راننده بعدها تعریف کرد که: " مرد پیاده شد که قدم بزند، زیر پاش سکه ای یک ریالی پیدا کرد. به من گفت همین زمین را انتخاب کردم - برکت داره. پیدا کردنِ این سکه نشا نه ی خوبیست. اینجا دانشگاه را میسازم. " به این ذوج ارزشمند بزرگوار گفتم: "اینجا؟؟ اینجا بیابانست آب و برق ندارد تا شهرفاصله اش زیاد است ." ولی مرد سکه را در جیبش گذارد و اصرار که فقط همین زمین رو میخوام. همه ی زمینِ این منطقه را بخرید . دانشگاه رو اینجا میسازم. زمین خریده شد، و همت این انسانهای برتر حدود 10 سال بعد ببار نشست