Skip to main content

بخش ۱۳۷ - حکایت ماجرای نحوی و

بخش ۱۳۷ - حکایت ماجرای نحوی و
peerooz

بخش ۱۳۷ - حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول

آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست

گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا

دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب

باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند

هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو

گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست

محو می‌باید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بی‌خطر در آب ران