Skip to main content

الناز عزیز، نوشته شما را تازه

الناز عزیز، نوشته شما را تازه
آ. ائلیار

الناز عزیز، نوشته شما را تازه دیدم. همچنان برایتان آرزوی صبر و تحمل دارم. امیدوارم شیردلانه از پس همه ی غمها برآیید. مطمئنم که پیروز خواهید شد. آرزوی بابا این بود که فرزندانش با استقامت بر غمها پیروز شوند. و با سرفرازی زندگی کنند. میدانم که شما این خواسته را تحقق خواهید بخشید.
گذر زمان زخمها را التیام میدهد. دردهایی که در آغاز چون کوه سنگینی میکنند با گذر زمان تبدیل به پرکاهی میشوند که انسان زندگی کند. هیچ چیز نمی تواند چرخ زندگی را از حرکت به جلو باز دارد. باید به پیش و به آینده نگریست؛ و آینده را ساخت.
سرفرازی و موفقیت شما آرزوی ماست.

خانواده ی معروف :
آدرس خودمانی
---------------
دوستی، که از بچه های بلوچستان بود ، در دانشگاه تبریز به دوستش گفت :
« حالا که تعطیلات تابستانی آغاز میشود، تو میروی اورمیه، منهم میروم به بلوچستان . ببینم، اگر یک وقتی من، به سرم زد و بلند شدم به اورمیه آمدم ، چطور می توانم ترا پیدا کنم؟»
دوست :
-« تو آن سر خطی، من هم این سر خط. نه جانم ، به سرت نمی زند، ما را اذیت نکن!»
-« نه، تو بگو چطور میتوانم ترا پیداکنم، کارت نباشد.»
-« ببین، وقتی وارد اورمیه شدی از هرکه بپرسی "خانواده بهنام" ما را نشانت میدهند.»

مدتی بعد، دوست بلوچ، که در بلوچستان بود ، دلش هوای اورمیه میکند و به سرزش میزند که بدون نشانی دقیق ، کوله-موله ی خود را بردارد و راهی اورمیه بشود؛ و میشود!

اتوبوس وقتی به ورودی شهر میرسد از راننده خواهش میکند که او را همان جا دم «شرکت نفت» پیاده کند.
دوست بلوچ، تشنه اش بود، به اطراف نگاه میکند، چشمش به تابلویی میافتد که رویش نوشته شده بود:« کافه کارون». داخل کافه میشود و با چایی تلخی گلویش را تازه میکند. با خود میاندیشد:
« عجب دیوانگی کردم آمدم . حالا تو این شهر بزرگ و غریب، به کی بگویم که من به دنبال دوستم میگردم ؟»
در این حال ، توی کافه ، یکی از کارگران شرکت نفت که کنارش نشسته بود از حال و روزگارش می پرسد و اینکه از کجا میاید و به کجا میرود:
« پس شما از بلوچستان میایید، و دنبال خانه آقای بهنام میگردید. »
«بله.»
« در کافه کارون، همه خانه آقای بهنام را می شناسند، بیا شما را برسانم!»

وقتی زنگ در کوچه به صدا در آمد، اژدر در را باز کرد و دهانش ار تعجب باز ماند.
در حالیکه چشمان مهربان دوست بلوچ، بر چهره سیاه و سوخته اش، از شادی میدرخشید...