Skip to main content

و اما در ادامه مطلب باید به

و اما در ادامه مطلب باید به
Anonymous

و اما در ادامه مطلب باید به کار نویسنده گان ضد ایرانی از جمله رضا براهنی توجه کرد که در رومانهای خود هدفی جز مبارزه با دولت مرکزی وتبلیغ تجزیه طلبی را دنبال نمیکند.. رضا براهنی که از دوران نوجوانی همراه فرقه دمکرات به تبلیغ دشمنی و تجزیه طلبی همت داشته است .در باره جنبش روسی فرقه دمکرات اذربایجان شادروان ساعدی مینویسد که (

س- شما از روزی که حکومت فرقه دموکرات سقوط کرد چیزی به خاطر می آورید؟ دقیقاً منظور من این است که بارها گفته شده که قبل از ورود ارتش ایران به تبریز اصولاً مردم خودشان به پا خاسته بودند و حکومت را ساقط کرده بودند و کار تمام شده بود و وقتی که ارتش وارد شد دست به خشونت بی دلیل زیادی هم زد. شما تا آنجایی که خاطراتتان یاری می کند در این مورد چه دارید به ما بگویید؟
ج- عرض کنم که بصورت قصه نمی گویم ولی خب حالت قصه می تواند پیدا بکند. روبروی خانه ی ما یک خانه ای بود که یک افسر فرقه ی دموکرات زندگی می کرد و این خانه در واقع عین خانه های مصادره شده بود و آمده بود آنجا نشسته بود. بعد برای پسرش عروسی گرفته بود و ما بچه های محل از روی پشت بام ها نگاه می کردیم، یک عروسی مجلل و وحشتناک. از سه روز پیش این فرار کرد، فکر می کنم مثلاً 19 آذر بود. بغل خانه ی اینها یک کفاش می نشست، ریخت خانه این و قالی و صندلی و این چیزها را برداشت. همسایه ها ریخته بودند و آن خانه را غارت می کردند. شاید از این مثالی که می زنم به یک نتیجه ی دیگر هم برسیم، و شروع به غارت کردن اینها کردند. پدربزرگ من، پدربزرگ مادریم از آن غولهای محل بود که مشروطه چی، خانه ماها یک چیز عجیب و غریبی بود، متحیر مانده بود که اینها چرا اینکار را می کنند. آن کفاش 6 صندلی آورده بود که به پدربزرگ من رشوه بدهد که «این را تو بگیر و صدایت در نیاد». همین کفاش که من یادم هست، هیچوقت فراموش نمی کنم شاید بعدها بصورت یک قصه دربیاورم و حتی زن و بچه هایش و پسرهایش را می شناختم، جزو طبقه ی لومپنی بود که آنموقع داشتند رشد می کردند، یعنی رشد کرده بودند و می خواستند حمله را شروع کنند. ولی آن خانه ای ارتشی را که غارت کردند فکر کردند جاهای دیگر را هم می توانند غارت بکنند قبل از اینکه ارتش بیاید سه روز حکومت دست لات و لوت ها بود. و همان اربابانی که می گفتم همه شان قایم بودند. آن همسایه ارباب ما حاج عباس آقا پسرهایش ریخته بودند بیرون اول حمله کردند، همه حمله کردند بطرف خانه ها، همه شان بچه اربابها بودند، تابلوها را پایین بکشند، بشکنند، چاقو بزنند.
یکی از این فدایی ها، فدایی های فرقه دموکرات واقعاً آدمهای عجیبی بودند، یکیش الان در تهران زنده است و یکی از دوستان نزدیک من است، یک دهاتی است، بحساب بومی است. این به خاطر جنگ ویتنام می آمد پیش من و من به او خواندن و نوشتن یاد می دادم...
س- به خاطر جنگ ویتنام؟
ج- تا اینکه بفهمد، خودش یکی یکی بخواند.
س- بتواند روزنامه بخواند؟
ج- آره. آنوقت ریختند بیرون. غارت که شروع شد شروع کردند به کشتن آنهایی که چپ بودند، مثلاً طرفدار فرقه بودند و آنقدر آدم کشتند که حد و حساب نداشت. یک قبرستان بود در تبریز به اسم «آش ترکی» قبرستانه و این خیلی جالب است برای اینکه داستانش اینجوری است که در یکی از قحطی هایی که در تبریز ظاهر شده بود یک مادری بچه هایش از گرسنگی می میرند و بعد از اینکه قحطی رفع می شود این یک دیگ بزرگ آش می پزد و می برد و می ریزد روی قبر بچه هایش، قبرستان خیلی معروفی بود، بعد هم آنجا یک مدرسه ای ساختند که حالا نمی دانم هست یا نیست به اسم دبستان خیابانیه، به اسم شیخ محمد خیابانی. آنوقت که مدرسه ساخته نشده بود من یادم هست که حتی قبل از اینکه ارتش بیاید آنقدر آدم کشته بودند جسد روی حسد ریخته بودند، هر کی مهاجر بود، تمام مهاجرینی که از قفقاز از انقلاب اکتبر فرار کرده بودند آمده بودند آنجا و چپ هم نبودند، اصلاً مهاجران را بعلت اینکه...
س- آنها را هم کشته بودند؟
ج- همه را کشتند، آره. ارتش خیلی دیر آمد دو یا سه روز و مردم هر روز می رفتند توی خیابان ها صف می بستند که الان ارتش می آید، هی موتوره می رفت از اینور به آنور که می آیند الان رسیدند میان. ) ادامه دارد .