Skip to main content

شش يا هفت ساله بودم، سال ١٣٤٦

شش يا هفت ساله بودم، سال ١٣٤٦
Anonymous

شش يا هفت ساله بودم، سال ١٣٤٦ بود، به مدرسه اى كه در روستاي ديكر بود با دوستان هم روستايي روانه شديم، فاصله روستاي ما روستاي ديكر ٣٥ - ٤٥ دقيقه بود. مدرسه دو سره بود، نهار به خانه أمده و بعد از شوربا خوردن كه معمولا كوشت نداشت دوباره به مدرسه مي رفتيم، اكر كمي دير مي رسيديم حداقل ٥ جوب به دستايمان ميزدند، جوبهاي كتك كاري معلم هاى مدرسه ما معمولا محكم و از درخت به يا هيوا أغاجي بودند،
معلمها از شهر أروميه صبح ميامدند و عصر با ميني بوس بر مي كشتند، مدير مدرسه شش كلاس ابتدائي سواد داشت، او حتي به بدر من هم درس داده بود، خودش درست و حسابي فارسي نمي دانست، مشكل جدي او زماني بود كه از شهر بازرس مي امد و كلاس به كلاس با او مي رفت و تلاش ميكرد فارسي را خوب صحبت كند، اما باز نمي شد و داستانهاي جالبي دارد، همه ميبايست فارسي صحبت كنند، در كلاسها يك قوطي اويزان كرده بودند بنا به مقررات مدرسه

هر كس در كلاس توركي صحبت كند مي بايست دو ريال به داخل قوطي بول بياندازيم و يا ده جوب به كف دستش بزنند،
كمتر كسي بول داشت، از اين رو هر روز و هر ساعت محصلين كتك ميخوردند، مدرسه به شكنجه كاه تبديل شده بود، هر روز صبح با ترس و لرز و وحشت به مدرسه ميرفتيم، كمتر كسي بود كه روزي كتك نخورد، بعضي در كلاس هر روز جندين بار كتك ميخوردند، يكي از بجه هاي روستاي ما بخاطر تنبيه هاي وحشيانه معلم ، مدرسه را كلا ترك كرده بود،
دو سه هفته اي بود كه به مدرسه ميرفتم، از فارسي هيجي متوجه نمي شديم، روزي معلم به بالآي سر من امد و از من سوْال كرد كه دست جب يا راست من كدام است، سوال را كه فارسي كرد متوجه نشدم و بعد از دو سه بار توضيح باز متوجه نشدم كه سوْال جيست، من تا ان موقع به توركي هم نمي دانستم ساغ يا سول ال كدام است ، معلم بعد از زدن من توضيح ميداد كه دست جب يا راست كدام است، اما من به اين فكر ميكردى كه جكونه فرار كنم، ، معلم يك سيلي محكم به صورتم زد، جرقه از جشمم بيرون زِد، كوشم وَز وَز ميكرد، حالا هم ميكند، كريه نكردم، خيلي غرور داشتم و كريه كردن در كنار همكلاسي ها را عيب ميدانستم، معلم به طرف تخته سياه راه افتادو بشتش به ما بود، از فرصت استفاده كردم و از بنجره به حياط مدرسه بريدم تا به خانه فرار كنم، در مدرسه بسته بود، به بالآي حوض تلمه اب كه در كنار ديوار بود رفتم، خود را به بالآي ديوار كوتاه مدرسه رساندم و به بيرون بريدم، تا روستا دويدم، به مادرم كفتم ديكر من به مدرسه نخواهم رفت، بدر و مادرم هر جه كردند من به مدرسه نرفتم، كتك كاري بخاطر ندانستن فارسي باعث شد يك سال از مدرسه عقب بيافتم، سال بعدي برادرم كوجكه به مدرسه رفت، احساس تنهايي ميكردم، همه دوستان روستايي ظلم و تحقير و سركوب را متحمل شده و به مدرسه مي رفتيد، از سوي ديكر احساس حسودي داشتم، فشار خانواده، احساس تنهايي و حسودي باعث شدند بار ديكر راهي مدرسه شوم، مدير مدرسه كه معلم بدرم هم شده بود مرا به معلمها سبردم بود كه مرا زياد اذيت نكنند اما بعد از مدتي اوضاع بدتر شد و بهاى سنكيني بخاطر ندانستن فارسي برداخت ميكردم و حالا هم ميكنم، اين مسايل باعث شدند كه به تفكر استقلال طلبي، برابري ، عدالت اجتماعي و أزادي إنسانها روى بياورم،