Skip to main content

فردوسی 35 سال به سرودن شعر

فردوسی 35 سال به سرودن شعر
Anonymous

فردوسی 35 سال به سرودن شعر پرداخت و 60 هزار بیت مثنوی به نظم درآورد. به امید 60 هزار دینار زرین از سلطان، دیوان سترگش را به سلطان پیشکش کرد و حتی اوایل آنرا شاهنامه سلطان محمود غزنوی نام نهاد. سلطان محمود با خواندن اشعاری از این دیوان سترگ نا خرسند شد. اما ارزش حجمی شاهنامه را فراموش نکرد و بجای دینار زرین، درهم سیمین بدو داد. فردوسی نیز که امیدش را از دست داده بود، قهر گونه دربار را ترک کرده و اشعاری دشنام گونه تحت عنوان هجونامه را خطاب به سلطان محمود سرود. “برتلس” می گوید: ((فردوسی با دیدن فروپاشی تمام آرزوها و برباد رفتن تمام وعده ها، اشک از چشمانش سرازیر شده و از قهرمانی که خود آفریده بود، نفرت به دل می گیرد)) . فردوسی برای جبران مافات، اشعاری از مدح امام علی (ع) را به شاهنامه اضافه کرد و آنرا به حاکمی دیگر که شیعه بود داد و او نیز با آغوش باز پذیرا شد و انعامش بخشید.

فردوسی نیمی

نیمی از عمر سپری شده اش را روی منظم کردن شاهنامه گذاشته بود. حال با استقبال سرد و شاید متقابل دربار مواجه شده بود. دیگر سپیدی بجای سیاهی نشسته بود و واپسین سالهای عمرش را سپری می کرد. عمر او از هفتاد سال گذشته بود و بخاطر غافل شدن از آخرت و سرودن ملحمه های افسانه ای بجای حماسی های دینی پشیمان شده بود. سالهای واپسین عمر او به بیزاری از دنیا و سیر و سفر تعلق داشت. پیش شعرا و عرفا میرود تا چاره ای جوید. تا اینکه در سفر عراق در شهر بغداد با “ ابو علی حسن بن محمد بن اسماعیل” درد دل می کند و او به فردوسی پیشنهاد می کند که داستانی از قرآن را منظوم نماید تا آذوقه آخرت گردد. فردوسی از این پیشنهاد استقبال کرده و اثر بی نظیر “یوسف و زلیخا” را در اواخر عمرش به رشته نظم در می آورد. فردوسی داستان یوسف و زلیخا را با الهام از قرآن در قالب 6400 بیت منظوم می کند.
شعاری از مثنوی یوسف و زلیخای فردوسی که در اصل معروف به پشیمان نامه شاهنامه است :


به نظم آوریدم بسی داستان زافسانۀ گـــــفتۀ باســــتان

ز هر گونه ای نظم آراستم

بگفتم درو هر چه خود خواستم

اگرچه دلم بود از آن بامزه همی کاشتم تخم رنج و بزه

از آن تخم کشتن پشیمان شدم زبان را و دل را گره بر زدم

نگویم کنون نامه های دروغ سخن را به گفتار ندهم فروغ

نکارم کنون تخم رنج و گناه که آمد سپیدی به جای سیاه

دلم سیر گشت از فریدون گرد مرا زان چه؟ کو ملک ضحاک برد؟

ندانم چه خواهدبدن جز عذاب ز کیخسرو و جنگ افراسیاب

برین می سزد گر بخندد خرد زمن خود کجا کی پسندد خرد؟

که یک نیمۀ عمر خود کم کنم جهانی پر از نام رستم کنم؟

دلم گشت سیر و گرفتم ملال هم از گیو و طوس و هم از پور زال

کنون گرمرا روز چندی بقاست دگر نسپرم جز همه راه راست

نگویم دگر داستان ملوک دلم سیر شد زآستان ملوک

دوصد زان نیارزد به یک مشت خاک که آن داستانها دروغ است پاک