رفتن به محتوای اصلی

روانکاوی «نظریه فرهادپور» و گفتمانِ « ترجمه به سان شکل حقیقی تفکر»
02.07.2012 - 01:24

 

داریوش برادری روانشناس/ روان درمانگر

زبان و « سخن گفتن»، در هر شکل و حالت آن، چون زبان گفتاری یا نوشتاری،  به قول لکان در نهایت در پی  «گفتگو و کومونیکاسیون با دیگری» نیست بلکه «سخن گفتن و بیان می  خواهد در دیگری تمنا و یا روحی را زنده و بیدار بکند.1». یعنی زبان بشری محل «آرزوها و تمناهای» انسانی است و هر متن بشری یک «گفتار و سخن تمنامند» است و می خواهد آگاهانه یا ناآگاهانه تمنایی در خویش یا دیگری برانگیزد، سناریویی نو و ساختاری نو بیافریند. هر زبان و سخن ( در نهایت حتی زبان تصویری، هنری یا فرمول ریاضی) حامل دیسکورس و گفتمانی است و می خواهد جایی به دیگری، چه به خویش یا به دیگری، در گفتمان بدهد، در او تمناهایی را زنده بکند و تحولاتی را ایجاد بکند، خواه این زبان یک گفتار یا سخنرانی، یک شعر یا یک متن علمی یا گفت و گو باشد. (با آنکه تفاوتهایی از نگاه لکان میان زبان گفتاری و «نوشتار» در رابطه با تمناورزی و بیان تمنا است که موضوع بحث ما فعلا نیست).

 

ازینرو تلاش روانکاوی و لکان این است که فرد یا دیگری و (در نهایت جامعه یا دیگری بزرگ)، هر چه بیشتر به « سخن گفتن کامل یا زبان مملو .2» دست یابد و از «سخن و گفتار تهی، گفت و گو یا متنهای تهی و خالی» عبور بکند. تفاوت مهم میان «زبان کامل یا مملو» و «زبان تهی»  این است که در اولی هر چه بیشتر «تمناها و ضرورتهای» فرد و سوژه حضور می یابد که به ناچار تمناهای دیگری نیز هستند. زیرا تمنای فرد/تمنای دیگری یا غیر است. در حالیکه در حالت «سخن و گفتار تهی» ما با تقلید، تکرار و مونتاژ و یا «تفسیر و تعبیر» روبرویم. به قول لکان اگر در «زبان کامل» سوژه یا فرد در حال روانکاوی، به «معنای» بحران و شرایط خویش و به «تمنای»خویش دست می یابد و این «معنا یا تمنا.3» را بیان می کند، در حالت «بیانِ تهی» ما با «تفسیر و تعبیر.4» روبروییم. اگر در حالت «سخن کامل یا مملو» شخص و سوژه یا یک جامعه با «حقیقت و معنای» خویش روبرو می شود که به ناچار یک « معنا  و حقیقت چشم اندازی» و همیشه ناتمام و با این حال «اساسی» برای تحول فعلی فرد یا جامعه است، در حالت «سخن  و گفتار یا متن تهی» ما با «تفسیر و تعبیر» یا ارجاع دهیهای فراوان به این و آن روبرو می شویم. یا به زبان دیگر در حالت « زبان کامل» فرد و یا سوژه با حقیقت و تمنای خویش روبرو شده و آن را بیان می کند، روایتی نو از آن می آفریند و اینگونه از یک سو به پذیریش «کستراسیون و قبول کمبود و نام پدر» دست می یابد و از طرف دیگر حال نگاه و معنایش و روایتش باعث «گشایش در شرایط» و امکان ایجاد تحولات نو می شود. در حالیکه در حالت  سخن و گفتار تهی» و تعبیر و تفسیر مداوم و ارجاع دهی و همسوخوانی خویش با این یا آن اندیشه و یا پیر سالک و اندیشمند نو یا قدیمی، در واقع سوژه یا زبان خویش را به حالت نارسیستی «اخته یا سترون» و ناتوان از «تمنامندی و خلاقیت یا تحول» می کند.

 

در حالت «بیان کامل یا مملو»، در زبان و کلام فرد، سوژه، منتقد  هر چه بیشتر «تمناها و آرزوهایش، خلاقیتش، ضرورت زندگی و زمانه اش» جاری می شود تا این زبان و اندیشه و شرایط مرتب قادر به تحول باشد. یعنی در زبان و نگاه او معنا و تمنای عمیق وضعیتش، دیسکورس و زمانه،  یا  تمنای غیر بزرگ و ضمیر ناآگاه،  به حالت روایتی فردی و متفاوت امکان بروز می یابد تا فرد و رابطه اش، وضعیتش قادر به تحول گردد. یا به کمک نگاه  نقادانه و تمنامند او و دیگران، جامعه و فرهنگش هر چه بیشتر به پذیرش «کستراسیون و قبول کمبود و فقدان، قبول محرومیت از قدرت نهایی و فالوس» دست یابد، قانون و نام پدر ر ا بپذیرد و هر فرد یا مسئول هر چه بیشتر «سرِ جای واقعی و نمادینش» قرار بگیرد و اینگونه از این مسیرهای نو قادر به عبور از تکرار بیمارگونه بحران خویش و قادر به دستیابی به خلاقیت و تحول نوین فردی یا جمعی باشد. زیرا حضور« تمنا» به معنای حضور «فقدان و کمبود و قانون» نیز هست و اینکه مرتب تمناهای نو و اندیشه های نو در تلاقی فرد/دیگری، فرد/بستر فرهنگی و تاریخی اش، زبانش، واقعیت روزمره اش، رشد و نمو می کنند و امکان «سوژگیهای نو» و «زبان و متن یا گفتاری کامل» نو بوجود می آید. زبان و متن کامل و مملو که به ناچار همیشه یک جایش می لنگد و مرتب می تواند به مسیرهای نو و کوچه های نو راه یابد و تغییر کند، به متون و بدنهای دیگر پیوند بخورد و چیزی نو بیافریند، یا دچار بحران و بلوکاد در یک مسیر شود و راهی دیگر برود. زیرا «نوشتن هیچگاه پایان نمی یابد». ازینرو هیچ متنی پایان یک بحث نیست و فقط مرحله یا درجه دیگری از این چشم انداز است. زیرا تمنامندی را پایانی نیست و از درون این کمبود و «تهی محوری» مرتب تمناها و آرزوهای نو بوجود می آید.

 

حال اگر از این منظر به نظریه جاافتاده در فرهنگ و محیط روشنفکری کنونی  ما ( بویژه در درون ایران) بنگریم که « ترجمه شکل اصلی اندیشیدن» است، آیا ما در این نظریه  با « زبان و سخن کامل و مملو» روبروییم یا با «زبان و سخن تهی» و تکرار بحران اندیشه ایرانی و تکرار مونتاژگری و ارجاع دهی، تعبیر و تفسیر به گونه ای نو روبروییم؟

 

از آنجا که این نظریه به این شکل معروف کنونیش به اندیشمند ایرانی آقای «فرهادپور» ارجاع داده می شود، بایستی این نکته را یادآوری کرد که در آن مباحث اندکی که من از ایشان در این زمینه خوانده ام و یا در سیتادهایی که از او در این باره در نوشته های دیگران خوانده ام، سه نکته مهم وجود دارند تا بحث از ابتدا اشتباه فهمیده نشود. اولا اینکه آقای فرهادپور یک «حکم مطلق» صادر نکرده است که «اندیشیدن یعنی ترجمه، یا ترجمه یعنی اندیشیدن» بلکه همپیوندی مهم میان اندیشیدن و ترجمه را بیان می کند و دوما اینکه او این موضوع را مربوط به یک شرایط مشخص کنونی می داند که پایان نیز می پذیرد. ازینرو فرهاد پور می گوید: « در شرایط کنونی در دوره معاصر ـ که تقریباً با انقلاب مشروطه آغاز می‌شود و احتمالاً در آینده‌ای نه چندان نزدیک پایان خواهد یافت ـ ترجمه به وسیع‌ترین معنای کلمه یگانه شکل حقیقی تفکر برای ماست.7». سوم اینکه فرهاد پور با نوع نگاهش به ترجمه به عنوان لحظه «دیدار فرد/ دیگری، سوژه ایرانی /مدرنیت»، به عنوان لحظه دیدار «فرد با فقدان و کمبود»، در واقع می خواهد بر حالت مونتاژ و تقلید غلط و «ترجمه ناخودآگاه» چیره شود که حالت عمده دیدار ایرانی با غرب و کالای غربی است. زیرا ایرانی و فرهنگ ایرانی می خواهد بدین وسیله و با «خوردن و بلعیدن غرب»، از طریق مصرف مداوم اندیشه و کالای غربی، از یک سو دیگربار احساس «بزرگی و پُری» بکند، به وحدانیت دروغین با دیگری و نفی کمبود دست یابد و از طرف دیگر به ناچار گاه و بیگاه دچار «تهوع فردی و یا جمعی» شود و آنچه را خورده است بالا بیاورد و به غرب و دیگری خشم بورزد و بخواهد بازگشت به خویشتن بکند. در حالیکه «اندیشیدن» از منظر «من نفسانی» و عقلانی از جهاتی مثل «غذاخوردن و جویدن» است و هضم و جذب یک نگرش و بدور ریختن جوانبی که بدردش نمی خورد. در حالت والاتر و «سوژه وار»، آنگاه اندیشیدن «دیدار پارادوکسیکال فرد با دیگری و تمنای دیگری» است که همزمان تمنای خویش است و به این خاطر او را می خواند، می اندیشد و می طلبد.

 

 دقیقا در این معنا هر اندیشیدن یک ترجمه است، زیرا آنچه ما می اندیشیم فکر ما نیست، بلکه فکر به سراغ ما می آید. این فکر همیشه در معنای لکانی همان «دیگری»، «فکر دیگری، تمنای دیگری» است و موضوع این است که ما با این فکر واندیشه یا احساس، با تمنای دیگری چه رابطه ای برقرار می کنیم و آیا خیال می کنیم که با بلعیدن او و چسبیدن به او به «راز زندگی، راز نهایی دیگری»  پی برده ایم و یا اینکه «فقدان و کمبود» را حس می کنیم و اینکه بایستی روایت خاص خویش را ازاین تمنا و ضرورت بیافرینیم. ترجمه یک «متن مدرن و غربی یا یک متن قدیمی ایرانی» به معنای تلاش برای درک و لمس عمیقتر او از «چشم انداز و وضعیت زندگی سوژه» است و اینکه همیشه همزمان فقدانی است و متن متفاوت است. ازینرو یک ترجمه خوب نمی تواند یک متن انگلیسی را دقیق و کلمه به کلمه و سلیس به «فارسی» ترجمه بکند، زیرا این متن بایستی وارد زبان و تمنای فارسی و چهارچوب آن شود، به حالت ترمیزی و نمادین پذیرفته شود وگرنه مانند برخی ترجمه های بزرگ از کانت به حالت یک «جسمک بیگانه» باقی می ماند. ترجمه قوی به دیدار و گفتگو با دیگری تن می دهد، سعی می کند آنچه را او می گوید خوب بفهمد و لمس بکند و به زبان خویش بیان بکند و همزمان می داند که در مسیر ترجمه به ناچار تحت تاثیر این فضاها و وضعیتهای مختلف، متن اولیه تحول می یابد و از جهاتی «متنی نو» می شود. ( یک نمونه از ترجمه خوب برای مثال، ترجمه فرهادپور از مقاله فروید به نام «ماتم و ماخولیا» است و همزمان آنجا نیز نقاط ضعف و قدرتی می توان دید که بحثش اینجا ممکن نیست.)

 

ازینرو ترجمه مثل اندیشیدن در بهترین حالت یک «رابطه پارادوکسیکال با دیگری» است که هم به «متن اولیه عشق می ورزد» و به او وفادار است و هم برای درک و لمسش و بازگردانیش حاضر است «خیانت بکند»، بازیگوشی بکند و تغییری در حالت و متن دهد بدون آنکه از متن اولیه دور شود که همزمان یک فقدان است. از طریق این دیدار نقادانه این امکان بوجود می آید که حال در زبان و جهان دوم یا مقصد مثل زبان ایرانی، مفاهیم و شدتهای احساسی نو، تمناهای نو وارد شوند که «غیابشان» محسوس بود و دقیقا همین «غیاب و کمبود» و ضرورت عبور از آنها، اندیشه و تمنای «ترجمه و دیدار» را در سوژه بوجود می آورد. زیرا تمنای سوژه، تمنای دیگری یا غیر است.

بنابراین یک قسمت از بحث فرهادپور و جنبش روشنفکری ایران، دقیق و نمونه ای از «سخن کامل و مملو» است. یعنی وقتی از ضرورت «ترجمه نقادانه و پارادوکس» سخن می گوید و دیدار اندیشمندانه و با فاصله با دیگری و متن و لمس فقدان و کمبود. از طرف دیگر این حالت سمبولیک دارای یک « بخش وهسته نارسیستی و خیالی» قوی نیز هست، وقتی «حتی در شرایط کنونی»، «ترجمه به سان شکل اصلی اندیشیدن» دیده و بیان می شود و «مطلق» می شود. زیر اینجا بار دیگر سوژه و روشنفکر ایرانی، پس از دیدار اولیه با دیگری و قبول اولیه فقدان خویش و دیگری، به جای اینکه جلوتر رود و شروع به «تمناورزی» و «آفرینش معانی نو و تمناهای نو»  بکند، در واقع عقب نشینی می کند و «درجا می زند». او به جای اینکه حال در دیگری، ابژه گمشده و تمنای گمشده خویش را ببیند و او را هر چه بیشتر در «تن و جان نمادین  خویش و در رابطه خویش با دیگری» وارد سازد، یعنی هرچه بیشتر شروع به اندیشیدن تمنامند و تنانه و بیان «معناها و حقایق سرکوب شده جامعه و فرهنگ» خویش بکند، به بیان آن معضلات ،  تمناها و ضرورتها و روایات نو از این تمناها، از معناها و حقایق سرکوب شده  در عرصه های مختلف بپردازد که «غایب هستند» و «حضورشان»  و روایات متفاوت از آن هر چه ضروری تر است، در واقع عقب نشینی می کند و از «تمناورزی»، لااقل به شکل آشکار و نمادین آن، دست برمی دارد و بدینوسیله باز خویش را به یک «اختگی نو» از جهاتی دچار می سازد. کارش را نصفه و نیمه انجام می دهد.

زیرا «ترجمه و اندیشیدن» با اینکه با تمنا و تمناورزی پیوند دارد، اما همچنان مرزی مهم میان آنها نیز هست. ازینرو لکان در  برابر نظر دکارت که می گوید «من می اندیشم، پس هستم»، این نظر را مطرح می کند که «یا فکر نمی کنم، یا نیستم.5». یعنی وقتی فکر می کنم، در واقع دیگری است که فکر می کند و وقتی تمنا می ورزم، دیگر به سان «من نفسانی» و عقلانی حضور ندارم، غایبم و هر چه بیشتر «سوژه ناآگاه (سوژه ناخودآگاهی یا درستتر سوژه ضمیر نااگاه)» می شوم. ( برای لکان که از «روانشناسی من» عبور کرده است، محل واقعی فرد وسوژه ضمیر ناآگاه است که ساختاری چون زبان دارد و محل قدرتها و حقایق سمبولیک اوست.)

 

ازین منظر که بنگریم، در واقع تلاش فرهادپور و جنبش روشنفکری نوین در نیمه راه باز می ماند و به «سوژه منقسم و تمنامند» و یا از منظر متفاوت و حتی از جهاتی متضادِ دلوز/گواتاری به «جسم هزارگستره و بدنهای نو» تحول نمی یابد. نمی توانند هر چه بیشتر با «بیان مملو و زبان کامل»، با «بیان تمناهای فردی و جمعی و خواست دیسکورس» شروع به تفاوت سازی و تحول واقعی و اصیل در دیسکورس فردی یا جمعی و در اندیشه بکنند. زیرا فرهادپور و جنبش روشنفکری جوان ایران با قبول «ترجمه به سان شکل نهایی اندیشیدن»، در واقع در ساختار ناآگاه رابطه اش با دیگری هنوز بیشتر یک «من خودآگاه یا من نفسانی» است که می خواهد به شیوه «عقلانی و نقادانه» با دیگری دیدار بکند و او را در متن خویش وارد سازد، اما از یاد می برد که «مدرنیت و دیگری»، «تمنای گمشده، ابژه گمشده» او و من و شماست و این ارتباط با مدرنیت و با فقدان درون دیگری، دیدار با فقدان و کمبود درون خویش است. یعنی تنها یک دیدار اندیشمندانه نیست بلکه یک «دیدار تنانه و تمنامند، به سان سوژه نمادین، تن نمادین» لکانی با فقدان و تمنای خویش و پذیرش آن است. به معنای «لمس معنا و تمنای نهفته در بحران خویش و دیگری» و ایجاد تفاوت سازی در دیسکورسها و گفتمانها و تغییر زبان، تن، فرهنگ و ساختار سیاسی، ساختاراندیشه و غیره است تا به «ابژه و تمنای گمشده» خویش و جامعه اش دست یابد که در عین مدرنیت، همزمان متفاوت و هیچگاه یک مدرنیت نهایی و کامل نخواهد بود. یا این دیدار با دیگری و غیر می تواند به سان دیدار «جسم خندان» نیچه با دیگری و ایجاد نیمروز خویش باشد. یا در معنای متفاوت دلوز/گواتاری به سان عبور از «بدن کهن و روایت کهن» و تحول به «حیوان شدن یا کودک شدن» و سپس گذار از این «راههای فرار موقت» و دست یابی به بدن نو و ساختار نو خویش است و ورود به عرصه «جسم هزارگستره و بدن بدون اندام.

 

بنابراین وقتی کار روشنفکر و اندیشمند ایرانی تلاش برای «ترجمه نوین و سمبولیک» «اندیشه دیگری» باشد، آنگاه او از ترجمه و مونتاژ روشنفکر قبلی جلوتر رفته است و بر بخشی از خطاهای او چیره شده است، اما بر «هسته  خیالی  ومرکزی قبلی»، قبول بهتر فقدان و کمبود، عبور نهایی از مطلق گرایی و دیدن امکانات مختلف اندیشیدن و دیدار با دیگری و بنابراین توانایی «تمناورزی و خلاقیت نو، تفاوت سازی نو در اندیشه و ساختار یا زبان و گفتمان» دست نیافته است و در بهترین حالت  یک «سر قوی» بدون «اندام و تن و زبان قوی و اغواگر، تمنامند» شده است. او در معنای نیچه ایی به «مغز سرد» دست یافته است اما «قلب گرم» را ندارد که اینگونه با کمک هر دو بیافریند، با قلبی مسیح وار و دستی سزار وار. ازینرو در حالت ترجمه کردن دیگری و  مطلق کردن ترجمه، ما بار دیگر با یک معضل روانی ایرانی ایرانی روبروییم و اینکه بهرحال در ترجمه باز هم نمی توان« خطر و اشتباه» فراوانی کرد و مجبورید در «چهارچوب خاصی» حرکت بکنید و فقط در بهترین حالت « تعبیر و تفسیرهایی» به «نگاه دیگری» بیافزایید، یا چرخشهای زبانی نوینی بیافریند تا  موضوع بهتر فهمیده شود اما دست به خطر «تمناورزی»، «دیدار هولناک با دیگری، با تمنای خویش و دیگری» و آنچه «دیسکورس و غیر از شما و من می طلبد»، نداده اید و اینکه «این دیگری» «تمنای فرد» است، خواست عمیق و روزانه اوست، نقطه غایب و کمبود در وضعیت او  و ساختار فرهنگی و سیاسی یا اندیشه اش هست. آن «ابژه گمشده  و مطلوب گمشده، تمنای گمشده ای» است که در عین اینکه همیشه متفاوت است و بدست نمی آید، همزمان بدون آن تحول ساختاری و عبور از بحران مدرن فردی و جمعی ممکن نیست. تا با تحول هر چه بیشتر به این «سوژه تمنامند و منقسم» و  لمس معنا و تمنای نهفته در وضعیت خویش و دیگری، با لمس ضرورت زمانه و وضعیتمان، «معنا و حقیقت نهفته در بحران و وضعیتمان» را بفهمیم و تبدیل به «کنش تغییر و آفرینش ساختارها و بدنهای نو» سازیم و همزمان بدین وسیله از هر گونه «پدرکُشی یا پسرکُشی» اجتناب کنیم که تکرار خطا و در حالات سرکوب فیزیکی به معنای گرفتاری در فانتمسی هولناک و رئال است.

 

معضل عمیق و خیالی نهفته در درون گفتمان «ترجمه به سان اصل اندیشیدن»، در واقع گرفتاری در حالت و ساختار و فانتسم یک «انسان وسواسی/اجباری» است، اما نه به شکل افراطی آن، بلکه به حالت یک معضل درونی و هسته مرکزی که مانع رشد قدرتش و مانع دگردیسی به «سوژه تمنامندی» می شود که قادر به  «بیان و سخن کامل و مملو» و لمس و اجرای ضرورت و معنای شرایط خویش است.  مانع از دست یابی او  «به سوژگی مدرن و متفاوت و خلاقیت مدرن و متفاوتش» می شود. زیرا انسان وسواسی یا درست تر «مرد وسواسی» در واقع می خواهد یک «انسان آگاه یا خودآگاه کامل» باشد و عقلانیت بر جهانش حکمفرما باشد و ازینرو نمی خواهد به «تن و اغواهای تنانه خویش و تمناهایش» تن بدهد. از طرف دیگر انسان وسواسی مرتب در پی و فکر «قتل دیگری و پدر»  و نفی «نام پدر» و بدست آوردن کامل «مادر و یا ابژه گمشده» و یگانگی با او است. در حالت گفتمان محوری «ارباب/نوکر» هگلی، اگر ارباب یک «نارسیست» است، آنگاه «نوکر» یک انسان وسواسی کامل است که هم می خواهد ارباب بمیرد و جایش را بگیرد و هم ازین اشتیاقش هراس دارد و درونا دچار یک «دوئل دائمی» میان اخلاق/وسوسه خویش است. ازینرو انسان وسواسی از یک سو می خواهد حرکت بکند و پدر را کنار بزند و به وصال و اشتیاقش، به زن اغواگر زیر حجاب یا بدحجاب و دیگری، به قدرت و فالوس دست یابد و از طرف دیگر از تنبیه دیگری و قدرت تمناهایش هراس دارد. به این خاطر در نهایت انسان وسواسی از یک سو مرتب بایستی «خودش را بشوید و طهارت بکند» و با این حال تمیز نمی شود. از طرف دیگر او هیچ حرکت نهایی نمی کند، چون می خواهد همه چیز را آماده سازد و شکست نخورد. بنابراین در نهایت در خانه می ماند و تکان نمی خورد.  یا در موقعیتهای تاریخی همیشه چنین سوژه یا ملتی دقیقا در لحظاتی که بایستی دست به عمل بزند، بی حرکت می شود، موش مرده می شود. یا به قول دولت آبادی در کتاب کلیدر و برای بیان بی عملی حزب توده در آن زمان، «سگ ما هر وقت گرگ به گله می زند، تازه ریدنش می گیرد». علت این بی عملی و گرفتاری در ریتوالهای وسواسی چون «نجاست و طهارت و غیره» ناشی از ناتوانی انسان وسواسی به قبول «تمناهای خویش» است. زیرا او ناآگاهانه باور دارد که «تمنایش و آرزویش محال و ناممکن است». این موجود وسواسی وقتی مثل فیگور کتاب «انتری که لوطیش مرده بود» به آزادی نیز گاه دست بیابد، نمی داند با آن چه بکند و تکان نمی خورد تا بمیرد.  سوال اساسی سوژه وسواسی  که جایش را در ساختار رابطه اش با دیگری تعیین می کند، بنابراین این است که «آیا من زنده ام یا مُرده؟». همه اش درگیر سوال زنده بودن یا مردن است، اما نه می میرد و نه زندگی می کند و در نهایت پادر هواست و ناتوان از به پایان رساندن کار و دستیابی به تمنای خویش است. یا نمی تواند با قبول اشتیاقاتش بدنبال «قتل سیستم و پدر»، حال به حالت نمادین به این تحول و تغییر و قتل سیستم بیمارگونه دست بزند و تحول و تغییر در ساختار و گفتمان ایجاد بکند و همزمان اینگونه از میل پدرکُشی نارسیستی یا هولناک بگذرد. به «قتلی نمادین» دست یابد که به زعم نیچه معمولا با «گامهای کبوتر» می آید و از نگاه لکان باعث می شود که سرانجام  «قانون، فرد، تمنا» از حالات تخطی قانون و نفی کمبود و تکرار بیمارگونه خویش بگذرند و  دوباره در ساختار نمادین در جای واقعی خویش قرار بگیرند. برای مثال از گفتمان همپیوند «قانون و تفکر مطلق گرا و استبدادی/ فرد خودمدار استبدادی/حالات و اشتیاقات افراط و تفریطی» به گفتمان مدرن «قانون و دولت مدرن، ملت مدرن و فرد مدرن» دگردیسی یابند. یا  در حالت والاتر به گفتمان روانکاوی در درون و بیرون دست یابند که همان گفتمان «قانون یا نام پدر/سوژه/تمنا» است

 

  وقتی از این جنبه به جامعه ما و معضلات سوژه و یا فرهنگ ما  و به ناتوانی آنها از دست یابی به تحولات نوین و ساختاری بنگریم، آنگاه حالات و شدت این ساختار وسواسی از درون دولت تا روشنفکر و مرد و زن معمولی ایرانی مشخص می شود و حالت دیگر و متقابل آن یعنی «حالت  انسان یا زن هیستریک» که در آن هیچکس نمی خواهد «مسئولیت و نقش خویش» در «خرابی فردی، عشقی، فرهنگی، سیاسی، ملی» را به عهده بگیرد و همیشه «دیگری مقصر است». حالت نسل و سیستمی که هر کدامشان به شیوه ای «خودشان را یک طاقچه جدابافته» می دانند و ازینرو بر علیه هر «قانون و کمبودی» طغیان می کنند و آن را می خواهند پس بزنند. ازینرو سوال محوری «زن هیستریک» این است که «من زن هستم یا مرد؟» یا در حالت ایرانیش آنگاه این حالت هیستریک و در نهایت سیاه/سفیدی به این تبدیل می شود که من «ایرانیم یا ترک و کرد؟»، من «مسلمان هستم یا مدرن»، من این هستم یا آن؟ به جای اینکه هر کس نقش و مسئولیتش در زندگی و دیسکورس و واقعیتش را بپذیرد و به تلفیق و یا پیوند حالات  متفاوتش دست یابد. یعنی اگر زن هیستریک یا انسان هیستریک در واقع از خویش «تمنایی ندارد» و مرتب می خواهد به این یا آن رنگ در آید و «تمنای دیگری» شود، به آنچه تبدیل شود که ناآگاهانه می پندارد دیگری می طلبد، آنگاه در حالت ایرانی اش و برای عبور از این حالت هیستریک بایستی برای مثال ببیند  که  او هم ایرانی و هم ترک و یا یک کرد است، هم مسلمان و هم مدرن است و هر روزه از وسایل و زندگی مدرن استفاده می کند و اینگونه «بهایش» را بپردازد و آنچه شود که هست.  به تمنای خودش که همان مدرن بودن و رفاه مدرن است، یا به دستیابی به یک «وحدت در کثرت» در درون و برون بر پایه ساختار مدرن  تن دهد و بهای تمنای خویش و گفتمان مدرنش،  یعنی عبور از نگاه و ساختار کهن  و دروغ کهن و از دست دادن  وحدانیت درو غین با یک روایت حاکم از خدا و دیگری را بپردازد. آنگاه با این تحول نو این انسان هیستریک به تمنای خویش دست می یابد که تمنای دیگری و غیر  است.

 

در دیدگاهِ «ترجمه به سان تنها شکل اندیشیدن» ما با این «معضل وسواسی» به شیوه نو و با درجات کمتر روبروییم ولی دقیقا همین هسته خیالی و وسواسی باعث می شود که خلاقیت نهایی این نسل و انجام کاری که به عهده یکایک آنها و یکایک  ماست، صورت نگیرد و آن ایجاد و خلق «کمبود و کستراسیون» و رشد تمناهای نو، حالات نو و مدرن و ساختارهای مدرن است. یعنی درک و لمس «معنا و حقیقت نهفته در بحران فردی یا جمعی و در عرصه های مختلف» و ایجاد « خلاقیتهای مختلف و متفاوت» که در کنار یکدیگر و در دیالوگ با یکدیگر شروع به تحول هر چه بیشتر در ساختار کنونی و عبور از این ساختار بیمارگونه کنونی و خیالی/رئال به سوی یک ساختار مدرن و یا هر چه بیشتر «نمادین» می کنند. عبور از گفتمان  بحران زده وسواسی/ هیستریک به سوی گفتمان سمبولیک و مدرن « دولت مدرن، ملت مدرن، فرد و تمنای مدرن» یا حالات والاتر این گفتمان سمبولیک،( ابتدا فردی و سپس جمعی)، چون گفتمان روانکاوی « تمنا، قانون، فرد» را ممکن می سازند. یعنی به آنچه دست می یابند که ضرورت وضعیت سوژگی یکایک ما و گفتمان ماست. زیرا سوژه، خمیدگی زمانه است و فرد، دیگری است. زیرا انسان وسواسی ناخودآگاه باور دارد که آرزویش محال و ناممکن است، چه این خواست مدرنیت و تمنایش باشد و  یا در خفا میل قتل و نفی پدر و دیگری و ناتوان از تحول خویش به سوژه تمنامند و میل قتل پدر به «قتل نمادین و تفاوت سازی و خلاقیت نوین» است.

 

با این نگاه آنگاه ما بهتر معضل و تصویر کلی جامعه خویش و درگیری ناتمام میان جامعه مدنی/دولت، روشنفکر/سیستم، زن/مرد ایرانی و گرفتاری در «اجبار به تکرار» و حالات دیگر آن را می فهمیم. زیرا اینجا ما با یک «گفتمان نوکر/ارباب» هگلی روبرو هستیم که به زعم لکان در تئوری «چهار گفتمانش»، گفتمان محوری و اصلی است و همه گفتمانهای دیگری از آن سرچشمه می گیرند، از طریق تغییر و تحول در آن و تغییر جایگاه خویش در این گفتمان. در حالت ایرانی این گفتمان، آنگاه دولت و حکومت در واقع همان ارباب یا «نارسیست و صاحب هاله نور» است که اینجا اما خویش را «نماینده خدا و صاحب حقیقت» و در واقع «فراقانون» و بی نیاز به دیگری و نوکر می داند. یا در خفا اینگونه می پندارد، حتا اگر از حکومت مستضعفین سخن بگوید. این نارسیست و نماینده حقیقت مطلق به خاطر رابطه  و جایگاه غلط و خطرناکش در ارتباط با دیگری و غیر، به خاطر «تخطی از نام پدر وقانون» و عدم قبول نیازش به دیگری و به مدرنیت، مرتب دست به «اختگی هولناک و واقعی»هر اندیشه متفاوت می زند. یعنی پسرکُشی و دیگرکُشی می کند و به ناچار محکوم به تکرار بحران خویش تا حد انفجار نهایی و سقوط و یا قبول تغییر نمادین و دموکراتیک است. نیروی مقابل آن یعنی جامعه مدنی یا روشنفکر، از یک طرف به ضرورت تحول مدرن و تغییر رابطه پی برده است و با فاصله گیری  سعی می کند که از حرکات افراطی و یا مونتاژ و تقلید جلوگیری بکند اما هنوز در قشرهای مختلف این جامعه، این ساختار وسواسی/هیستریک، به گونه های متفاوت و شدتهای متفاوت حضور دارند. ازینرو «گفتمان ارباب/نوکر»ایرانی و به شیوه دولت مدرن ولی استبدادی، نمی تواند  به تحول عمیق خویش دست یابد و دگرگون شود. زیرا یک طرف خیال می کند هنوز خدا است و فراقانون است و طرف مقابل نمی تواند تحول این رابطه و ساختار  را ممکن سازد. زیرا تا به این تمنای عمیق خویش و گفتمانش نزدیک میشود. یا حالات وسواسیش و دوئل درونیش باعث می شود که به جای حرکت در واقع فلج شود و اینقدر مواظب باشد که خطا نکند که حرکت نمی کند، نمی آفریند و یا از طرف دیگر سرانجام کاسه صبرش لبریز می شود و حال به حالت هیستریک طغیان می کند، منفجر می شود و  دچار میل «قتل شاه و درود بر شاهی نو» می شود. همانطور که با چنین نگاهی می توان دید که موضوع همیشه یک «نقش و حالت در ساختار رابطه سوژه/دیگری» است و بنابراین یک نفر مثل احمدی نژاد در نقش نارسیست و ارباب ظاهر می شود آنگاه که صاحب هاله نور است و دیگری یا ملت را خس و خاشاک می نامد. از طرف دیگر حالات وسواسیش واشتیاق وصال با دیگری و همزمان میل قتل پدر یا نام پدر را نشان می دهد وقتی نمی خواهد با یک زن دیپلمات دست بدهد. زیرا این حالات می توانند به یکدیگر تبدیل شود.

 

دقیقا همانطور که این حالات «وسواسی/هیستریک» مانع می شود و حس «محال بودن آرزویشان» از یکسو و از سوی دیگر حالت هیستریک اینکه «تنها او یا اندیشه آنها تمنای اصلی یعنی تمنای دیگری» است، باعث می شود که نتوانند تن به دیدار با نظراتی دهند که دقیقا قادر به این تحول و «تمنامندی و تفاوت سازی» با درجات مختلف بوده اند. برای مثال به دیدار پارادوکس با «ساختار نوینی» تن دهند که نگرش من ایجاد کرده است.  زیرا مباحث «عارف زمینی، عاشق زمینی، خردمندان شاد و مومنان سبکبال» و آسیب شناسی گسترده ای که بدور آن تنیده  شده است، از طرف دیگر  این  جهان نو و زمینی که او با خویش آورده است، به سان نمونه ای از این « لمس معنا و حقیقت خویش و تمنای دیگری یا دیسکورس» و کمک به تحول «نمادین واقعیت » و آغاز یک « تفاوت سازی» نوین است . در این «گفتمان نو» ما نمونه ای از آن  «تحول نمادین و همراه با قبول کمبود از یک سو و از سوی دیگر تمنامندی نو و نوزایی نو»  می بینم که همزمان خواست عمیق گفتمان و تحول ایرانی است. زیرا جامعه ایرانی یک جامعه مدرن است و  می خواهد هر چه بیشتر آن شود که هست و با کنار زدن حالات استبدادی یا روابط غلط وسواسی/هیستریک میان فرد/دیگری، هر چه بیشتر به «خویش و قدرتش» دست یابد که همان گفتمان «دولت مدرن/ملت مدرن و رنگارنگ/ فرد و تمنای مدرن و متفاوت» است. به این دلیل بینش و سیستم نوین «عارف زمینی، عاشق زمینی، خردمند شاد و مومن سبکبال» در واقع به «کستراسیون نمادین عارف و مذهبی کهن، روشنفکر و جامعه وسواسی، مالیخولیایی یا از طرف دیگر هیستریک و طغیانگر» دست می زند، «کمبود و تمنا» را هر چه بیشتر وارد عرصه و جهان ایرانی می کند. ازینرو «عارف، عاشق و مومن سابقِ در پی وحدانیت با دیگری» به «عارف زمینی و عاشق زمینی و ایمان سبکبال همیشه دچار کمبود» تبدیل می شود و از طرف دیگر بر اساس این کمبود مرتب قادر به تحول می شوند. زیرا نه تنها فرد بلکه دیگری نیز دارای کمبود است، فقدان است و همزمان سوژه تمنامند است. ازینرو «عارف زمینی یا مومن سبکبال» معنای نهایی و حالت نهایی ندارد و در واقع «عارفها و مومنان سبکبال» هستند و همیشه او یک «کمبود و  فقدان» خواهد ماند. همزمان با این تحول، در واقع این گفتمان نو و  مفاهیم نو نه تنها به پذیرش جهان مدرن و مفاهیم مدرن در فرهنگ ایرانی و درک همپیوندی این مفاهیم دست می یابد بلکه از مسیر این دیدار «پارادوکس و هولناک با دیگری و نیمه گمشده خویش»، چه با مدرنیت، چه با سنت، قادر می شود آنچه را به پایان رساند و تحقق بخشد که خواست عمیق این شرایط و گفتمان است. یعنی دستیابی به ساختار مدرن و متفاوت  فرد و فرهنگ ایرانی که همزمان ساختار متفاوت و مدرن سیاسی و حقوقی مدرن خویش را می طلبد و بنا به جایگاهش و وضعیت و بسترش، همزمان حالت و ساختار مدرنش و نگاه مدرنش، درکش از مدرنیت متفاوت است و  در زمانی دیگر  می تواند به حالات نوین و متفاوت «مدرنیت تعویقی، دموکراسی تعویقی» دست یابد . زیرا دیگری نیز تمنامند و متفاوت است، زیرا دیگری، فرد است. همانطور که این یک راه و امکان است و  راههای دیگر ممکن و ضروری است و همزمان این راه نو ایجاد گشایشی است برای راهها و امکانات دیگر و هزار حالت از عارف زمینی و خردمند شاد و مومن سبکبال ایرانی.

 

از طرف دیگر با لمس این حالات وسواسی/هیستریک و هراس از تن دادن به حقیقت و ضرورت خویش و زمانه خویش و آفرینش نو، آنگاه  معنای عمیقتر «سانسور، سکوت و بایکوتی»  فهمیده می شود که تقریبا  طی یک دهه اخیر در برابر این «ایده نو و معنای نو» از طرف نسل پیران و جوانان یا همنسلهای دیگر اعمال شده است. زیرا این «سانسور یا سکوت» بیانگر این است که این نگاه و گفتمان نو توانسته است از این حالت وسواسی/هیستریک و حاکم بر گفتمان ایرانی، از حالت مشابه «پدرکُشی و پسرکُشی»  هر چه بیشتر عبور بکند و ازینرو هراس یا بدگمانی در دیدار با او وجود دارد و ناتوانی از دیدار و نقد پارادوکس و تمنامند با او. یعنی همان مشکل عمیق ما در دیدار با مدرنیت با درجات مختلف، در دیدار  با این ایده نو و تمنا و اغوای درون او، معنا و حقیقت نهفته در درون او، خویش را نشان می دهد و ناتوانی از دیدار عمیق با تمنای دیگری که همان تمنای خویش است . زیرا عارف زمینی و یا هر اسم و حالت دیگری که روی او بگذاریم، از طرف دیگر یک «مهاجر دوفرهنگی و متفاوت» است،  بنابراین او دقیقا همان «محل و جایگاه تمنامندی و دیدار» است که جامعه ما و روشنفکر ما هم می طلبد و هم از آن هراس دارد. ازینرو گفتمان «عارف زمینی و عاشق زمینی» برای این نسل وسواسی/ هیستریک دارای یک حالت « غریبه/آشنا» و از جهاتی ترسناک یا خشم برانگیز و از سوی دیگر اغواگر است. حالت غریبه/آشنایی (یا به زبان آلماننی اون هایم لیش) که به قول فروید و لکان نماد حضور «ضمیر ناآگاه و تمناهای عمیق» ماست و هراس از رودرویی با این تمنا و ضرورت خویش و قبول کستراسیون بیش از هر چیز باعث این بایکوت و سانسور چندجانبه، چه سانسور حکومتی یا سانسور و بایکوت روشنفکری و رسانه ای، یا طفره روی از  آشنایی و نقد آن شده است. زیرا عاشق زمینی و خردمند شاد مدرن است، مدرنیت زندگی هر روزه اوست و همزمان متفاوت است. او  یک «اروپایی خوب» و از طرف دیگر یک «ایرانی نوین و مدرن و خوب» است. جایگاه او در واقع بایستی «جایگاه و حالت روشنفکر و اندیشمند و سوژه ایرانی» باشد که می داند مدرنیت خود او و زندگی هر روزه اوست و ازینرو یک « مدرنیت متفاوت» است و اینگونه سعی در ایجاد این گفتمان مدرن «دولت مدرن، ملت مدرن، فرد و تمنای مدرن» به شیوه های مختلف می کند.

 

بهای  ناتوانی این روشنفکران و نسلهای مختلف از «دیدار با این گفتمان نو، معنای نو» و نظرات مشابه، اما همان ماندن در «اختگی و بحران کهن» به شیوه های نو و ناتوانی از دستیابی به قدرت و خلاقیت فردی و اجرای آن ضرورتی است که جایگاه یکایک ما در گفتمان، ما را قادر و توانا به آن می کند. زیرا آنها با عدم تن دادن به این دیدار پارادوکسیکال با دیگری، به خواست دیسکورس و دیگری، به خواست ضمیر ناآگاه خویش و به تمنای خویش گوش نمی دهند که در قالب این ایده های نو و متفاوت بر آنها ظاهر می شود. همانطور که این ناتوانی از دیدار و ناتوانی از استفاده از قدرتهای این سیستم برای تحول فردی خویش، به ناچار این نگاه نو  و تحول نو را دچار سکون  می کند، زیرا او نیز به تمنای دیگری و نقد دیگری و به نقد و یاری، به تمنا و چشم اندازهای دیگر همنسلانش یعنی به حضور و نقد نسل رنسانس احتیاج دارد که یکایک ما هستیم.  زیرا معنا و تمنای عمیق نهفته در بحران ما نیز دقیقا این است که ما بایستی هر چه «بیشتر آن شویم که هستیم». یعنی به نسل رنسانس و تمنامند دگردیسی یابیم و آنچه را به پایان رسانیم که خواست و تمنای یکایک ما و زمانه ماست. نه تنها حال «بیاندیشیم و ترجمه کنیم» بلکه «تمناورزیم»، «بیافرینیم و تغییر ایجاد بکنیم» و اینگونه به «زبان و بیان کامل و مملو» دست یابیم که در عین حرکت و جهش و خلاقیت همیشه ناتمام است و همیشه امکانی دیگر و معناهای دیگری بوجود می آید. زیرا جهان نمادین بشری هیچگاه از «نوشتن و بازنوشتن بازنمی ایستد»..

 

 پانویس: برای درک بهتر مباحث بالا و بالا بردن توانایی خویش و همزمان امکان رویارویی با این راه نوین و نقد آن، به دوستان پیشنهاد می کنم حتما این کتابچه فشرده مرا  بنام «سیستمی نو، قدرتی نو برای آفرینش رنسانس ایرانیان» بخوانند.

http://www2.asar.name/books/systemi.pdf

 

ادبیات:

1-2-3-4- Stellung des Subjekts. Christoph Braun. S.227.251.257

به زبان آلمانی حالت مورد نظر لکان درباره بیان کامل و بیان تهی و نتایج آن به عنوان  تولید«معنا» و تولید « تفسیر» اینگونه نوشته می شود:

Volles Sprechen:  der Sinn

 Leeres Sprechen: die Bedeutung

 

5/  مبانی روانکاوی فروید/ لکان. دکتر موللی. ص. 105

6/ کتاب فرهادپور را در اختیار نداشتم و این سیتاد از او را از لینکهای دیگر از جمله از مطلب ذیل از آقای روزبه گیلاسیان برداشتم.

http://gilasian.blogfa.com/post-142.aspx

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ناشناس

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.