاً جستجو بکنم می توانم گذرنامه را پیدا کنم، او درباره سفر من به پاکستان و مالزی پرسید، این دو کشور مسلمان بودند و برخلاف کشورهای سکولار غربی که مقامات به آنها حساس هستند فکر نمی کردم مقامات با سفر من به این کشورها مشکل داشته باشند، در اینجا او بازجوئی را متوقف کرد. هنگام بازجوئی بازجوها تنفس داشتند و یادداشت ها را مرور می کردند تا ببینند بعد از آن چه باید از من بپرسند! این بار وقتی که برگشتند از من خواستند در مورد پاکستان و مالزی توضیح بدهم، متعجب بودم که چرا می خواهند بیشتر بدانند؟ این کشورها در اروپا نبودند و فکر نمی کردم مشکلی وجود داشته باشد، بنا بر این به سؤالات آنها پاسخ دادم، بازجو همچنین یک سری پرسش درباره کارگاه ها پرسید و علاقه بسیاری داشت تا درباره آن چه من در آن شرکت کرده بودم بیشتر بداند.

در پایان جلسه به من گفت که همه کارهائی که من در مورد حقوق زنان در کشورهای مسلمان انجام داده ام با هدف براندازی حکومت بوده است! بازجو گفت که کنفرانس های "حکومت قانون" با هدف براندازی حکومت تشکیل شده اند! منظور او را پرسیدم، نسبت به آن چه می خواست مرا به آن متهم کند تردید داشتم، بازجو به من گفت: "چه طور نمی فهمی؟" او به من گفت که وقتی به کشورهای دیگر مسلمان یا غیر مسلمان می روم و در مورد حقوق زنان در ایران سخنرانی می کنم این کشورها تصور می کنند که مشکلی در نظام حقوقی ایران وجود دارد و این امر موجب بی ثباتی در میان مردم شده و مردم را به انجام حرکتی تشویق می کند، بازجو گفت که این امر پروژه خاورمیانه بزرگ آمریکاست! از این اتهامات حقیقتا حیرت زده شده بودم، بازجو با حس کردن تعجب من به سمت من برگشت و گفت: "چیه خانم صدر؟ از این مسأله اطلاع نداشتید؟" گفتم که هرگز در این مورد نشنیده بودم، او گفت که آمریکا سال هاست روی چنین پروژه ای کار می کند، این پروژه برای از بین بردن اسلام در جامعه است و یکی از نقاط محوری آن تغییر قانون مربوط به زنان در اسلام است.

سپس پرسش ها به "راهی" و هیووس بازگشتند، من این نکته را روشن کردم که پول هیووس از دولت آمریکا نمی آید اما بازجو گفت که من در اشتباه هستم و او اطلاع دقیق دارد که این پول از آمریکا بوده و هدف آن براندازی حکومت بوده است! او بر این باور بود که این پروژه بخشی از پروژه MEPI است، او فکر می کرد که هیووس و سازمان من هفتاد و پنج میلیون بودجه پروژه MEPI را دریافت کرده اند، توضیح دادم که این گروه ها قبل از این که MEPI شکل بگیرد شروع به کار کردند، قبل از آن که کنگره‌ آمریکا این پول را تصویب کند اما او این را نپذیرفت، این بحث نیم ساعتی طول کشید، از او پرسیدم که اگر پول هیووس اصلا از طرف دولت آمریکا (یعنی یک منبع منع شده) بود چرا آنها همان زمان کار ما را متوقف نکردند؟ چرا شش سال صبر کردند تا الان این مسأله را مطرح کنند و مرا به براندازی متهم سازند؟ او لحظه ای مکث کرد، حقیقتا حرفی برای گفتن نداشت! به سمت من برگشت و گفت: "می دانی، من نمی توانم باور کنم که تو از این که این پروژه آمریکائی است اطلاع نداشتی! تو حتما می دانستی که کنفرانس هائی که در آنها شرکت کردی به نفع آمریکا بودند! حتما می دانستی که به صورت عامل آمریکا برای براندازی حکومت ایران عمل می کردی!"

بازجو گفت که بسیاری از زنان در ایران از من باسوادتر هستند اما کسی به آنها توجهی نمی کند ولی همه تریبون ها به سمت من هستند چون من حرف هائی می زنم که غربی ها خوششان می آید! او گفت که من اگر جوایز بین المللی برده ام نه بر اساس شایستگی بلکه به دلیل تبعیت از آن چه قدرت های غربی می خواستند بوده است! او به من گفت که من آلت دست دولت های خارجی هستم و آنها به من جایزه دادند تا من برایشان جاسوسی بکنم! سپس گفت: "گوش کن، حتی اگر راست می گوئی و تا حالا این کارها را نا آگاهانه به نفع آمریکائی ها انجام می دادی الان دیگر این موضوع را می دانی چون من تو را آگاه کردم! بنا بر این شکی در این مورد وجود ندارد، لذا اجازه می دهم که بروی اما بدان که اگر به فعالیت های خود ادامه بدهی با ما مشکل پیدا خواهی کرد چون دیگر می دانی که کاری که می کنی جاسوسی است!"

از او پرسیدم که وقتی از زندان بیرون رفتم دقیقا چه کارهائی را می توانم انجام بدهم؟ آیا می توانم مثلا در روزنامه‌ اعتماد ملی درباره موضوعات مربوط به زنان مقاله بنویسم؟ گفت که نمی توانم و هر کاری بکنم غیر قانونی است: "تو حتی اگر در روزنامه کیهان مقاله بنویسی ایده های غرب را خواهی نوشت چون توسط آنها خراب شده ای!" پس از آن گفت که چرا درباره خشونت علیه زنان در کشورهای دیگر مثل آلمان و آمریکا نمی نویسم؟ گفتم: "من کارشناس مسائل زنان در ایران هستم و آن کشورها کارشناس مسائل خودشان را دارند!" در این هنگام متوجه شدم که دارد به من می گوید که باید چه بکنم و چه بنویسم و نه آن که چه محدودیت هائی دارم، او می گفت که اگر می خواهم کشور را ترک کنم باید با آنها چک کنم و مجوز بگیرم، سپس پرسیدم که آیا آزاد خواهم شد؟ او گفت که پرونده را به قاضی می دهد و دیگر با پرونده کاری ندارد، آن گروه بازجویان دیگر مرا بازجوئی نکردند.

بازجوئی نهائی

در انتهای دوره‌ زندان من در اوین، سه یا چهار روز پیش از آزادی نگهبان من آمد و مرا برای بازجوئی برد، متوجه شدم که مرا به طبقه پائین می برد، پرسیدم که چرا مرا آنجا می برد؟ مگر نگفت که برای بازجوئی می رفتم؟ او گفت: "بله!" گفتم که در اتاق های طبقه پائین جائی برای بازجوئی وجود ندارد! گفت که چیزی نگویم و فقط دنبال او بروم، پائین رفتم و آنجا تعدادی پسر جوان دیدم که در راهرو ایستاده بودند، وقتی که رسیدم مسئولان گفتند که برویم، آنها همه ما را درون یک ون گذاردند، چشم مرا بستند و در صندلی جلو کنار راننده نشاندند، مردها را در عقب جای دادند، آنها ما را به ساختمانی شبیه به یک مدرسه بردند، فکر نمی کنم مجموعه اوین را ترک کردیم.

ساختمان یک راهروی دراز داشت با کلاس هائی در دو طرف راهرو و نیمکت هائی که در طرف دیوار راهرو قرار گرفته بودند، پاسداران مرا به آخرین نیمکت ته راهرو بردند، به یاد دارم که دو تن از مأموران از کنار من گذشتند و گفتند "این دیگر کیست؟" فکر می کنم به سادگی مرا نشناختند چون چشمانم بسته بود و چادری بر سر داشتم، همچنین فکر می کنم تنها زن حاضر بودم و در میان جمعیت تابلو شده بودم! یکی از مأموران به آهستگی گفت: "او شادی صدر است!" پس از ده تا پانزده دقیقه صدای کتک خوردن مردان را می شنیدم، به نظر می آمد که پانزده تا بیست مرد در اتاق بودند و با ترکه چوب و مشت و لگد آنها را می زدند، می شنیدم که بازجوها این مردان را می زدند و همزمان از آنها سؤالاتی می پرسیدند، از لابلای سؤال ها فهمیدم که همه این افراد را در نماز جمعه همان روز دستگیری من گرفته بودند، بازجوها به آنها انواع فحش را نثار می کردند، پس از ده دقیقه دیگر نمی فهمیدم چه می گذرد، همه چیز مانند صدایی مهیب و گلوله هائی بودند که به طرف سر من می آمدند! احساس بسیار بدی داشتم و از ترس می لرزیدم، چادر را روی صورت خود کشیدم تا کسی نفهمد دارم می لرزم!

پس از چهل دقیقه تحمل صدای کتک و شکنجه راهرو ساکت شد، فکر می کنم مردان را برای ادامه بازجوئی به داخل اتاق ها بردند و من دیگر صدائی نمی شنیدم، سپس آنها مرا برای بازجوئی به یکی از اتاق ها بردند، آن قدر حالم بد بود که انگار نمی توانستم روی پاهای خود بایستم، نمی خواستم آنها بفهمند چه احساسی دارم، به همین دلیل دست خود را روی نیمکت گذاشته و با نیروی دستان خود را بلند کردم، آنها در اتاقی برای سه ساعت مرا بازجوئی کردند! این آخرین بازجوئی من قبل از آزادی از اوین بود، آنها پرسیدند چرا در روز بازداشت به سمت نماز جمعه می رفتم؟ و چه نظری در مورد حکومت اسلامی دارم؟ پاسخ به این سؤالات بسیار دشوار بود چون نمی خواستم دروغ بگویم و در عین حال نمی خواستم این احساس را به آنها بدهم که حکومت ولایت فقیه را نمی پذیرم، بازجو از من خواست رفتن خود به نماز جمعه را لحظه به لحظه توضیح دهم، ماجرا را به تفصیل روی کاغذی که بازجو داد نوشتم، پس از اتمام کار، بازجو به من گفت که می خواهد داستان را با همسر من چک کند، موافقت کردم و شماره‌ همسرم را دادم، وقتی بازجو اتاق را برای تلفن زدن به همسرم ترک کرد از فرصت استفاده کرده و نگاهی به پرونده ای که بر جا گذاشته بود انداختم!

این کار بسیار خطرناک بود چون نمی دانستم که او چه زمانی برخواهد گشت یا اگر دوربینی در اتاق بود که حرکات مرا ضبط می کرد ..... ؟ با این حال جلو رفته و به پرونده نگاهی انداختم، یک سی - دی آنجا بود که همه مدارک کامپیوتر و تلفن همراه مرا در بر داشت، همچنین در پرونده مطلبی از روزنامه اعتماد ملی بود که یکی از دوستان روزنامه نگار من نوشته و در آن درباره بازداشت و زندانی شدن من بحث کرده بود، وقتی داستان را دیدم احساس راحتی کردم، افراد زیادی بعد از انتخابات بازداشت شده بودند و من نگران بودم که فراموش شده باشم، وقتی کسی در زندان است فراموش نشدن برای او اهمیت دارد، پس از آن که مقاله را دیدم همه مطالب را در پرونده در جای خود قرار دادم و سپس بازجو وارد اتاق شد، او گفت که گزارش همسرم از آن صبح با گزارش من همخوان است، گفتم که چه تفاوتی می کند و جزئیات چه اهمیتی دارند؟ بازجو گفت از این طریق می توان فهمید که آیا راستگو هستم یا نه! سؤالات ادامه یافتند، از من پرسید که ایدئولوژی من چیست و در انتخابات به چه کسی رأی داده ام؟ به بازجو دوباره گفتم که مرا غیر قانونی آنجا نگاه داشته اند، ودیعه مالی خود را گذاشته ام و باید از آنجا مرخص شده باشم، او گفت: "باشد، ما تو را آزاد خواهیم کرد!"

آزادی و اولین محکومیت

پس از آخرین بازجوئی چهار روز دیگر گذشت تا مایملک مرا به من بازگرداندند، هنوز تا زمانی که آزاد نشده بودم باور نمی کردم که مرا آزاد خواهند کرد، هر وقت در سلول باز می شد فکر می کردم که مرا برای یک بازجوئی دیگر خواهند برد! صبح روز چهارشنبه هفتم مرداد ۱۳۸۸ سرانجام از زندان آزاد شدم، هنگام آزادی قصد ترک ایران را نداشتم اما یکشنبه بعد هنگام بیدار شدن از خواب تلفن زنگ زد، دوستی پشت خط بود، او روزنامه کیهان را خوانده بود که می گفت کیفرخواست متهمین وقایع بعد از انتخابات صادر شده است، اسم من نیز به عنوان یکی از رهبران زیر مجموعه زنان در کودتای مخملی برای براندازی حکومت ایران ذکر شده بود!

نکته جالب در مورد کیفرخواست آن بود که اگر چه نام من در ارتباط با رهبری نا آرامی های بعد از انتخابات ذکر شده بود اما در بازجوئی های من تمرکز اصلی بر ارتباط من با جنبش سبز نبود، تمرکز اولیه در بازجوئی ها ظاهرا بر این بود که من عامل جنبش زنان هستم که می خواهد حکومت ایران را براندازد! اتهام براندازی حکومت بسیار جدی بود، آن شب در حال تماشای تلویزیون بودم که گزارشی خبری درباره کیفرخواست پخش شد، اعترافات محمدعلی ابطحی و چند نفر دیگر را پخش می کردند، در آن لحظه چراغی در ذهن من روشن شد، شک نداشتم که مقامات دولتی می خواستند مرا نیز متهم به همان جرائم کنند و به زندان بازگردانند تا تحت فشار و شکنجه اعترافی اجباری بکنم و جرائمی را علیه خود و جنبش زنان بپذیرم! نمی خواستم این اتفاق بیفتد و تصمیم گرفتم که ایران را ترک کنم، چهل و هشت ساعت بعد در ترکیه بودم!

فرار از ایران!

از آنجا که ممنوع الخروج نبودم قانونا می توانستم کشور را به مقصد ترکیه ترک کنم. مقامات مربوطه حتی پس از ترک ایران به خانه من تلفن می زدند! در آوریل ۲۰۱۰ حکم غیابی زندان و شلاق در ارتباط با بازداشت اسفند ۱۳۸۵ خود را دریافت کردم، هنوز تاریخ برگزاری دادگاه درباره اتهامات مرتبط با آخرین بازداشت خود به من اعلام نشده است!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یک - دفتر پیگیری اداره ای است که پرسنل وزارت اطلاعات ایران را در خود جای می دهد، این دفتر در خیابان ولیعصر تهران واقع است، پس از انتخابات مورد مناقشه تابستان ۲۰۰۹ بسیاری از فعالان حقوق زنان برای بازجوئی به آن دفتر برده شدند!

دو - شادی صدر تا زمان خروج از ایران وکیل شیوا نظرآهاری بود، شیوا یکی از فعالان شناخته شده حقوق زنان و بنیانگزار کمیته گزارشگران حقوق بشر است، نظرآهاری از بیست و نهم آذر ۱۳۸۸ در بند ۲۰۹ زندان اوین زندانی بود!

سه - صدای آمریکا شبکه ای رادیوئی و تلویزیونی با پشتیبانی دولت آمریکاست که برنامه های فارسی آن با تمرکز بر ایران پخش می شوند.

چهار - MEPI یا Middle East Partnership Initiative برنامه وزارت امور خارجه آمریکا درباره کشورهای خاورمیانه است که در سال ۲۰۰۲ شروع شد.

بخش سه - آن روز ناگزیر .....

(شادی صدر این نوشته را یک سال پس از گریز از دوزخ رژیم ولایت فقیه نوشته است) سیزدهم مرداد ۱۳۸۸ درست یک سال پیش همین موقع آفتاب تازه بالا آمده بود که از مرز ترکیه رد شدیم، اولین چیزی که دیدم کوه آرارات بود که آفتاب دم صبح حسابی قشنگش کرده بود، شیشه ماشین را کشیدم پائین، شالی را که سرم بود برداشتم و همان طور که ماشین با سرعت توی جاده می رفت شال را دادم به دست باد! به عقب که نگاه کردم مرز ایران بود، قله آرارات و روسری من که در باد گم می شد! به خودم قول دادم بازنگردم تا روزی که دیگر مجبور نباشم روسری را که دور انداخته ام بر سر کنم! این شد عهد من و تنهائی و تبعید!

بخش چهار - پروانه وکالت مرا باطل کنید!

(شادی صدر این نوشته را در خردادماه ۱۳۹۶ نوشته است) امروز در حالی این جملات را می نویسم که ساعاتی پیش محاکمه غیابیم در شعبه اول دادگاه انتظامی وکلا به پایان رسیده است، بدون این که تا همین لحظه بدانم دقیقا به دلیل چه کاری و مستند به چه استدلالی به انجام عمل خلاف شأن وکالت متهم و به دلیل آن محاکمه شده ام؟ در کیفرخواست رنگ و رو رفته ای به امضای امیرحسین آبادی رئیس کانون وکلای دادگستری مرکز که به ضمیمه احضاریه به آخرین نشانیم در تهران ارسال شده هیچ توضیحی درباره دلایل و مستندات اتهام من نیست! به این ترتیب حتی اگر در ایران بودم نیز باید در محاکمه ای شرکت می‌کردم که تمامی حقوق اولیه من به عنوان متهم نادیده گرفته شده بود! محاکمه ای که روندش مرا بسیار یاد روند محاکمات دادگاه انقلاب می اندازد، جائی که به بیشتر متهمان دلائل و مستندات اتهاماتشان اعلام نمی شود و احکام از پیش و توسط مأموران نهادهای امنیتی مشخص شده اند، در چنین شرایطی چطور می توانم از خود درباره اتهامی که نمی دانم چیست و شاکی آن کیست و ساخته و پرداخته کدام نهاد یا فرد امنیتی یا غیر امنیتی است دفاع کنم؟! اما این قضیه سؤال هائی فراتر از محدوده پرونده و حق دفاع مرا به ذهن می آورند:

ما با کانون وکلائی مواجه هستیم که رئیس و هیأت مدیره اش تنها از میان لیست کسانی انتخاب می شوند که از فیلتر نظارت استصوابی قوه قضائیه رد شده اند، فیلتری که در تمام سالیان گذشته بسیاری از وکلای شریف و مستقل داوطلب عضویت در هیأت مدیره را فاقد صلاحیت اعلام کرده است! آیا چنین کانون وکلائی اساسا می تواند قدرت یا تمایلی به دفاع از حق دفاع و منافع صنفی اعضایش داشته باشد یا این که با وزش هر بادی هر چند خرد به سمت قدرت خم می شود؟!

به واسطه کارم هر روز با افرادی سر و کار دارم که به دلیل فعالیت های مدنی، فرهنگی و اجتماعی خود احضار، دستگیر، متهم و محاکمه می شوند و احکام حبس طولانی مدت می گیرند! در جای، جای این روند، اصول دادرسی منصفانه و حق دفاع این شجاعترین انسان های هنوز باقیمانده در آن سرزمین نقض می شود بی آن که اعضای هیأت مدیره کانون وکلا به عنوان نهادی که قرار بوده مدافع حق دفاع شهروندان باشد به خود زحمتی برای انجام وظیفه شان در یافتن ساز و کاری برای اعاده حق برخورداری آنها از وکیل و دفاع مستقل بدهند! آیا از چنین کانون وکلائی می شود انتظار داشت که به رعایت اصول دادرسی منصفانه برای همگان از جمله وکلائی که در دادسرای انتظامی قضات پرونده دار می شوند اعتقاد و التزام داشته باشد؟

و شرم آورتر از همه این که من در حالی به عمل خلاف شأن وکالت متهم می شوم که مرتضی اشراقی عضو هیأت مرگ همچنان عضو این کانون وکلاست! اشراقی به همراه رئیسی، پورمحمدی و نیری مسئول اعدام هزاران زندانی سیاسی استان تهران در تابستان ۱۳۶۷ است! زندانیانی که یا در حال گذراندن سال های پایانی محکومیت خود بوده اند و یا حتی محکومیتشان تمام شده بوده است! با وجود این که با انتشار نوار جلسه آیت الله منتظری با اعضای هیأت مرگ دلیل غیر قابل انکاری مبنی بر دست داشتن اشراقی در امری که نه فقط به قول منتظری بلکه به رأی بلند پایه ترین حقوقدانان بین المللی جنایت و جنایت علیه بشریت است! اشراقی هنوز در دفتر خود در خیابان استاد نجات اللهی تهران مشغول به کار است! چرا و چگونه ادامه فعالیت وکالتی او از نظر رئیس هیأت مدیره کانون وکلا و دادسرا و دادگاه انتظامی کانون عمل خلاف شأن وکالت نبوده و نیست؟

البته این قدیمی ترین تشکل مدنی در ایران روزهای تاریکتر از این هم داشته است، روزهائی که پس از انقلاب ۱۳۵۷ کانون اشغال شد، روزهائی که توسط یکی از همان اشغالگران گودرز افتخارجهرمی حقوقدان دوره اول و دوم شورای نگهبان تصفیه و پاکسازی و بعد هم به شکلی که تنها نامی بدون محتوی از آن باقی مانده بود اداره شد! روزهائی که بهترین وکلای این مملکت و مؤسسان انجمن های حقوق بشری در فهرست های چند ده تائی که از سوی دادستان انقلاب در روزنامه ها چاپ می شد از وکالت محروم شدند! روزهائی که اعضای هیأت مدیره و حتی منشی کانون بازداشت شدند و با پاهای مجروح از شلاق سال های زیادی را در زندان اوین سپری کردند یا مجبور شدند بعد از ماه ها زندگی مخفی به تبعید بروند!

من نیز خود را در ادامه نسل وکلای تبعیدی تصویر می کنم، وکلائی که درد طرد شدن از سوی هم صنفی هایشان، رنج رانده شدن از جائی که آجرهایش با حق عضویت هایشان بالا رفته و درد زخم خوردن از آن که قرار بوده پشتشان بایستد را چشیده اند! اما راستش وقتی کمی از درد زخمی که جایش برای همیشه باقی خواهد ماند فاصله می گیرم به این نتیجه می رسم که محکوم شدن و محروم شدن از سوی چنین کانون وکلائی برای من سند افتخاری خواهد بود در آینده ای که روزی فرا خواهد رسید! روزی که از تمامی کسانی که مورد ظلم و بی عدالتی واقع شده اند اعاده حیثیت و عذرخواهی شود و همه کسانی که مسئول یا همدست آن تباهکاری ها بوده اند مورد پاسخگوئی قرار گیرند، روزی که شاید من دیگر زنده نباشم اما این کلمات زنده می مانند تا شهادت دهند!

تا رسیدن چنین روزی من علاقه ای به عضویت در چنین نهادی ندارم! بنا بر این دفاع من تنها یک جمله است: "ریاست شعبه اول دادگاه انتظامی وکلا، بدین وسیله خواستار آنم که پروانه وکالت این جانب شادی صدر وکیل پایه یک دادگستری را ابطال نمائید! شادی صدر، هفتم خردادماه ۱۳۹۶ ، کارشناس ارشد حقوق بین الملل و وکیل سابق دادگستری در تبعید!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

shadisadr-780-1

 

shadisadr-780-2

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
منابع گوناگون

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!