رفتن به محتوای اصلی

ستاره ها ی زندان تبریز

ستاره ها ی زندان تبریز

 

 "ستاره"(یک)تقدیم به «ستاره تمیزي» 

«ستاره»

بغضی در گلویم.

خنجري در قلبم.

باري توان فرسا بر دوشم.

اشکی بردیده ام.

وامیدي

همچون سپیده ی سپید

در دلم.

 

« ستاره» ( دو)

در شهري شبزده

و به نور مصنوعی لامپ ها آراسته

درمیان دیوارهاي سرد و فِشرنده.

دختري جوان

امّا با شانه هاي خمیده

و تنی فرسوده از

هواي نمناك زندان

با دندان هایی که

به وقت نان جویدن می شکنند.

وعینکی که سال هاست

نیاز به تعویض شماره دارد.

با سردردي مدام

و پاهاي تازیانه خورده.

پیچیده در پتوي سیاه و پلاسیده.

سپید موي

کمان قامت

و....

پرندگان نگاهش را

ازمیان میله هاي آهنین زندان

درآسمان بی ستاره شهر زرد

رها می کند.

تا شاید

خبر از ستاره صبحگاهی را بیاورد.

زیرا او خود " ستاره " است.

روشن و پر فروغ

و شب از وحشت روشنایی اوست

که اینسان ذبونانه او را

به بند کشیده است.

 

به من بگو چرا؟!

براي دوستان هم قفس ام(ستاره تمیزي، رقیه نوجوان وفریده محمّد الفت)که
درسال های 1368-1372 با آنها درزندان تبریز محبوس بودیم:


درشب هاي طویل بازجویی هاي مُمتد

شیارهاي سرخی بود

بر پاهاي ظریف"ستاره".

به من بگو

اي آن که می دانی؟!

چطور انسانی

می تواند انسان دیگر را

کتک بزند؟!

شکنجه بدهد؟!

با کابل تنش را مجروح کند؟

 

به من بگو

اي آن که می دانی

چرا "ستاره" مرا

در شبی چنین تاریک

که می توانست

نور بیفشاند و راه بنماید.

در سلول هاي تاریک محبوس کرده اند ؟!

 

و به "فریده"

که خاطره ی یکایک گل های سرخ را درسینه اش کاشته

اجازه نمی دهند

تا از لبانش آیات نور و روشنی جاري شود ؟!

 

و رقیه

  که همیشه صریح و بی پرواست.

چرا هیچ وقت نمی خندد؟!

 

به من بگو

اي آن که می دانی؟!

چرا می باید

بهای پاکی و شرافت و آزادگی

 اعدام ،زندان و تبعید و بایکوت باشد.

 

به من بگو چرا ؟!

كجاست راه رهايي؟! "

کجاست راه نجات؟!

کجاست آن کسی که می گویند:

بُعد ندارد.

و رنگش به رنگ بی رنگی است؟!

و چیست حقیقت؟!

 

حقیقت آیا سیاهی چشمان" ستاره" نبود؟!

که در پشت دیوارهاي نا برابري

به سقف خیره می شد.

و با نردبان اعتماد به توده های  رنج و درد

به حقیقت می پیوست؟!

 

حقیقت آیا همان درخشش نگاه دخترك

معصومی نیست؟!

که مادرش به کفّاره گناهانش

او را زاد و در چاه انداخت؟!

 

چرا کسی صداي مرا نمی شنود؟!

من در کدام نقطه ی از زمان ایستاده ام

که چنین بوي درد و نور می دهد پیرهنم؟!

 

تمام شهر

تمام کلاغان شهر می دانند

که من از این همه اجسام سه بُعدي سرگردان

که بی هیچ عشقی و احساسی

رخوِت تن های شان را با خود

به بستر متعفن شبها می سپارند

تا آبستن نوزادان بی سر و بی قلب شوند

چه مایه بیزارم .

 

تو هیچ می دانی

چرا من بدنام ترین دختر شهرم ؟!

زیرا کافر شدم و هستم خواهم بود

به مکتب آري!!!

 

حلّاِج جان مرا

چه باك از مردن؟!

چرا که از وقتی

پشت به قبله

رو به سوي گلسرخ

نماز می خوانم

به هر کجا که می روم

چوبه دار خودم را

بر دوش میکشم.

 

پاریس- 2014/03/17

 شهناز غلامی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آ. ائلیار
برگرفته از:
ایمیل رسیده
منبع:
شهناز غلامی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید