Skip to main content

زمانی که 10 - 9 ساله بودم که

زمانی که 10 - 9 ساله بودم که
Anonymous

زمانی که 10 - 9 ساله بودم که همیشه مردم در شهر و روستاهای ارومیه از اشو و ماجراهایش میگفتند. داستانها از جسارت، جنگجویی، حمایت او از دهقانان و مردم فقیر، دشمنی با فئودالها، دشمنی با دولت و ژاندارمها بود. اشو برای مردم کسی مثل کوراوغلی، بابک خرمدین یا رابین هود شده بود.
بعضی وقتها اگر بچه ها زیادی شلوغی میکردند پدر و مادرها برای آرام کردن آنها میگفتند آرام بنشیند اگر آرام نشوید اشو را صدا میکنیم ها. اشو موضوع همه روزه مردم شده بود. میدانستیم که اشو در کردستان است. کردستان هم درپشت کوههای بلندی است که از شهر و روستاها دیده می شدند.
سال سوم دبستان بودم. زمستان بود بخاطر سختیهایی زندگی، فقر و فرضهای پدر و فشار ژاندرمها به احواز رفتیم. پدر و پدر بزرگم هر روز روزنامه می خریدند. اواخر زمستان یا بهار بود که عکس اشو را به روزنامه زده بودند. در آن عکس اشو در دست یا شانه اش تفنگی داشت

و در کنار اسب اش ایستاده بود. روزنامه خبر کشته شدن اشو را نوشته بود

زمان می گذشت و نام اشو از ذهن مردم تورک تقریبا پاک میشد ولی کردها در روستاها اشو را فراموش نکرده بودند. بعد از انقلاب یعنی اواخر زمستان 1363 راهم به روستای اشو درمناطق کردنشین در حوالی سلماس و خوی افتاد.
شبی وارد روستایی کوچک و چند خانواری شدیم که رژیم پایگاهی در آن نداشت شب و روزی را در آنجا گذارندیم و بعد بطرف دره قطور رفتیم. اوایل بهار 1364 دوباره به همان روستای کوچک و فقیر که اسمش را فعلا فراموش کردم برگشتیم. در خانه ای که مهمان بودیم صاحبخانه از اشو صحبت کرد و گفت اشو اهل این روستا بود و ماجراهای اشو را تعریف میکرد. من از اینکه اشو اهل آن روستا بود هیجان زده شده بودم و فردای آن شب با پسر صاحبخانه بطرف خانه اشو و مادرش رفتیم. خانه در دره ای در کنار روستا قرار داشت. خانه ویرانه بود و سقف و دیوارهایش ریخته بود. این خانه ویرانه در کنار درختان بید و جویبار دره قرار داشت. دیدن آن خانه ویرانه برایم غمناک بود ولی خوشحال بودم که بلاخره و تصادفا با روستا و خانه اشو آشنا شدم
اشو حزب و تشکیلت نداشت. او مثل رابین هود و کوراوغلی از اربابان به زور پول میگرفت و ما بین فقرا تقسیم میکرد.