حسن تقیزاده - زندگی طوفانی - خانوادهٔ پدری - پدر من:
مثالی از احساسات اسلامی و ایرانی مردم آنجا قصهای است که در مسافرت خودم به آن صوب در حدود سنهٔ ۱۳۱۶ قمری، وقتی که پس از سه روز طی مسافت از تبریز با چاروادار در آخرین منزل که قریهٔ سوجا نزدیک به جلفا باشد خوابیدم از اهالی آنجا شنیدم که یکی گفت وقتی به آن طرف رود ارس یعنی خاک قفقازیه رفته بود در دهی به اسم «باچی» نزدیکی رود ارس روزی دید جمعی از اهل قریه در میدان ده دور هم نشستهاند و چند نفر پیرمرد در میدان نهال چنار کاشتهاند و هر روز مراقبت و آبیاری میکنند. پس روزی به آنها گفت عمو چرا این همه زحمت به خودتان میدهید. این چنارها سالها میخواهد که درخت تناور و سایه دار شود و شما با این سن و سال رشد و بزرگی آنها را نمیبینید. پیرمردها گریه کردند و گفتند پسر ما از خدا همین قدر عمر میخواهیم که این چنارها بلند و تناور شود و ...
پدر من و خانوادهٔ او دارای همین احساسات بودند.