رفتن به محتوای اصلی

راز جاودانگی فروغ
26.01.2024 - 16:29

 

نوشته دوست گرامی خانم دکتر فراست حیدرپور با عنوان "راز جاودانگی فروغ" پس از بازبینی و برطرف کردن برخی مشکلات تایپ اولیه، برای استفاده دوست داران و علاقه مندان یکبار دیگر منتشر می نماییم.

 

 

     

راز جاودانگی فروغ

"من ازنهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

و نهایت شب حرف میزنم."...

این کیست که چنین از تاریکی  شب سخن می گوید

این کیست که  تاریکی دامن گستر و تاریک اندیشی و سیاهدلی حریفان در محیط اجتماعی او را  چنین به شکوه وامیدارد؟ کیست که چنین تلخ از شب و سیاهی می هراسد و اشتیاق چراغ و روشنی دارد؟

"اگر به خانه ی من آمدی

برایم چراغ هدیه بیار

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم..."

این  دغدغه ی اصلی  ذهن روشن و روح اثیری شاعر جوان و نوآوری است که با تازش به قلب ظلمت، پای به میدان مبارزه اجتماعی و خلاقیت هنری می نهد. دلش برای باغچه بعنوان زیستگاه زاد و بومیش و سرزمین مادریش میسوزد. اومیداند حیاط خانه اش در انتظار بارش یک ابرناشناس خمیازه میکشد واین انتظاری سخت فرساینده است.

 او منتظر آبادانی این سرزمین است و منتظر "زمینی که زکشتی دیگر باروراست."

اما گویا از بد زمانه همه ی رخدادهای اجتماعی برخلاف میل و آرمانخواهی او پیش میرود. تصادفی نیست اگر  در"ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" همه ی جزمیت و تاریک اندیشی حاکمان سلطه جو ومتحجرین دینی را پیشگومیشود. او  پیامبرگونه عمق فاجعه را حس میکند. حتی به پیش بینی حوادث آینده میرود، تا جائیکه او با روشن بینی همه ی بلائی را که برسر جامعه ی روشنفکری و کلیت حیات اجتماعی ایران در دهه های آتی و در "فصل سرد" قراراست بیاید را در اشعار شهودگونه ی خویش به ثبت میرساند .

او که با تکیه بر آرمانخواهی، با اشتیاق از یگانه ترین یارش میخواهد برایش چراغ هدیه بیاورد و "یک در یچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرد."

نومید ازاین آرزوی مقدس وآرمانخواهی خوشبینانه به تفاوت ماهوی بین تفکرخود و تفکر غالب مردم پیرامونش در محیط اجتماعی آنروز می پردازد و در روزهای پایانی عمرکوتاه و نبوغ آسایش میسراید:

"چراغهای رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد

کسی مرابه مهمانی کنجشگ ها نخواهد برد"...

ونتیجه میگیرد:

"پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردنی است!"

این جان جوان و پرشور که در مدت عمر کوتاه هنری اش با وجود نبوغ رشگ انگیزش، بعلت همسو نبودن با  فرهنگ و هنجارهای رایج، از معیارهای خوشبختی متداول و شادی مرسوم فرسنگها دور بود و بیشتر عمرکوتاهش را در یاس و حرمانی عمیق طی کرد! در زندگی کوتاهش بار یک اندوه سنگین تاریخی را هم، یکه و تنها در آن برهوت بی یاوری بدوش  کشید و حتی بارها بعلت افسردگی سراز بیمارستان روانی در آورد.

با اینکه شهرتش میرفت تا مرزهای بین المللی را علیرغم سن کم در نوردد دمی به دنبال این جاذبه های فریبنده نبود و با شور و عشقی مادرانه وسخت متعهدانه میسرود :

"چرا توقف کنم

من خوشه های نارس گندم را

به زیرپستان میگیرم

و شیرمیدهم."...

آنچه در کنار نبوغ یگانه اش قابل تامل است عشق و شوری دیوانه وار است که پیراهن چاک میکند و از گل و گیاه و خزنده و پرنده تا انبوه انسانها و کلیت کائنات را در آغوش مادرانه ی خویش در بر میگیرد و بذر عشق و مهری همگانی، درکسوت یک انسان کامل نه تنها به تمامی انسانها بلکه به تمامی موجودات زنده می افشاند.

 از آنسوی وقتی راه رشد و تکامل این توده ها ی انسانی را از سوی تاریک اندیشان مسدود می بیند در اندوهی عمیق فرو می رود و نومیدوار میسراید:

"به ایوان میروم

و ناخنهایم را

 برپوست کشیده ی شب میکشم "...

با طنزی تلخ  در جائی دیگر انبوه دریوزگان دانش را به سخره میگیرد :

"و سوسک

آه وقتی سوسک حرف میزند..."

این اولین شوک به جامعه ی اسیر سنت بود... که فروغ با کتاب "اسیر" پای به میدان دلاوری و پنجه درافکندن با ضوابط و فرهنگ حاکم نهاد. او برخلاف همگنان خویش شعر زنانه میسرود. تا قبل از او هرچه بود تسلط بی قید و شرط فرهنگ مردانه درعرصه شعر و ادب بود. اگر معدود زنانی یافت میشدند که چون پروین  شعر میسرودند، بندرت خواننده از خلا ل کلام آنها در می یافت که زنی در پس پشت آن کلام منظوم است.

اما در اشعار فروغ از هما ن دفتر نخستین، خواننده ناگهان خود را با زنی عاصی و "پرده در" مواجه می بیند که تن به  اسارت تاریخی  بعنوان جنس دوم نمی دهد و از اسارت عصیان میسازد؛ برعلیه فضای سنگین و محدودکننده و دست و پاگیر خانه و اجتماعی که پراز نامرادیهاست، دست به هنجارشکنی میزند.

فروغ جوان که سخت جسورانه عنان هر نوع محدودیت اجتماعی را پاره میکند با شجاعت از عواطف ناب عاشقانه ی خود برای نخستین بار در تاریخ هنر این سرزمین طلسم شده توسط جادوگران دین فروش پرده دری میکند:

"تورا میخواهم و دانم که هرگز

بکام دل در آغوشت نگیرم

توئی آن آسمان صاف روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم."...

او که شعرهای دفتر اول را از نوزده تا بیست و یک سالگی سروده است، از مردم دور و برخویش سخت شاکی و گله مند است.

قلب عاشق و پرشور فروغ که تاب زیستن در قفس خانه را بعنوان یک اسیرخانگی ندارد سراسیمه می رمد وتن به بردگی و زیستن در چارچوب یک جامعه ی سنتی و مردسالار نمی دهد؛ از دغدغه های روح سرکش و عاصی اش پرده برمیدارد و در این میان از مردم دور و برخویش و از دوروئی های رایج سخت هراسان است:

"گریزانم از این مردم که با من

به ظاهرهمدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

بدامانم دو صد پیرایه بستند" ...

و میگوید چرا راه انزواطلبی و تنهائی را برگزیده است:

"از این مردم که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آندم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بد نام گفتند" ...

در یک محیط خفقان زده آلوده به زهرتلخ بت پرستی و خرافه پرستی و آکنده از حقارت های شخصی برای رسیدن به جاه و مال و قدرت، آنکسی که سودای عشق ورزیدن و رسیدن به کمال معنوی و تعالی انسانی دارد، آزمونی دشوار در پیش دارد.

شاعرمعترض دراین  نبرد نابرابر با فرهنگ حاکم نمیتواند دست به عصا حرکت کند. از همان آغاز دل به دریا میزند و بیزاری عمیق خود را با هرآنچه رنگ تعلق، تصنع و ریا دارد آشکار میکند. او یک تنه به جنگ فرهنگ همگانی غالب میرود، چون از هرنوع برچسب خوردن و قضاوت هراسی به دل راه نمیدهد. او به حرکت در راستای کمال فردی خویش صمیمانه  راه می پوید، تحمل بار سنگین تنهائی و انزوا کمترین پاداشی است که محیط پیرامون به او میدهد.

اوکه میداند در ستیز با فرهنگ حاکم سخت تنهاست با یاسی اندوهناک با کودک دامانش به درد دل می نشیند:

"لای لای ای پسرکوچک من

دیده بربند که شب آمده است

دیده بربند که این دیوسیاه

خون به کف خنده به لب آمده است" ...

در افتادن با انبوه دیوان شب پرست و جدال پنهان و آشکار با هرآنچه هنجار رایج را جایز و مطلوب جلوه میدهد با تاوانی سخت همراه است.  شکستن تابوهای اخلاقی ظالمانه و سخیفی که روح آزاده و سرکش و جستجوگراو را به کنکاش فرا میخواند، ازسوی جامعه ی اسیر توهم و زن ستیز بی کیفرنمیماند.

فروغ ازهمان جوانی با شاخکهای حساس اش در می یابد برخلاف سرخوشان بیغم که تن به دلخوشی های مرسوم داده اند سخت تنهاست. چرا که در قلب عاشق او سودای رسیدن به حقیقت چنگ میزند و او را وادار به پشت کردن به هر ابتذال و دروغ و ناراستی میکند. او بی پروای مورد  قضاوت واقع شدن از آرزوها و اشتیاق سوزانش به راستی و کشف حقیقت زندگی چون انسانی آزاده میسراید وبه تمام آنچه در قلمرو ممنوعه جای دارد پشت پا میزند و خطر میکند.

او خطر میکند و تجارب شخصی عاشقانه خویش را بعنوان یک زن جوان در قالب اشعار بکر و نامرسوم بر زبان می آورد و نشر میدهد. برای اوکه اخلاقیات مرسوم را شجاعانه به سخره میگیرد و با معصومیت تمام از گناه کردن خود سخن میگوید:

" گنه کردم گناهی پرزلذت"!...

همین صراحت کلام کفایت میکند تا متولیان اخلاق رایج برآشفته شوند وبا تمامیت توان جهنمی خویش بکوشند تا زندگی در اجتماع را برای فروغ تبدیل به جهنم کنند. اما او سخت گستاخ  و بی پروای نام و ننگ یکه و تنها بار سنگین تمام زنان پیشرو وسنت شکنان را در برابرفرهنگ  و دین و اخلاق عبوس و آلوده با سالوس حاکم بردوش میکشد و از تمناهای احساسی و عاطفی خود بعنوان یک "من اجتماعی" ناهمگون با اجتماع! شجاعانه سخن میگوید:

"میخواهم که بفشردم برخویش

برخویش بفشرد من شیدا را

برهستیم بپیچد پیچد سخت

آن بازوان گرم و توانا را"...

و همین بیان عریان و صمیمی حسیات خویش از جانب فروغ کافی است تا منادیان اخلاق و فضیلت را که نگهبان یک نظام ظالمانه مردسالارهستند، برآشوبد و فتوای تکفیر و سنگسار اخلاقی او را صادر کنند. اما فروغ که عزم خود را جزم کرده، تا قلب ظلمت میتازد و تمام اخلاقیات پوشالی رایج را به چالش میکشد و دمی از گفتن آنچه حقیقت و من واقعی او را فاش میکند، باز نمی ماند.

برای فروغ آنچه ارزشمند است سخن گفتن از"من واقعی" خویش و فاصله گرفتن از تقلید و تصنع و دروغگوئی در شعر و کلام است، در این میان شور سرکش درون او چون سیلی مذاب براه می افتد و آنچه تصنعی و دروغین است را از سرراه  برمیدارد:

"در دوچشمش گناه میخندید

برلبش نور ماه میخندید

یا در جائی دیگر میسراید :

شمع ای شمع چه میخندی

به شب تیره ی خاموشم

بخدا مردم از این حسرت

که چرا نیست درآغوشم."

رسالت فروغ بعنوان یک زن پیشرو و فیمینست شکستن تمامی تابوهای اخلاقی دست و پا گیر و سنتهای رایج است که سخن از آغوش کشیدن را گناه می داند. تفکری که رشد و تکامل جامعه را بسوی یک نظام مدرن و متجدد اجتماعی سد میکند.

اگر در ادبیات فرانسه رومن رولان این وظیفه را بردوش "آنت" در جان شیفته مینهد که با سنت شکنی به بنیانهای اخلاقی جامعه سنتی بتازد در ادبیات فارسی فروغ در عالم واقع این مهم را برعهده میگیرد.

او جان شیفته و عاشق خود را سپر بلائی میکند که تمامی زنان خواهان کمال و ترقی را تهدید میکند. پیامدهای شوم تفکرات واپس گرا به شکل مقاومت ارتجاعی متحجرین حاکم اگر نیم قرن بعد در جریان جنبش مهسا با شعار" زن زندگی آزادی " رخ مینماید و تمام دستاوردهای جنبش ترقیخواهانه ی معاصر زنان را مورد تاخت وتاز قرارمیدهد و از ریختن خون پیروان فروغ سرباز نمی زند، در زمانه ای که فروغ در آن زیست میکرده، متفاوت عمل میکند. در آن روزگار مدرنیسم زیر پوست جامعه ی ایران تازه دویده است و امکان تنفس هوای تازه میسراست. سرودن و نشر  شعرهای فروغ  بستر مناسبی می یابد تا بزرگترین ضربه ها را بر ارکان سنت های پوسیده حاکم  فرودآورد.

همسوئی حاکمیت وقت با مدرنیسم و تجددخواهی این فرصت را به شاعرانقلابی میدهد تا نظام سست بنیاد مردسالار را به تمامی به مبارزه بخواند.

اما این تابوشکنی ها آنزمان هم به مذاق خیلی ها خوش نمی آید وبا سگرمه درهم کشیدن و پشت چشم نازک کردن نسبت به فروغ پیشرو در عرصه هنر واکنش نشان می دهد و عرصه را برفروغ پیشرو چنان تنگ میکند که به یاس فلسفی او می انجامد.

شگفت اینکه در ادبیات مردانه ی فارسی فراوان از بوس و کنار و لذت جوئیهای عشق زمینی سخن گفته می شود. سخن راندن از این فرایند طبیعی از سوی یک زن، تابو شکنی بزرگی تلقی می گردد و فروغ را درمعرض انواع و اقسام قضاوتها و تهمتهای اخلاقی قرار میدهد.

اما فروغ  این مهرورز صمیمی و انقلابی بعنوان پیشگام هر نوع افکار فیمینستی در ایران بی پروای واکنش محیط اجتماعی این بار با دو دفتر دیوار و عصیان به میدان مبارزه ای نابرابرقدم مینهد .

او محصور شده در چنگ سنت و تحجر تاریخی سر به طغیان برمیدارد و از پس پشت دیوارهای زندانش از آرزوها و تمنیات و خواست های برحق "من تاریخی " خود بعنوان یک زن آزاده و یک نیروی واقعی دادخواه اجتماعی  صمیمانه سخن میگوید. با کلام آتشین خود برقلب نظام پوشالی سلطه و تحجر و دروغ میتازد و تمام اخلاقیات دروغین و پوشالی حاکم را به چالش میکشد. طبیعتاً نتیجه ی چنین نبرد نابرابری هجمه ی یکپارچه ی متولیان اخلاق فاسد و تا بن دندان غرق در ریا و سالوس به تمامیت شخصیت فردی و اجتماعی شاعر و کشاندن او به انزوای کامل است. اما فروغ همچنان  عاصی و پرشور از پا نمی نشیند. با عصیانی مقدس در برابر هر آنچه بوی تحجر و خشک مغزی و دروغ میدهد، کلیت نظام سلطه را از جایگاه تقدس دروغین خود به زیر میکشد و چنین میسراید:

"سالها رخساره برسجاده مالیدند

از تو نامی برلب و در عالم رویا

جامی از می چهره ای زان حوریان دیدند."

و در گفتگوئی صمیمانه با خدا، قدیسین ملامت گوی دروغین را به سخره میگیرد که عبادتشان برای برخورداری از جویهای می و حوریان بهشتی است نه از سراخلاص و عاشقی:

"ازچه میگوئی حرامست این می گلگون

دربهشت جویها از می روان باشد

هدیه ی پرهیزکاران عاقبت آبی

حوریی از حوریان آسمان باشد"

طبیعی است ذهن پرسشگر و نبوغ ذاتی او را وامیدارد تا باشجاعت تمامی ارکان سست بنیاد مذهب و اخلاق حاکم را به چالش بکشد و زیر بار دروغ و منفعت طلبی و تزویر منادیان دین و اخلاق که با منع و ترساندن مردم ساده دل  از لذایذ دنیوی بهشت دروغین را میفروشند، نرود!

پرسشهای فلسفی و ژرف نگرانه ی خود را از چند و چون هستی خیام وار اما این بار در کسوت یک زن در برابر دلالان بهشت بگذارد؛ امری که از سوی این جماعت معلول ذهن بی پاسخ نمی ماند و لیچارگوئی فاطی کماندوهای دوران با برحذر داشتن های آمرین به معروف در هم می آمیزد و عرصه را براوچنان تنگ میکند که فروغ عصیانگر را مایوس میسازد. هرچند برای کسی چون فروغ که سودای آزادی و پرواز برقله های رفیع یک روح متعالی و کمال طلب را دارد، چنین سد و بندهائی جز پژواک ابتذال گویندگان آن در قالب هجویات تند و تیز معنائی ندارد. تا جائی که فروغ در شعر "ای مرز پرگهر" پا را فراتر میگذارد و تمام ارکان هنر و تاریخ واپسگرا را به سخره میگیرد و برای نوگوئی خود هماورد می طلبد و از شاعران سنت گرای اسیر فرهنگ رایج با عنوان انبوه "حقه بازان "یاد میکند که در هیئت غریب گدایان در لای خاکروبه بدنبال وزن و قافیه میگردند.

برای او که جوهر ذاتیش تاختن به قلب ابتذال رایج و حرفهای تکراری و دست و پا گیر کهنه است، این بار فرهنگ حاکم را زیر ذره بین نقادی ژرف اندیشانه میبرد و به اصطلاح آب در خوابگه مورچگان می ریزد.

قلب پرشور فروغ در میان این اجتماع متلون ناگزیر از زیست و تداوم است و از اینروی جماعت احول و به اصطلاح خودش "حقه باز" زهر هزار نامرادی را در کام ناکام  اومیریزند.

"درد تاریکی است درد خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

[v]

سرنهادن برسیه دل سینه ها

سینه آلودن به چرک کینه ها

در نوازش نیش ماران یافتن

زهردر لبخند یاران یافتن"

***

فروغ که از ازدواجش پسری داشت و با  رنج و اندوه بسیار از همسرش جدا شده بود، دچار بحران های روحی ناشی ازجدایی از همسر و بویژه فرزندش گردید و این بحران و افسردگی در اشعار سه دفتر اولش بازتابی خاص یافت.

طبیعی است سودای کامروائی در زندگی خانوادگی و عاطفی، فروغ سودازده را بسوی جدائی از همسر میکشاند، اما بدبختانه در یک اجتماع آلوده با انواع و اقسام پلشتی ها وقتی روح جفت خواه او با اشتیاق یافتن نیمه ی گمشده سر برسیه دل سینه ها مینهد، چنان با لمس حقیقت تیره و تار انسانهای پیرامونش می رمد که هراسان به تنهائی خوفناک خود پناه میبرد. بیان دقایق ناب سرخوردگی از چنین روابطی و چنین ناهنجاریها به نوعی خنجر از پشت خوردن به پهلوانی حماسی میماند. هرچند به خلق تصاویری یاس آلود و شاعرانه از این نامرادیها  در شعرفروغ می انجامد.

 این زن آرمانی و یگانه تا آرام گرفتن در کنار "یگانه ترین یارش" یعنی "گلستان" از تجارب تلخی میگذرد و رد پای این فراز و فرودهای عاطفی در شعر غمگین و هراسناک فروغ انعکاسی عجیب می یابد. فروغ در این سالها سخت بی پناه است:

"چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد"

و این دشوارترین تجربه های ناتمامی و ناکامی، رنجی عظیم را برشانه های نحیف شاعرجوان مینهد:

"چگونه ایستادم و دیدم

زمین به زیر دوپایم

زتکیه گاه تهی میشود

و گرمی تن جفتم

به انتظار پوچ تنم ره نمی برد"

  تلخی گزنده ی چنین ناکامی را بندرت میتوان در جائی دیگر از ادبیات مدون فارسی یافت. این معنا و این هراس از بی تکیه گاهی و کابوس خوفناک ناتمامی روحی و نابرخورداری جسمی تجربه و معنائی بی بدیل است که به این عریانی و ایجاز در هیچ کجای ادبیات مدون  فارسی به تصویر کشیده نشده است.

اما آنچه که از زندگی این نابغه ی شگفت معاصر و مغموم ترین پریزاد شعر و ادب فارسی یک شاهکار میسازد و شعراو را به ماندگارترین ابیات تمامی تاریخ هنر ایران بدل میکند، عشق سودائی و پرشور او به ابراهیم گلستان و تاثیر شگرف و معجزه آسای این رابطه ی معنوی باشکوه و روحانی و  جسمانی توامان است. تحسین و بیان لحظات ناب برخورداری جسمانی در قالب زیباترین عاشقانه های بی نظیر زنانه درتمام ادبیات فارسی حداقل تا کنون یگانه مانده است

"ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

ای بروی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش"

و فروغ خود ناباوارانه اینهمه شادی را در آغوش میکشد :

"این دل تنگ من و این بارنور

هایهوی زندگی در قعرگور

درجهانی این چنین سرد و سیاه

با قدم هایت قدم هایم براه"

بعد از طی سالها غم و اندوه تنهائی وسرخوردگی سرانجام روح تشنه کام نابغه ی جوان و جسم ریاضت کش او در کنار نیمه ی گمشده اش که دست برقضا دست توانائی برستیغ هنر و اندیشه ی این سرزمین دارد به آرامش و بلوغ معنوی و روانی دست می یابد و به شکرانه ی این شکفتگی میمون، زیباترین تغزلها و سرودهای عاشقانه در تکریم و ستایش انسان، انسان کامل، آفریده میشود.

و شاعر با یقین و شادی برای نخستین بار از جستجوی سالیان خود برای رسیدن به نیمه ی گمشده اش میگوید:

"بیش ازاینت گر که در خود داشتم

هرکسی را تو نمی انگاشتم"

"وسودازده و پرشعف از یافتن یگانه ترینش بخود غره میشود:

همه ی هستی من آیه ی تاریکی است

که تو را در خود تکرار کنان

به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد"

و این از اعجاز عشق و قدرت شگفت انگیز دو روح تشنه ی کمال و تعالی است که دست در دست و بال در بال هم قله های آفرینش هنری و تعالی و کمال معنوی را در می نوردند.

امری که به نوبه ی خود در تمامی ادبیات فارسی بی نظیراست، چرا که ادبیات سترون زنانه در "سرزمین قد کوتاه یان"که معیارهای سنجش برمدار صفر میچرخد، هیچگاه اجازه چنین عرض اندام و بالیدنی را به هیچ زنی نداده بود. چرا که تا پیش از فروغ هیچ زنی جز قره العین که سر در پای آرمان عاشقی وآزادی نهاد، خطر عاشقی و از عاشقی گفتن را برخود هموار نکرد ه است.

فروغ برای نخستین بار با کلمات و حس و حالی بی نظیر و منحصر بفرد و کاملا زنانه نه تنها از قدرت معنوی و روحی معشوق میگوید بلکه به شکار زیباترین لحظات ستایش از زیبائی جسمی و شورجنسی خویش به معشوق زمینی  می پردازد و تمامیت روح و جسم جوان معشوق را در آیه ای زمینی "آه" میکشد و او را به "درخت و آب و آتش" و تمامی عناصر بالنده ی حیات پیوند میدهد.

این شور و دلدادگی وقتی در قالب کلام شاعربا بصیرت چون فروغ می نشیند به خلق زیباترین تابلوهای یگانه ی  هنری در شعرمعاصرمی انجامد که فروغ را و شعر او را جاودانه میکند:

"ای دوچشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده در چشمان من

بیش از اینت گر که در خود داشتم

هرکسی را تو نمی انگاشتم"

تا جائی که فروغ خود با ناباوری به این فرازهای زیبا از زندگی عاطفی اش مینگرد:

"این دل تنگ من و این دود عود

در شبستان نغمه های رود و عود

این فضای خالی و پروازها

این شب خاموش و این آوازها"

زبان فروغ در اینجا معجزه میکند و  با کلامی منحصر بفرد به خلق ناب ترین لحظات دلدادگی ولطیف ترین عاشقانه های سراسر شعرفارسی دست می یازد

"به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن

از پشت نفسهای گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را"

اما فروغ که هیچگاه در یک نقطه متوقف نمی ماند میداند از این سفرعاطفی باری معنوی به بلندای  ابدیت درو خواهد کرد:

"سفرحجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که زمهمانی یک آئینه برمیگردد

و بدینسان است که کسی میمیرد

و کسی میماند"

وهمچنین میداند مرواریدی که زندگی فرصت صید آن را به او و یگانه ترین یارش داده است تنها مختص اقیانوسی به عمق و وسعت شعر و ادب فارسی است که فروغ و گلستان هردو با غواصی در عمق آبهای خروشان آن دست به صید مروارید میزنند:

"هیچ صیادی در جوی حقیری

که به گودالی می ریزد

مرواریدی صید نخواهد کرد"

***

فروغ پس از عاشقی با گلستان برای نخستین بار دامن متبرک خود را با معصومیت در این عشق بی نظیر از هرگناهی پالوده میبیند و به معرفی خود حقیقی اش در سایه عشقی پرشکوه و رشگ برانگیز می پردازد:

"ای بروی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستی ام زآلودگی ها کرده پاک"

و در فرازی دیگر معصومانه میسراید:

"من پری کوچک غمگینی را میشناسم

که در اقیانوسی مسکن دارد

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه می میرد

و سحرگاهان بایک بوسه به دنیا خواهدآمد؟"

اما عشق پرشور فروغ به گلستان علیرغم تمام تابوشکنی ها و سنت شکنی هائی که فروغ جوان را بسوی کامیابی و برخورداری از لحظات ناب عاشقانه سوق میدهد و علیرغم اینکه اثری شگرف برجهش و پویائی نبوغ غول آسای او در عرصه ی هنر برجای میگذارد نمیتواند خلوت درونی شاعر را چنان سرشار سازد که بتمامی از یاس فلسفی مرسومش فاصله بگیرد. شاید اگر فروغ به وحدت کامل با جفت روحیش در چهارچوب خانواده میرسید و تمامیت جسمی  و روحی او با گلستان با احساس امنیت خانوادگی تکمیل میشد، غبار سنگین اندوه و حرمان از روح مایوس و دردکشیده ی او رخت بر می بست. امری که متاسفانه زندگی و تقدیر چنین فرصتی را به هیچکدام نداد. و فروغ در آخرین مجموعه اش "ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد" نه تنها آغاز فصل سرد را در حیات اجتماعی ایران بو میکشد خود را نیز همچنان تنها و بی همدم میبیند:

"و این منم

زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد"

و پیامد این سرمای محیط اجتماعی و خانوادگی بر روح و جسم جفت خواه فروغ بسیار سهمگین خود را بروز میدهد:

"من سردم است

من سردم است

 و انگار هیچگاه گرم نخواهم شد"

فروغ در روزهای پایانی عمر کوتاهش به مقایسه خود و انبوه زنان پیرامون می پردازد و علیرغم شاخص بودن به پاس هنرش، او خود را تشنه کام و مغبون و تنها حس میکند:

"تمام روز در آئینه گریه میکردم

بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود

تنم به پیله ی تنهائیم نمی گنجید

و بوی تاج کاغذیم

فضای این قلمرو بی آفتاب را

آلوده کرده بود"

اوج غبن او از وضعیت دشوارش بعنوان یک زن تنها و بی همسر وقتی جلوه میکند که تمامی هنرش را بی اعتبار و به تاجی کاغذی تشبیه میکند و حس میکند تابوشکنی های او قلمرو این سرزمین بی آفتاب و جزمی و طاعون زده ی حاکم را آلوده کرده  و این چشمهای خوگرفته به شب و تاریکی تاب تابش شعاع نوری را ندارد که از شعرهای روشنگرانه اش ساطع میشود وازاینرو فروغ بار سنگین یاسی فلسفی را از این معنای مایوس کننده  در عمق جانش حس میکند.

او در شعرهای دیوان "تولدی دیگر" که همزمان با وحدت عاطفی و عاشقی شوریده اش به گلستان است، دیگر بار ناگهان تازیانه برمیدارد و برپیکر نحیف خویش تازیانه های تردیدی تاریخی را فرود می آورد. اوخود را سخت تنها و بی پناه حس میکند  و تا عمق جان خود را ازمرزهای مرسوم خوشبختی رایج دورمیبیند و بنوعی مینالد و صدای حزین نالش مایوسانه او خواننده را به همدردی میخواند:

"کدام قله کدام اوج

به من چه دادید ای واژه های ساده فریب

وای ریاضت اندامها و خواهشها

اگر گلی به گیسوی خود میزدم

از این تقلب ازاین تاج کاغذین

که برفراز سرم بو گرفته است

فریبنده تر نبود"

اوج یاس فلسفی و حرمان وجودی او در وهم سبز وقتی خود را بروزمیدهد که به اعتبار شعرش که آن را به تاج کاغذی بی بهائی در سرزمین بی آفتاب تشبیه میکند و خود راسخت مغبون و تنها حس میکند:

چگونه روح بیابان مرا گرفت

وسحرماه از ایمان گله دورم کرد

چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

وهیچ نیمه ای این نیمه راتمام نکرد

 فروغ اینجا با نومیدی حس میکند حتی عشق  پرشور و رشگ انگیز یگانه ترین یارش هم  او را کفایت نمیکند. و حسرت دمی همنوائی با خیل زنانی را دارد که بجای هنر و شعر گیسوی خود را با گلی می آرایند و به شکار مردان ظاهربین و سطحی نگر میروند .

"به من چه دادید

 ای واژه های ساده فریب

و ای ریاضت اندامها و خواهشها

اگر گلی به گیسوی خود میزدم

از این تقلب، از این تاج کاغذی

فریبنده تر نبود؟"

اینکه سحر ماه ومتعالی شدن، او را از "ایمان گله" و همسو شدن با جمع و مردم و زنان رایج دور کرده و در نهایت باعث بی همسری او گردیده سخت مایه نومیدی اش میشود. او در نهایت در اوج بی پناهی مینالد:

"مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی

که میل دردناک بقا

بسترتصرفتان را

به آب جادو و قطره های خون تازه می الاید"

این نومیدی و یاس یک روح عاشق و جفت خواه است که تازیانه برمیدارد و برپیکر نحیف خود فرود می آورد و خود را محکوم میکند. او پروازخود بربلندای اندیشه و ستیغ هنر را به اعتبار محیط مبتذل و کپک زده ی رایج بی ارزش می شمارد. نوعی خود زنی و شماتت شدید روحی که دمی او را تا پایان سفرکوتاهش براین سیاره ی بیقرار رها نمی کند. این دردمندی وقتی تکان دهنده میشود که این سطور تلخ از ناخودآگاه شاعر به شعر و شعور شهودیش راه باز میکند:

"تمام روز رها شده رهاشده

چون لاشه ای بر آب

بسوی سهمناک ترین قله پیش میرفتم

بسوی ژرف ترین غارهای دریایی

و گوشتخوارترین ماهیان

و مهره های نازک پشتم

از حس مرگ تیر کشیدند"

احساس چنین اندوه سهمگین و ژرفی در ادبیات فارسی تنها قابل قیاس با بخشهائی از اندوه عمیق، یاس فلسفی و بی همدمی هدایت در بوف کور است. گوئی تقدیر این سرزمین بی آفتاب و شب زده است که تنهائی و بی همنوائی هنرمند و روشنفکر چون هزاران شهید اندیشه دست کم در سده اخیر بردارکند. یا در حالتی دیگر در تجربه فروغ، آونگ شدن بردار نامرادی او را به چنین وداع و دیالوگ استخوان سوزی با خود، در خلوت دردمندانه ی درونیش بکشاند:

"مرا پناه دهید ای زنان ساده ی کامل

که از ورای پوست سرانگشتان نازکتان

مسیرجنبش کیف آور جنینی را

دنبال میکند

و در شکاف گریبانتان همیشه هوا

به بوی شیرتازه می آمیزد"

دریغا چنین حرمان جانسوزی، روح ناکام فروغ را چه در عرصه ی اجتماعی وچه درعرصه خانوادگی و شخصی چنان می آزارد که او را به لبه ی پرتگاه مرگ و زندگی سوق میدهد:

نمیتوانستم دیگر نمیتوانستم

صدای پایم از انکار راه برمیخواست

و یاسم از صبوری روحم و سیعتر شده بود

و آن بهار و آن وهم سبز

که بر دریچه گذر داشت

با دلم میگفت؛

"نگاه کن تو هیچگاه پیش نرفتی تو فرو رفتی "

دراین یاس فلسفی مطلق، روشنفکرپیشروئی چون فروغ ناگهان میبرد و خسته میشود. اگر چون"هدایت" به زندگیش پایان نمیدهد! برای ساعاتی شاید به بلندای سده ها با تردید به آن "وهم سبز" یا آرمانخواهی خوشدلانه ی خویش مینگرد. آرمانخواهی که او را به سنت شکنی و مبارزه با ابتذال محیط متعفن و سراسر دروغ و سالوس رایج کشانده است. شاعر متفکر را در برهوت تنهائی غمگنانه ی خویش بی یاور کرده، گوئی این تاوان سخت را روشنفکر ایرانی سالهاست با تن سپردن به این خودکشی تاریخی داده است.

فروغ بعنوان یک نابغه ی جسور که فرسنگها از زمان خویش جلوتر است، به نسلی اززنان پیشرو تعلق دارد که با تولد جامعه ی مدرن بنیان های ظالمانه ی روابط اجتماعی در یک نظام مرد سالار را به چالش میکشند. آزاد اندیشی با تمام خطرات آن را به جان میخرند. فروغ دست به انقلابی اساسی در شیوه ی زندگی و نگرش زن و بویژه زن ایرانی محصور در چارچوب سنت های رایج میزند. او بکرات در اشعارخود از این تفاوت ماهوی در شیوه ی نگرش خود به زندگی سخن به میان میاورد.

"سخن از پیوند سست دو نام

و هماغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت من است

با شقایق های سوخته ی بوسه تو"

هرچند برای فروغ که هنجار شکنی میکند! و به نرمهای یک زندگی بیروح به سیاق زن اسیر سنت پشت پا میزند احساس این سعادت دیرپا نیست. اما با تصویر لحظات ناب عاشقی توام است.

واضح است هنرمند پیشرو دیگر نمیتواند به سیاق "عروسکهای کوکی" بدلخوشی های مبتذل دل خوش دارد:

"میتوان همچون عروسکهای کوکی بود

با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید"

اوکه نمیتواند با دو چشم شیشه ای دنیای اطراف را ببیند و نگاه ژرف بین او تا عمق روابط اجتماعی و درون تیره ی آدمهای اطرافش رسوخ میکند، از آنهمه سست بنیادی و تاریک اندیشی به هراس می افتد. پس تن به مبارزه ای شجاعانه با هر ناراستی و زشتی میزند:

"میتوان با هرفشار هرزه دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت

آه من بسیار خوشبختم"

یا چون نمیتواند تن به تقدیر منحوس خود بعنوان یک زن اسیر سنت بسپارد! بی پروا از زیبائی آزادی و رهائی و از"عشق آزاد"سخن میگوید:

"و صمیمیت تن هامان در طراری

و درخشیدن عریانی مان

مثل فلس ماهیها در آب"

او عمل پارادوکس کهنه اندیشان را پس از لمس زیبائی که کتمان کننده زیبائی است، شماتت میکند و برعکس آنان با خلق تابلوهائی زیبا از حس و حال و شیدائی خود تصاویری بی بدیل از مهرورزی خویشتن خلق میکند:

"میتوان زیبائی یک لحظه را با شرم

مثل یک عکس سیاه مضحک فوری

درته صندوق مخفی کرد!"

فروغ با پذیرش تمام خطرات و بی پروای نام و ننگ، ازتجربیات ناب عاشقانه ی خود تصویر سازی میکند و نه تنها زندگی در چارچوب سنت های رایج را نمی پذیرد، اندیشه و سرایش به روال پیشینیان را مردود و تکراری و آمیخته با تصنع میداند.

او الگوهای مانوس رایج را گستاخانه مردود میشمارد:

"میتوان یک عمر زانو زد

باسری افکنده در پای ضریحی سرد"

یا در جائی دیگر میسراید

"میتوان در بستر یک مست یک دیوانه یک ولگرد

عصمت یک عشق را آلود"

برای انسانی آزاده که حرمت عشق را میداند و میداند هر رابطه ای خارج از چارچوب پیوند قلبی آلوده به ریب و ریاست، با غرور به بیان تجارب زیبای عاشقی کردن خود میپردازد و هر نوع رابطه ی داد و ستد آمیز و خالی از عشق را به ریشخند میگیرد:

"میتوان در بازوان چیره ی یک مرد

ماده ای زیبا و سالم بود"

برای انسان شوریده و شیدائی چون فروغ هرنوع روابط بازاری سخیف در عرصه ی احساس مردود و محکوم است؛ چرا که با قانونمندی حیات و تکامل در تضاد است. برای او که بگونه ای متفاوت به تمام پدیده ها ی حیات مینگرد، عشق چون یک عبادت ناب جلوه گر میشود:

"اکنون دوباره همهمه های پلید شهر

ازظلمت کرانه ی من کوچ میکنند

من میدانم لحظه نماز

کدامین لحظه است"

وشجاعانه میسراید و از تقدس و حرمت عشق می نویسد:

"با من رجوع کن

به ابتدای جسم

به مرکز معطر یک نطفه

اکنون محراب جسم من

آماده ی عبادت عشق است"

برای او که فرسنگها از مقیاس های پوچ زمینی دوراست معشوق را به آن ستاره ای دعوت میکند که هیچکس در آن از مهر ورزیدن و روشنی نمی ترسد و هرپیرایه ی مادی و تجاری براین اساسی ترین قانونمندی شکوهمند حیات یعنی مهر ورزیدن مردود است. تنها عشق رنگ تقدس به رابطه ی دو جنس مخالف میزند و رابطه را از پیرایه ی گناه می آلاید.

"بامن رجوع کن

بگذار در پناه شب

از ماه بار بردارم

بگذا ر پرشوم

از حجم کودکان بدنیا نیامده

.........................

شاید که عشق من

گهواره ی تولد عیسای دیگری باشد"

اما رسالت فروغ به همین جا ختم نمیشود. او حرمت بسیار برای عشق قائل است تا جائی که ارزش تقدس را به عشق مینهد، آنهم عشقی زمینی که راه او را بسوی بلوغ معنوی و روحانی هموار میکند.

"هرگز آرزو نکرده ام

یک ستاره در سراب آسمان شوم

یا چو روح برگزیدگان

همنشین خامش فرشتگان شوم"

برای فروغ همه چیز از زمین آغاز میشود و تعالی و تکامل او از جسمیت مادی اش و نیازهای زمینی اش جدا نیست.

"هرگز از زمین جدا نبوده ام

با ستاره آشنا نبوده ام

روی خاک ایستاده ام

باتنم که مثل ساقه ی گیاه

باد و آفتاب و آب را

می مکد که زندگی کند"

این حرکت طبیعی و مارپیچ وار او بسوی کمال و تعالی انسانی، ناگزیر از معبر تجارب توام با درد و رنج عشق های زمینی میگذرد و یاد آور این دیدگاه عارفانه است که انسان کامل تجلی خداست تا جائی که حتی فرشتگان در برابر انسان کامل سجده میکنند و"انسان کامل" همان غولی است که فریاد "انالحق" حلاج واربردارعاشقی سرمیدهد. ازاینرو فروغ نیازی نمی بیند برای رسیدن به کمال و تعالی انسانی حیات مادی و نیازهای انسانی و خاکی خود را برخلاف مقدس نماهای خشک مغز ترک کند و در قالب تصنعی یک راهب تارک دنیا فرو رود.

"روی خاک ایستاده ام

بارور زمیل

بارور زدرد"

یا در ادامه میسراید:

"هرگز از زمین جدا نبوده ام

با ستاره آشنا نبوده ام

روی خاک ایستاده ام

تا ستاره ها ستایشم کنند

تا نسیم ها نوازشم کنند"

شاعر هوشیارکه خبرچینی کلاغ های سیاه دل پیرامون را حس میکند باغرور از عاشقی کردن و سنت شکنی که راه او را بسوی کمال معنوی می گشاید در "فتح باغ" سخن میگوید.

"آن کلاغی که پرید

از فراز سر

.......

خبر ما را با خود

خواهد برد به شهر"

و میداند این خبرچینی برایش گران تمام میشود اما از فرجام کار خود راضی است.

"همه میدانند

همه میدانند

که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم"

چیدن سیب و خوردن سیب یا میوه ممنوع از درخت دانائی برای او هر چند با عقوبت دشوار راندن شدن از بهشت دنیوی کاسبان دین در دنیای نابخردان همراه است. اما او چون تمامی فرزانگان میوه ی ممنوع را میخورد و جام شوکران را سرمیکشد تا به خرد و عقلانیتی راه پوید که تقدیر بر پیشانی بلند این جاودانه ی کم نظیرنقش زده است.او از فرجام کار خود راضی است.

"همه میترسند

اما من و تو

به چراغ و آب و ائینه پیوستیم

ونترسیدیم"

تمامی این ها نماد رسیدن به روشنی و روشن بینی است.

خردمند اندوهگین سرخوش است، چرا که تجربه عشق ممنوع و خوردن میوه ی ممنوع چون "حوا" راه او و یگانه ترین یارش را بسوی کمال می گشاید.

"سخن از پیوند سست دونام

وهماغوشی

در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست

سخن از دستان عاشق ماست

که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم

برفراز شبها ساخته اند"

او که بشدت از کتمان مهرورزی خود ابا دارد باغرور و سربلندی میسراید

"سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست

سخن از روزاست و پنجره های باز

و هوای تازه

و زمینی که زکشتی دیگر بارور است

و تولد و تکامل و غرور"

وبدین اعتبار است که فروغ معنای جاودانگی را با زندگی غمگنانه ی خویش عینیت میبخشد.

"به راه پرستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون بگوش من دوباره میرسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان"

وچه خوشبخت و پرشور شادی را در این دقایق ناب عاشقی در آغوش میگیرد.

"نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان به بیکران به جاودان"

و در فرازی دیگر این تاثیر شگرف معشوق زمینی را برروح خود آشکار میکند.

"توبا چراغ هایت می آمدی

تو دستهایت را می بخشیدی

تو چشمهایت را می بخشیدی

تو مهربانیت را می بخشیدی

تو زندگانیت را می بخشیدی"

عشق فروغ به هنرمند روشنفکر ی چون گلستان منبع خیر میشود وموجد قوت گرفتن آرمانخواهی و سعادت طلبی برای همه ی انسانها. آرمانخواهی و آرزوی دیدن مردم خوشبخت او را لبریزاز این خیال محال میکند که یگانه ترین یار برایش یک دریچه هدیه بیاورد، که او از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرد.

از طالع سعد او همین بس که شگفتا یار روشنفکر با او همداستان است

"وقتی من گرسنه بودم

تومثل نور سخی بودی"

این عطش برای رسیدن به دانائی که شاعر جوان را لبریز از پویائی معنوی میکند تنها با هم نشینی و مجالست با ابراهیم گلستان فرو می نشیند. فروغ با غرور از تاثیر روح پرفتوح و قدرتمند گلستان برشعر و اندیشه ی پرتکاپوی خود پرده برمیدارد:

"بروی گاهواره های شعرمن

نگاه کن

تو میدمی و آفتاب میشود"

***

اما علیرغم این شور و شیدایی گوئی تقدیر چنین است که ناتمامی قلب فروغ که به وسعت جهانی بزرگ شده است هرگز با هیچ نیمه ای تمام نشود! و این پریزاد غمگین که از مهمانی آئینه ها بدنبال نیمه ی گمشده اش برمیگردد در آستانه ی فصلی سرد، همچنان تنها بماند. در اینجا صدای لرزیدن درونی روح سرگشته و قلب ناتمام فروغ و دلهره و هراس او از تنهایی، هراس در دل هر فرهیخته ای می افکند که اندوه ایستادن او درابتدای فصل سرد را حس میکند.

"من سردم است

من سردم است

و انگارهیچگاه گرم نخواهم شد"

چرا که شاعر تازه درک میکند که هستی زمین آلوده است.

آسمان نیز بزعم شاعر از زمین و ساکنانش غمگنانه مایوس است. او میداند از دستهای سیمانی ناتوان! انتظار معجزی نمیتوان داشت! از وقوع فاجعه ای ویرانگر که در میهنش در حال تکوین است در بهتی مایوس کننده فرومیرود و امید خود را به ناجی و کسی که جلوی این تقدیرشوم را بگیرد از دست میدهد.

"نجات دهنده در گور خفته است

وخاک، خاک پذیرنده

اشارتی است به آرامش"

در اینجا خبراز فاجعه ی قریب الوقوع است که قدرت ویرانگرش گریزناپذیراست! خبرچون پتکی برفرق خواننده فرود می آید. " نجات دهنده در گورخفته است" چه هراسناک است دریافت این درد بی درمان و چاره ناپذیری این حادثه ی خوفناک اجتماعی !

این چیست؟ این حادثه ی خوفناک چیست؟ که چون شهودی قاطع برقلب شاعرچنگ میزند که به انتظارنجات نباید بود و باید به آرامش گور تن سپرد!

آیا حادثه ۱۵خرداد ۴۲ و برآمد ارتجاعی و منحوس واپسگرایان به رهبری خمینی که درناهماهنگی با نیازهای روبه رشد جامعه ی روشنفکری است فروغ را ازنتیجه خود چنین نومید کرده است؟

بی گمان چنین است. چون تاریخ نگارش این اشعار مصادف با آن حوادث منحوس است. فروغ در این سالها همه چیز را رو به زوال می بیند و عمق فاجعه را بو میکشد. درکوچه باد میآید:

"کلاغ های منفرد انزوا

درباغهای پیرکسالت میچرخند

و نردبان چه ارتفاع حقیری دارد"

این حادثه شوم، این باد ویرانگر که در کوچه می آید و خبر از زوال هر اندیشه نو را میدهد. جز طنین قارقار کلاغهای سیاهدل برآمده از قعرتاریخ نیست که فروغ میداند آنها از باغهای پیر کسالت میایند. او میداند نردبان اندیشه های آنان ارتفاعی بس حقیردارد و شاعر با حسرت و افسوس میگوید:

"آنها تمامی ساده لوحی یک قلب را

با خود به قصرقصه ها بردند

و اکنون دیگر

چگونه یکنفر به رقص برخواهد خاست

و گیسوان کودکیش را

درآبهای جاری خواهد ریخت؟

و خود را و تمامی مردم وروشنفکران را که انتظارتحول مثبت اجتماعی دارند مقهور این سیل ویرانگر می بیند:

"ای یار ای یگانه ترین یار

چه ابرهای سیاهی درانتظار روز میهمانی خورشیدند"

و در اینجا نواندیشی و تحول خواهی و سبزاندیشی خود و روشنفکران را در برابراین سیل ویرانگر و حادثه ی شوم ساده لوحانه و تخیل آمیزمیپندارد:

"انگار درمسیری ازتجسم پروازبود

که یک روز آن پرنده نمایان شد

انگار ازخطوط سبزتخیل بود

آن برگهای تازه که در شهوت نسیم نفس میزد

انگار آن شعله ی بنفش

که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت

چیزی جز تصور معصومی از چراغ نبود"

فروغ با کشف و شهودی پیامبرگونه عمق فاجعه را بو میکشد و رویای چراغ و پنجره و آمدن تحول مثبت و سفربسوی نور و روشنی را تصوری معصومانه برباد رفته می بیند:

"در کوچه باد می آید

این ابتدای ویرانیست"

و با تردید به رویای ستارگانی که به آسمان دوردست کوچ کرده اند یعنی به رویای انبوه شهیدان مردمی می نگرد:

"ستاره های عزیز

وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد

دیگر چگونه میشود به سوره های رسولان سرشکسته

پناه آورد"

چه اعجاب آور و خوف انگیز است کشف اشراق گونه دروغ پنهان در سوره های رسولانی سرشکسته که نوید بازگشت بسوی غارهای تاریک توهم وقعر تاریخ را میدهند. از زبان شاعری که دیگر به آن آیه های شیطانی منسوب به آسمان ایمانی ندارد و در آیه های زمینی خویش خبر ازعمق فاجعه ای می دهد که با نیمه خرداد ۴۲ درشرف تکوین است:

ما مثل مرده های هزاران هزارساله بهم میرسیم

و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد

رعشه های استخوانسوز سرما و زمستانی تاریخی را حس کردن در محیطی ناهمگون همراه میشود با نومیدی و نجات از دست این هیولای هفت سر. اوج درک وحس فاجعه ای نه تنها ملی بلکه جهانشمول که شاعر با حس اشراق گونه ی خود از دیرپائی و منحوس بودن آن در وحشت است:

"نگاه کن اینجا زمان چه وزنی دارد

وماهیان چگونه گوشت های مرا می جوند

چرا مرا همیشه ته دریا نگاه میداری

من سردم است

و از گوشواره های صدف بیزارم"

فروغ در ابیات بعد مقاومت در برابر شبیخون و فاجعه ای را که درکمین روشنفکران بعنوان شهدای ملی است نومیدانه بی فایده میداند.

"من سردم است ومیدانم

که از تمامی اوهام یک شقایق وحشی

جزچند قطره خون

چیزی بجا نخواهد ماند"

این یاس تاریخی تنها با لمس و احساس عمق فاجعه ای که عنقریب تمام آرمانهای بلندپروازنه او را سرکوب میکند قابل درک است. در برابراین هیولا و رسول سرشکسته فروغ بعنوان مادر وطن! دامان میگشاید و عشق را پیشکش تمامی ذرات این جهان خاکی و ساکنانش میکند. بیهوده نیست که شاعرتصمیم میگیرد بی هیچ حساب و کتابی تمامی خطوط و حسابگری ها را رها کند ومادرانه آغوش بگشاید وعشق بورزد:

"خطوط را رها خواهم کرد

وهمچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد

و از میان شکل های هندسی محدود

به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد"

واین عشق جهانشمول که همه ی ذرات هستی و تمامی کائنات را دربرمیگیرد ازاو یک قدیس حقیقی و مادر کامل میسازد:

"من عریانم عریانم عریانم

من مثل سکوتهای میان کلامهای محبت عریانم

و زخم های من همه ازعشق است

من این جزیره سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجارکوه گذر داده ام

وتکه تکه شدن راز آن وجود متحدی است

که از حقیرترین ذره هایش آفتاب بدنیا آمد"

این معنا راز و رمز وحدت وجود است و مهرورزیدن به هرآنچه سزاوار مهراست. این درپی نبردی خونین با شب و پلیدی و راز و رمز ققنوس وار برخاکستر خویش از نو جوانه زدن و جوجه گذاشتن وتکثیر شدن نیز است .

امری که در واقعیت امرچند دهه پس از مرگ تراژیک شاعر در قالب نبردی اجتماعی بوقوع می پیوندد. اگرچه زمان برای شاعر حساس وزنی سنگین داشت و او حداقل در اینسو زنده نماند تا تداوم ایده ها و آرمانهای انسانی خود و همگنانش را ببیند و نومید وار اینهمه را اوهام و آنهمه خون ریخته شده شقایق ها را بی فایده می پندارد. اما گذشت بیش از نیم قرن با نوزائی اندیشه های فروغ و تکثیر او در قالب هزاران و صدها هزار زن نوجو و دادخواه و تحول طلب توام میشود که پایان فصل سرد را نوید میدهند.

شوربختانه زمانه با فروغ و ایده های انسانی والایش بسیار بد تا میکند و دور دور دین فروشان بی تقواست و همه چیز وارونه جلوه مینماید .

"سلام ای شب معصوم

سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را

به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها میایم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پراز صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که تو را میبوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند"

و این جهان بس ظلمانی است که چنان پایان تراژیکی بر زندگی فروغ و برادرش فریدون و تمامی روشنفکران در هیئت شهیدان و پیشقراولان اندیشه نوین میگذارد.

آرمانخواهی فروغ و همگنانش چند دهه بعد تکثیر میشود و میرود که با شعار" زن، زندگی، آزادی" به یک واقعیت اجتماعی بدل شود. و نقطه آغازی برای پایان نهادن بر شب تیره و ظلمانی تفکرات پوسیده ی قرون وسطایی گردد. اما افسوس که زمان جفائی سخت بر فروغ وهم اندیشانش روا میدارد.

"من از کجا میایم

که اینچنین به بوی شب آغشته ام

..........

نگاه کن دراینجا

چگونه جان آنکسی که با کلام سخن گفت

و با نگاه نواخت و با نوازش از رمیدن آرمید

به تیرهای توهم

مصلوب گشته است"

اگرچه تیرهای توهمی مسری و بیمارگونه چندین دهه و بگذار بگویم، قرنها تمامی اندیشمندان و قدیسین حقیقی را انالحق گویان بردار میبرد و ادعای اتصال به ماورا میکند، اما فروغ پایان این سیطره ی خوفناک تاریکی را پیش بینی میکند:

"پس آفتاب سرانجام

در یک زمان واحد

بر دو قلب ناامید نتابید

تواز طنین کاشی آبی تهی شدی

ومن چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند"

فروغ در این ابیات پیش بینی میکند اتصال دروغین حرامیان منادی تقوی با آسمان و ماورا در ذهن مردم سرانجام بریده خواهد شد! و برعکس سرنوشتی سعد برای خود و ایده های دادخواهانه و مقدسش که سعادت آحاد انسانی است پیشگو میشود:

"ومن چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند"

اما همانطور که گفتیم واقعیت زمانه سخت هراسناک است:

"ایمان بیاوریم به ویرانه های باغهای تخیل

به داسهای واژگون شده ی بیکار

و دانه های زندانی

نگاه کن که چه برفی میبارد

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد"

و در شهودی غریب مرگ شهادت گونه ی خود را نیز پیش بینی میکند:

"شاید حقیقت آن دو دست سبز جوان بود

که زیر بارش یکریزبرف مدفون شد

و سال دیگر وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود

شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار"

و امروز اندیشه های فروغ در ذهن نسلی و نسل هائی جدید از نواندیشان وخردمندان حقیقی شکوفه داده است

***

آنچه فروغ را به تاثر بر بیهودگی معیارها و متر ومیزانهای فرهنگ رایج وامیدارد شنیدنی است:

"ای هفت سالگی بعد از تو

ما قاتل یکدگر بودیم

برای عشق قضاوت کردیم

وهمچنان که قلب هامان

درجیب هامان نگران بودند

برای سهم عشق قضاوت کردیم"

او بکرات از سهمی که مردگان آنسوی پایان یعنی مقدس نماها قرار است از زندگان اینسوی آغاز بربایند با هراس هشدار میدهد:

"و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود

که در چهارزاویه اش ناگهان چهار لاله آبی

روشن شدند

صدای باد میاید

صدای باد میاید

این ابتدای ویرانی است"

این صدای باد که فروغ را به هراس افکنده است چیزی جز تحولات واپس گرایانه در ذات و اندیشه های قرون وسطائی زعمای قوم نیست که با جریانات ۱۵ خرداد میرود تا مسلط شود و هر اندیشه زیبا و نو را در نطفه خفه سازد:

"برخاستم و آب نوشیدم

و ناگهان به خاطر آوردم

که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسیدند

ما هرچه را که باید

از دست داده باشیم

از دست داده ایم

ما بی چراغ به راه افتادیم"

اینکه ملتی که بی چراغ به راه افتاده است، چه مقدار باید در برابر این شبیخون ملخها بپردازد؟ امری که هنوز ابعاد کامل آن روشن نیست.

فروغ در این معنا هنوز گیج است! و نمیداند این ملت چقدر باید بپردازد. اوهنوز نمیداند همه ی سرمایه ی ملی و زندگی چندین نسل تاوان این تاریک اندیشی و بی چراغی است و با حسرت پنجره ای رو به آفتاب و چراغ طلب میکند.

اما در برابراین بلائی که قراراست نازل شود و چون بختک و کابوسی مهیب در بیداری هرچه را که زیبا و هرچه را که پاک است بکام بکشد! فروغ وظیفه خود میداند با مهرورزیدن از نفس زندگی صیانت کند:

"وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ های مرا تکه تکه میکردند

وقتی چشمهای کودکانه ی عشق مرا

با دستمال تیره ی قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

دریافتم باید باید باید

دیوانه وار دوست بدارم"

شاعرمتعهد و اندیشمند که برای سرنوشت کلی این سیاره آبی نگران است و زمین را در برابرهجوم رسولان سرشکسته سخت بی یاور می بیند! نتیجه میگیرد که:

"از آینه بپرس

نام نجات دهنده ات را

آیا زمین که زیر پای تو میلرزد

تنهاتراز تو نیست

پیغمبران رسالت ویرانی

را با خود به قرن ما آوردند"

و تمام سناریوی دهشتناکی که این ناجیان دروغین برای نسل های بی چراغ کنونی نگاشته اند را پیشگو میشود.

"این انفجارهای پیاپی

و ابرهای مسموم

آیاطنین آیه های مقدس هستند؟"

و از آنسو ولنگاری به حفظ طبیعت و محیط زیست او را سخت می آزارد:

"ای دوست ای برادر ای همخون

وقتی به ماه رسیدی

تاریخ قتل عام گلها را بنویس"

اما برای این زن نواندیش که حجت خود با کهنه اندیشان را بدینگونه به اتمام میرساند، عقوبت این گناه سخت و جانکاه است:

"من شبدر چهارپری را میبویم

که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است

آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد

جوانی من بود؟

آری ولی برای او که میداند چه میخواهد پروای اینهمه نیست

حرفی به من بزن

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو میبخشد

جز درک حس زنده بودن چه میخواهد"

در چنین دقایق تاریکی چون شاعر شوریده پاسخی درخور دریافت نمی کند، به حرکت شتاب آلود خود بسوی آسمان و نوری که از بالا برقلب او ساطع میشود روی می آورد و این رویکرد را پاسخ تمام بن بست های تاریخی خود میداند. خدای او بسیارصمیمی و به او نزدیک است:

"آیا دوباره من ازپله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت؟

تا به خدای خوب که درپشت بام قدم میزند سلام بگویم؟"

خدائی که برای قلب روشن اوحکم آفتاب رادارد.

"حرفی به من بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب ارتباط دارم"

واین ارتباط معنوی با آفتاب تا لحظه واپسین، دمی قطع نمیشود.

اما آنچه تا واپسین دم او را رها نمیکند، دلسوزی مادرانه ی او برای خاک باغچه ای است که کم کم دارد از خاطرات سبز تهی میشود. او که فاجعه را از نزدیک بو میکشد، حتی به قهرناگریزمردم و روی آوری جوانان به جنبش مسلحانه اشاره میکند:

"تمام روز

از پشت درصدای تکه تکه شدن می آید

ومنفجرشدن

وهمسایه های ما درخاک باغچه شان بجای گل

خمپاره و مسلسل میکارند

وحوضهای کاشی

بی آنکه خود بخواهند

انبارهای مخفی باروتند

وبچه های کوچه ما

کیف های مدرسه شان را

از بمب های کوچک پرکرده اند"

فروغ که اینهمه را دوست ندارد نومیدانه باخود می اندیشد: "من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم." حسی تلخ که تا واپسین دم او را رها نمی کند. آیا میتوان برای این خاک غریب زاد و بومی کاری کرد؟ قبل از آنکه کار از کار بگذرد؟

اما سیر سلوک درونی فروغ به همین جا ختم نمیشود. درست است که او از هرنوع تحول و دگرگونی مثبت درجهت خواستهای خود و آرمانخواهیش نومید است و فاجعه هجمه ی ویرانگر واپسگرایان را به نظام موجود و تمامیت حیات اجتماعی پیش بینی میکند؛ و در برابراین سیرتحول منفی در محیط اجتماعی خود را کاملا بی دفاع می بیند. اما درپی این نومیدی او همچنین نوید و بشارت آمدن یک ناجی را میدهد. "کسی که مثل هیچکس نیست!" فروغ روشن بین در اشراقی کم نظیر اذعان میکند که در بیداری خواب دیده است که او می آید! و نقطه پایانی براین همه ظلم و بی عدالتی دامنگستر اجتماعی مینهد و همه چیز سرانجام به نفع مردم و آرمانخواهی صمیمانه فروغ تمام می شود:

"من خواب دیده ام که کسی می آید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام"

در اینجا فروغ به سیاق تمامی روشنفکران همعصر خود متاثر از تحولات سوسیالیستی جهان و آرمانخواهی سوسیالیستی است.

"کسی میاید

کسی که مثل هیچکس نیست

وقدش از درختهای خانه ی معمار بلندتر است

و صورتش

از صورت امام زمان روشنتر"

کسی که از پاسپانها بعنوان نماد قدرت حاکم نمی ترسد و نورانی تر از امام زمان کذائی است ک ناجی دروغینی است که واپسگرایان وعده میدهند. در این شعر ساده و بی تکلف فروغ به قالب یک دختر بچه ی محروم و آرزومند از جنوب شهر میرود که از تصور برآورده شدن رویاهای ساده ی کودکانه اش به وجد میآید:

"چقدر روشنی خوبست

چقدر دورمیدان چرخیدن خوبست

چقدر باغ ملی رفتن خوبست

چقدر مزه پیپسی خوبست

چقدرسینمای فردین خوبست"

ناجی که قرار است بیاید و با خود روشنی بیاورد و تمام این چیزهای خوب را به دختربچه ی آرزومند جنوب شهر هدیه دهد، براستی کیست. او نیمی زمینی و نیمی آسمانی است. اومثل کسی است که مادر آخرنماز"قاضی القضات" صدایش میکند. فروغ از زبان دختربچه گله مند است چرا هیچکس کاری نمیکند؟ تا آن ناجی قدرتمند آرمانی روز آمدنش را جلو بیندازد:

"ومردم محله کشتارگاه

که خاک باغچه شان هم خونیست

وآب حوض هاشان هم خونیست

وتخت کفشهاشان هم خونیست

چرا کاری نمیکنند"

و فروغ از کندی گذشت زمان و دیرکرد در آمدن ناجی دلتنگ است:

"چقدر آفتاب زمستان تنبل است

من شیشه های پنجره ها را شسته ام

و پله های پشت بام را جارو کرده ام"

پس وقتی همه چیز برای آمدن " ناجی" مهیاست چرا او اینقدر دیر کرده است:

"کسی میاید

کسی که دردلش با ماست

درنفس اش با ماست

در صدایش با ماست"

و شگفت اینکه کسی که جلوی آمدنش را نمیشود گرفت و دستبند زد و به زندان انداخت "کسی است که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید."

نمره ی مریضخانه، روز اسم نویسی و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند:

"و هرچه را که باد کرده باشد

قسمت میکند و سهم ما را هم میدهد"

عجیب آنکه فروغ آمدن ناجی را به آسمان توپخانه و شب آتش بازی " چهارشنبه سوری" که یک نمادملی است مرتبط می بیند.

اینهمه آرزومندی ساده دلانه و اینهمه نزدیکی به خواستهای بی شیله پیله ی توده ی مردم در شعر فارسی بی نظیر است. این شعر دیگر شعر گل و بلبل و شمع و پروانه و افقهای دور دست رنگارنگ و باسمه ای و غیرواقعی نیست و این شعر دیگر یک کالای لوکس درقفسه ی کتابخانه ها نیست. این شعراز زندگی واقعی مردم آنهم تهیدست ترین مردم که حسرت قوتی در سفره خالی دارند، منشا میگیرد و چون بی پیرایه است بردل می نشیند.

سربر آوردن این عناصر واقعی آنهم با زبانی بی تکلف در شعر فارسی و حیات ادیبانه بخشیدن به این حسرتها و آرزوهای مردمی آنهم با زبانی ساده چون نجواهای درونی یک کودک آرزومند حتی در اشعارمعاصرو نو هم بی بدیل است.

این آغاز یک تکاپو و رنسانس فرهنگی در زبان و ادب فارسی است که فروغ در این شعرو اشعار دفترهای آخرش مبتکر آنست و شعر را از یک کلای لوکس غیرواقعی مخصوص مجالس صله پردازیهای شاهانه خارج میکند و به آن عنصری پویا و عامه پسند در حیات اجتماعی میدهد .

اینکه آرزوهای دختر فقیر جنوب شهر و نیازهای توده ی ساده دل و رانده شده ی مردم به شعر راه یابد خود نشان از یک دگرگونی عظیم در حیات فرهنگی و اجتماعیست. امری که اگرچه با سنت شکنی نیما آغاز شد اما این زبان شاعرانه و عامه پسند و بی تکلف فقط با زبان فروغ صیقل خورد و راه رشد و کمال و پویائی خود را بعنوان یک عنصرمتعلق به آحاد ملت باز کرد. شعری که میرود تا پس از نیم قرن برسر زبانها بیفتد و شعر بعنوان یک کالای لوکس از قفسه ی کتابخانه ها بیرون بیاید با ساده دل ترین مردم محشور شود و به اصطلاح نقل مجلس بدل شود.

دست هائی که فروغ در باغچه ی خانه اش کاشت شگفتا بعد چند دهه به این زودی سبزشد و پرستوهای عاشق از هر طبقه ی اجتماعی در گودی انگشتان جوهری اش تخم گذاشتند. اینهمه از صمیمیت باورنکردنی زنی برمیخاست که برای شاعر شدن تمام مرزهای تکلف را پشت سر گذاشت! و بی هیچ پیرایه و سالوسی نه تنها به بیان خود بلکه به بیان آرمانهای ملتی به بزرگی ایران پرداخت.

او ایمان داشت که "تنها صداست که میماند" و صدای او ماندگارشد. چرا که میدانست و اندیشه کنان درعمرپرثمر کوتاهش به کوتاهی یک" آه" یک آن توقف نکرد.

"چرا توقف کنم

چه میتواند باشد مرداب

چه میتواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فاسد

افکار سردخانه را جنازه های بادکرده رقم میزند

نامرد در سیاهی

فقدان مردیش را پنهان کرده است"

آری وقتی انبوه نامردان و نامردمان سکانداران کشتی به گل نشسته ی حامل یک ملتند، زنی از "سلاله گیاهان" که خود به حرکت شتابنده اش در راستای کمال اذعان میکند، چه می تواند بگوید جز این که:

"من از سلاله ی گیاهانم

تنفس هوای مانده ملولم میکند

......

من از عناصرچهارگانه اطاعت میکنم

و کار تدوین نظامنامه قلبم

کار حکومت محلی کوران نیست"

اطاعت از عناصرچهارگانه آب و آتش و باد و خاک چیزی جز حرکت شتابنده در راستای تکامل را از او طلب نمیکند. او شتابان به جستجوی " جانب آبی " به پرواز صاعقه آسای اندیشه هایش ادامه میدهد چرا که نیک میداند:

"صدا صدا تنها صدا

صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن

صدای ریزش نور ستاره برجدار مادگی خاک

صدای انعقاد نطفه ی معنی

و بسط ذهن مشترک عشق

تنها صداست که میماند"

بدینسان است که صدای غریب او پس از چند دهه در انبوه صداها ماندگار میشود. چرا که از اندیشه ای والا سرشار است. او که خود نیک دریافته است:

"همکاری حروف سربی، اندیشه حقیر را نجات نخواهد داد"

گوئی او نیک میدانست پژواک غریبانه ی صدای جاوید و ماندگارش در کلام شاملو چنین غمگنانه همگان ر ا به سوگ غریبانه ی خویش می نشاند.

"به جستجوی تو بردرگاه کوه می گریم!

برآستانه دریا وعلف

به جستجوی تو برمعبر بادها می گریم!

......

به جستجوی تو این دفترخالی

تاچند ورق خواهد خورد؟"

فراست حیدر پور

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

دیدگاه‌ها

غریب آشنا

شرابی تلخ میخواهم............... که مرداَفکن بُوَد زورش
از آنهایی که مالِ شیراز است انگورش!
از آنهایی که حافظ خورده و‌ در شعر آورده
ولی یک عده منگول میگویند ...عرفانی‌ست منظورش!
از آنهایی که میگویی به ساقی.. زود جورش کن
و ساقی نیز در عرضِ ۳ سوت می‌کند جورش!
از آنهایی که وقتی میروی بالا دو پِیکش را
به تخم چپت هم نیست........ سیدعلی و امپراطورش!
از آنهایی که میاُفتی به یادِ رازی و کشفش
و گویی نور بر قبرش ببارد..، قبر بر نورش!
از آنها که اگر غَسّال با آن مُرده را شویَد
لبِ کارونِ آغاسی بخوانَد....... مُرده در گورش!
اگر شیخی بفرماید حرام است.... این که مینوشی
بنوشی پیکِ بعدی را به عشقِ رازی حافظ و انگور شیرازش !
اگر گوید کسی در آتشِ دوزخ بسوزی تو
بنوشی تا بسوزد هم دل............. و هم کون مذکورش!
نپرس از من چرا در کوچه‌ها با دَبّه میگردی
شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بُوَد زورش!

ی., 28.01.2024 - 09:48 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.