هرگزمگو:
خیال آمدنت نیست!
...
بگذار
لختی دگر
تصویرت
روی آئینهی جگرداغ ِدقدار و تصورت
در آوندهای آبی خیالم بماند
کوله بارت را بردار
اگرچه پای آبله
اما نسیم وار
ازراهی پرسنگلاخ می آئی
هان!
ناصبور نسیم
که درآوارگیهایت
تلخ و مایوسانه
گذر عمر را
از کنار درختان بی شکوفه
به تماشا نشسته ای
گیرم تو را
بیابانی آنچنان سرد و تاریک روبرو باشد
ازهیمه هیمه سوزاندن روزهای باقیمانده ی عمرت هراس مدار
اگرچه از بازگفتش
آنچنان غصه دار میشوم
که گوئی رجالگان با چنگ تهیگاهم میدرند
هزار دختر باکره
با شرم
بر ترکه های انگشتانت بوسه میزنند
حتی اگر طرح شعرهای قشنگت را
بر خاکی طراز کنی
که طوفان آن را غبار راه کند
حتی اگر شعرت را
برای فردا نسرائی
کولبارت را بردار
اگرچه میدانم میدانی
در کویر زندگی ما
قیمت آدمها
مثل قیمت پنیر و عدس
درامتداد خط منکسر کژوکوژبی حیائی راه میرود
بر تو و بر من
روزگار
سخت گذشت
چون سیخ ازکباب
آتنا
ای نجیب ِ زاده ی باکره ی اسطوره های یونانی
بانوی صلح
یاری دهنده ی
هرکول و اولیس
آموزگار برحق بافندگی و گلدوزی
اگرچه درتکرر فصل ها
رنجیده خاطر
پشت دیوار بلند نومیدی باغهای خزان زدهی پائیز
پای سست کرده ای
تردید ندارم
روزی در کرشمهی ابر وافق
پای درراه خواهی نهاد
و آنگونه که شایسته خدابانوان بزرگ است
در پائیز هزار رنگ عمر گرانمایه ات
با گذر از باغهای پرعطر گلهای بهاری
ما را به دوردست های بی نیازی خواهی برد.
هرگزمگو:
خیال آمدنت نیست
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید