خانمی در کانادا قسمتی از داستان زندگی اش را این طور می گفت
در ایران اوایل انقلاب از شور انقلاب 57 هر کس برای هواداری یک سازمانی را انتخاب می کرد
منهم سازمان راه کارگر را انتخاب کردم و در این سازمان با یکی از فعالین سازمان اشنا شدم بعدان ما با هم ازدواج کردیم
شوهرم فارس زبان بود و اهل تهران منهم ترک زبان بودم ولی هر دو از فعالین سازمان راه کارگر
بعد از مدتی که ما صاحب یک پسر بچه شدیم در فاصله ای کوتاه هم من و هم شوهرم دستگیر شدیم چونکه بچه شیر خوار بود ان را در زندان تحویل من دادن و بچه در زندان با من بزرک شد. تا اینکه بعد از سالها ازاد شدم بعد از مدت کوتاهی شوهرم هم ازاد شد. وقتی شوهرم از زندان امد خانه نتوانست با پسرش صحبت کند جون پسرم در زندان با من بزرگ شده بود و فارسی بلد نبود
شوهرم گفت اگر پسر من تورکی حرف بزند سرش را می برم و سر همین برنامه ما از هم طلاق گرفتیم و من و پسرم
خانمی در کانادا قسمتی از
خانمی در کانادا قسمتی از
Anonymous
امدیم کانادا. بعد از چند سال پدر پسرم شماره تلفن ما را پیدا کرده بود از ایران زنگ زد پسرم گوشی را برداشت گفت ماما یگ نفر پشت خط است نمی فهمم چی می گویید گوشی را گرفتم دیدم پدر پسرم است و دلش برای پسرش تنگ شده بود و می خواست با پسرش صحبت کند گفتم می توانی با پسرت صحبت کنی اما او فارسی بلد نیست یا باید ترکی حرف به زنی یا انگلیسی و پدر بچه ام هیچکدام از این زبانها را بلد نبود